eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
#حسینیه_همسرانه بہ اشک چلہ گرفتم کھ محترم باشم خدا کند اربعین با عشقم حرم باشم 🙏💝💖 #جااانم❤ #اللهم_ارزقناا😍 @shohda_shadat
❎این روزها انگار و فقط برای خارج از منزل است... 💄صورت های آرایش کرده... موهای نمایان....روسری های نصفه... شلوارهای پاره و کوتاه.... اگر هدف از این ها تبرج نیست پس چیه...⁉⁉ 🖐ای کاش اینانی که برای آمدن در خیابان و تبرج برای 👥مردان اینقدر زمان و هزینه میکنند برای داخل خانه و همسر خود هم اینقدر دقت و ظرافت خرج میکردند.... ⁉گاهی وقتی می پرسی چرا اینطور بیرون می آیی؟ می شنوی:  ❗❗برای دل خودم....باور کنم برای دل خودت هست....؟؟؟ 👌نقاش ماهر و خالق ما یعنی خدا این زیبایی را به تو داده است.....به صورت امانت.....باید امانت دار خوبی باشی...😔 💠 خدا فرموده این زیبائی تو فقط مال تو و محرم تو هست و بس....چرا به امانت خیانت میکنی ؟😔 ❗گاهی در جواب این سوال که چرا اینطور بیرون می آیی می شنوی که ...دلت باید پاک باشد...مگر می شود پاکی هزاران چشم را بدزدی و  دلت پاک بماند....😢😓 😔چقدر تلخ است که متأهلین باید برای حفظ زندگی هایشان این روزها  بسیار تلاش کنند...😓 ⚠️ ❗️ 📛 😔 🌹 @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 مربوطه شده است؛ لذا با عمل صالح ربط ندارد. ❈ این شخص هرچه مى خواهد بلند شود سنگين شده است و نمی تواند بلند شود. در حالی که مقدمات سنگينى را ايجاد كرده است. اگر مى خواهى بلند شوی و سبک باشى غذايت را طيب قرار بده. ❈ طيب بودن هم از چند است: اولا كسب و پولش💰 باشد؛ ثانیا و باشد؛ ثالثا هر چه كمتر باشد بركاتش بيشتر است. ❈ به یاد حدودا 10 صبح🌤 بود... همیشه تا این موقع میزد تاحالمو بپرسه، از موقعی که فهمیده بود 👶تقریبا هر روز زنگ میزد،نمیخواستم دچار 🙁 شم واسه فندق😍خوب نبود،از جا بلند شدم و گـ🌺ـلدارم سرم کردم وارد حیاط شدم.آبپاش💦 پر کردم و به گـ🍃🌸ـل های شمعدونی لب حوض آب دادم میخواستم حالمو خوب کنم ولی یجوری بود😔احساس بدی مثل ماری🐍 تو وجودم پیچ و تاب میخورد با صدای زنگ تلفن از جا بلند شدم و با به سمت در دویدم، نفس نفس میزدم، انرژی نداشتم،دردی تو شکمم احساس کردم،بدون توجه بهش تلفن برداشتم و بریده بریده گفتم:الو؟ صدای پیچید تو گوشم : سلام خانم خانما😍 ❈ گـ🍃🌼ـل از گلم شکفت وبا خوش حالی گفتم :سلام 👮چطوری؟خوبی؟ آقا اشکان خوبه؟...حسام با صدای بمی گفت:خوبم عزیزم...شما خوبی؟فندق خوبه ؟...با لگد محکمی که نی نی😇 به شکمم زد خندم گرفت و گفتم:ما ام خوبیم...ای کاش بودیو و میدیدی از الان چطور شده...با شنیدن همچین لگد 👣میزنه که هیچ کی جلودارش نیست🙂 —دارم برمیگردم فاطمه،اگه بخواد امشب میرسم ... قلبم❤️ از ایستاد.چه بی مقدمه!اونقدر شاد شدم که همه دردامو کردم جملش تو مرور کردم چقدر خسته بود😭 با صدایی پر از شادی گفتم: واقعا؟ —آره فاطمه جان مواظب خودت باش فعلا خداحافظ با صدای ممتد بوق به خودم اومدم چرا این طوری کرد؟ دوباره به سراغم اومداین حسام،حسام همیشگی نبود شماره مامان رعنا گرفتم و گوشیو گذاشتم تو گوشم بعد از سه چهار تا بوق گوشی برداشت با ذوق و شوق دادم و گفتم:مامان رعنا حسام داره برمی گرده😊 باورت میشه؟بعد از ماه. —آره دختر گلم میدونم عزیزم بلاخره اثر کرد ❈ با شنیدن صدای آلود مامان رعنا دلم گرفت.چرا همشون یجوری بودن؟ ❈ چرا همه چی با من می جنگید تا شادی رو ازم بگیره بدون هیچ حرف دیگه ای مکالممونو تموم کردم به سختی ایستادم و رفتم اتاق نی نی👶 کلی وسیله واسش خریده بودیم ولی نمیدونستیم جنسیتش چیه؟🤔 مامان خیلی اصرار کرد برم سونوگرافی ولی من دلم میخواست با حسام برم...