#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوشش
حسام ڪلیدو انداختــ تو قفل در و وارد حیاط شدیم، یه نگاه به سر تا سر حیاط کردم.
حیاط خیلی بزرگ نبود اما پر از درخت بود...🌴
حسام دستمو گرفتــ و وارد خونهی بے اسبابــ و اثاثیه شدیم .👫
به نظر جاے خوبے میومد، کیفمو یه گوشه انداختم چادرمو هم تا ڪردم گذاشتم روش
یه خونهے متوسط بود با دو تا اتاق خوابــ و یه آشپزخونه و پذیرایی نقلے ...☺️
پنجره هاے بزرگے داشتــ و دلباز بود ...😍
از پنجرش حیاطشو نگاه کردم، برگ و شاخ درختاے انار تا نزدیڪی پنجره اومده بود...
با خودم فکر ڪردم مهم ترین حسنش اینجا اینه که خونهے ویلاییہ، نمیدونم حسام چجوری اینجا رو پیداش کرده بود ... 🤔
حسام ڪنارم ایستادو گفت : اینجا 10 دقیقه تا مسجد فاصله داره ...😃
نیم ساعت تا خونه ی شما ... اومممم ....اهان نیم ساعت هم تا خونه ی ما ...😬
اگه مورد پسند واقع شده زنگ بزنم اسباب اثاثیه رو بفرستن ...😋
در حالیڪه دست به سینه ایستاده بودم به سمتش برگشتم،.تو فاصله ی دو متریش قرار داشتم لبخندی زدمو گفتم :
با کمال میل، اینجا فوق العادس😉
حسام یدفعه حالتــ چهرش جدی شد و گفت : فاطمه میدونم اینجا به خونهے خودتون نمیرسه، ببخش که بخاطر من این همه سختی ڪشیدی...
اخمامو ڪشیدم تو هم و گفتم :آره خب سختی زیاد ڪشیدم ...😠
تو #علقمه بخاطر کارای تو انقد گریه ڪردم که کیسه هاے اشکیم خشک شد، وقتی از #شلمچه برگشتیم رفتی دو ماه پشت سرتو نگاه نکردی، من بیچاره دو ماه منتظر بودم جنابعالی رو ببینم ...☹️
ماموریتــ هم ڪہ رفتی بدقولے کردی ، یه ماه تاخیر داشتے اگه یکم دیگه دیر میومدی جان به جان آفرین تسلیم میکردم ...😩
تڪ خندهای ڪردمو سرمو آوردم بالا ...
هنوز جدی بود، انگار حرفام روش اثر نداشتــ ... یهو گفتم ...
_ آهان، یه سختے خیلی بدی هم کشیدم😣
کنجکاوانه نگاه کرد0_0
_اونجا که تو نمایشگاه اخم کردی و رفتی خیلیییییی ناراحت شدم، همه چی رو سرم خراب شد ...😓
صدامو آروم تر کردمو گفتم : تازه شبش هم تب و لرز کردم...🤒
بلاخره خندید، اومد جلو و لپامو آروم کشید و در اون حین گفت :فاطمه من جدی گفتما😶
_ منم جدی گفتم ...:))
خب دیگه زنگ بزن کارگرای گرامی جهیزیه رو بیارن...😋
_فاطمه یه خبر خوبــــ😜
_ چی؟؟؟😦
_ گفتم جهیزیه رو بیارن الان کارگرا پشت درن
با خوشحالی گفتم:عه؟ دست مریزاد😅
#فرمانده ....حالا از کجا میدونستی من اینجا رو پسند میکنم؟🤔
درحالیکه لبخند رو لباش بود گفت : از اونجایی که سلیقم خیلی خوبه❣
با اخم ساختگی گفتم: حساااااااام الان سقف میریزه بدون خونه میمونیم ...اصن کی گفته سلیقت خیلی خوبه؟☹️
_حاج خانوم شما سلیقهے مایےها...😎
خندیدم، دستامو بردم بالا و گفتم : من تسلیم
_ آباریکلا...🤗
_ خب درو باز کن دیگه بندههای خدا پشت درن🙁
_چششششم، درم باز میکنم اول شما چادرتو سر کن🙂
بعد این حرف نزدیڪم اومدو با دقتــ روسریمو کشید جلو،چه خوبه یکی تا این حد مواظب حجابت باشه، چه خوبه غیرت علوی🔫😍
تا حسام به سمت حیاط رفت چادرمو از روی کیفم که یه گوشهی پذیرایی بود برداشتمو سر کردم، چند دقیقه بعد کارگرا وارد خونه شدن ... حسام هم که پشت سرشون وارد شد دیدم محیط خیلی مردونه اس ...😰
به حسام نگاه کردم حرفمو از چشام خوند و سوییچو داد بهم ...
کیفمو برداشتم سوییچو ازش گرفتمو از خونه خارج شدم،رفتم توی ماشین نشستم و از کیفم مفاتیح درآوردم ...📗
شروع ڪردم به خوندن زیارت آل یاسین، بعد از مناجات با امام زمان و دعا برای ظهور سرمو رو فرمون گذاشتم و چشمامو بستم .
حوصلم سر رفته بود، دستمو بردم سمت کیفم تا گوشیمو دربیارم و به حسام زنگ بزنم اما صدای تقه ای که از شیشه اومد باعث شد سرمو بیارم بالا ...🙄
حسام بود، لبخندے بهش زدمو از ماشین پیاده شدم حسام با لحن مهربونش گفت : ببخشید ... خیلی معطل شدی💖
درحالیکه خمیازه میکشیدم گفتم: اشکاااال نداره ...🙅🏻
در ماشینو قفل کردم و با هم وارد خونه شدیم،وسایلا رو توی هال بصورت پراکنده گذاشته بودن ...📦🛏🛋🍽
درحالیکه به دست باندپیچی شدش نگاه میکردم رفتم سمتش، با نگرانی گفتم : حسام با این دستت اذیت میشی، وسایل سنگینن ...
زنگ بزنم مامانینا بیان کمک کنن بهمون؟☹️
حسام اخم کردو گفت : ازین حرفا نداشتیما😤
یبارم گفتم، هیچ وقت به یه پلیس این حرفو نزن ...🙁
ادامه دارد. ..
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_وششم
❣_کاری نکردی که بخوام ببخشمت من نباید تو این موقعیت این حرفارو بهت میزدم میدونم تحملش سخته خودت میدونی که #رضایتت از همه چی واسم مهم تره روزی که رضایت دادی خیلی خوشحال بودم اما تو سوریه وقتی یاد اشکات میافتادم پریشون میشدم شاید دلیل اینکه رفتنی نبودم دله تو بوده
وسط حرفاش پریدم و گفتم:از همون روز از ته قلبم #رضایت دادم فقط دوریت واسم سخته همین
❣میخواستم بحثو عوض کنم چون انتهای این بحث مساوی بود با بغض عمیقی ک تو گلوم لونه کرده بود تا سرباز کنه و دلم نمی خواست یه بار دیگه اشکام قلبشو پریشون کنه و مانع رفتنش بشه اشاره ای ب ساعت کردمو گفتم: حاج اقا ساعت پنجه ها منو نمی بری بیرون؟ سریع جاش نشست و متفکرانه دستی ب محاسنش کشید و گفت: بریم ساحل یا جنگل؟
_ساحل
❣_ولی از اونطرف دیگه نمی تونیم بریم جنگل اخه اشکان زنگ زد و گفت #اعزاممون فردا شبه واس خاطر همین صبح باید حرکت کنیم. من شرمندتم
_این چه حرفیه همین که منو ازاون افسردگی نجات دادی ممنونتم #فرمانده
❣ یا علی گفت و از جاش بلند شد منم بلند شدم و رفتم سمت چمدون لباسام و مانتوی فیروزه ای با شال ابی رنگی رو بیرون کشیدم حسام پیراهن چارخونه ی ابی نفتیشو پوشیده بود و جلوی اینه مشغول شونه زدن موهاش بود. نزدیکش ک شدم با دیدن محاسنش قهقهه ای زدم که حسام با تعجب نگام کرد و گفت: ب چی میخندی؟
❣ _انقد که خوابیدی ریشات فر شده دستی به محاسنش کشید و گفت:مدل جدیده شونه رو از دستش کشیدم و با احتیاط صافشون کردم
ما همون مدل قدیمیو بیشتر دوست داریم سوییچو از جیب کتش بیرون اورد و ماشینو روشن باز کرد
معترضانه گفتم:با ماشین نه دریا که نزدیکه بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و راه افتاد
❣دوشادوش هم راه میرفتیم و دستمون تو دست هم بود ی ربع بیشتر پیاده روی نداشت دریا با اون عظمتش تو قاب نگاهم قرار گرفت هوا کمی سوز داشتو افتاب هنوز تو اسمون بود به غیر از ما یه خانواده ی دیگه چند متر دور تر از لب ساحل بودن رو شنای ساحل نشستم و با عشق به دریا خیره شدم چقدر دلم برای صدای موج ها تنگ شده بود.حسام به تبعیت از من چند تا از صدفای روی ساحلو برداشت و با صدایی ک توش خوشحالی موج میزد گفت:
💠ادامه دارد..
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_ونهم
✍صدای ویبره ی موبایلم منو به خودم اورد .به پهلوی راستم چرخیدم و گوشیو از کنار تخت برداشتم ... با دیدن اسم حسام #قلبم به تپش افتاد💓 ... نمی دونستم با شنیدن خبر بارداریم خوشحال میشه یا نه...
💞تصوسر تلفن سبز رنگو لمس کردمو گوشیو گذاشتم تو گوشم ...
صدای بم حسام پیچید تو گوشم : السلام علیک یا نور عینی ...
خندیدمو گفتم : سلام ،حاج آقا، سوریه بهتون عربی هم یاد میدن ؟
💞_نخیر ، من برای اینکه حرف زدنم به دل شما بشینه عربی یاد گرفتم ... صدای اوپ اوپ قلبمو به وضوح می شنیدم ...💓 چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرما شد حسام با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت: چرا انتن قطع شد؟؟؟ فک کنم سیگنال قلبت مثه دله من اتصالی کرده:-)
💞حرفش با روح و روانم بازی کرد ارامش عجیبی وجودمو فرا گرفت... قدرت تکلم نداشتم نوک انگشتام از استرس گز گز میکرد... حسام با جدیت گفت: فاطمه جان حالت خوبه؟ بقیه خوبن؟؟ سریع به خودم اومدم و گفتم: ها؟ اره اره اتفاقا الانم خونه ی مامانینا ام سلام میرسونن خیلی دل نگرونتن
💞_ خب الحمدلله... به همشون سلام برسون... _حسام؟
_جانم؟
_راستش... _راستش چی؟
_خب... چجوری بگم؟
_خب یجوری بگو ک منم اینطرف پس نیوفتم
_عه خب هولم نکن... _الان من بیشتر هول کردم... عه عه دیدی چی شد این برادرا الان کله ی منو میکنن همشون میخوان زنگ بزنن به عیالشون..
_ باشه باشه
💞لبمو با زبونم تر کردم و گفتم : میخواستم بگم این صلابتت... مهربونیات... جدیتت.. نصیحت کردنات.. اصلا نگاهت منو یاد بابا ها میندازه.. حتم دارم پدر شدن خیلی بهت میاد اقا حسام..!!! سرتو درد نیارم ...برگرد نینیمون منتظر پدر جانشه... لپام گل انداخته بود قلبم دیووانه وار میکوبید چند لحظه همه جارو سکوت فرا گرفته بود اما بعدش حسام با صدایی ک هر ان میخواست فریاد بزنه گفت:فاطمه داری باهام شوخی میکنی دیگه؟ میخوای امتحانم کنی ک برگردم نه؟؟؟ _نه #فرمانده... قلبم از جا کنده شد..
💞صدای خوشحالی و شکر کردن حسام گوشمو پر کرد سر از پا نمیشناخت... کاش اینجا بود و خوشحالی رو تو صورت مهربونش میدیدم... تمام وجودم گرم شده بود... صدای حسام تو گوشم طنین انداز شد
_برمیگردم..! تو اولین فرصت.. قلبم صدای عجیب غریبی میداد... دیوونه شده بود از اینهمه هیجان!
💞حسام: بیادتم فاطمه! #اینجا #زمین خیلی ب #اسمون #نزدیکه لیاقت داشته باشم واست #دعا کردم! #بی_بی پشت و پناهت... یاعلی
_منتظرتم... التماس دعا.. خدانگهدار... :-)
💞صدای ممتد بوق گوشی گوشمو کر کرد... دلم تنگ میشد واسه صداش.. احساس میکردم هنوزم گونه هام سرخن... دلم هوایی شده بود... پر میکشید پیش حسام... الان شدیدا ب #حضورش نیاز داشتم...!
شهر بزرگیست تنم
#غم_طرفی
#من_طرفی ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_چهار📖
مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد.
❈ این شخص هرچه مى خواهد #سحر بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را #خودش ايجاد كرده است.
اگر مى خواهى #سحر بلند شوی و
سبک باشى غذايت را طيب قرار بده.
❈ طيب بودن هم از چند #زاويه است:
اولا كسب و پولش💰 #حلال باشد؛
ثانیا #طاهر و #پاک باشد؛
ثالثا هر چه كمتر #پيچيده باشد بركاتش بيشتر است.
❈ به یاد #حاج_شیخ_جعفرناصری
حدودا 10 صبح🌤 بود...#حسام همیشه
تا این موقع #زنگ میزد تاحالمو بپرسه،
از موقعی که فهمیده بود #باردارم 👶تقریبا هر روز زنگ میزد،نمیخواستم دچار #اضطراب🙁 شم واسه فندق😍خوب نبود،از جا بلند شدم و #چادر گـ🌺ـلدارم سرم کردم وارد حیاط شدم.آبپاش💦 پر کردم و به گـ🍃🌸ـل های شمعدونی لب حوض آب دادم میخواستم حالمو خوب کنم ولی #دلم یجوری بود😔احساس بدی مثل ماری🐍 تو وجودم پیچ و تاب میخورد با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم و با #شتاب به سمت در دویدم، نفس نفس میزدم، انرژی نداشتم،دردی
تو شکمم احساس کردم،بدون توجه بهش تلفن برداشتم و بریده بریده گفتم:الو؟
صدای #حسام پیچید تو گوشم :
سلام خانم خانما😍
❈ گـ🍃🌼ـل از گلم شکفت وبا خوش حالی گفتم :سلام #فرمانده 👮چطوری؟خوبی؟ آقا اشکان خوبه؟...حسام با صدای بمی گفت:خوبم عزیزم...شما خوبی؟فندق خوبه ؟...با لگد محکمی که نی نی😇 به شکمم زد خندم گرفت و گفتم:ما ام خوبیم...ای کاش بودیو و میدیدی از الان چطور #بابایی شده...با شنیدن #صدات همچین لگد 👣میزنه که هیچ کی جلودارش نیست🙂
—دارم برمیگردم فاطمه،اگه #خدا بخواد امشب میرسم ...
قلبم❤️ از #تپش ایستاد.چه بی مقدمه!اونقدر شاد شدم که همه دردامو #فراموش کردم جملش تو #ذهنم مرور کردم چقدر #صداش خسته بود😭 با صدایی پر از شادی گفتم: واقعا؟
—آره فاطمه جان مواظب خودت باش فعلا خداحافظ
با صدای ممتد بوق به خودم اومدم چرا این طوری کرد؟ #دلشوره دوباره به سراغم اومداین حسام،حسام همیشگی نبود شماره #خونه مامان رعنا گرفتم و گوشیو گذاشتم تو گوشم بعد از سه چهار تا بوق گوشی برداشت با ذوق و شوق #سلام دادم و گفتم:مامان رعنا حسام داره برمی گرده😊 باورت میشه؟بعد از #چهار ماه.
—آره دختر گلم میدونم عزیزم بلاخره #دعاهامون اثر کرد
❈ با شنیدن صدای #بغض آلود مامان رعنا دلم گرفت.چرا همشون یجوری بودن؟
❈ چرا همه چی با من می جنگید تا شادی رو ازم بگیره بدون هیچ حرف دیگه ای مکالممونو تموم کردم به سختی ایستادم و رفتم اتاق نی نی👶 کلی وسیله واسش خریده بودیم ولی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟🤔
مامان خیلی اصرار کرد برم سونوگرافی ولی من دلم میخواست با حسام برم...حسام همش میگفت #پسره ولی من از سر لجبازی هم که شده اصرار داشتم #دختره👧 از رو طاقچه خرس کوچولوی سفید رنگی که رو شکمش یه #قلب💝 صورتی داشت برداشتم دستمو لای موهای پنبه ایش فرو بردم #پاهام سست شد همون جا نشستم .
❈ خرس کوچولو رو گرفتم سمت شکمم
و گفتم:میبینی فندق؟ چه مامان بدی داری؟ یه مامان افسرده که فقط کارش گریه و بغض و دلتنگیه...😭
ببخشید عسلم...من از الان #مادر خوبی واست نیستم...با لگد👣 حرفامو تایید کرد...
اشکام بی اختیار فرو می ریخت....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_سه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• درحالیکه دستام تو دستای #حسام بود ،آهسته به سمت #اتاق نی نی قدم بر داشتم #چشمامو به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو #رها کرد و با صدای مردونش تو گوشم #زمزمه کرد،
خب، خاتون❤️ِمـن ...
همینجا وایستا ...
آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ،
نوای #قدماش ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن #پرده ها به گوشم رسید و دوباره #آوای خوش قدماش که به سمتم برداشت،
❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : #فاطمه جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم
رو دستاش ، اوهوم بپرس
قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟!
دست چپشو لمس کردم و #هدایتش کردم روقلبم ،صدای اوپ اوپ #قلبمو میشنوی؟ وقتی از #ضمیرای مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه
#خدا نکنه حاجخانوم، بلاخره شما #مادری پسرا مادری میشن مگه نه ؟!
❥• از گوشه ی چشمای بستم قطره ی #اشکی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم #خواهرمی هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت #هوو بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با #لبخند گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم #فرمانـده؟
❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید
چشمامو باز کردم با #لبخندی دندون نما اتاق سراسر #سفید رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام #وسایلو خریدن و چیده بودن دستمو سمت #آویز طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود #نگاه کردم
چقد #خوشگله،
❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای #شمرده به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی #مردونه ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو #فرق داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح #چریکی سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم #یازینب زینت داده شده بود ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
💥وظیفه ما چیست ؟؟؟💥
🔥زنده زنده سوخت....
💥اما آخ نگفت....
😭😭
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در #آتش می سوخت.
فهمیدیم یک #بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا #ضجه و #ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت #زهرا نمی رسه!
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
خدایا!
خودت #شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.
دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
خوب ؟؟؟؟؟؟🤔🤔🤔
😕الان وظیفه ما در مقابل شهدا چیست ؟؟؟
اصلا وظیفه ما در برابر ندای هل من ناصر صاحب الزمان عج چیست ؟؟؟
💥میدونید لبیک گفتن به صاحب الزمان عج چکونه هست در این برهه زمان ؟؟؟
♻️اینکه حضور در اربعین را هر چه پر رنگتر کنیم
👈و اینکه از تهدیدهای دشمن نهراسیم ✅👌
مگر نه اینکه بارها و بارها به تجربه برایمان ثابت شده که تمام نواها و اخبار دشمن جز کذب و دروغ چیزی بیش نیست ✅👌👌👌
💥پس با حضور حداکثری در راه پیمائی عظیم اربعین دست بیعت با حسین زمان (مهدی صاحب الزمان عج) دهیم
💥 و همگام با سایر زائران کمکی باشیم برای هموار سازی بستر ظهور ان شاءالله
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
💥قسمت دوازدهم💥 #علیرضا_نوری از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی #سوریه شهید شده بود.
💥قسمت سیزدهم💥
#زندگینامه #شهیدحججی
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
پ.ن: سلام رفقا..از اونجایی که قرار بر این بود که فقط بخش هایی از کتاب #حجت_خدا رو بذارم، واسه همین دیگه ماجراهای که تو سوریه واسه آقا محسن پیش اومد رو نمیذارم😊
پس اگه دوست داشتین کامل بخونین کتابش رو تهیه کنید..یاعلی
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
بسم الله… 💥قسمت 8️⃣1️⃣💥 📛قبل از خواندن حتما حتما #نیت کنید📛 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔
بسم الله…
💥#قسمت19💥
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"🤨😳
ادامه دارد..
@shohda_shadat
#رَحـــــــیل یعنـے...،
مهاجــر....🕊
آرے!ما مهاجــریم...؛
هجـرٺ ڪـرده ایم...،
از جهالٺ ڪوفیان عصـر...،
به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃
ڪـانالی پراز مطالب قشنگ و پرمحتوا😉
#من_و_خدا🙃
#آرام_دل💕
#آبروی_انقلاب💪🏻
#دختران_انقلاب 💞
#فهم_سیاسی🧠
#آنان_از_جان_گذشتند
#فرمانده✌️🏻
#مفتون
#غذای_روح📚
#نهج_البلاغه
#رمان😍
+خلاصه هرچی ڪه دلت بخواد اینجا هست فقط ڪافیه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
بہ ما بپیــونــدیــد👇🏻💕
ورود با ذڪـر صـلواٺ😉👇🏻
#رَحیــــل 🕊
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
https://eitaa.com/joinchat/1437663267Cf96a2a82fc
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#خاطرات_طنز_جبهه
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رَحـــــــیل یعنـے...،
مهاجــر....🕊
آرے!ما مهاجــریم...؛
هجـرٺ ڪـرده ایم...،
از جهالٺ ڪوفیان عصـر...،
به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃
ڪـانالی پراز مطالب قشنگ و پرمحتوا😉
#من_و_خدا🙃
#آرام_دل💕
#آبروی_انقلاب💪🏻
#دختران_انقلاب 💞
#فهم_سیاسی🧠
#آنان_از_جان_گذشتند
#فرمانده✌️🏻
#مفتون
#غذای_روح📚
#نهج_البلاغه
#رمان😍
+خلاصه هرچی ڪه دلت بخواد اینجا هست فقط ڪافیه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
بہ ما بپیــونــدیــد👇🏻💕
ورود با ذڪـر صـلواٺ😉👇🏻
#رَحیــــل 🕊
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
https://eitaa.com/joinchat/1437663267Cf96a2a82fc
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