eitaa logo
"پاتوق کتاب آسمان"
477 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
109 ویدیو
6 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹چاپارکتاب/ ارسال‌به‌سراسرایران https://zil.ink/asemanbook ادمین: @aseman_book آدرس: خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ نقل است که گفت: در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف می‌رفت و ارزن می‌پاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه می‌پاشی؟ گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه می‌پاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند. گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد. گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه می‌کنم. گفتم: بیند. گفت: مرا این بس باشد. پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم - عاشق آسا در طواف- گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟ ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان می‌فروشی. هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد. @skybook
. 📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی(ره)/ تاریخچه و ویژگی‌های نظری و عملی @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی(ره)/ تاریخچه و ویژگی‌های نظری و عملی #محمد_تقی_فیاض_بخش
. در صورتی که انسان به اصول دین مقید باشد و ظواهر شریعت را جامه عمل بپوشد مسلمان است. و خداوند نیز در پاره‌ای از اوقات پیرامون اسلام و مسلمین به همین وصف بسنده کرده است. حال آنکه تقید به اصول اسلام با این کیفیت پایین ترین مرتبه از مراتب اسلام است؛ چه خداوند در آیه (قالَتِ الْأَعْرابُ امَنَا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا) به این همین نکته اشاره فرموده است. توضیح آنکه اعراب بادیه نشین به رسول خدا میگفتند ما مؤمن هستیم اما چون در این ادعا صادق نبودند خداوند به رسول خود چنین امر می‌کند که به آنها بگو: «شما مؤمن نیستید، بلکه مسلمان هستید و اسلام شما نیز بر مبنای برهان نیست. ...حال که برای انسان مسلمان لزوم گذار از مرحله اسلام به ایمان و سیر در مراتب ایمان مشخص شد، پرسشی که می‌توان مطرح کرد این است که اولا باید در این درجات چه کاری را انجام داد؟ ثانیا، آیا برای این درجات می‌توان علائمی متصور شد و سیری را معین کرد یا خیر؟ 📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. در صورتی که انسان به اصول دین مقید باشد و ظواهر شریعت را جامه عمل بپوشد مسلمان است. و خداوند نیز
. لذا خداوند به انسانی که اسلام و ایمان را به صورت توامان دارد می فرماید: ...اسْتَجِيبُوا لِلهِ وَلِلرَّسُولِ إِذا دَعَاكُمْ لِما يُحييكُمْ... اين دعوت به امری است که انسان را زنده می‌کند. از این بیان روشن می‌شود که وقتی انسان در مراتب ایمان بالا می‌رود در مراتب حیات گام بر می‌دارد. حال اگر بالاترین کمال متصور برای انسان رسیدن به حیات توحیدی و زندگی موحدانه باشد، تکلیف، رسیدن به مرتبه اعلای حیات توحیدی است و خداوند در ادامه این آیه مرتبه عالی حیات طیبه و کامل را ترسیم کرده و می‌فرماید: ...وَاعْلَمُوا أَنَّ اللهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ...، به این معنا که خداوند بین انسان و قلبش حائل است. زیباترین تعبیری که برای نشان دادن قرب انسان به پروردگار می‌توان به کار برد، همین تعبیر است و انسان باید حلاوت آن را بچشد و به صورت کامل آن را شهود کند... 📚 در آمدی بر مکتب تربیتی علامه طباطبایی @skybook
. اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می‌رفتی مسجد و بر می‌گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی‌ماند. من هم دست به اختلاس می‌زدم. لباس هایت را که در می‌آوردی پول‌هایش را برمی‌داشتم و دوسه تومانی ته جیبت می‌گذاشتم. بعضی مواقع متوجه می‌شدی: «سمیه جان، من مرد خونه هستم! نباید پول تو جیبم باشه؟» -همین دو یه تومان بسه وگرنه همه رو می‌بخشی! بیشتر درآمدم از راه شستن لباسهای تو بود، وقتی می‌خواستم آنها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگی‌ها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباس‌هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب‌هایت سی‌هزار تومان نصیبم شد. گاهی می‌گفتی: «عزیز داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟» چشم هایم گرد می‌شد: «پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی!» -اذیت نکن اگه داری بده، قول میدم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصدهزار تومان نداشته باشی! -نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم! می‌خندیدی: «دیدی گفتم داری حالا بلند شو و برای حاجی‌ت بیار! -چشم اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم! بعضی وقت ها هم پولها را می‌گذاشتم زیر فرش. بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی‌پرسیدی و خودت می‌رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می‌کردم. آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط می‌خواستم زن بودنم را نشان بدهم. 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
‌ ‌ 📚شعر، زبان و اندیشه‌ی رهایی ترجمه: دکتر عباس منوچهری / نشر مولی ۲۶۵ صفحه قیمت: ۲۵۰ تومان @skybook
. همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر می‌شد به او خبر نداد: «نگران نشین انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیة الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.» دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد: «داری میای؟» -نزدیک بیمارستانم. -نترسی سمیه فقط پام کمی آسیب دیده با خودم فکر کردم حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره با خودم می‌برمت این طرف و آن طرف تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه چون سوار ویلچرت می‌کنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته‌های خرید رو می‌گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل میدم و همون طور که با تو حرف می‌زنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه چه کیفی میده. اگه بارونم نم نم بباره. تا برسیم بیمارستان هزار تا فکر در سرم می‌چرخید. مُردم و زنده شدم. در بیمارستان از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه‌ای در حالی که با خود می‌گفتم الان می‌بینمش الان می بینمش در اتاق‌ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت. دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم آمدم جلو و جلوتر ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
هدایت شده از دیدار آوینی
32.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. تماشا کن اینجا شهر است... اینجا دیگر صدای جنگیدن نمی‌آید کسی جان کسی را نمی‌گیرد و برای نبرد سنگری درست نمی‌کند... تکنولوژی به دست بشر افتاده است و زندگی انگار جریان دارد و اگر اینگونه است پس بگو چه چیز در این صحنه خون آدمی را بجوش می‌آورد... و چرا اینگونه ذره ذره وجود آدمی را می‌سوزاند مگر اینجا به آسانی و سرعت با ماشین و هواپیما به مقصد نمی‌رسیم. اینجا که برای نشستن و بلند بلند خندیدن صاف و سر سبز است پس چرا بعضی‌ها گریه می‌کنند!؟ اینجا که خبر از ویرانی نیست... به نام خدایی که ساختن را آفرید تا بتوانم برایش بجنگم... 🎥 تماشاگر راز 🔹 روایتی از دیدار آوینی یا شاید خود دیدار آوینی ▫️متن، تصوریر و تدوین: میلاد شش بلوکی @didar_aviny