حسام همش میگفت ولی من از سر لجبازی هم که شده اصرار داشتم 👧 از رو طاقچه خرس کوچولوی سفید رنگی که رو شکمش یه 💝 صورتی داشت برداشتم دستمو لای موهای پنبه ایش فرو بردم سست شد همون جا نشستم . ❈ خرس کوچولو رو گرفتم سمت شکمم و گفتم:میبینی فندق؟ چه مامان بدی داری؟ یه مامان افسرده که فقط کارش گریه و بغض و دلتنگیه...😭 ببخشید عسلم...من از الان خوبی واست نیستم...با لگد👣 حرفامو تایید کرد... اشکام بی اختیار فرو می ریخت.... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👨✈️ 📖 _البته همش من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو میکنه😭 آدما باید باشن و از این امتحان ✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا داره بندش هی بزنه😍من مطمئنم🙏 که کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون... دستی به کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه گذاشتم مامان 👩💼با قابلمه واردشد پشت سرش 👨💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم. به قول هنوز کاملا 😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم بابا و مامان پذیرایی شدن وسلام دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم پیشم نشست و با شروع کرد به از من بابا گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟ شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته اون،از صدای الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔 به منم بگید چی شده؟😐بابا با خاصی گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی شدی؟همه چی خوبه حسامم که بر میگرده🚖 دیگه چی از این مامان اومد کنارم نشست. سرخ بودعصبانی شدم😡 با گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد شدم دستمو کشیدم رو شکمم و اروم گفتم: ببین 👶 من میخوام باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣 لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون اش رفتم و گفتم: ولی من که تا اینجا کردم یه چند ساعت دیگه ام که ات اومد صبر میکنم کردم ❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد با شدت میخواست بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👨✈️ 📖 ❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟ یه حرکتی کن جانم تیر کشید به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و شدن رو زمین زدم و بلند صدا زدم،😔 ❖ هقم اوج گرفت گلوم به خس خس 🍂افتاده بود درست روزی که قرار بود بیاد👣 مامان و بابام سریع وارد 👩🍳 شدن، مامان یه یا گفت و بلند گفت: برو ماشینو 🚘 روشن کن،فک کنم وقتشه فندق حرکت نمیکرد توانایی شو نداشتم بگم چیشده،بریده بریده همراه با اشک 😭سعی کردم حرف بزنم ... ❖ مامان گرفتتم تو گفت: مامان جان تموم میشه آروم آروم گفتم: مامان! با صدایی که توش 😍 موج میزد گفت: جانم؟ شدید تر😭 شد سعی کردم که بی محابا میریختنو کنترل کنم،😔 ❖ بریده بریده ادامه دادم : مامان 👣 نمیزنه نمی کنه 👩💼 از جنب و جوش ایستاد فقط صدای تپش ❤️ تو گوشم👂 نواخته میشد، جلو آورد و قاب کرد و گفت: نگاه چیزی نیست حتما افتاده زیاد بوده امروز😔 ❖ 📿میگفت زیر لبش کمک کرد از رو بلند شم زیر بغلمو محکم نگه داشت و به طرف رفتیم رو راه رفتنم 👣نداشتم سوار ماشین 🚘 شدیم بابا 🙍♂با نور😱 حرکت میکرد، مامان دستشو رو گذاشته بود و مثه گچ شده بود جلوی بیمارستان👩⚕ نگه داشت با کمک مامان از ماشین پیاده شدم و وارد شدیم... ...✒️ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗓 امروز جمعه↯ ۲۷ مهر ۱۳۹٧ ۹ صفر 🏴 ۱۴۴۰ ۱۹ اکتبر ۲۰۱۸ ذکر روز : اݪݪّهُمَّـ صَݪِّ عَݪےمُحَمـَّد وَ آݪِ مُحَمـَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمـ #حدیث_روز 🍃سجده بر تربت....
من هر قدمم نذر با خالق مرا این عهدی‌ست می گویم شیرینی این دعا به از هر شهدی‌ست @shohda_shadat
🔵دعای فرج آقا امام زمان (عج) فراموش نشود.. التماس دعا @shohda_shadat
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟 🌟 💠 با شروع جنگ و نابسامانی ها در منطقه و توهین و اهانت گروه های تروریستی، تکفیری به مقدسات دینی و مذهبی و هتک حرمت به ساحت حرمین شریفین در کشور عراق و سوریه ، وحید برای دفاع از حرم حرم تصمیم به رفتن می گیرد. وقتی حرف از رفتن به عراق را می زند، چون یک پسر کوچک دارد همه مخالفت می کنند. چون کارمند شرکت نفت بود درآمد  درآمد خوبی داشت ، و اصلا مشکل مالی نداشت، گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود، ولی وحید به خاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد.  وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه ویمن و...رامی بیند،  می گوید : « فکر می کنیم نماز می خوانیم و روزه می گیریم و خرده کار خیر  انجام می دهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح می کنند، انسانیت ، شیعه و اسلام را ذبح می کنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانه ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام)صدای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد که فقط 72 تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.» هشت ماه قبل از اعزامش در تلاش می شودکه بتواند از ایران اعزام شود. اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، نمی تواند از هیچ طریقی به نتیجه برسد. پیش هر کسی که می شناخته می رود و در آخر به او گفته بودند: «که اگر اولویتی هم باشد با افراد نظامی است.» بعد از این که از ایران ناامید می شود همراه عمویش یک ماه مانده به محرم به عراق می رود. تا این که پس از ماجراهای فراوان که همگی برای اثبات اشتیاق وحید جهت حضور در جبهه مقاومت بود، بلاخره می تواند در یکی از جیش های عراق پذیرش میشود. آخرین دیدارش با همسرش متفاوت بود. صبح خیلی زود بیدار می شود، همه کارهایش را انجام می دهد. برای آخرین بار با اینکه دیرش هم شده و عجله داشته، با اصرار ارتین را به آرایشگاه می برد. و در مسیر رفتن تا محل قرار برای اعزام همسرش می گوید : « خیلی دوست دارم به مشهد برویم.» وحید می گوید : « انشالله این دفعه که از مشهد برگشتم بدون وقفه به مشهد می رویم.» با همسرش به محل اعزام می رسند، وحید مدتی در عراق بود از دنیا و متعلقاتش چشم می پوشد. حتی روزی که پدرش او را در جریان مراسم عقد خواهرش  قرار می دهد و از او می خواهد در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد، وحید راهی ایران می شود، ولی در مرز مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی قرار می دهند، وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح می دهد و از مرز، باز هم راهی منطقه برای مبارزه با تکفیری ها می شود. در مدت کمی هم که در عراق بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است، خیلی زود بین رزمندگان عراقی شناخته شده می شود. در آنجا هم نمی‌توانست بیکار بنشیند، رزمندگان عراقی به گونه ای بودند که منتظر می شدند که داعش حمله کند سپس آنها دفاع نمایند که وحید همیشه نسبت به این مسئله منتقد بود. تا این که فرمانده‌شان به او گفته بود: «اگر بیست مرد جنگی مثل شما داشتم، مطمئن باشید که منتظر حمله ی داعش نمی ماندم.» بسیار اتفاق می افتد بسته های امدادی آمریکایی ها که برای داعش از بالگرد هایشان می انداختند به دست نیروهای جبهه مقاومت می رسید، آنها بسته ها را به وحید می دادند که نحوه کاربرد ابزارها را برای‌شان ترجمه کند.  بسیاری از فرماندهان عراقی که همگی دوره های عالی نظامی را گذرانده اند از وحید درس می گرفتند. می دانست که چطور از یک سلاح می شود بهره بهتر برد. چگونه می شود یک سلاح را ترمیم و بازسازی کرد. وحید را کسی در تبریز نمی شناسد! او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.» وحید تک تیر انداز بود، صبح روز عاشورا مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشته. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل می کند. کم کم داعشی ها خودشان را به وحید می‌رسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند. 💠 @shohda_shadat 🌟 💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