#تجربه_من ۱۰۹۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
بنده ۳۸ سالمه و همسرم ۴۵ ساله، همسرم پسر بزرگ خانواده بود و دیرتر از برادرهاشون ازدواج کرد و برادهاشون بچه داشتند و ما که ازدواج کردیم همه مرتب میگفتند بچه بچه ...
ما هم از خداخواسته اما باردار نمیشدم ۲۰ سالم بود و کم تجربه و چون با مادرشوهرم زندگی میکردم روزهای سختی رو می گذروندم و استرس زیاد مانع بارداری شده بود.
دوسال گذشت و من باردار شدم ۳ماه که شدم یه روز رفتیم خرید تو راه یه ماشین به ماشینمون خورد و من از ترس زیاد همونجا احساس کردم اتفاقی افتاد. کمی که بهتر شدم شبش عروسی برادر شوهرم بود و اون موقع ها تالار رسم نداشتیم و نشستم ظرف های عروسی رو شستم.
چاره ای هم نداشتم تا میرفتم استراحت کنم مادرشوهرم و مادرشون از راه میرسیدن و با استرس کار میکردم. شبش درد شدیدی گرفتم. صبح کیسه آب پاره شد و جیگرگوشمو از دست دادم.
افسردگی شدید گرفتم تا۶ماه وبعد از یک سال مجدد پسرم رو باردار و سزارین شدم و بعد که پسرم ۴ سالش شد بهانه که دیگه خسته شدم با بچه مردم بازی کردم یه نی نی بیار ولی متاسفانه تومور تخمدان گرفتم و دکتر گفت باید عمل بشی.
خیلی شرایط سختی بود به باریکی مو جوابش که اومد دیدم خوش خیمه و دکتر گفت اگر باردار شدی که سلامتی اگر نه بیا مجدد مثل سزارین عمل شو تا کارهای لازم رو انجام بدن از ترس عمل توسن کم متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا موقع عمل نیت کردم خدایا یعنی میشه تا سال بعد این موقع بچم به دنیا بیاد و دقیقا همین شد و حاجت گرفتم.
نام پسرم امیر رضا و دخترم معصومه هست الان پسرم ۱۶ و دخترم ۸ سالشون هست و می بینم همسرم هم کار نداره دیگه کفگیر به ته دیگ خورده اما میخوام به خاطر امر رهبری و سربازی آقاجان اگر قابل باشم یک فرزند دیگه خدا روزیم بکنه که شکر گزارش باشم،
شاید برخی به خاطر شرایطم که میدونن بخندن ولی اصلا برام مهم نیست. فقط نظر خدا و ائمه برام مهمه ان شاءالله نام فرزندان بعدی رو اگر پسر باشه محمد مهدی و دختر فاطمه جان می ذارم. 🤲
التماس دعا دارم خداحفظتون کنه به عشق آقا امام زمان و سید علی خامنه ای صلوات
🌹🌹🌹🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
من متولد ۶۵ هستم و همسرم متولد۶۱، در دوران دانشجویی و خیلی ساده در حالیکه۲۰ سالم بود، ازدواج کردیم.
از همون اول عاشق بچه بودم اما همسرم بخاطر اینکه هنوز سربازی نرفته بود راضی نمیشد و میگفت صبر کنیم.
الحمدلله اراده خدا بر این قرار گرفت که خیلی زود صاحب فرزند بشیم و دقیقا روزی که دخترم به دنیا اومد، پدرش سربازیش تموم شد😁
به برکت قدم های دخترم پدرش سربازیش تموم شد و بلافاصله استخدام شد (دقیقا دو موردی که همسرم ازش ترس داشت و بهانه میاورد برای تاخیر بچه دار شدن)
گذشت و با چشیدن شیرینی اولین بچه، من که یه دختر لوس و نازپرورده بودم و به بیشتر از دوتا فکر نمیکردم شدم عاشق بچه دار شدن، طوری که با اینکه اون موقع هنوز حتی زمزمه ای از بحث جمعیت و ... نبود، یادمه وقتی برای عمره دانشجویی( مقطع ارشد) با همسرم و دخترم مشرف شدیم، اولین لحظه ای که چشمم خورد به خانه کعبه یکی از دعاهام این بود که حداقل صاحب۴تا بچه بشم😊
وقتی دخترم ۳سال و۷ماهش بود، خواهرش به دنیا اومد و بعد از اون دوتا گل پسر با فاصله کم خداخواسته نصیبمون شد، جوری که همه فکر میکردن بچه دوم و سوم دوقلو هستن😂باورشون نمیشد ما ۴تا بچه داشته باشیم😜
خلاصه که پشت سرهم بودن سه تای آخری و فشاری که تو یه مقطع بابت بچه داری بهمون اومد باعث شد که همسرم جا بزنه ومدام میگفت دیگه بسه، منم خدا منو ببخشه یه بار سرنماز گفتم خدایا از این به بعد هرموقع خواستی بهمون بچه بدی هر موقع که خودمون خواستیم بده، این ناشکری باعث شد ۹ سال بچه دار نشیم و با وجودی که گیر کار رو فهمیدم اما خدا خواست بهم بفهمونه که قدر نعمت فرزندآوری راحت و آسون رو بدونم.
بخاطر اصرار همسرم ۳،۴سالی رو به اصطلاح استراحت کردیم تو این فاصله من دکتری قبول شدم و همسرم تحصیلم رو بهانه میکرد، همزمان با شروع پایان نامه به طور غیرجدی اقدام برای فرزندآوری هم شروع کردیم اما چون جدی نبود به موفق نبودنش اهمیتی ندادم.
راستی اینم بگم همزمان با ورود بچه سوم شاغل هم شده بودم و همه اینا قابل مدیریت بود اما شروع دکتری با ۴تابچه کوچیک و اشتغال فشار و استرسی بهم وارد کرد که باعث مشکلات جسمی (کیست و تنبلی تخمدان) شد و با گرفتن مدرک دکتری تازه داشتم یه نفس راحت میکشیدم که متوجه این مطلب شدم و این شد که مبتلا به ۴سال انتظار برای چشیدن دوباره طعم مادری شدم.
دست آخر هم با عنایت امام رضا جانم فرزند پنجم روزیمون شد و عید امسال روز سال تحویل در جوار حرم امام رضا عیدیم رو ازشون گرفتم و فهمیدم که تو راهی داریم، الان هم سومین پسرمون دوماهشه، فقط مشکلی که هست این بار به علت دیابت بارداری در هفته ۳۸ ختم بارداری گرفتم و چون هنوز برای زایمان طبیعی آماده نبودم به علت افت ضربان جنین سزارین اورژانسی شدم😢
این مساله منو برای ادامه راه نگران میکنه امیدوارم دوستان راهنمایی کنند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
درست یک هفته از شب یلدای سال ۶۶ گذشته بود، تو یه منطقه محروم که به زور ماشین توش پیدا میشد اونم تو زمستونای اون زمان که وقت سرما حریف نداشت، درد زایمان امان از مادرم میبره و پای پیاده با چکمه ایی که تا زانو میرسه و به زور از گل و شل کنده میشه توکل به خدا میکنه و با پدرم راهی بیمارستان میشه.
خداراشکر بعد از طی مسافتی نسبتا کوتاه، ماشین پیدا میشه خلاصه با هر زحمتی به بیمارستان میرسن و بلاخره من پام به این دنیا باز شد.😄☺️
وقتی من و مادرم از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه همسایه های از خواهر نزدیکتر مادرم برای احوال پرسی و عرض تبریک یکی یکی آمدن.
یکی شون که فهمیده بچه دختره با اعتراض گفته:بازم دختر؟! آخه مادرم فقط دوتا پسر داشت و من چهارمین دختر بودم. پدرم نگذاشته ادامه بده و گفته صلوات بفرستید، حوری بهشتی وارد خونه ما شده😌.
اون زمان(دهه۵۰/۶۰) دختر و مادر و عروس با همدیگه بچه میاوردن یعنی بچه ایی که متولد میشد با خواهر و برادر و خواهرزاده و برادرزاده، عمه و عمو و دایی و خاله همسن بودن و وقتی زنی بالای ۳۰سال میشد برای خودش مادربزرگ جاافتاده ایی بوده.
اون وقتا همه خانواده ها پرجمعیت بود. وقتی یکی دو سالم شد، خواهر ۱۵سالم ازدواج کرد و به لطف خدا من تو سه چهار سالگی خاله شدم😊.
وقتی با خواهرا و برادرام تو خونه بازی میکردیم راحت میتونستیم دوتا تیم سه نفره بشیم و تو حیات ۱۰۰متری خونه مون وسطی و والیبال و فوتبال بازی کنیم.
گرچه اوضاع اقتصادی جالبی نداشتیم و خونه مون کلنگی بود ولی انقدر تو عالم بچگی با همدیگه خوش بودیم که دلیلی برای ناراحتی و نگرانی نمیدیدیم و به جرات میتونم بگم هیییییچ موقع یادم نمیاد که از نداری گرسنه خوابیده باشیم.
چون پرجمعیت بودیم خوش بودیم و قانع. خیلی چیزها از بودن در کنار هم یاد گرفتیم. مدیریت رفتار با بقیه، مدیریت اقتصادی، مواقعی که روز مادر یا پدر میشد با همدیگه برنامه میچیدیم و برای پدرومادرمون جشن میگرفتیم.
یه جوری هدیه های هرچند ناقابلمون که تو خیال خودمون بهترین کادوی دنیا بود رو قایم میکردیم تابه وقتش تقدیم کنیم. آاااااااااخ چه روزایی بود. نه خبری از گوشی و فضای مجازی بود و نه دل مشغولی های گرونی و سختیها زندگی.
بلاخره کودکی منم با تمام خاطرات خوب و بدش تمام شد و بزرگ شدم و درس خوندم. خداراشکر پدرم با هر سختی که بود خیلی به تحصیل مون اهمیت میداد و همه مون تحصیلات عالیه داریم به قول پدرم خونه ما خودش یک حوزه علمیه باشه که توش باید به خدا نزدیک بشیم.
ما در تمام طول سال، شب های جمعه اش روضه خونگی مون به پا بود. تو عاشورا و فاطمیه شام یا نهار میدادیم و در واقع برکت خونه کوچیک و پرجمعیت و باصفامون به همت پدرومادرم از برکت خدمت به اهل بیت علیهم السلام بود.
والدین مون با این کارها، حب اهل بیت و قرب به خدا رو جرعه جرعه تو وجودمون تزریق کردند.
در ظاهر پدرم بیسواد و مادرم فقط ۵ کلاس نهضت سواد آموزی داشت اما انقدر خوب به تربیت روح و جسم مون رسیدند که هرکس ما رو میدید بهشون به خاطر حسن اخلاق و رفتارمون تبریک میگفت.
مادرم تو مناسبتها زنهای همسایه رو جمع میکرد و مداحی میکرد. خداراشکر این خصلت خوب مادرم به من هم منتقل شد.
بلاخره منم به سن ازدواج رسیدم گرچه خواستگار زیاد داشتم ولی متاسفانه با سنگ اندازی های اطرافیان، معطلی برای ازدواج من زیاد پیش میآمد مثل همیشه که تو و سختیها دست به دامان اهل بیت میشدم این بار هم از محضر مبارکشون خواهش کردم خودشون همسری صالح و سالم برام انتخاب کنن.
تا اینکه در ۲۵ سالگی آقای همسر با خانواده محترمشون خواستگاریم آمدند. برای من ایمان و تقید شخص مهم بود. اینکه تو دلش چقدر برای خدا و اهل بیت جا داره، اینکه چقدر نماز و روزه و حلال و حرام براش مهمه.
بعد از اینکه همسرم از غربال پدرم پیروز بیرون آمد عقد کردیم و بعد از یه فاصله دوسه ماهه خرداد ۹۲ رفتیم زیر یه سقف تو یه اتاق ۶متری تو خونه پدرشوهرم با آشپزخونه وحمام و...مشترک و این طور بود که من از شهر به روستای محل سکونت همسرم رفتم.😁😉
خیلی راضی بودم و خداراشکر میکردم مثل اغلب زوج ها ما هم همدیگه رو خیلی دوست داریم☺️ و از حضرت زهرا به خاطر انتخابی که برام کردند خیلی تشکر میکردم.
خداراشکر خیلی زود باردار شدم و اولین سالگرد ازدواجمون با کوچولوی سه ماهمون جشن گرفتیم. از برکات آمدن کوچولومون تونستیم حموم جداگانه درست کنیم و تلویزیون خریدیم.
کم کم متوجه اختلاف سلیقه ی زیاد بین خودم و خانواده همسرم شدم. مخصوصا تو روش تربیتی شون به خصوص که تو یه خونه مشترک زندگی میکردیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
کوچکترین عضو خانوادشون بالای ۲۰سال سن داشت و از اونجایی که خانه های روستایی بزرگن و باغشون متصل بهشون، خونه تا خونه فاصله زیاد بود و هیییچ بچه ایی نزدیکی ما نبود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای پسرکوچولومون یه همبازی بیاریم.
