eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
امر به معروف کنه یاهمیشه با قرض الحسنه به افراد نیازمند کمک میکرد... چون بودن افرادی که بخاطر حفظ ابرو صدقه نمی گرفتن واقعا شهید هادی انسان ملکوتی بودن... با صدای بابام رشته افکارم پاره شد سرمو چرخوندم که دیدم کنار چارچوب در ایستاده ... یه لبخند زدمو کتابمو بستم و گفتم: جانم بابا؟؟؟ بابا: وقت داری یکم باهم حرف بزنیم؟؟؟ _چراکه نه...بفرمایید☺️ همیشه این گپ هایی که با بابام میزدمو دوست داشتم هرموقع دلم میگرفت بابام همیشه پیش قدم میشد و سعی میکرد با حرفاش حالمو خوب کنه این بود که همیشه با بابام راحت تر بودم. همونجور ک نگاه منتظرمو ب چشمای خاکستریه بابا دوخته بودم شروع کرد ب شعر خوندن . دستامو گذاشتم زیر چونم و با علاقه گوش سپردم ب صداش: هر که شد محرم دل در یار بماند وانکه این کارندانست درانکار بماند اگراز پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند جز دل من کز ازل تا به ابد رفت جاودان کس نشینیدیم در انکار بماند گشت بیمارکه ون چشم تو گردد شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند ازصدای سخن ندیدم خوشتر یاداری که در این گنبددوار بماند وقتی دیدم شعرش تموم شده چشم دوختم بهش و گفتم : تموم شد ؟ تازه تو حس رفته بودیما !!!!🙁 لبخندی زدو گفت : اره بابا جان ! اما تو همین چند بیت کلی سر و حرف بود... من یه بار عاشق یه فرشته شدم با عنایت و توجه خدا بهش رسیدم اون فرشته یه دختر واسم به دنیا آورد به اسم فاطمه، فاطمم عین مامانش بود... واسه همین باباش شیفته اش شد فرشتم دخترمو بزرگ کرد... الان دخترم یه فرشته شده مثل مامانش، الان میوه دل فرشتم رسیده و پربار شده حالا دیگه وقتشه دینشم کامل کنه مگه نه فرشته ی بابا ؟؟؟🤔😉 من که غرق حرفا و تعاریف بابا بودم با این سوالش متعجب پرسیدم : آره ،ولی چجوری؟ _ منظورم ازدواجه ، دخترم ، دیر یا زود باید واسه زندگی آینده ات تصمیم بگیری ، امروز یه خانوم محترمی زنگ زد و اجازه گرفت واسه خواستگاری بیان. منم قبول کردم چون دورادور ازشون شناخت داشتم، پسرشون جوون مؤدب و تحصیل کرده و مؤمنیه بابا جان ، امابازم نظرتو تو الویت قرار داره ...🙃 یاد قضیه دیشبو حرفای برادر حسام افتادم هول شدم نمی دونستم ب بابا چی بگم واسه همینم سرمو انداختم پایینو در حالیکه با انگشتام ور می رفتم گفتم : نمی دونم بابا جون ... هرجور خودتون صلاح می دونید... بعد حرفم مامان درو باز کرد و با یه جعبه شیرینی وارد شد ، با لبخند مهربونش گقت : به به مبارکه !!!! ( رو ب بابا :) حاج آقا شنیدم تو ملائک سیر میکنی ؟ خبریه ؟ دم از فرشته مرشته میزنی... ... @shohda_shadat
با علاقه به سمت گل های و رفتم🌼💐 عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺 با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم. با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱ یاد صدای ساعت بزرگ ( ع ) افتادم💚 آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌 تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️ از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈 هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود. مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن. صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم. مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎 جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍 ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇 مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶 دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗 بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️ با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔 هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕 پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁 دستور جناب برادر حسام بود. هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن. بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯 تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄 سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷 پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود. با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗 نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱 سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم. اولش خیلی متعجب شدم😳 اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃 تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍 اینجا تهرانه آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕 ... @shohda_shadat
