#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• به مزار میرسیم #نگاه خسته ات را نثار چشمانم میکنی نگاهی که خستگی اش حاصل #جنگ و #کار و #جسم نیست نگاهت خسته است، این خستگی حاصل از #روح توست تو دلت گرفته ، #آسمان چشمانت هوای #باریدن دارد
میگویی : بانو ! بشین توی ماشین زود برمیگردم ،هیچ نمیگویم و فقط نگاهت میکنم نمی دانم #امشب چرا اینطور شده ام #ندایی در درونم میگوید : این آخرین نگاه هایم به توست،
❥• از این فکر #سخت آزرده میشوم دستت را جلوی صورتم تکان میدهی و میگویی : کجایی حاج خانوم ؟؟؟
(مکث) باشه؟؟؟
#تلخندی میزنم و میگویم : #اطاعت فرمانده، تو پیاده میشوی و #چفیه بر دوش آرام آرا م توی تاریکی گم میشوی اینجا هیچ #فانوسی روشن نیست از رفتنت حوصله ام سر میرود باورت میشود؟ توی همین چند دقیقه #دلم برایت تنگ شد کمی بعد روی شیشه ی ماشین #قطره های کوچکی میافت
# باران است که #نم_نم میبارد روی شیشه #بوسه میزند و بعد #سر میخورد، دستم را روی شکمم میگذارم نی نی #لگد میزند،انگار بازیش گرفته کاسه صبرم لبریز میشود هن هن کنان پیاده میشوم و در را قفل میکنم،
❥• یاد اصرار #مکررت برای آمدن به اینجا میافتم دلم ناگه #شور میزند سلانه سلانه از میان #قبور عبور میکنم تا به قطعه #نامداران بی نام میرسم اینجا گویی روز است این #فانوس ها اینجا را #بهشت میکنند،به دوستانم سلام میدهم صدای زوزه ی #باد مرا
به خود می آورد،چشمانم دور و بر را میکاود و دنبال تو میگردد دستم را به کمر میگیرم تا بتوانم راه بروم به شوق رویت گام برمیدارم امشب چقدر #خلوت است،
❥• امشب #منو_تو ، #مهتاب، #شهدا
و #خدا قشنگ ترین #مراعات النظیر میشوییم ،شهدا رفقایمان اند و مهتاب برق کوچکی از چشمان تو و خدا خالق این همه زیباییست اوشاعر شعریست مثل تو صدای ناله ای متوقفم میکند، #قلبم مرا به سمت صدا هدایت میکند چشم میگشایم اینجا مزار #شهدای مدافع حرم است تو را میبینم رو به رفقایت و پشت به من زانو زده ای و ضجه میزنی #گوش میسپارم به درد و دل هایت با دوستانت خلوت کرده ای
❥• میگویی :
اشکان ! #بی معرفت #رفیق کجا رفتی محمد رضا! تنها تنها #بهشتی شدی؟؟؟ #مصطفی کجایی؟؟؟ بخدا دلم واست #تنگ شده آهای #معراجیاااااا کجایید ؟؟؟؟ چرا نوبتم نمیرسه ؟ خستم از اینهمه #دلتنگی خدا منو بو کردی؟ بوی دنیا میدادم ؟؟؟ آره؟ من لیاقت ندارم ؟!!! گریه #امانت را میبرد زیر #باران خیس شده ایم بغضی گلویم را چنگ میزدو اشک هایم سرازیر میشود ... بغض #نامرد است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
✨ یک تابلو آیةالکرسی تو اتاق پذیرایی بود. عکس بچهها، همراه نوهها دورتادورش بود.
🔺 یه روز دیدم عکس #مصطفی نیست، خیلی ناراحت شدم.
به بچهها گفتم:
"کسی عکس مصطفی رو ندیده؟!"
🔹 همه اظهار بیاطلاعی کردند...
🔸 اون زمان خود #مصطفی سوریه بود...خیلی #دلتنگش شدم.
بعد از چند روز مصطفی اومد، خیلی خوشحال شدم. بعد بهش گفتم که عکسش رو گم کردم...😔
🔺 چیزی نگفت؛ فقط یه لبخند زد...💕
🔹 بعد از چند روز اومد، گفت: "مامان برات یه عکس آوردم توپ! جون میده برای...."
🔺 نذاشتم ادامه بده...
▪️ بهش گفتم: "نمیخوام...! ببرش."
🔸 عذرخواهی کرد...
🔹 وقتی عکسش رو دیدم واقعا دلم ریخت...
✅ این عکس آخرین عکسی بود که از دستش گرفتم، خودش این عکس رو خیلی دوست داشت و من دیوانهی این عکس #زیبا شدم...
🌸 نقل از #مادر_شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@shohda_shadat
•°.🌱♡
با #شهيد_صدرزاده و #جانباز_اميرحسين خيلی رفاقت نزديكی داشت.❤️
قرار بود با هم اعزام شوند.
زمان اعزام شان تا صبح فرودگاه بودند، اما #سجاد اعزام نشد و برگشت.
وقتی برگشت كوله پشتی اش را تا ۴۰ روز باز نكرد.
خبر شھادت #مصطفی را كه شنيد بيقراری اش بيشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشكلی نخورد. چند روز بعد از چهلم #مصطفی اعزام شد.
شبی كه #آقامصطفی_صدرزاده شھيد شده بود #سجاد زنگ زد و گفت:
"دوست عزيزم رفت ديگر نمي توانم بمانم."
می گفت:
"لازم باشد مستقيم می روم از #حاجقاسم اجازه رفتن می گيرم."
آن قدر بی تاب رفتن بود كه اصرار می كرد
منزل مادرش باشيم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود.
وقتی پيام هایی را كه در مدت مأموريتش داده بود، می خوانم می فهمم كه می خواسته مرا برای امروز آماده كند.
گفته بود هر موقع دلت تنگ شد ياسين بخوان.📖
هرموقع بی تاب شدی آيه الكرسی بخوان.
دلت را با ياد بی بی آرام كن او كوه صبر است خودش دلت را آرام می كند.
می گفت #سنا را هم به خانم حضرت رقيه"س" سفارش كردم تا او را آرام كند.🕊💔
@shohda_shadat🌷
💠 #همسربزرگوارشهید:
می گفت:
شھيد خيلی مدد می دهد تا نروم شھيد نشوم متوجه نمی شوی.🕊
اگر شھيد شوم تفاوت را احساس می كنی كه بيشتر با شما هستم!
خيلی خوشحالم كه به آرزويش رسيد، از او خواستم برايم دعا كند.
شبی از مزار #آقامصطفی بر می گشتيم. گفت: "برايت چيزهایی نوشته ام اگر بخوانی دلت می خواهد تو هم شهيد شوی."
شوخی كردم مگر زن هم سوريه می برند؟ گفت: "هنگام ظهورِ آقا،
مردان و زنان در اين راه سبقت می گيرند. قبل از اعزامش به بھشت رضوان رفتيم. #سجاد اشاره به قبر خالی كنار مزار #مصطفی كرد و گفت:
اين قبر آن قدر خالی می ماند تا من برگردم
و بنرهای #مصطفی پايين نمی آيد
تا بنرهای من بالا برود."🌹🌿🕊
@shohda_shadat🌷
یک روز به مصطفی گفتم:《 یک بنده خدایی فوت کرده خانواده اش می خواهند برای نماز روزه های قضایش اجیر بگیرند.
#مصطفی سریع گفت: 《مامان من سراغ دارم》.
یکی از کارهایی که انجام می داد این بود؛
خودش و بچه هایی که با او کار می کردند برای تأمین هزینه های کارهای فرهنگی، روزه اجیری می گرفتند.
این هم یک راه برای رسیدن به خدا و خدمت به خلق خدا بود.
مصطفی خیلی زرنگ بود. تمام راه ها را بلد بود.😔
راوی✍ مادرشهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی
#مصطفی باوجود مشغله ای که داشت،
اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد.
یه روز که منزل #پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن #ظرفها میشه .👏
#عمه ی مصطفی اصرار میکنه بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم .🌹
مصطفی با لحن #طنز همیشگی میگه
#عمه بعدا #روایت_فتح اومد ،
بگو ظرف هم می شست.☺️
راوی ✍🏻 مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده