eitaa logo
کلمات‌ِکال‌ِمن
344 دنبال‌کننده
79 عکس
8 ویدیو
1 فایل
از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرام می‌نویسم. @pourmahmoud_114 . اینجا هم هستم: @targol_114
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی! حقِ محمّد و آل محمّد بر ما عظیم است، «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد» [علامه حسن‌زاده‌آملی] به مبارکی و میمنت🌱 https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
دنیا تمام می‌شود. ذرّه ذرّه‌ی خیر و شرّهایمان را می‌بینیم. حسرت‌ها یقه‌‌مان را می‌گیرند. آرزوی برگشت به دنیا و دست رد به سینه‌‌ خوردن، آه‌مان را بلند می‌کند. آخرین نبی، که بهشت را برایمان خواست، صدایمان می‌کند. توی کتابِ عملکردمان صد توحیدی که جمعه‌ی رجب خواندیم، پیدا می‌شود. بهشت جلو می‌آید... _____________ هرکس در روز جمعه‌ی ماه رجب «صد مرتبه» سوره «توحید» را بخواند، در قیامت برایش نوری پدید می‌آید که او را به بهشت راهنمایی کند. پیامبر صلوات الله علیه فرمودند. @siminpourmahmoud
سَيِّدِي، "غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادي" سَيِّدِي را می‌گویم و بقیه‌ی جمله را فقط نگاه می‌کنم. زبانم به دروغ نمی‌چرخد و از ادا درآوردن عوق‌م می‌گیرد اما رسیدنِ به این سه کلمه، حسرت زندگی‌ام شده.... این حساب است؟ @siminpourmahmoud
تصور چند صحنه از روزگار ظهور؛ عرقِ سر و صورتش را خشک کرد. سمتِ پنجره‌ی آشپزخانه رفت. تا چشم کار می‌کرد خیابانِ حسینیه پر از ماشین بود. سلام و تبریک‌ِ مهمان‌ها هم قطع نمی‌شد. گروه گروه وارد می‌شدند. پنجره را بست و به دیگ‌های غذا نگاه کرد. هیچ موازنه‌ای بین جمعیت و غذاهای درحال پخت نبود. قلب‌ش به تپش افتاده بود که یادش آمد توی دنیای بعد از ظهوریم.... به برکت غذا مطمئن شد. سرطان، ارثیه خانواده‌شان بود. غده‌های بدخیم معده به جوانِ چهارشانه و ریشْ و گیسْ سفیدشان، رحم نکرده بود. با وزنْ کم‌کردن و ضعف، خودش را نشان می‌داد و به دردهایی می‌رسید که مرفین هم مرهم‌شان نمی‌شد و کمتر از یکسال شناسنامه مهر "باطل شد" می‌‌خورد. توی آینه خودش را نگاه کرد. لباس به تن‌ش زار می‌زد. از رنگ زرد و معده‌دردی که سراغش آمده بود، نگران شد. روی تخت دراز کشید. چشمش به ساعت افتاد و یادش آمد انتظار به سر آمده و در دنیای بعد از ظهوریم... به ترس و نگرانی‌‌اش، خندید. ترافیک بود. از آینه‌ی بغل، نگاهش به ماشين‌های سپر به سپر افتاد. رادیوی ماشین را روشن کرد. ربّنای قبل از اذان شروع شده بود. خانواده‌ی همسرش مهمانِ افطارشان بودند. گوشه‌ی سبیلش را می‌جوید و با مشت روی فرمان ضرب گرفته بود. سرش را روی پشتیِ صندلی تکیه داد و پلک‌هایش را بست. نگران اخم و تخم همسرش بود. با تکان‌ها و صدای موبایل، آشفته خیز برداشت. رئیس آگاهی برا مأموریتی جدید احضارش کرد. نه گفتن نوکِ زبانش بود که چشمش به آویز آینه خورد. قاب گل نرگس نوسانی عقب و جلو می‌رفت. یادش آمد در دنیای بعد از ظهوریم... نفس راحتی کشید. دکتر استراحتِ مطلق را برایش تجویز کرده بود. اسلوموشنی‌ کارهای ضروری‌اش انجام می‌داد. روی میزِ کنار تخت‌‌ش، پر از آمپول‌های پروژسترونی بود. از درد تزریق‌شان دور ناف، آب از گلویش پایین نمی‌رفت. نگران زجر و خرج ادامه‌ی درمان بود اما حاضر بود برای بچه همه چیز را تحمل کند. با صدای اذان چشم‌هایش را باز کرد. همه چیز کابوس بود. بلند شد و سمت اتاق بچه‌ها رفت. یادش آمد در دنیای بعد از ظهوریم... شکر کرد. @siminpourmahmoud
هنوز آن قدری بزرگ نشده ایم که مثل شما انگشت‌هایمان برای این خاک بیفتد روی خاک، اما جوهری کردن انگشت از دست‌مان برمی‌آید.. ما می‌آییم، چشم.
هدایت شده از گاه گدار
رمضان شد. بیایید زندگی را بگذاریم زمین، بعدها وقت برای زندگی کردن هست. بیایید این چند لحظه کوتاه را که اسمش رمضان است، بمیریم. مولانا می‌گفت: «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو کردید همه روح پذیرید.» «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
"خِتامُهُ مِسْک" استاد این را گفت. دو لامپ صد در چشم‌هایم برق زد. ذوق کردم از این حُسنِ انتخاب. مُهر و موم‌ِ جلسه‌ی آخر ترم پیشرفته، با ماه رمضان، مبارک شد. نُه ماه برای رسیدن به این پله و نقطه، دویدم. نه ماه پنجشنبه‌ها توی اتاق ایتا، دو زانو نشستم و چشم‌براه رسیدن بسته‌ی درس‌ بودم. انگشت می‌گذاشتم روی دایره‌ی فلش‌دار و تا سه‌شنبه‌ها خودکار از دستم نمی‌افتاد و هندزفری از گوشم. نه‌ ماه چشمم به دهان استادیار بود و روی کلمه به کلمه‌ی نقدش ریز می‌شدم و حرف می‌زدیم. جزئیات را هورت کشیدم. دنبال صداها و بوها گردن کج کردم. نه ماه با کپه‌کپه کتاب و کلمه روتین زندگی‌ام پوست انداخت و خواستنی‌تر شد. "خِتامُهُ مِسْک". استاد این را گفت. از پشت مانیتور، با زبان روزه ادامه‌ی آیه توی سلول‌های مغزم دست به دست شد: وَفِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ. {مُهر و موم‌ش مُشك است. و رقابت كنندگان و مسابقه‌گران باید به سوی این نعمت‌ها بر یكدیگر پیشی گیرند.} امر و بایدی که آیه گفته با همه‌ی تاکید و توصیه‌ی استاد و استادیارها توفیر دارد. باید روی خواندن و نوشتن سمج شوم و پیله کنم. بقول دوستی، قدکشیدن به پینه‌ی انگشت‌ها و قرمزی چشم‌ها بستگی دارد. پ.ن: اگر قرار باشد نعمت‌های زندگی‌ام را روی کاغذی بنویسم، حتما روی خط‌های اول، مبنا را درشت می‌نویسم. ناب و تمام‌عیار آموزش می‌دهد. مبنا، این روزها برای ترم خلاق، ثبت‌نام می‌کند. لینک ثبت‌نام نویسندگی خلاق: http://B2n.ir/q81009 ٢۴ اسفند ١۴٠٢ @siminpourmahmoud
از "عبداً شَکوراً "هایی که قرآن روی سن برده و تشویق‌شان کرده نیستم. غرولند و نکّ و نال هم کم ندارم. اما کلیپی از پناهیان توی حافظه‌ی بلندمدتم گیر کرده است. قبل‌تر که مجازی خیلی مد و مفت نبود، با کامپیوتر دانلودش کردم و سیم رابط، وسطِ شکم گوشی‌ام پیاده‌اش کرد. چند سال می‌شود؟ دستِ کم هفت.هشت سال. اینکه توی همه‌ی این سال‌ها از سه کنجِ تاریکِ دلم جُم نخورده، خوشحالی دارد. توی همان کلیپِ دو. سه دقیقه‌ای "و قلیلٌ مِن عبادیَ الشّکور" زیر ذره‌بین برده شده. توی همین چهار کلمه، خرواری خجالت روی‌مان آوار می‌شود. تیزیِ نگاه آیه، روی مردم عادی یا کافر و فاسق نیست، خیلی گل‌درشت و تابلو "عباد_بندگان" را وسط کشیده. از همین عبادی که ادعایشان گوش عالم را کر کرده، قلیل و اندکی، ته‌لیوان و سر سوزنی، شکور هستند. اکثرشان ناسپاس، روز را شب می‌کنند. پناهیان با همان لحنِ یقه‌گیرش می‌گوید اینکه بعد از "السلام علیکم و رحمه الله و برکاته" نماز، دعا کنی و بعد حاجتت را کف دستت بگذارند و بعدش شکر کنی، شکور نیستی! این حساب نیست! وقتی توی صفِ شکورها جای برایت باز می‌کنند که داده‌های