هدایت شده از دیدار آوینی
.
#دیدار_آوینی
...روز دوم...
🎥 مستند؛ پاتک روز چهارم
▫️روایت و آفرینش عالمی جدید
📆 امروز یکشنبه ۲۰ فروردین ماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۶:۰۰
مکان: کتابخانه مرکزی اصفهان
سُها/ #سرای_هنر_و_اندیشه
دفتر تخصصی سینما
🆔 https://eitaa.com/didar_aviny
هدایت شده از دیدار آوینی
48.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#ببینید/ دوربین آوینی
...روز دوم...
🎥 مستند؛ پاتک روز چهارم
▫️روایت و آفرینش عالمی جدید
📆 امروز یکشنبه ۲۰ فروردین ماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۶:۰۰
مکان: کتابخانه مرکزی اصفهان
سُها/ #سرای_هنر_و_اندیشه
دفتر تخصصی سینما
🆔 https://eitaa.com/didar_aviny
هدایت شده از دیدار آوینی
.
دیدار آوینی...روز سوم...
▫️ زبان آوینی؛
🔹 با حضور #استاد_طاهرزاده
📆 امروز دوشنبه ۲۱ فروردین ماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۶:۰۰
مکان:کتابخانه مرکزی اصفهان
سُها/ #سرای_هنر_و_اندیشه
دفتر تخصصی سینما
@didar_aviny
هدایت شده از دیدار آوینی
.
آوینی، همهی تاریخ تفصیلی آیندهی ما است که به طور اجمال در او جمع بود...
اگر از حضور دائمی او در منظر خود غفلت کنیم، مسلم مسلم بدانید در بی تاریخی دائم به سر میبریم. او در عین اجمال بودن به یک معنا تفصیل حضرت روحالله بود. باید که برای نگهبانی خود؛ نگهبان آوینی باشیم...
#استاد_اصغر_طاهرزاده
#دیدار_آوینی...روز سوم...
▫️ زبان آوینی؛
💠 با حضور #استاد_طاهرزاده
امروز دوشنبه ۲۱ فروردین ماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۶:۰۰
مکان: کتابخانه مرکزی اصفهان
@didar_aviny
"پاتوق کتاب آسمان"
.
گفت: «این عکس را بگیر که یادمان بماند کتاب بعدی را باید از اینجا شروع کنی.
بیش از پنجاه هزار کلمه از اشرف سادات نوشتهام و حالا همین یک عکس خلاصه این روزهای اوست. سرم تسکینی بعد از مرحلهٔ نمیدانم چندم از شیمی درمانی به امید بهبود بیماریای که چه فرقی میکند از کجا سر زده و به کجاها سرک میکشد. از در اتاق که رفتم داخل بیحال روی تخت نشسته بود. چشم در چشم شدیم. جا خورد از دیدنم آن وقت شب. چانهاش لرزید، زمان برای من ایستاد و قلبم ریخت روی قالیهای لاکی... روی همان گلهایی که جایی در کتاب نوشته بودم محمد با انگشت میکشید روی گل قالی. توان داشتم دنیا را بهم میریختم ولی نداشتم. ایستادم همان دور. مریم گفت: بفرمایید. با صدایی که از ته چاه در میآمد. سوال کردم میتوانم نزدیکتر بروم؟ جواب داد بله و اشاره کرد به مبل گوشه اتاق. نشستم.
من استاد حرام کردن حرفها و لحظههایم. حرام کردن محبت. استاد سکوت وقتی باید حرف بزنی. استاد معطل کردن وقتی باید بجنبی. استاد مات ماندن وقتی باید یک چشمت اشک باشد و یک چشمت خون...
چهها گفتم که مهم نیست. این سلسله جبالی که روزی برایتان از او نوشته ام اما گفت:
«مژه هایم هنوز نریخته. چادر سرم میکنم رو میگیرم و همان شکلیم. چهرهام عوض نشده هنوز مصاحبه میکنم. هنوز مهمان میپذیرم الحمد لله.»
من استاد حرام کردنم. استاد زار نزدن.