. ...پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی درآوردی و پهن کردی هرکس مهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می‌آمد. بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می‌آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی در روستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم او هم همان حرف خانم بادپا را میزد «اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!» وقتی شنیدم خواهرش گفت: «دعا می‌کنم شیخ محمد شهید بشه»، دستهایم می‌لرزید. آن‌ها را مشت کرده و پنجه‌هایم را به هم فشار می‌دادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می‌پیچید «من فقط مصطفی رو می‌خوام، هیچی نمی‌خوام شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام فقط مصطفی رو.» سر ناهار حاج حسین گیر داد باید خانمم کنار من غذا بخوره!» خانمش خجالت میکشید اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند: «اگه نشستی ناهار می خورم وگرنه که هیچ» 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده @skybook
‌ با پای مجروح خود راز و نياز مي‏كردم: ای پای عزيزم، ای آنكه همه عمر وزن مرا تحمل كرده‏‌ای، و مرا از كوه‏‌ها و بيابان‏ها و راه‏های دور گذرانده‏‌ای، ای پای چابك و توانا، كه در همه مسابقات مرا پيروز كرده‏‌ای، اكنون كه ساعت آخر حيات من است از تو مي‏‌خواهم كه با جراحت و درد مدارا كنی، مثل هميشه چابك و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذليل و خوار نكنی… و براستی كه پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده كردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خيزها و حركاتم وقفه‏‌ای به وجود نياورد. به خون نيز نهيب زدم: آرام باش، اين چنين به خارج جاری مشو، من اكنون با تو كار دارم و می‌خواهم كه به وظيفه‏‌ای درست عمل كنی… 📚رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست @skybook
. ما همه به نان نیاز داریم و از این نیاز با خبریم. اما نمی‌دانیم چه نیازی به شعر و هنر و فلسفه داریم. ما نمی‌دانیم وجودمان چنان که به هوا نیاز دارد به هنر نیز نیازمند است. البته به علم هم نیاز داریم اما نیازمان به هنر بیشتر است. هنر چه نیازهایی را برآورده میکند و آیا با آن می‌توان مشکلات تاریخی و مثلاً غرب زدگی را علاج کرد؟ آیا هنر کار غرب زُدایی را می‌تواند به عهده بگیرد؟ با توجه به وصف اجمالی از غرب این پرسش مطرح می‌شود که آیا غرب زدودنی است و اگر باشد چرا باید غرب را بزداییم؟ یکبار دیگر بپرسیم غرب کجاست؟ غرب چیست؟ آیا غرب عارض چیزی شده است؟ مثلاً غرب در جهان مثل رنگی روی دیوار است که از بیرون آمده و اکنون می‌توانیم و می‌خواهیم آن را بزداییم و رنگ دیگر به جایش بگذاریم 📚 خرد و توسعه/ @skybook
. ناغافل، چراغ‌های خیابان روشن شدند و نخستین ستاره‌های شب را بی‌فروغ جلوه دادند. حس کردم چشم‌هایم از تماشای پیاده‌روهای پُر از آدم و نور خسته شده‌اند. آسفالتِ مرطوب از تلألؤ چراغ‌ها می‌درخشید و ترامواها، در فواصل منظم بارقه‌شان را بر گیسوانی براق، لبخندی یا دست‌بندی نقره‌ای می‌تاباندند. کمی بعد که ترامواها تک و توک می‌آمدند و سیاهی شب بر فراز درخت‌ها و تیرهای چراغ برق سنگینی می‌کرد، محله بی‌آن‌که حس شود خالی شد، تا جایی که نخستین گربه از خیابان، که بار دیگر سوت و کور بود، گذشت. آن وقت، به فکر شام افتادم. گردنم کمی درد می‌کرد چون زیادی به پشتی صندلی تکیه داده بودم. رفتم پایین نان و پاستا خریدم، غذایی درست کردم و سر پا خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری دود کنم ولی هوا خنک بود و یک‌کم سردم شد. پنجره‌ها را بستم و، موقع برگشت، در آینه قسمتی از میز را دیدم که آنجا چراغ الکلی‌ام کنار تکه‌های نان خودنمایی می‌کرد. این فکر از ذهنم گذشت که یکشنبه‌ای دیگر را سپری کرده‌ام، مامان مُرده، از فردا برمی‌گردم سر کار و در واقع چیزی عوض نشده. 📚بیگانه/ ترجمه‌ی کاوه میرعباسی @skybook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ آقا ما خیلی از شوما خوشمون اومده، به خاطر این‌که اولین نفری که تو این مدرسه استعداد داشمند شدن ما را کشف کرد شما بودید آقا‌... 📽 قصه‌های مجید @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
‌ آقا ما خیلی از شوما خوشمون اومده، به خاطر این‌که اولین نفری که تو این مدرسه استعداد داشمند شدن ما
‌ ‌ :  در این تاریخْ معلّمی، نوعی هویت‌بخشی به نسلی است که گرفتار جهانِ سکولار شده است و این امر، بی‌معنا شدنِ انسان‌های جامعه را تهدید می‌کند و از این جهت معلّمان بار مسئولیت نجات نسل امروز را به عهده دارند و این نوع زندگی برای معلّمان در جای خود نوعی رضایت درونی را به همراه دارد زیرا توانسته‌اند به دانش‌آموزان هویت ببخشند تا معلوم شودآن‌ها در بسط انسانیت خود چه می‌توانند باشند و این در این زمانه با شغل معلّمی فراهم شده تا معلّمان نیز با ارتباط با روح دانش‌آموزان خود عملاً شخصیت خود را بسط دهند و چنین رابطه انسانی را بین شغل‌های دیگر که در جای خود محترم است، نمی‌توان پیدا کرد. @skybook
. سرنوشت! قضا و قدر! کلمه ای رعب آورتر و هراس انگیزتر از این دو کلمه پرده گوش بشر را به حرکت نیاورده است. هیچ چیز به اندازه اینکه انسان آزادی خود را از دست رفته و خویشتن را مقهور و محکوم نیرومندتر از خود مشاهده کند و تسلط مطلق و بی چون و چرای او را بر خود احساس کند، روح او را فشرده و افسرده نمی سازد. می‌گویند بالاترین نعمتها آزادی است و تلخ ترین دردها و ناکامی‌ها احساس مقهوریت است؛ یعنی اینکه انسان، شخصیت خود را لگد کوب شده و آزادی خود را به تاراج رفته ببیند و خود را در برابر دیگری مانند گوسفند در اختیار چوپان مشاهده کند و خواب و خوراک و موت و حیات خویش را در دست اقتدار او ببیند. آن "تسلیم و رضا" که از نبودن "چاره" و مقهور دیدن خود "در کف شیر نر خونخواره‌ای" پیدا شود، از هر آتشی برای روح آدمی گدازنده تر است. این در صورتی است که انسان خود را مقهور و محکوم انسانی دیگر زورمندتر یا حیوانی قوی پنجه‌تر از خود مشاهده کند. اما اگر آن قدرت مسلط یک قدرت نامرئی و مرموز باشد و تصوّر خلاصی از آن و تسلط بر آن تصوّر امر محال باشد چطور؟ مسلّماً صد درجه بدتر. 📚 انسان و سرنوست/ @skybook
‌ سپرد جا به تو، هرکس ز بزم بیرون رفت تویی به جای همه، هیچ‌کس به جای تو نیست... @skybook
. در اینجا باز برای اینکه سوء تفاهمی پیش نیاید و گمان نشود که افراد مردمان مسؤول توسعه نیافتگی جامعۀ خویشند یا بدتر از آن، آنها محکومند که در وضع توسعه نیافتگی بمانند و دست و پایشان به کلی بسته است، می‌گوییم که شخص توسعه نیافته بار مظلومیت و درماندگی‌های جهان خود را به دوش میکشد. او جهان توسعه نیافته را نساخته است بلکه زندانی این جهان است و تا وقتی که در این حصار به سر می برد امکاناتش تابع این وضع خواهد بود، یعنی این حصارهاست که افق فکر و عملش را معین و محدود میکند ولی مردمی که در عالم توسعه نیافته به سر می برند، معمولاً از این وضع آگاهی ندارند و خود را زندانی این عالم نمیدانند و چه بسا خود را در فکر و عمل از آدمهای جهان توسعه یافته برتر بشناسند. این غفلت از آثار و لوازم جهان توسعه نیافته است و به آسانی از آن خارج نمی توان شد. 📚 خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. در اینجا باز برای اینکه سوء تفاهمی پیش نیاید و گمان نشود که افراد مردمان مسؤول توسعه نیافتگی جامع
حصار توسعه نیافتگی.mp3
10.23M
. 🎙 حصار توسعه نیافتگی ▫️خوانش بخشی از فصل اول کتاب؛ خرد سیاسی در زمان توسعه‌نیافتگی با عنوان: جهان توسعه نیافته و اوصاف اهل آن ▫️اشاره به کتاب؛ انسان و سرنوشت و مقدمه‌ای که با عنوان علل انحطاط مسلمین نوشته‌اند. @skybook