تکراری و دم‌دستی به چشمت بیایند و زبانت برایشان به شکر بچرخد. مثلا صبح که پلک‌هایت بی‌جراحی باز می‌شوند، کِش‌وقوس و خمیازه‌ای که بی‌برنامه‌ریزی و هُل دادن، کارشان را بلدند، خورشید بالای سرت که بی‌مزد و مواجب می‌تابد و بی‌نهایت نعمت دیگر که باید منقاش بگیری و از لای روزمره‌ها بیرون‌شان بکشی، برای اینها باید شکر کنی! زیاد هم شکر کنی. کتاب‌های عربی دبیرستان‌، یادمان داده که "شکور" صیغه‌ی مبالغه است. الغرض! خسته از کلاس و گرسنه از روزه، روی تخت، پهن شدم. چشمم به پنکه خورد. جا خوردم. چشم‌هایم گشاد شدند. تیشرت خردلیِ مغزِ بادام، بجای کمد و کشو و چوب‌لباسی‌ها روی سیم‌پیچیِ پنکه، جا خوش کرده بود. همین لباس مچاله، ریلِ حالم را عوض کرد. غش‌غش خندیدن و خاله گفتن‌ش توی گوشم پیچید. خستگی و ضعف جارو شدند. چین‌های پیشانی‌ام باز شدند. لب‌هایم سبک و کشیده شدند و الحمدلله ریزی از لای‌شان بیرون آمد. پ.ن: یکی می‌گفت وقتی مثل چایِ کهنه، تلخ و کدرید، اگر چند بچه آن هم از نوع پسر که شیطنت‌شان تمامی ندارد و به هیچ صراطی مستقیم نیستند، دور و برتان بپلکند، به ساعت نکشیده، حال‌تان یادتان می‌رود. راست می‌گفت. @siminpourmahmoud
بیست‌ و دو عدد بزرگی نیست. خودم می‌دانم. کتاب‌خوان‌هایی سراغ دارم که با سر‌به‌زیری و زیرِلب، با صغری‌کبری چیدن، با پایِ گرفتاری‌هایشان را وسط‌کشیدن می‌گویند امسال فقط پنجاه کتاب خواندم. حتی هفتاد جلد را هم با سینه‌ی جلو آمده و غبغبِ بالا داده، نمی‌گویند. استادیاری از مبنا که هدف امسالش را روی صد جلد تنظیم کرده و تندتند توی کانال‌ش معرفی کتابِ تازه ختم شده را می‌گذارد، دیروز توی کاناش نوشت: سال صفرسه، سال تخت‌گاز رفتن است! یعنی لابد نمی‌خواهد روی قلّه‌ی صدتایی بماند. همه‌ی اینها را می‌دانم. اما من هم افتخار توی گلویم می‌پیچد و بیست و دو کتابم را توی بوق و کرنا جار می‌زنم. منی که توی همه‌ی این سال‌ها که ٢٩ اسفندشان را دیده‌ام، دستِ پُرش، سالی فقط پنج. شش کتابِ غیردرسی از زیرِ چشم‌هایم رد شده‌اند، حالا عددِ بیست و دو، برایم نعمتِ پر جوهری است. باید نخ‌ش را بگیرم و جلو بروم. باید روزهای آخرِ صفرسه که بوی تاید و لکه‌برها خانه را برداشت، بیایم اینجا و رقمِ بزرگی از کتاب‌های خوانده‌ شده‌ام را برایتان رو کنم. قول و قرارم را اینجا نوشتم که سرجایش بماند. ان شاءالله. ٢٩ اسفند ٠٢ اصل‌نوشت: من هر زمانی که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه خودمان می‌افتم، قلباً غمگین و متاسف می‌شوم. این بخاطر آن است که درکشور ما به هر دلیلی که شما نگاه کنید، باید کتاب اقلاً ده برابر این میزان، رواج و توسعه و حضور داشته باشد. اگر به دلیل پرچمداری تفکر اسلامی و حاکمیت اسلام به حساب بیاورید، این معنا صدق می کند؛ چون اسلام به کتاب خواندن و نوشتن، خیلی اهمیت می‌دهد. |بیانات رهبری| @siminpourmahmoud
بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وَ خُذْ بِناصِیَتی اِلى مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین خدایا قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانت و راهنمایی‌ام کن در آن به برهان و راه‌هاى درخشانت و بگیر عنانم به سوى رضایت همه جانبه‌ات به دوستى خود اى آرزوى مشتاقان. سال‌نو‌مبارک
_سلام خانوم. عیدتون مبارک. ببخشید روز عیدی هم با سوالام ول‌کن‌ نیستم؛ چند وقت پیش رو کلاس، برا آروم‌کردن گریه‌ی نوزاد، یه آیه بهمون گفتین، چی بود؟ تبریک‌ش را جواب دادم. آیه‌ای از نجم یادم آمد: اِنّه هوَ اَضحکَ و اَبکی. (اوست که می‌خنداند و می‌گریاند.) تشکر کرد. ساعدم را روی پیشانی گذاشتم و به لامپ خاموش زل زدم. خنده و گریه‌های خودم مثل دانه‌های تسبیح از ذهنم رد شدند. پُر صدا، نفسم را بیرون دادم. گریه‌هایی که از سرگذرانده بودم، زود و گردن‌کلفت سر رسیدند. اگر الکی برای بیختن روزها‌ی خیس از اشک و عرق‌در‌آر بگیرم، نرمه‌ی کمی رد می‌شود و پایین می‌ریزد و روزهای سخت و خشن باقی می‌مانند. زودتر از همه، مردمی که جفتِ لاشه‌ی ماشین‌ها و خرابه‌ی خانه‌هاشان "لاحول و لاقوة الا بالله" از زبان‌شان نمی‌افتد، یادم می‌آیند. اینکه بگویم با دیدن‌شان، آبِ خوش از گلویمان پایین نرفته، درست نیست. ورِ اغراقی‌ش توی چشم می‌زند. اما خدایا خودت می‌دانی از نیمه‌های مهر که طوفان‌الاقصی به گوشمان خورد تا ته سال، بیشتر از همیشه، پای تلویزیون و موبایل، مویرگ‌های قرمز، توی سفیدی چشم‌هایمان دویده‌اند. بیشتر از هميشه نجات فلسطین را لای دعاها بالا فرستاده‌ایم. توی این پنج.شش ماه زیاد پیش آمده که با دو دوتا چهارتای ساده‌ای به این رسیده‌ایم که حالا حاجتِ خانه و ماشین و مدرک و همسر دیر شد، شد. مریضِ ما را که کفِ سرویس بهداشتی، جراحی نمی‌کنند. هر چقدر هم که رقمِ حساب بانکی‌مان پایین باشد، غذای دام نمی‌خوریم. پس ترجیح‌مان به باریکه‌ی غزه بود. به رفح و خان‌یونس. به کرانه‌ی باختری. به اینکه صدای بمب و موشک و شلیک‌های ریگی، توی فلسطین خفه شوند. توی این شش ماه، تختِ لاستیکیِ کفش‌هایمان بیشتر از همیشه به خودشان راهپیمایی و تجمعِ اعتراضی دیده‌اند. جوری مرگ بر اسرائیل می‌گفتیم که رگ‌های گردن‌مان بیرون بزنند. اگر سفره و خورد و خوراک‌مان به اخبارِ مظلومِ‌مقتدر بر می‌خورد، لقمه بدمزه می‌شد. با خجالت و به زورِ بزاق‌، از گلو ردش می‌کردیم. همان روزی که فهمیدیم توی دنیا مریض‌خانه‌ای به اسم المعمدانی هست و حالا نیست، بُهت و شوک و اشک ول کن‌مان نبود. و هزار سکانس و صحنه که اگر هر کداممان را صدا کنی و میکروفون دست‌مان بدهی و بخواهی از ظالم و مظلوم حرف بزنیم، دهان‌مان از نطق، خشک می‌شود. جلوی جمعیت گریه‌مان راه می‌افتد. اشکی از گوشه‌ی چشمم سر خورد و لای تارهای مو گم شد. حوصله‌ی مرورِ خودم را ندارم. "نمی‌شود. بریده‌ام. دعا کنید. مگر معجزه شود" هایی که پارسالِ تازه رد شده، شنیده‌ام از تب و تاب می‌افتند. مریض‌های ما را که کفِ سرویس بهداشتی جراحی نمی‌کنند. می‌کنند؟ خدایا خودت که می‌دانی حال جهان خوب نیست. حالا که با دل‌ رقیق و زبان روزه، کفِ دست‌هایمان را گود کردیم و لب‌هایمان برای فلسطین تکان خوردند، حال‌مان را به بهترین حال تغییر بده. نابودی اسرائیلِ قلدر را مقدّر کن. مثل عذابِ عاد، همان تندبادِ ویرانگری که هفت‌شب و هشت‌روز پی‌درپی برشان مسلط کردی و مثل تنه‌های پوسیده و پوکِ درخت خرما به زمین‌شان زدی، به زمین‌شان بزن. یکِ یکِ صفرسه @siminpourmahmoud
بیست‌دقیقه‌ی اولِ کلاس بود. کم پیش می‌آید اولِ کلاس، درس بدهم. باید صفحه‌ی سوم نحل را به تعداد شاگردها، زیر و بالا می‌کردم. نیم‌خطی از مفهوم آیه و شماره‌اش را که می‌گفتند، نوبت به تلاوت‌ش می‌رسید. آیه از وسطِ دل‌شان بالا می‌آمد، به گلو و دهان‌شان می‌رسید و مقصد بعدی‌اش گوش‌ها بود. تَن به تَن و آیه به آیه جلو می‌رفتیم. کلیپی دو مگابایتی از آیت‌الله ناصری توی گالری گوشی‌ام دارم که فقط خدا می‌داند چند بار گوشش داده‌ام. برای خیلی‌ها فورواردش کرده‌ام و به مناسبت‌هایی، با ولع، برای آدم‌های روبرویم گفته‌ام. آقا حدیثی را نقل به مضمون می‌کند. می‌گوید قرآن را اگر با وضو بخوانی، بابت هر "حرفی" بیست‌وپنج حسنه توی نامه‌ی عملت می‌نویسند، بیست‌وپنج گناه را برایت محو می‌کنند و بیست‌وپنج درجه، دو دستی تقدیمت می‌شود. حواستان هست؟ بابت هر حرفی! نه هر آیه، نه هر کلمه. برای هر حرفی که با وضو، تارهای‌ صوتی‌ات را به تکان بیندازد، خروار خروار ثواب درو می‌کنی. اگر وضو نداشته باشی برای هر حرفی، ده حسنه، ده درجه و ده محوِ گناه، دشت می‌کنی. اگر سرت به کارت باشد و یکی دیگر قرآن بخواند و صدایش به تو برسد، بخاطر هر حرفی که از گوش‌ت رد می‌شود یک حسنه، یک درجه و یک محو گناه، برایت کنار می‌گذارند. بیست‌دقیقه‌ی اول کلاس بود. لیست حضور و غیابشان را جلو کشیدم و جلوی اسم‌ها، تیک حاضری زدم و تاریخ روز را زدم: 20. 1. 03. یاد شهید آوینی توی سرم چرخید. صفحه به آخر رسیده بود. کلاسِ ساکت‌شده، منتظر بود اسم بعدی را بگویم که صفحه‌ی سوم نحل را تحویل دهد. بزاقم را قورت دادم. سیبک گلویم زیر و بالا شد: _بچه‌ها می‌دونید امروز چه روزیه؟ یادشان بود. پیشنهادم را از روی هوا قاپیدند. ثواب کلاس‌مان را دو دستی تقدیم دو شهیدی کردیم که 20 و 21 فروردین را قرق کرده‌اند. اولین روز کاری امسالم نظرکرده شد. شهید آوینی و شهید صیاد، شروع سال‌مان را برکتی کردند. پانوشت: بهار قرآن دارد تمام می‌شود؛ ماهی که برای هر آیه، ثواب ختمی می‌نویسند. توحیدخوانی حین کارها از دستمان برمی‌آید. هر دقیقه‌، 10 توحید جا می‌شود. @siminpourmahmoud
با صدای رعد و برق پلک‌هایم می‌پرند. قلبم تا دهانم بالا آمده. خوب شد که یَا اَمانَ الخَائفین از شب‌های جوشن‌خوانی یادم مانده. تپشِ تند که از سر قلبم می‌افتد، لب‌هایم میلیمتری می‌جنبند: و یُسبِّحُ الرّعدُ بِحَمدهِ و الملائکةُ مِن خِیفَتِه. کورمال کورمال دستم را روی عسلی می‌سابم و دکمه‌ی خطی‌ موبایل را فشار می‌دهم. نورش چشم‌هایم را می‌زند. چند دقيقه‌ای مانده تا سه. بیست و نُه شب، همین حوالی، هشدار یَاعلیُّ‌ویَاعظیم موبایل، بیدارم می‌کرد. دیشب قبل از خواب، زنگِ سحری را بستم. تمام شدن مهمانی، خودت را هم دلتنگ کرده که بیدارمان کردی؟ بغض ماسیده‌ی ته گلویم دست و پا می‌زند. همیشه شب‌های عید، گل‌ها را که توی تلویزیون می‌چینند و گوشه‌ی بالای صفحه "عیدبندگی‌مبارک" می‌چسبانند و چپ و راست، ساعتِ باز شدن درهای مصلی را برای نمازِ اَهلَ‌الکِبریاءِوَالعَظَمَة می‌گویند، من یواشکی گریه می‌کنم. کمتر حرف می‌زنم که صدای رگه‌ای، دلم را لو ندهد. یَا راحمَ العَبَرات هنوز حرف‌هایمان تمام نشده بود، بگو باروبندیل را زیر بغل‌مان نگذارند و در خروجی را نشان‌مان ندهند. باران روی پنجره شلاق می‌زند. گوشم از صدایش پر می‌شود. توی سوره‌ی صافات، از ملائکه‌ی صف‌بسته و چشم‌قربان‌گو حرف به میان آمده. گروهی از همین مخلوقاتِ مطیع، با باران راهی زمین می‌شوند. هر کدام دانه‌ای باران دستش می‌گیرد و پایین می‌آورد. اما تو امرشان کرده‌ای که دست‌خالی برنگردند. باید دعایی را بالا بیاورند. بیست و نه روز عادت کرده بودیم به زمینی که غلغله از ملائکه بود. هنوز دعاها از چاله‌ی گلو بالا نیامده بودند، هنوز فعلِ آخرِ جمله را نگذاشته بودیم که ملائکه، دعاها را دست به دست می‌کردند. تمام شدن مهمانی، خودت را هم دلتنگ کرده؟ ملائکه را به بهانه‌ی باران پایین فرستاده‌ای که دعا بار بزنند؟ ١ شوال ١۴۴۵ @siminpourmahmoud
بارها امتحان کرده‌ام. برای دردهای فکر و خیالی، جواب است. همین که کتاب را باز کنید، بسته به چغریِ درد، دوسه پاراگراف یا صفحه و یا فصل پیش‌روی کنید، درد را زمین می‌زنید. زورِ کتاب می‌چربد. اما دردهای استامینوفنی را مطمئن نبودم تا امروز. ذق‌ذقِ بدی می‌رفت و می‌آمد. سراغ ورقه‌ی سیصدو بیست‌وپنج‌ نرفتم. لیوان فرانسویِ دمنوش را جفت کتاب‌ها جا دادم تا داغی‌اش بیفتد. طاق‌باز دراز کشیدم و کتاب سبکی از جلال روبرویم چشم‌هایم فیکس کردم. چند صفحه‌ای که خواندم، دستم سر شد. دمر شدم و کتاب را روی بالشت گذاشتم. چشمم به لیوان خورد. کفِ دستم را به تنه‌اش چسباندم. داغی از دمنوش افتاده بود. خبری از درد هم نبود. الغرض کتاب، لنگِ چند جمله‌ی بدقواره‌ی من نیست که قُرب و قیمتش بالا برود. این چند خط را نوشتم که انگشتم را برای چالشی بالا ببرم. روزهای اول فروردین بود که چالش کتابخوانی را دیدم. استارت‌ش را آقای جواهری زد و دوستان کتابخوانم یکی‌یکی راه افتادند. برای معرفی چالش، نقل‌قول خودشان را می‌آورم: "خیلی ساده است. و خیلی سخت. یک تعداد کتاب مشخص کنید برای امسال‌تان. مهم نیست چندتا باشد. مهم این است که رسیدن به این تعداد سخت باشد. ولی شدنی. معلم آمادگی جسمانی دبیرستان ما، برای آب‌کردن چربی‌های بدن‌هایمان، می‌گفت تمام حرکات را باید تا آستانهٔ تحمل درد انجام دهیم. می‌گفت: «پاهایت را انقدر از هم باز کن که دردت بگیرد. حالا نگه دار!» سالی که گذشت ٢٢ جلد، جلو رفتم اما برای امسال، آستانه‌ی تحمل دردم را روی رقمِ ۴٠ کتاب بالا کشیده‌ام. دیر خودم را رساندم اما به رُندی تاریخش می‌ارزد، ١ / ٢ / ٠٣ حاضری زدم. :) اصل‌نوشت: "هرگز درباره‌ی چیزی مگو که من فردا آن را انجام می‌دهم، مگر اینکه بگویی ... " (٢٣ و ٢۴ کهف) @siminpourmahmoud
