💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
شهید علی کنعانی متولد ۲ شهریور ماه سال ۱۳۵۶ شهرستان مراغه
🔻مصاحبه باهمسر شهید کنعانی؛
لطفا از اخلاق و رفتار همسرتان در زندگی مشترک، برایمان بگویید:
همسرم خیلی خوش اخلاق بود و من هیچ وقت در زندگی با او کوچکترین نقصی از نظر خلق و خو مشاهده نکردم چون همیشه سعی می کرد مرا راضی نگه دارد و یک زندگی توام با صفا و آرامش برایم بسازد.
او زیاد به ماموریت می رفت و کمتر او را می دیدیم برای همین هر موقع هم که به خانه می آمد بارها از من بابت نبودنش و بابت اینکه بار مدیریت خانه و زندگی و تربیت دخترمان را تنها به دوش می کشم عذرخواهی می کرد در حالی که من معتقدم بیشتر زحمات را خود او متقبل می شد. هر وقت خانه می آمد در کارها به من بسیار کمک می کرد تا حداقل وقتی او در خانه است من کمتر خسته شوم.
از نظر ایمان و عمل به احکام، در درجه ی خیلی خوبی قرار داشت تا حدی که ما را هم تحت تاثیر قرار می داد؛ نه تنها ما بلکه روی خانواده، پدر، مادر و خواهر و برادرانش نیز حساسیت داشت و سعی می کرد کنارشان باشد و کمک حالشان. برای همین مدام اموراتشان را پی گیری می کرد تا در جهت انجام آنها کمکشان کند و اگر هم امکانش را نداشت حداقل راهنمایی می کرد.
🔹 چطور شد که تصمیم گرفت به سوریه برود؟
همان طور که می دانید همسر من سپاهی و مربی آموزش رزمی بود و از همان اوایل ازدواجمان در دوره های آموزشی متعدد شرکت می کرد و به شهرهای مختلف می رفت. وقتی ماجرای سوریه آغاز شد این بار به عنوان مربی به آنجا رفت و به نیروهای سوری آموزش رزمی می داد.
از طرف دیگر همسر من فرد بسیار مومن و متعهدی بود و ارادت خاصی به ائمه اطهار(ع) داشت. قبل از شلوغی سوریه نیز بارها جهت زیارت به آنجا سفر کرده بود و هنگامی هم که تکفیری ها سوریه و بخصوص حرمین شریفین را مورد هدف قرار دادند، دیگر قرار از دست داده بود و می گفت امروز زمان ادای تکلیف است و نمی توان در چنین وضعیتی بی تفاوت ماند و کاری نکرد.
🔹جا ماندگان کربلا را، بهانه تراشی ها زمین گیر کرد
وقتی تصمیم به رفتن گرفت من سعی کردم مانع او شوم، اما قبول نکرد. گفتم حداقل صبر کن و مدتی دیگر برو، چون قرار بود تا مدت کوتاهی دیگر فرزند دوممان به دنیا بیاید؛ اما علی به هیچ وجه کوتاه نیامد و حرف هایی به من زد که هر منطق و استدلالی در مقابل آن رنگ می باخت؛ به من گفت واقعه ی عاشورا را فراموش نکن که خیلی ها بهانه ها آوردند و زمانی که باید شتاب می کردند وظیفه ی خود را به بعد موکول کردند و گفتند بعدا اقدام می کنیم اما آن ها بعدا هرگز فرصت پیوستن به قافله ی کربلا را پیدا نکردند؛ درواقع همین بهانه ها زمین گیرشان کرد.
می گفت یادت هست که تا حرف از کربلا و عاشورا و ظلم یزیدیان به میان می آید دلمان می سوزد و می گوییم ای کاش ما هم در کربلا بودیم؟ الان هم ادامه ی همان کربلاست و حق و باطل جبهه گیری کرده اند؛ ما در کربلا و عاشورا نبودیم اما حداقل امروز می توانیم از اسلام و از حرمین دفاع کنیم.
🔹اگر دمشق سقوط کند، پس از آن نوبت ایران است
یکی دیگر از دلایلی که عزم علی را برای رفتن به میدان جهاد جزم کرد امر مقام عظمای ولایت بود؛ همسرم می گفت حضرت آقا فرموده اند اگر دمشق سقوط کند و اگر تکفیری ها در سوریه موفق شوند، پس از آن نوبت ایران است؛ لذا باید تلاش کنیم تا دشمن در سوریه مهار شود. می گفت باید به داد مظلومین برسیم، باید پشت ولایت فقیه باشیم و امروز من برای رفتن آمادگی بیشتری دارم و اگر تا به دنیا آمدن بچه صبر کنم ممکن است زمین گیر شوم چون کسانی را می شناسم که به همین بهانه ها در راهشان توقف کردند اما دیگر نتوانستند ادامه بدهند.
🔹در چندمین اعزام شهید شد؟
اولین بار در مهرماه 91 به سوریه رفت و پس از مدتی دوباره به ایران برگشت اما دومین بار که در سال 92 دوباره اعزام شد، به شهادت رسید. البته یکبار شرایط فراهم شد و گفت شما هم به سوریه بیایید؛ وقتی آنجا رفتیم من در دل خطرات قرار گرفتم و به طور محسوس دیدم که سوریه چه وضعی دارد و دشمنان چه وحشی هستند. من با اینکه به چشم می دیدم چه خطراتی همسرم را تهدید می کند ولی نمی خواستم مانعی بر سر راهش باشم چون می دانستم علی بر عهدی که بسته استوار است.
🔹از نحوه ی شهادت ایشان برایمان بگویید:
البته به لحاظ حساسیت های امنیتی و اطلاعاتی ما را به طور کامل در جریان جزئیات شهادت علی قرار ندادند؛ تا این حد می دانم که شب هنگام همراه شهید علیزاده در یک ماشین بودند و علی نیز رانندگی می کرده که تکفیری ها ماشینشان را نشانه گرفته و هر دو را شهید کرده اند. اما علی دقایقی قبل از شهادت خود، یعنی دوازده و نیم شب با من تماس گرفته بود و من برای آخرین بار با او صحبت کردم.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
بعد از سلام و احوال پرسی و صحبت های شیرینش به من گفت که حضورش در سوریه را به پدر و مادرش نیز خبر بدهم؛ چون آنها از اعزام دوم علی بی اطلاع بودند و چرا که اگر می فهمیدند مدام احساس نگرانی می کردند. اما قبل از اینکه من به آنها خبر بدهم، همسرم همزمان با سالروز میلاد حضرت زهرا(س) به شهادت رسید.
🔹چطور با شهادت همسرتان کنار آمدید؟
قطعا زندگی کنار علی برای من خیلی شیرین بود اما شهادت به کام او شیرین تر بود مدام از من می خواست برای شهادتش دعا کنم؛ روزی با هم به مزار شهدا رفته بودیم، دقایقی کنار مزار شهیدان نشست، رو به من کرد و گفت مرگ حق است و هر انسانی روزی می میرد؛ سپس اشاره به مزار شهدا کرد و گفت: اما تو دعا کن من هم مثل اینها شهید شوم چون تو باردار هستی و هر چه از خدا بخواهی مستجاب هست.
🔹علی فضای خانه را برای شهادتش آماده کرده بود
هدف علی، هدف والایی بود و قبل از شهادتش مدام در این مورد با من حرف می زد؛ مرا با راه و اهداف خود آشنا کرده و فضایی در خانه ایجاد کرده بود که تاثیرش پس از شهادت نیز ادامه داشت و این باعث شد من بهتر خودم با شرایط سازگار کنم.
می گفت ما انقلاب کردیم و شهید دادیم تا اسلام و حکومت اسلامی احیاء شود و یکی از آرمان های ما صدرور انقلاب و توسعه ی آن به کشورهای دیگر است اما امروز دشمن به ترفندهای مختلف می خواهد مانع تحقق اهداف انقلاب شود.
🔹باید در جبهه اسلام باشیم حال این جبهه سوریه باشد یا جای دیگر
علی موضوع مذاکرات هسته ای را به دقت پیگیری می کرد؛ طرف مقابل مذاکرات، ایران را از دفاع از حزب الله لبنان و مظلومین سوریه منع و آن را شرط توافق اعلام کردند اما اینها خطوط قرمز ما هستند چون یکی از مولفه های مسلم انقلاب اسلامی مبارزه با استکبار و دادرسی به مظلومان است، برای همین علی معتقد بود باید برای خنثی کردن نقشه های شوم دشمن محکم تر از پیش در جبهه حق حاضر شویم، حال این جبهه سوریه باشد یا جای دیگر.
🔹یک خاطره ی به یاد ماندنی از شهید کنعانی تعریف کنید:
هنگامی که در تهران زندگی می کردیم، روز جمعه به زیارت امام زاده ای در کرج رفته بودیم که در جوار مرقد امامزاده، مزار شهدا هم قرار داشت؛ قسمتی از گلزار متعلق به شهدایی بود که هنگام حمله ی آمریکا به ناو هوایی ایران شهید شده بودند؛ علی به تاریخ تولد آنها نگاه می کرد که اکثرا متولدین سال چهل به بعد بودند؛ نگاهی به من کرد و گفت: اینها همان هایی هستند که امام(ره) فرمود سربازان من در قنداق ها هستند. علی چند قدم پیش تر رفت و کنار مزار شهیدی که عکس بزرگی داشت ایستاد و دوباره به نگاهی به من انداخت و گفت هنوز باب شهادت بسته نشده است، پس دعا کن من هم شهید شوم.
وقتی علی این گونه با من حرف می زد می گفتم انشاءالله در رکاب امام زمان(عج) شهید می شوی. او شهید شده است و من معتقدم در راه امام زمانش شهید شده است.
🔹 برخی چنین مطرح می کنند که چه لزومی دارد جوانان ما را به خاطر حکومت بشار اسد به کشتن می دهید؟ شما چه جوابی در پاسخ به شبهات این افراد دارید؟
اگر ما هم بی خیال دشمن شویم آنها هرگز بی خیال ما نخواهند شد / هدف ما دفاع از اسلام است نه آدم کشی
علی خود می گفت امروز دشمن سوریه را دستاویز خود قرار داده و فردا سراغ کشوری دیگر می رودئ که اگر از موانع سر راه خود در این کشورها عبور کند، یک روز هم نوبت ما می رسد. یعنی اگر ما هم بی خیال دشمن شویم آنها هرگز بی خیال ما نخواهند شد مگر اینکه انقلاب اسلامی را از پای درآورند. هدف اصلی دشمن ما ریشه کن کردن اسلام است و ما نیز انقلاب نکردیم مگر برای احیای نظام اسلامی. امروز دشمن برای رسیدن به هدف خود کشورهایی مثل سوریه و عراق را مورد هدف قرار داده است اما هدف اصلی دین اسلام است که ما نیز برای دفاع از اسلام هر جا و هر کشوری که لازم باشد به میدان می رویم که هدف ما جهاد و دفاع است نه آدم کشی.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
1_5060043044640784445.mp3
4.61M
دلم هواییه ، هوای کربلا
#جواد_مقدم
2⃣1⃣روز تا اربعین حسینی
@shohda_shadat
#شاه_دلها|•😍🕌♥️🍃•|
نزدیک میشوم به تپش های"اربعین"
یک کربلا بده، نخورد نوکرت زمین
یک کربلا بده همهٔ هستی ام بگیر
یک کربلا بده به من اصلا بگو بمیر
یک کربلا بده طلبت بیشتر بکن
یک کربلا بده در راه خدا بر من فقیر...
😭😭😭😭😭
اللهم الرزقنا کربلا
اللهم الرزقنا شفاعة الحسین یوم الورود
@shohda_shadat
❎این روزها انگار #تبرج و #خودنمایی فقط برای خارج از منزل است...
💄صورت های آرایش کرده...
موهای نمایان....روسری های نصفه...
شلوارهای پاره و کوتاه....
اگر هدف از این ها تبرج نیست پس چیه...⁉⁉
🖐ای کاش اینانی که برای آمدن در خیابان و تبرج برای 👥مردان اینقدر زمان و هزینه میکنند برای داخل خانه و همسر خود هم اینقدر دقت و ظرافت خرج میکردند....
⁉گاهی وقتی می پرسی چرا اینطور بیرون می آیی؟ می شنوی:
❗❗برای دل خودم....باور کنم برای دل خودت هست....؟؟؟
👌نقاش ماهر و خالق ما یعنی خدا این زیبایی را به تو داده است.....به صورت امانت.....باید امانت دار خوبی باشی...😔
💠 خدا فرموده این زیبائی تو فقط مال تو و محرم تو هست و بس....چرا به امانت خیانت میکنی ؟😔
❗گاهی در جواب این سوال که چرا اینطور بیرون می آیی می شنوی که ...دلت باید پاک باشد...مگر می شود پاکی هزاران چشم را بدزدی و دلت پاک بماند....😢😓
😔چقدر تلخ است که متأهلین باید برای حفظ زندگی هایشان این روزها بسیار تلاش کنند...😓
#تلنگرانه ⚠️
#بدحجابی_حق_الناس_است ❗️
#زندگی_دیگران_را_سرد_نکنیم 📛
#دل_مهدی_فاطمه_به_حد_کافی_خون_شده_بدترش_نکنیم 😔
#نشر_حداکثری_لطفا 🌹
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_چهار📖
مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد.
❈ این شخص هرچه مى خواهد #سحر بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را #خودش ايجاد كرده است.
اگر مى خواهى #سحر بلند شوی و
سبک باشى غذايت را طيب قرار بده.
❈ طيب بودن هم از چند #زاويه است:
اولا كسب و پولش💰 #حلال باشد؛
ثانیا #طاهر و #پاک باشد؛
ثالثا هر چه كمتر #پيچيده باشد بركاتش بيشتر است.
❈ به یاد #حاج_شیخ_جعفرناصری
حدودا 10 صبح🌤 بود...#حسام همیشه
تا این موقع #زنگ میزد تاحالمو بپرسه،
از موقعی که فهمیده بود #باردارم 👶تقریبا هر روز زنگ میزد،نمیخواستم دچار #اضطراب🙁 شم واسه فندق😍خوب نبود،از جا بلند شدم و #چادر گـ🌺ـلدارم سرم کردم وارد حیاط شدم.آبپاش💦 پر کردم و به گـ🍃🌸ـل های شمعدونی لب حوض آب دادم میخواستم حالمو خوب کنم ولی #دلم یجوری بود😔احساس بدی مثل ماری🐍 تو وجودم پیچ و تاب میخورد با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم و با #شتاب به سمت در دویدم، نفس نفس میزدم، انرژی نداشتم،دردی
تو شکمم احساس کردم،بدون توجه بهش تلفن برداشتم و بریده بریده گفتم:الو؟
صدای #حسام پیچید تو گوشم :
سلام خانم خانما😍
❈ گـ🍃🌼ـل از گلم شکفت وبا خوش حالی گفتم :سلام #فرمانده 👮چطوری؟خوبی؟ آقا اشکان خوبه؟...حسام با صدای بمی گفت:خوبم عزیزم...شما خوبی؟فندق خوبه ؟...با لگد محکمی که نی نی😇 به شکمم زد خندم گرفت و گفتم:ما ام خوبیم...ای کاش بودیو و میدیدی از الان چطور #بابایی شده...با شنیدن #صدات همچین لگد 👣میزنه که هیچ کی جلودارش نیست🙂
—دارم برمیگردم فاطمه،اگه #خدا بخواد امشب میرسم ...
قلبم❤️ از #تپش ایستاد.چه بی مقدمه!اونقدر شاد شدم که همه دردامو #فراموش کردم جملش تو #ذهنم مرور کردم چقدر #صداش خسته بود😭 با صدایی پر از شادی گفتم: واقعا؟
—آره فاطمه جان مواظب خودت باش فعلا خداحافظ
با صدای ممتد بوق به خودم اومدم چرا این طوری کرد؟ #دلشوره دوباره به سراغم اومداین حسام،حسام همیشگی نبود شماره #خونه مامان رعنا گرفتم و گوشیو گذاشتم تو گوشم بعد از سه چهار تا بوق گوشی برداشت با ذوق و شوق #سلام دادم و گفتم:مامان رعنا حسام داره برمی گرده😊 باورت میشه؟بعد از #چهار ماه.
—آره دختر گلم میدونم عزیزم بلاخره #دعاهامون اثر کرد
❈ با شنیدن صدای #بغض آلود مامان رعنا دلم گرفت.چرا همشون یجوری بودن؟
❈ چرا همه چی با من می جنگید تا شادی رو ازم بگیره بدون هیچ حرف دیگه ای مکالممونو تموم کردم به سختی ایستادم و رفتم اتاق نی نی👶 کلی وسیله واسش خریده بودیم ولی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟🤔
مامان خیلی اصرار کرد برم سونوگرافی ولی من دلم میخواست با حسام برم...حسام همش میگفت #پسره ولی من از سر لجبازی هم که شده اصرار داشتم #دختره👧 از رو طاقچه خرس کوچولوی سفید رنگی که رو شکمش یه #قلب💝 صورتی داشت برداشتم دستمو لای موهای پنبه ایش فرو بردم #پاهام سست شد همون جا نشستم .