. ساکنان جهان توسعه نیافته می‌توانند از عالم خود مهاجرت کنند و پس از سکونت در جهان دیگر به تدریج از قیود توسعه نیافتگی آزاد شوند اما با مهاجرت ایشان، عالم توسعه نیافته چه بسا که از توسعه دور و دورتر میشود برای برهم زدن نظام توسعه نیافتگی آموختن علم و فلسفه و ادب و پرداختن به پژوهش لازم است اما کافی نیست. شاید از این راه بتوان به بعضی ظواهر توسعه دست یافت اما برای استوار کردن بنیاد توسعه رسوخ در تفکری که بنای توسعه بر آن است شرط است. 📚 خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی @skybook
. 📚 وحی بر توفان/ اشعار (آقا محمد شیخا - قرن دوازدهم هجری) تدوین و تصحیح: امیر حسین مدرس جلد نفیس چوبی ۵۷۶.۰۰ صفحه/ قیمت: ۱۵۰.۰۰۰ تومان @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 وحی بر توفان/ اشعار #مُقبل_اصفهانی (آقا محمد شیخا - قرن دوازدهم هجری) #نشر_سوره_مهر تدوین و تص
. ...مقبل گوید پس از فراغ از تعزیه داری و سوگواری، جناب سیدِ اُمَم، خلعتی به محتشم عطا نمود. من در این خیال بودم که البته اشعار من قبولِ سیّدِ ابرار نگشته، زیرا به من التفاتی ننموده و امر به خواندنم نفرمود؛ که ناگاه حوریه‌ای به خدمتِ سیدِ دو سرا عرض کرد که: انسيّه حورا، جناب فاطمه زهرا [س] می‌گوید که بفرما مقبل واقعه‌ای در مرثیه سیدالشهداء بخواند. پس حضرت مرا امر فرمود. بر منبر رفتم و بر پله اول ایستادم و خواندم: روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاد از حرکت ذوالجناح وز جولان... . . . ...ناگاه کسی اشاره نمود که: فروبیا، دختر سیّدِ دوسرا بیهوش گشته. پس من فرود آمدم و منتظر عطایِ خیرُالبرایا بودم، که دیدم ضریح منّورِ سبطِ خیرُالبشر باز شد و شخص جلیل القدری برآمد، اما زخم سینه‌اش از ستاره افزون و جراحاتِ بدنش از حدّ و حصر بیرون... 📚 وحی بر توفان اشعار @skybook
. 📚 حاج جلال/ خاطرات حاج جلال بابایی نویسنده: لیلا نظری گیلانده @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
. 📚 حاج جلال/ خاطرات حاج جلال بابایی نویسنده: لیلا نظری گیلانده #نشر_سوره_مهر #ادبیات_پایداری @s
. هشت سال تمام توی عزا بودند انگار... با اینکه خودم همدانی نبودم، اسم و رسم خانوادۀ «حاجی بابایی» را بارها شنیده بودم اول از همه دربارۀ سن و سالش پرسیدم. گفتند: «هشتاد!» از وضعیت حافظه‌اش پرسیدم که استادم، آقای مرتضی سرهنگی گفت: «خیالت راحت... کشاورز است و هوای پاک تنفس کرده!» ایشان وقتی فهمید انگار منظورش را متوجه نشدم، لبخندی زد و گفت: «حاج جلال هنوز فشار متروی تهران را تجربه نکرده تا همه چی رو فراموش کنه!» . . ...بعد از استراحتی کوتاه هنگام عصر سر صحبت را باز کردم. میدانستم حاج جلال پدر دو شهید است؛ میدانستم دو دامادش در جبهه شهید شده است؛ میدانستم پسرهایش رزمنده و جانبازند؛ اما نمی‌دانستم مادرش جانباز و خودش هم رزمنده و جانباز جنگ است. این را وقتی فهمیدم که چندین بار دست به کتفش برد و عضلات صورتش از شدت درد جمع شد و گفت: «ای وای شانَه‌م!» خواستم از فرزندانش بپرسم که سرش را تکان داد و با زمزمه «علیرضایم!» چشمهایش خیس شد نمیدانم نام «ابوالقاسم» چه آتشی درونش روشن کرد که دست گذاشت روی سینه‌اش و آه کشید «غوره غوره.... عسل زنبوره.... از حمیدرضا گفت که در آن لحظات سخت چقدر هوایشان را داشت و از حبیب و پای کوتاه شده‌اش در جنگ از مریم و دخترش، سمانه، تعریف کرد. از خواهرش، فاطمه، که بزرگ شده خانه خودش بود. اسم برد از دامادهای شهیدش؛ «حاج عزیز احمدی» و «حاج اسماعیل شکری موحد». وقتی گفت: «هشت سال تمام توی عزا بودیم!»، اشاره کرد به عکس هایی که هر چهارتایشان با هم بودند... یادداشت نویسنده؛ 📚 حاج جلال @skybook