ما آرامگاه خانوادگی نداریم. در خانواده‌ی ما نزدیکترین اموات به‌ همدیگرْ مامان و بابابزرگم هستند که در قبرستان شهرکرد با دو ردیف فاصله دفن شده‌اند. بقيه‌مان هر کدام جایی از ایران خاک شده‌ایم. اکثرا در یکی از کارخانه‌های تولیدِ قبر خارج از شهرهای بزرگ، که به زورِ پیشوند "بوستان" و "بهشت"، ظاهرِ لطیفی به خود گرفته‌اند. ما خاک شدن در گورستانی پر از علف‌های وحشی در محوطه‌ی یک امامزاده _احتمالا با حضور افتخاری درختی کهنسال_ را با خانه‌کردن میانِ خطوطِ موازیِ سنگ قبرهای یک‌شکلِ اطرافِ شهرهای بزرگ تاخت زده‌ایم. انگار اصرار داشته‌ایم ثابت کنیم حتی موقع مردن هم ربطی به روستا نداریم. عُقده‌ی نداشتنِ آرامگاه خانوادگی از همین روستای "دَوان" افتاد به جانم. در دَوان بودم که فهمیدم آرامگاه خانوادگی چقدر مهم است. اگر از قبل بدانی قرار است با کی و کجا دفن شوی، یعنی در زندگی تنها نبوده‌ای. تهش مطمئنی هرجای دنیا که باشی، باز هم قرار است به همان جایی برگردی که از آن شروع شده‌ای. می‌توانی حدس بزنی در بهار چه جور گلی اطراف قبرت در می‌‌آید، منظره‌ی برفی و بارانی گورت را هم از قبل دیده‌ای. سر و ته میل به جاودانگی هم، با فکر پنجشنبه‌جمعه‌هایی که اسمت سر زبانِ چهار نفر است، هم می‌آید. ته دلت قرص است به چیزی در این دنیا، حتی اگر آن چیزْ خانه‌ی مرگت باشد که از قبل شش‌دانگه زده‌اند به نامت. چگونه از بین بردن مردگانْ نگاه زندگان به حیات را لو می‌دهد. کی گفته بعد از مردن دیگر فرقی ندارد چطور دفن شوی؟ خیلی هم فرق دارد. 📚و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد ✍️مهزاد الیاسی https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
کتابِ ۵۵۵ صفحه‌ای "کهکشان نیستی"، رزق رمضانم بود. روایت‌هایی پُرکشش و بکر، در قالب ٧۴ فصل کوتاه از زندگی سید علی قاضی طباطبایی. کتاب از ٢٧ سالگی آیت‌الله شروع می‌شود و تا انتهای عمر شریف‌شان در نجف اشرف ادامه دارد. خط اول هر فصل، آیه‌ای متناسب با همان مضمون نوشته‌اند. در انتهای کتاب توصیه و دستورالعمل‌هایی از ایشان درباره رفع گرفتاری‌ها، و همچنین شیوه‌ی سلوک و تقرب و تعبد گنجانده شده است. از جمله: «علامه انصاری لاهیجی روزی از ایشان پرسیدند که در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی و بن‌بست کارها به چه ذکری مشغول شویم تا گشایش یابد؟ در جواب فرمودند: پس از پنج بار صلوات و قرائت آیت‌الکرسی در دل خود بدون آوردن به زبان بسیار بگو: «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تَشَاءُ».» کهکشان نیستی از محمدهادی اصفهانی، فراتر از تصور و تعاریفی که شنیدم، به جانم نشست. حتما بخوانیدش؛ فقط مراقب باشید زبری کلمه‌ها در شروع کتاب، از خواندن، منصرف‌تان نکند. @siminpourmahmoud
یکسال‌ونیم گِرهی تو گلویم هی تنگ‌ و تنگ‌تر می‌شد تا ظهر دیروز که کور شد. از ظهر دیروز تا حالا، چشم‌هایم تندتند خیس و سرخ می‌شوند. زن‌عموی عزیزم برایم معلم این آیه بود: الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ خیال‌تان راحت اغراق نیست. حتی تا همین روزهای آخر که صدایش هم تمام شده بود، عادت انفاق، از سرش نیفتاد. با ایما و اشاره، می‌بخشید. نماز، دعا، صلوات هرچه از دستتان برمی‌آید مرحمت کنید؛ زن‌عمو "بخشیدن" را بلد است. برای‌تان جبران می‌کند. (فاشگل فرزند غلامعلی) @siminpourmahmoud
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از تو دست بر نمی‌دارم. چه کسی شنیده است بارانی که از آسمان آمده، دوباره برگردد؟ (محمدصالح‌علا) https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
استاد گفت: _ببینید اصلا نیاز نیست نويسنده‌‌ی غیرمتعهدی، تو داستانش توهين‌ و بدگویی و توصیف زننده داشته باشه. فقط کافیه یکی از ارزش‌های انقلاب رو با فرم "سقوط" یا "خاک‌برخاک" بنویسه! خودبه‌خود ناامیدی، رنج، حقارت، شکست و بیچارگی رو به مخاطب تزریق می‌کنه! صمد طاهری یازده داستان این کتابش را در همین فرم‌ها نوشته و پنجه کشیده روی هرچه که زیر قلمش رفته... نه یک‌جا، نه‌ ده‌جا، تمام ١۶٧ صفحه‌ی کتابش لگد زده. عمدی و خواسته و دانسته، زخمی کرده. البته به همان اندازه که محتوای این کتاب پلشت و پلید است، تکنیک و اجرایش دقیق است. مو لای درزش نمی‌رود. تنها خوبیِ کتاب صمد طاهری برایم این بود که از خودم خجالت کشیدم. باید بیشتر از همیشه بخوانیم و بنویسیم و روبروی نویسنده‌های غرض‌دار و غیرمتعهد بایستیم. شما هم اگر از نویسندگی خوشتان می‌آید و خودتان را توی مسیرش انداخته‌اید، بارها بخوانیدش. درغیراین‌صورت اصلا سراغش نروید. زخمِ شیر، خواندنی نیست. @siminpourmahmoud
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِيَّ بْنَ مُوسَي أَيُّهَا الرِّضَا يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَي خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ مَوْلاَنَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إلَي اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ
تو در جنگل‌های ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار می‌کنی مرد؟ صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟ می‌خواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟ خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله می‌شدی و چند نفر آدم را پیدا می‌کردی و از بین‌شان ردی می‌شدی و صدای شاتر دوربین‌ها و تمام. به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده. به جهنم که روستای کهنه‌لو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد. به جهنم که روستای کیغول یه درمانگاه ندارد و همین ماه پیش یک زن جوان، قبل از اینکه به زایشگاه شهرستان برسد، بچه‌اش سقط شد. اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار می‌رفتی سید! عدل رفتی سراغ نقطه‌ای که کل مملکت بسیج شده‌اند برای پیدا کردنت؟ انصافت را شکر. می‌گویند آن‌جا باران گرفته. زیر باران دعا مستجاب است. دعا کن برای خودت دعا کن برای ما؛ پیرمرد روستای کهنه‌لو را که یادت نرفته؟ همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟ دعا کن سید! شب عید است... | @mabnaschoole |