❈ خرس کوچولو رو گرفتم سمت شکمم
و گفتم:میبینی فندق؟ چه مامان بدی داری؟ یه مامان افسرده که فقط کارش گریه و بغض و دلتنگیه...😭
ببخشید عسلم...من از الان #مادر خوبی واست نیستم...با لگد👣 حرفامو تایید کرد...
اشکام بی اختیار فرو می ریخت....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_پنج📖
_البته همش #تقصیر من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو #امتحان میکنه😭 آدما باید #قوی باشن و از این امتحان #سربلند✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا #دوس داره بندش هی #صداش بزنه😍من مطمئنم🙏 که #خدا کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون...
دستی به #صورتم کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه #باز گذاشتم مامان 👩💼با قابلمه #غذا واردشد پشت سرش #بابا👨💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم.
به قول #مامان هنوز کاملا #مادر😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم
بابا و مامان #وارد پذیرایی شدن
وسلام دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم
پیشم نشست و با #مهربونی شروع کرد به #دلجویی از من بابا #تکیه گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز #غریبی احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟
شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته #حسام اون،از صدای #بغض الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔
به منم بگید چی شده؟😐بابا با #آرامش خاصی #دستمو گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی #بدبین شدی؟همه چی خوبه حسامم که #امشب
بر میگرده🚖 دیگه چی از این #بهتر
مامان اومد کنارم نشست.
#چشماش سرخ بودعصبانی شدم😡
با #تعرض گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد #اشپزخونه شدم دستمو کشیدم
رو شکمم و اروم گفتم: ببین #فندق👶 من میخوام #شاد باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣
لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون #صدقه اش رفتم و گفتم: ولی من که
تا اینجا #استقامت کردم یه چند ساعت دیگه ام که #بابایی ات اومد صبر میکنم
#سکوت کردم #قلبم❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد #قلبم با شدت میخواست #سینمو بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو...
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_شش📖
❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟
یه حرکتی کن جانم #گلوم تیر کشید
به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و #سرازیر شدن رو زمین #زانو زدم و بلند #مامانمو صدا زدم،😔
❖ #هق هقم اوج گرفت گلوم به
خس خس 🍂افتاده بود درست روزی
که قرار بود #حسام بیاد👣 مامان
و بابام سریع وارد #آشپزخونه👩🍳 شدن،
مامان یه یا #امام_رضایی گفت و بلند گفت: #حاجی برو ماشینو 🚘
روشن کن،فک کنم وقتشه فندق حرکت نمیکرد توانایی شو نداشتم بگم چیشده،بریده بریده همراه با اشک 😭سعی کردم حرف بزنم ...
❖ مامان گرفتتم تو #آغوششو گفت:
#نترس مامان جان تموم میشه آروم آروم گفتم: مامان!
با صدایی که توش #ذوق😍 موج
میزد گفت:
جانم؟ #گریم شدید تر😭 شد سعی کردم #اشکامو که بی محابا میریختنو کنترل کنم،😔
❖ بریده بریده ادامه دادم : مامان
#لگد👣 نمیزنه #حرکت نمی کنه #مامان👩💼 از جنب و جوش ایستاد
فقط صدای تپش #قلبش❤️ تو
گوشم👂 نواخته میشد، #دستشو
جلو آورد و #صورتمو قاب کرد و
گفت:
نگاه #فاطمه چیزی نیست حتما #فشارت افتاده #استرست زیاد بوده امروز😔
❖ #ذکر 📿میگفت زیر لبش کمک کرد
از رو #زمین بلند شم زیر بغلمو محکم نگه داشت و به طرف #حیاط رفتیم #تسلطی رو راه رفتنم 👣نداشتم
سوار ماشین 🚘 شدیم بابا 🙍♂با #سرعت نور😱 حرکت میکرد، مامان دستشو رو #داشبورت گذاشته بود و #رنگش مثه گچ #سفید شده بود جلوی بیمارستان👩⚕ نگه داشت با کمک مامان از ماشین پیاده شدم و وارد #بیمارستان شدیم...
#این_داستان_ادامه_دارد...✒️
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat