#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_دویست_ویک 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• نگاه بی رمق #مامان رعنا چنگ انداخت به دلم قدم بر میدارم و داخل
میشوم #بوی گلاب و اسپند با هم آمیخته میشود #قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینه ام میڪوبد #تابوتی ڪه مزین به #پرچم ایران است...
بالاخره برگشتی #مرد؟
چهره ی غرق در آرامشت میان پنبه های سفید قرار گرفته سمفونی #زندگی ست
اینگونه #خوابیدنت چهره ی معصومت با #سربند بی بی چقدر نوڪر ترت ڪرده
هنوز چند قدم تا #عشق مانده #طوفان دیگری در راه است...
❥• زمزمه میڪنم:
چند قدمی ڪه ذره ذره از جانم را
می گیرد #ابرویت شڪسته و #موهایت آشفته است...
زمزمه میڪنم: سلام #ڪربلای من!
#بوی خون، #باروت، #عطرنارنج در فضا می پیچد پسرمان را روی زمین می گذارم آرام #سرم را به سینه ات
می چسبانم چرا #قلبت نمیزند؟
چشمانم را می بندم و روی چهره ات دست می ڪشم چرا اینقدر #سردی؟
صورتم را نزدیڪ صورتت می آورم
#پیشانی روی پیشانی ات می گذارم
و با #اشڪ های داغم رخ زمستانی ات را #غسل می دهم
❥• #امیرعلی ناله می ڪند و ناگهان
می زند زیر #گریه می دانم برای چه #بهانه می گیرد میخواهد او را در آغوش بگیری #محتاطانه او را روی سینه ات می گذارم می بینی آرام می شود! بگذار دست هایت را روی سرش بڪشم خم میشوم برای بلند ڪردن دستت...
خشڪم میزند دست هایت ڪجاست #علمدار من؟
برایم روضه ی مصور شدی شهید ابوالفضلی من؟ بگذار من هم بگویم ڪمرم را شڪست این دست هایی ڪه نیستند هرچند #خداوند به جایش به تو دو #بال داده
یادت هست می گفتی:بالی دهید به وسعت هفت آسمانم؟
❥• دیدی خدا چه بال های قشنگی به تو داد؟ صدایی از بیرون می آید میخواهند تو را ببرند سلام مرا به #رسول_اڪرم با مادرمان #فاطمه، به بابایمان #علی، به مولایمان #حسن، به اربابمان #حسین،
به نازدانه حسین #سجاد، به عالممان #باقر، به راستین ترین #صادق، به #ڪاظممان، به ولی #نعمتمان، به #سخاوتمندمان #جواد، به هدایتگرمان #هادی، به عاشقترین زندانی سامرا یعنی #عسگری...
#بغض می ڪنم برای #دوازدهمین شان
سلام ما را به جانانمان، به آقای غریبمان
ڪه فراموشش ڪردیم و هزار سال است بدون #یار مانده، سلام ما را به او ڪه به انگشت شمارند #یارانش برسان...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_پایانی 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بگو ببخشید اگر به او سیلی زدن عادتمان شده، اگر مریضش ڪرده ایم،
اگر مثل #تعزیه خوان ظهر #عاشورا نماز ظهر را یادمان رفته و او را #مهم نمی دانیم بگو ببخشد اگر هنوز رخ #مادرش نیلی رنگ است و خمیده راه می رود اگر فرق #علی مداوا نشده و جنازه #حسن را تیر باران می ڪنند اگر سر جدش #حسین هنوز بر سر نیزه است و #سجاد هنوز دلشڪسته در #فراق بابا می گرید
هیچ ڪس هنوز قدر #باقر را نمی داند و #صادق را دروغگو می پندارد تقصیر ماست ڪه #ڪاظم هنوز در زندان است
هنوز به #رضا زهر می دهند و پیڪر #جواد زیر آفتاب مانده #هادی اُمتمان
را هر روز در جوانی به #شهادت
می رسانیم و #عسگری هنوز در زندان #شڪنجه می شود بگو حق دارد ڪه ظهور نڪند
❥• ما مدعیان پوچ اندیشیم ڪه #عشق را یادمان رفته و شما عاشقید ڪه #خدا خریداریتان ڪرد #حسام جانم می دانم برایت #همدم خوبی نبودم حق داری به من محل ندهی حق داری جواب سلامم را ندهی ولی بگذار برای بار #آخر با تو معاشقه ڪنم خم می شوم و پیشانی ات را می بوسم گلویت را ڪه رویش زخم های #عاشقی جا خوش ڪرده را نیز همین طور این گل های #نرگسی ڪه روی پیڪرت پر پر شده اند #مهریه ام را ڪامل می ڪند نه؟
#خداحافظ ای همه چیزم...