📚✒️ 👮 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• لالا لالا یڪم دیگه دووم بیار لالا لالا لالا یڪم دیگه دندون روی جیگر بذار را می بندم و پیشانی ام را روی پیشانی اش میگذارم انگار ڪسی ام توی التماس می ڪنم بیاید طفل را ببیند من همه ی ها را رفته ام آخر با اوست عطر به مشامم می رسد ❥• چشمانم را می گشایم را می بینم ڪه با لباس های اش لبه تخت نشسته و با صورتی ڪه از همیشه تر است مرا نگاه می ڪند ترسان نگاهش می ڪنم و بی اختیار می گویم: ؟ نگاهم را از می گیرم و به می دوزم... می خواهم بگویم ببین چقدر شبیه توست اما با جای خالی حسام مواجه می شوم... می ڪنم یعنی این حسام بود؟ ❥• از ماشین پیاده می شوم امیرعلی را در آغوش گرفته به سمتش می روم امیرعلی را به دستم می دهد نگاهی به سفیدش می اندازم گونه های لطیفش را ڪه شده اند نوازش میڪنم به سمت قدم بر میدارم چیزی به شڪستنم نمانده است صدای و همهمه فضا را پر ڪرده است وارد می شوم همڪاران حسام با نظامی ایستاده اند یڪی شان را می بینم ڪه سر بر رفیقش گذاشته و شانه هایش تڪان می خورد زانوانم میشود ❥• نگاهم به مامان می افتد شڪستنم نزدیڪ است رد رد گونه هایش جا انداخته و چشمان اش رنگ خون دارد از دست داده است پشت سرش مردی را دیدم ڪه نشناختمش حسامم عصا داشت؟ ڪمرش نبود... بود؟ قلبم تیر می ڪشد حسامم؟نگاه ڪجا ثابت مانده به زور قدم بر میدارم صدای گریه امیرعلی باعث میشود توجه همه به سمت جلب شود همڪاران حسام منظم نظامی می گذارند سرم را به زیر می اندازم چقدر جای بین رفقایش خالیست هر چند الان باید در دیگری باشد ڪنار ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بگو ببخشید اگر به او سیلی زدن عادتمان شده، اگر مریضش ڪرده ایم، اگر مثل خوان ظهر نماز ظهر را یادمان رفته و او را نمی دانیم بگو ببخشد اگر هنوز رخ نیلی رنگ است و خمیده راه می رود اگر فرق مداوا نشده و جنازه را تیر باران می ڪنند اگر سر جدش هنوز بر سر نیزه است و هنوز دلشڪسته در بابا می گرید هیچ ڪس هنوز قدر را نمی داند و را دروغگو می پندارد تقصیر ماست ڪه هنوز در زندان است هنوز به زهر می دهند و پیڪر زیر آفتاب مانده اُمتمان را هر روز در جوانی به می رسانیم و هنوز در زندان می شود بگو حق دارد ڪه ظهور نڪند ❥• ما مدعیان پوچ اندیشیم ڪه را یادمان رفته و شما عاشقید ڪه خریداریتان ڪرد جانم می دانم برایت خوبی نبودم حق داری به من محل ندهی حق داری جواب سلامم را ندهی ولی بگذار برای بار با تو معاشقه ڪنم خم می شوم و پیشانی ات را می بوسم گلویت را ڪه رویش زخم های جا خوش ڪرده را نیز همین طور این گل های ڪه روی پیڪرت پر پر شده اند ام را ڪامل می ڪند نه؟ ای همه چیزم... با دلی شڪسته را بغل می ڪنم و با سختی می ایستم رویم را ڪه برمی گردانم گوش نوازت را می شنوم ، خانم؟ سوگند به دست های ات می دانستم رهایم نمی ڪنی قلبم از صدایت می یابد با تردید بر میگردم و به تو چشم میدوزم دست ادب ڪنار پیشانی ات می گذاری و با میگویی:خوش آمدی پاهایم می شود اما چه جای نشستن است ڪنار چشم هایم شده است و تصویرت از پشت پرده ی هایم تار ❥• میزنی و قطره اشڪی با سرعت از گونه ام سر میخورد صدایت می شود ی عاشقی ڪه بند بند وجودم را تسخیر می ڪند خانم معرفتتو ثابت ڪردی حتم دارم این صفتو تو مڪتب بی بی آموزش میبینی سرتو بالا بگیر لب باز میڪنم و میان پیش دستی میڪنم خدایا این را از من بپذیر لبخند دلبرانه ای مهمان لبهایت می شود چه میدانی از دل من ڪه در پی لبخندت جان از سر میدهد! باور دارم یقین می ڪنم ڪه تو ای در ڪنار من و امیرعلی حسام بزار دم آخری راحت تر ازت دل بڪنم آنقدر نباش، سرمو می اندازم زیر چقدر زجر آور است جاری ڪردن این حرفها بر زبانم صدای گفتن چند مرد از بیرون میاید و بدنبالش چند جوانی ڪه چریڪی به تن ڪرده اند به سمت حسام میروند و را میبندند شمیم و اینجا را از خا‌طر نخواهم برد من سرم درد میڪند برای اینڪه تا آخرِ جان مُرید تو باشم! ❥• قول می دهم ڪه پسرمان را همانند مرد بار بیاورم را میبرند بی تابی نمیڪنم را ڪنارم حس میڪنم قدم بر میدارمو از خارج میشوم سرم را رو به میگیرم هوای دارد این شهر با های آرام به سمتم می آیی و ریه هایم پر از یاس تو میشود سرت را خم میڪنی و بر امیرعلی بوسه میڪاری لبهایت را به سمت لاله ی سوق میدهی و با دلنشینت میڪنی: . ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