دروغ چرا ماهها تعصبم اجازه نمیداد دم بزنم. دلم نمیخواست خبر بپیچد و کسی از بیماریاش حرف بزند. اشرف سادات باید همیشه آن بالابلند سبز و پر صلابت میماند، بماند. برای همین سکوت کردم. هر کس پرسید خبر داری؟ پلک روی هم آوردم که بله و نگذاشتم ادامه دهد.
شب قبل از سفر (اگر به کربلا رفتن بشود گفت سفر!) به هر سختیای که بود، وقت خالی کردم و به قدر یک دیدار نیم ساعته خودم را رساندم قم. مریم گریه کرد که برای مامان دعا میکنی؟ برای بار هزارم سکوت کردم. سفر را به اعتبار مادر و برادرش میرفتم. چه جوابی داشتم بدهم؟ لبخند زدم دستم را گذاشتم روی قلبم و پرسیدم میشه غیر این باشه؟ گفت: «مامان را از دعای مردم داریم.»
تلخی خبری که روی شانههایم سنگینی میکرد و کسی از من نشنیده بود، پخش شد زیر زبانم و
حالا شما بفرمایید تعصب به چه کار میآید؟
میان ثانیههای ملکوتی همین شب قدری که گره خورده به شب زیارتی حضرت حسین بن علی،
برای تمام اشکهایی که پای قصه سبزآبی ریختیم،
برای آن امیدی که با دیدن اشرف سادات در دلمان جان میگرفت، برای ماهی که سبز میدرخشید و رسید به تنها گریه کن... دعا كنيد لطفا. حمد بخوانید لطفا.
#مریم_اسلامی
نویسنده کتاب "تنها گریه کن"
▫️احوال این روزهای مادر شهید محمد معماریان
#اشرف_سادات_منتظری
@skybook
.
در سکوت سرد سحر، به صورت پرشور و شّر علی نگاه میکنم و میاندیشم:
«در دقایقی از تاریخ برای یک ملت، زندگی جنگ است و جنگ تمامی زندگی. در چنین دقایقی ملت غذای جنگ میپزد، سرای جنگ میسازد، جامهی جنگ میدوزد، خواب جنگ میبیند و صبورانه، ساحرانه و سنگی میجنگد؛ و خوشا به حال ملتی که میداند برای چه باید جنگید و جان سپرد و جاودانه شد»...
📚 با سرود خوان جنگ در خطهی نام و ننگ
#نادر_ابراهیمی
@skybook
.
#تازه_های_نشر
📚 پژوهشهای منطقی/ جلد اول
پیش گفتارهایی بر منطق محض
#ادموند_هوسرل
#نشر_نی/ قیمت: ۱۶۰.۰۰۰ تومان
@skybook
.
📚 بوطیقای داستایفسکی/ زیبایی شناسی آثار داستایفسکی
#میخائیل_باختین
#نوای_مکتوب/ قیمت: ۱۳۵.۰۰۰ تومان
#ادبیات_کلاسیک_جهان
@skybook
.
▫️معمای ناگشودهی ذهن بشر...
#تازه_های_نشر
📚 حقیقت عظیم.../ مجموعه بیانات رهبر انقلاب درباره حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها)
#اتشارات_انقلاب_اسلامی
#آیت_الله_خامنه_ای
قیمت: ۱۱۰.۰۰۰ تومان
@skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. ▫️معمای ناگشودهی ذهن بشر... #تازه_های_نشر 📚 حقیقت عظیم.../ مجموعه بیانات رهبر انقلاب درباره حضر
.
یک بُعد دیگر در زندگی فاطمهی زهرا(س) هست که اگر ما همهی آن ابعاد دیگر را فراموش کنیم این بُعد خود نمایشگر شخصیتی بس عظیم و بسیار باشکوه و فوق العاده با عظمت است و آن جهاد فاطمهی زهرا(س) است؛ جهاد. از جهاد فاطمهی زهرا چه میدانید؟ بنده بگویم خیلی چیزها شنیدید از جهاد فاطمهی زهرا(س) با نام اشتباهی.
کمتر کسی است در عالم تشیع که مبارزات فاطمهی زهرا را نداند با نام دیگری میشناسد و همان نام دیگر است که اثر سازنده و آگاهگر این مبارزات را خنثی کرده است.
📚 حقیقت عظیم
#آیت_الله_خامنه_ای
@skybook
هدایت شده از سیمای هنر و اندیشه/ سُها
.
#روایت_دیدار
🔹 مروری بر بیانات رهبر انقلاب با دانشجویان رمضان ۱۴۴۴
📆 فردا پنجشنبه ۳۱ فروردین ماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۶:۰۰
جلسات حضوری است و امكان شنيدن زنده آن نيز از طريق لينك زير فراهم است.
https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom
@soha_sima
نقل است که گفت: در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم - عاشق آسا در طواف- گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
#حکایت #تذکره_الاولیا
#عطار_نیشابوری
@skybook
.
📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی(ره)/ تاریخچه و ویژگیهای نظری و عملی
#محمد_تقی_فیاض_بخش
@skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی(ره)/ تاریخچه و ویژگیهای نظری و عملی #محمد_تقی_فیاض_بخش
.
در صورتی که انسان به اصول دین مقید باشد و ظواهر شریعت را جامه عمل بپوشد مسلمان است. و خداوند نیز در پارهای از اوقات پیرامون اسلام و مسلمین به همین وصف بسنده کرده است. حال آنکه تقید به اصول اسلام با این کیفیت پایین ترین مرتبه از مراتب اسلام است؛ چه خداوند در آیه (قالَتِ الْأَعْرابُ امَنَا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا) به این همین نکته اشاره فرموده است. توضیح آنکه اعراب بادیه نشین به رسول خدا میگفتند ما مؤمن هستیم اما چون در این ادعا صادق نبودند خداوند به رسول خود چنین امر میکند که به آنها بگو: «شما مؤمن نیستید، بلکه مسلمان هستید و اسلام شما نیز بر مبنای برهان نیست.
...حال که برای انسان مسلمان لزوم گذار از مرحله اسلام به ایمان و سیر در مراتب ایمان مشخص شد، پرسشی که میتوان مطرح کرد این است که اولا باید در این درجات چه کاری را انجام داد؟ ثانیا، آیا برای این درجات میتوان علائمی متصور شد و سیری را معین کرد یا خیر؟
📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی
#محمد_تقی_فیاض_بخش
@skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. در صورتی که انسان به اصول دین مقید باشد و ظواهر شریعت را جامه عمل بپوشد مسلمان است. و خداوند نیز
.
لذا خداوند به انسانی که اسلام و ایمان را به صورت توامان دارد می فرماید: ...اسْتَجِيبُوا لِلهِ وَلِلرَّسُولِ إِذا دَعَاكُمْ لِما يُحييكُمْ... اين دعوت به امری است که انسان را زنده میکند.
از این بیان روشن میشود که وقتی انسان در مراتب ایمان بالا میرود در مراتب حیات گام بر میدارد. حال اگر بالاترین کمال متصور برای انسان رسیدن به حیات توحیدی و زندگی موحدانه باشد، تکلیف، رسیدن به مرتبه اعلای حیات توحیدی است و خداوند در ادامه این آیه مرتبه عالی حیات طیبه و کامل را ترسیم کرده و میفرماید: ...وَاعْلَمُوا أَنَّ اللهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ...، به این معنا که خداوند بین انسان و قلبش حائل است. زیباترین تعبیری که برای نشان دادن قرب انسان به پروردگار میتوان به کار برد، همین تعبیر است و انسان باید حلاوت آن را بچشد و به صورت کامل آن را شهود کند...
📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی
#محمد_تقی_فیاض_بخش
@skybook
.
اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا میرفتی مسجد و بر میگشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمیماند. من هم دست به اختلاس میزدم. لباس هایت را که در میآوردی پولهایش را برمیداشتم و دوسه تومانی ته جیبت میگذاشتم. بعضی مواقع متوجه میشدی: «سمیه جان، من مرد خونه هستم! نباید پول تو جیبم باشه؟»
-همین دو یه تومان بسه وگرنه همه رو میبخشی!
بیشتر درآمدم از راه شستن لباسهای تو بود، وقتی میخواستم آنها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگیها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباسهایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیبهایت سیهزار تومان نصیبم شد.
گاهی میگفتی: «عزیز داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟»
چشم هایم گرد میشد: «پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی!»
-اذیت نکن اگه داری بده، قول میدم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصدهزار تومان نداشته باشی!
-نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم!
میخندیدی: «دیدی گفتم داری حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!
-چشم اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم!
بعضی وقت ها هم پولها را میگذاشتم زیر فرش.
بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمیپرسیدی و خودت میرفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض میکردم.
آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم.
#بریده_کتاب
📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
نوشته: راضیه تُجار
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
📚شعر، زبان و اندیشهی رهایی
#مارتین_هایدگر
ترجمه: دکتر عباس منوچهری / نشر مولی
۲۶۵ صفحه
قیمت: ۲۵۰ تومان
#فلسفه
@skybook
.
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد: «نگران نشین انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیة الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.»
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد: «داری میای؟»
-نزدیک بیمارستانم.
-نترسی سمیه فقط پام کمی آسیب دیده
با خودم فکر کردم حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره با خودم میبرمت این طرف و آن طرف تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بستههای خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل میدم و همون طور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه چه کیفی میده. اگه بارونم نم نم بباره.
تا برسیم بیمارستان هزار تا فکر در سرم میچرخید. مُردم و زنده شدم. در بیمارستان از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشهای در حالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان می بینمش در اتاقها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت. دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم آمدم جلو و جلوتر ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم،
#بریده_کتاب
📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
نوشته: راضیه تُجار
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
هدایت شده از دیدار آوینی
32.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تماشا کن اینجا شهر است...
اینجا دیگر صدای جنگیدن نمیآید
کسی جان کسی را نمیگیرد
و برای نبرد سنگری درست نمیکند...
تکنولوژی به دست بشر افتاده است و زندگی انگار جریان دارد و اگر اینگونه است پس بگو چه چیز در این صحنه خون آدمی را بجوش میآورد... و چرا اینگونه ذره ذره وجود آدمی را میسوزاند مگر اینجا به آسانی و سرعت با ماشین و هواپیما به مقصد نمیرسیم.
اینجا که برای نشستن و بلند بلند خندیدن صاف و سر سبز است پس چرا بعضیها گریه میکنند!؟ اینجا که خبر از ویرانی نیست...
به نام خدایی که ساختن را آفرید تا بتوانم برایش بجنگم...
#ببینید
🎥 تماشاگر راز
🔹 روایتی از دیدار آوینی یا شاید خود دیدار آوینی
▫️متن، تصوریر و تدوین: میلاد شش بلوکی
#دیدار_آوینی
@didar_aviny
.
...پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی درآوردی و پهن کردی هرکس مهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد میآمد. بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت میآورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی در روستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم او هم همان حرف خانم بادپا را میزد «اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!» وقتی شنیدم خواهرش گفت: «دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه»، دستهایم میلرزید. آنها را مشت کرده و پنجههایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله میپیچید «من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام فقط مصطفی رو.»
سر ناهار حاج حسین گیر داد باید خانمم کنار من غذا بخوره!» خانمش خجالت میکشید اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند: «اگه نشستی ناهار می خورم وگرنه که هیچ»
#بریده_کتاب
📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
با پای مجروح خود راز و نياز ميكردم: ای پای عزيزم، ای آنكه همه عمر وزن مرا تحمل كردهای، و مرا از كوهها و بيابانها و راههای دور گذراندهای، ای پای چابك و توانا، كه در همه مسابقات مرا پيروز كردهای، اكنون كه ساعت آخر حيات من است از تو ميخواهم كه با جراحت و درد مدارا كنی، مثل هميشه چابك و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذليل و خوار نكنی… و براستی كه پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده كردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خيزها و حركاتم وقفهای به وجود نياورد.
به خون نيز نهيب زدم: آرام باش، اين چنين به خارج جاری مشو، من اكنون با تو كار دارم و میخواهم كه به وظيفهای درست عمل كنی…
📚رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست
#شهید_چمران
@skybook