با دلی شڪسته #امیرعلی را بغل
می ڪنم و با سختی می ایستم رویم را ڪه برمی گردانم #صدای گوش نوازت را می شنوم ، #فاطمه خانم؟
سوگند به دست های #بریده ات
می دانستم رهایم نمی ڪنی قلبم از #نوای صدایت #جلا می یابد با تردید بر میگردم و به تو چشم میدوزم دست ادب ڪنار پیشانی ات می گذاری و با #وقار
میگویی:خوش آمدی
پاهایم #سست می شود اما چه جای نشستن است ڪنار #دلبر چشم هایم #بارانی شده است و تصویرت از پشت پرده ی #اشڪ هایم تار
❥• #پلڪ میزنی و قطره اشڪی با سرعت از گونه ام سر میخورد صدایت می شود #ترانه ی عاشقی ڪه بند بند وجودم را تسخیر می ڪند #فاطمه خانم معرفتتو ثابت ڪردی حتم دارم این صفتو تو مڪتب بی بی آموزش میبینی
سرتو بالا بگیر لب باز میڪنم و میان #حرفش پیش دستی میڪنم خدایا این #قربانی را از من بپذیر لبخند دلبرانه ای مهمان لبهایت می شود چه میدانی از دل من ڪه در پی لبخندت جان از سر میدهد! باور دارم یقین می ڪنم ڪه تو #زنده ای در ڪنار من و امیرعلی
حسام بزار دم آخری راحت تر ازت دل بڪنم آنقدر #خوب نباش، سرمو می اندازم زیر چقدر زجر آور است جاری ڪردن این حرفها بر زبانم صدای
#یاالله گفتن چند مرد از بیرون میاید و بدنبالش چند جوانی ڪه #لباس چریڪی به تن ڪرده اند به سمت حسام
میروند و #تابوت را میبندند #عطر شمیم #یاس و #نرگسِ اینجا را از خاطر نخواهم برد من سرم درد میڪند برای اینڪه تا آخرِ جان مُرید تو باشم!
❥• قول #مردانه می دهم ڪه پسرمان را همانند #تو مرد بار بیاورم #پیڪرت را میبرند بی تابی نمیڪنم #حضورت را ڪنارم حس میڪنم قدم بر میدارمو از #معراج_الشهدا خارج میشوم سرم را رو به #آسمان میگیرم هوای #باریدن دارد این شهر
با #قدم های آرام به سمتم می آیی
و ریه هایم پر از #عطر یاس تو میشود
سرت را خم میڪنی و بر #پیشانی امیرعلی بوسه میڪاری لبهایت را به
سمت لاله ی #گوشش سوق میدهی و
با #صوت دلنشینت #نجوا میڪنی: #الله_اڪبر. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
•°.🌱♡
با #شهيد_صدرزاده و #جانباز_اميرحسين خيلی رفاقت نزديكی داشت.❤️
قرار بود با هم اعزام شوند.
زمان اعزام شان تا صبح فرودگاه بودند، اما #سجاد اعزام نشد و برگشت.
وقتی برگشت كوله پشتی اش را تا ۴۰ روز باز نكرد.
خبر شھادت #مصطفی را كه شنيد بيقراری اش بيشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشكلی نخورد. چند روز بعد از چهلم #مصطفی اعزام شد.
شبی كه #آقامصطفی_صدرزاده شھيد شده بود #سجاد زنگ زد و گفت:
"دوست عزيزم رفت ديگر نمي توانم بمانم."
می گفت:
"لازم باشد مستقيم می روم از #حاجقاسم اجازه رفتن می گيرم."
آن قدر بی تاب رفتن بود كه اصرار می كرد
منزل مادرش باشيم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود.
وقتی پيام هایی را كه در مدت مأموريتش داده بود، می خوانم می فهمم كه می خواسته مرا برای امروز آماده كند.
گفته بود هر موقع دلت تنگ شد ياسين بخوان.📖
هرموقع بی تاب شدی آيه الكرسی بخوان.
دلت را با ياد بی بی آرام كن او كوه صبر است خودش دلت را آرام می كند.
می گفت #سنا را هم به خانم حضرت رقيه"س" سفارش كردم تا او را آرام كند.🕊💔
@shohda_shadat🌷
💠 #همسربزرگوارشهید:
می گفت:
شھيد خيلی مدد می دهد تا نروم شھيد نشوم متوجه نمی شوی.🕊
اگر شھيد شوم تفاوت را احساس می كنی كه بيشتر با شما هستم!
خيلی خوشحالم كه به آرزويش رسيد، از او خواستم برايم دعا كند.
شبی از مزار #آقامصطفی بر می گشتيم. گفت: "برايت چيزهایی نوشته ام اگر بخوانی دلت می خواهد تو هم شهيد شوی."
شوخی كردم مگر زن هم سوريه می برند؟ گفت: "هنگام ظهورِ آقا،
مردان و زنان در اين راه سبقت می گيرند. قبل از اعزامش به بھشت رضوان رفتيم. #سجاد اشاره به قبر خالی كنار مزار #مصطفی كرد و گفت:
اين قبر آن قدر خالی می ماند تا من برگردم
و بنرهای #مصطفی پايين نمی آيد
تا بنرهای من بالا برود."🌹🌿🕊
@shohda_shadat🌷
♡| #همسربزرگوارشهید:
﴿ یک شب قبل از شھادت خواب ديدم در مشھد🕌 بعد از زيارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتری با نگين فيروزه و كف دستم چند تا مرواريد انداخت.
وقتي برای #سجاد تعريف كردم گفت:
تعبيرش اينكه یک سعادت بزرگی نصيبت می شود.
گفت: بی بی امضا كرده و كارمان درست می شود. ﴾
.
.
در آخرین لحظات💔:
﴿ #سجاد هنگام شھادت خواست تا سرش را بلند كنم تا به آقا سلام دهد. سرش را كه بلند كردم گفت: «صلی الله عليك يا اباعبدالله».🖐
يكی از دوستانش می گفت چند روز قبل از شھادت، وقتي #سجاد از حرم حضرت زينب"س" بيرون آمد، انگار یک متر از زمين بالاتر بود و ديگر مال اين دنيا نبود. واقعاً #سجاد به عشق شھادت رفته بود ...🕊🌹 ﴾
@shohda_shadat🌷
همه نگران #سنا بوديم، چون خيلی به پدرش وابسته بود.
همان شب شھادت با تب زياد از خواب بلند شد فكر كنم اولين كسی كه متوجه شھادت #سجاد شد #سنا بود. شبی هم كه پيكرش را از سوريه مي آوردند #سنا با دو جيغ از خواب بيدار شد.💔😭
روزی #سجاد زنگ زد گفت:
{از حضرت رقيه"س" خواسته ام تا دل #سنا را آرام كند. }
واقعاً هم همين طور شد ...
•
°
📝دلنوشته #دخترشهید:
بابای عزیزتر از جانم
هر صبح با یادت چشم میگشاییم
وقتی
خورشید همچون دستان نوازشگرت
صورتم را بوسه باران میکند ...
و من
به خیال گرمای نفس هایت چشم میگشایم!
حالا که نیستی
چیزی جز خیال بودنت، التیام بخش لحظه های تنهاییم نیست!
تو نیستی، ولی
یادت همیشه با من است!
تو نیستی،ولی
خیالت گرمابخش لحظه های تنهاییم است!
تو نیستی، ولی!
تو نیستی ...!!!!💔
@shohda_shadat🌷
~•°🕊🥀
نحوه شهادت:
#سجاد گويا آن شب درگيری شديدی می شود. اميرحسين تماس می گيرد و از #سجاد می خواهد كه به كمكش برود. #سجاد تک تيرانداز و به اسم مستعار #ابراهيم بود و اميرحسين حاج نصیری به اسم مستعار اسماعيل. آنها خيلی رشادت به خرج می دهند و خيلی از بچه ها را از اسارت نجات می دهند و بسيار پيش روی می كنند، اما در آن درگيری تيربارانش می كنند. یک تير به سينه سجاد اصابت می كند كه به شھادت می رسد ...🕊💔
@shohda_shadat🌷