وقتی ۶ماه بچه ام تموم شد و به غذا خوردن افتاد، تصمیم به بارداری مجدد کردم تا با هم بزرگ شن، خداراشکر خیلی زود لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و پسر دومم رو باردار شدم.
خدارا شکر بارداری راحتی دارم. اما پسرم هنوز راه نیافتاده بود و ماشاالله تپل و باید بغلش میکردم یا میذاشتم تو حیات خاکی تا گل بازی کنه، خونه پدرشوهرم ۵۰۰متر بود و ۲ هکتار نخلستون، من ۷ماهه باردار و پسرم چهار دست و پا میرفت و فضا بزرگ، مدام میخواست بازی کنه، نمیتونستم تو اتاق ۶متری حبسش کنم مدام باید مواظبش می بودم و دنبالش راه میرفتم که آسیبی به خودش نزنه.
یه بار آمده بودم تو اتاقم که نفسی تازه کنم و بچه رو گذاشتم پیش عمه اش، به ربع ساعت نکشیده بود که عمه اش بدو آمد گفت کجایی که بچه سم آفت کش خورد😱. چی بگم از حالم، بچه بالا میاورد تصور کنید منطقه محروم، بیمارستان دور، نبود وسیله، مادر۷ماهه باردار و... فقط خدا میدونه منو پدرش چطوری رسوندیمش بیمارستان,، چه حرفها و طعنه ها که نشنیدم از خود پرستارها و همراه های بقیه بیمارها گرفته تا خانواده.
نتیجه آزمایشهای بچه آمد. خداراشکر که به معده بچه نرسیده بود اما گفتن برای اطمینان شب رو بستری بمونید. خداراشکر به خیر گذشت.
بلاخره وقت زایمانم رسید و خداراشکر پسردومم سال ۹۴ دنیا آمد. چون بچه هام دوتا شده بودن و هردوشون کوچیک کارام بیشتر شده بود. زحمت پخت وپز بر عهده خواهرشوهرم بود. شوهرم اصلا اهل کمک کردن نبود یعنی حتی اگر هم میخواست، حرفای بقیه نمی ذاشت😒یا سرکار بود یا اگرخونه بود پیش پدرومادرش مینشست.
بعدزایمانم به خاطر اینکه استراحتی نداشتم و نبود آرامش فکری خیلی سخت گذشت. خانواده همسرم هم به خاطر وسواس شون عاقبت گفتن تو و بچه هات تو اتاق خودتون غذا بخورید دیگه موقع غذا پیش ما نیارشون. شوهرم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر خانواده اش بود، نگاهمون میکرد، اما انگار ما را نمیدید.
مطمئنم عاشقمون بود، ما هم همینطور اما نمیدونستیم چرا اینطور رفتار میکنه.وقتی یه نصف روز میرفتم خونه پدرم یا شوهرم میرفت سرکار، مدام با هم تماس میگرفتیم و تحمل دوری برامون سخت بود اما وقتی پیش هم بودیم انگار که چیزی بینمون بود و ما رو از هم دور میکرد.
توایتا عضو کانال های آموزشی زیادی شدم و آنقدر مطالعه کردم که برای خودم مشاور شده بودم. واقعا هم متوجه ایرادهای زیادی تو رفتارهای خودم شدم که بلد نبودم ولی تاثیر چندانی رو رابطه مون نداشت.
سر موضوعات خیلی واهی دعوا میکردیم. دلخوشیی که داشتم دوتاپسرام بودن وقتی بازیها و شیطنتهاشونو میدیدم، غمم کمتر میشد و تحمل سختی ها را برام ممکن میکرد، حاضر بودم به خاطرشون با همه سختیها بجنگم صد البته خوشیها و خاطرات خوب تو زندگیمون هم خداراشکر زیاد بود. اغلب افراد خانواده همسرم خوب بودن باهام....
خیلی از حرفها و گله هایی که تو دلم بود، براش تو نامه مینوشتم چون نمی شد که با هم بشینیم و حرف بزنیم.
بچه هام خدا را شکریک ونیم و دونیم ساله شده بودند، به شوهرم گفتم هر موقع برامون خونه ساختی، اون وقت بچه سومو رو میاریم، اونم عشق بچه...
سهم زمین مون رو با اجازه پدرشوهرم گرفتیم و با وام و قرض و...توکل کردیم به خدا و ساختن رو شروع کردیم در همسایگی خانواده همسرم...
فقط می خواستم مستقل باشم. سه سال طول کشید تا تونستیم خونه را بسازیم. من عجله داشتم فقط درحد بالا آمدن دیوارها و سقف، دیگه حتی سیمان هم نکشیدیم، بلاخره بعد از ۵سال، خونه مونو جدا کردیم.
چه روزهای خوبی بود انگار تازه عروس بودم، خیلی خوشحال بودم. لباسهایی که برای عروسیم آماده کرده بودمو تازه داشتم میپوشیدم. (چون برادرای شوهرم بودن، همیشه باحجاب بودم). اما حالا همیشه سعی میکردم خونه ی خودمون آراسته و آرایش کرده باشم.
شوهرم کمی عوض شده بود، در واقع توجهش به ما بیشتر شده بود، خداخواست و بعد از چندماه برای بچه سوم باردار شدم. کنار هم انگار تو آسمون بودیم ولی متاسفانه هنوز هم بحث و قهر بین مون پیش میومد. خوشیمون برای بچه سوم زیادطول نکشید بچه ام بی دلیل سقط شد.
دچار کم خونی شدید شدم، پلاکتم خیلی پایین آمد بود. مجبور شدم برای مداوا برم مرکز استان مون دکتر. شوهرم همراهم بود بچه هارا میذاشتیم پیش مادرم. کلی قرص و آمپول استفاده کردم اماهیییییییچ تاثیری نداشت. تا اینکه به خاطر عدم تاثیردارو دکتر گفت باید آزمایش مغز استخوان بدی. چون مشکوک به سرطان خون هستی.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
تا نتیجه آزمایش بیاد ۱۰ روز تا دوهفته طول کشید، فقط خدا میدونه چطور گذشت. حتی یه بار نصف شب که بیدار شدم دیدم شوهرم داره نمازشب میخونه و با تضرع برام دعا میکرد.
اخلاقش باهام خوب شده بود، خیلی سعی میکرد باهام خوب حرف بزنه. نمیگم هر دفعه بحث و دعوا همش اون مقصر بود، منم بودم اما بدون اینکه خودمون بخوایم یه دفعه به خودمون میآمدیم، متوجه میشدیم کدورت پیش آمده.
شوهرم تنها رفت برای گرفتن نتیجه آزمایش، وقتی برگشت شیرینی گرفته بود، خداراشکرحدس دکتر خطا بود و من سالم بودم ولی همچنان پلاکت خونم پایین بود.
تصمیم گرفتیم هر روز تو یه وقت مشخص حدیث کسا بخونیم. چله گرفتیم. بلکه دوباره لطف خداجون شامل حالمون بشه. زمانی نگذشت که متوجه شدیم خدا یه هدیه تو دلم امانت گذاشته، یادمه تست خونگی که زدم جرات نداشتم نگاش کنم. به شوهرم گفتم خودت برو ببین😁آمد بهم گفت دوتا خطه. خییییلی خوشخال شدیم، رفتم زیر نظر طب سنتی دارویی داد که کمی اوضاع پلاکتم بهتر شد.
سونو که دادم گفتن دختره. تمام طول راه رو موتور با شوهرم میخندیدیم ولی تصمیم گرفتیم به هیییییچ کس نگیم تا ۵ ماه...
بلاخره روز زایمانم رسید، سحرگاه نیمه شعبان. بهترین عیدی بود که در تمام طول عمرم تا اون روز گرفته بودم.
رفتار همسرم نسبت به بچه ها عوض شده بود، باهاشون بازی میکرد.😳😅حتی بعضی شبا با گریه دخترم بیدار میشد و اونو میخوابوند.
هم من، هم دخترم خیلی ضعیف بودیم. شیر زیاد نداشتم که بچه رو سیر کنم، شیرخشک هم نمیخورد. خیلی گریه میکرد اما از پا قدم دختر گلم خیروبرکت سرازیر شده بود به خونه مون...
خدا توفیق داد و اربعین سال ۱۴۰۰ رفتیم محضر امام حسین و اونجا از امام حسین شفای خودم و دخترم رو خواستم.
وقتی برگشتیم خونه مون، دخترم آروم تر شده بود.شبها می خوابید، روزا غذا میخورد، هرچند کم ولی خیلی خوشحال بودم و ممنون امام حسین.
گذشت و دخترم دو سه ساله شده بود. برای بچه چهارم اقدام کرده بودیم اما هنوز از بارداریم مطمئن نبودم. خیلی شنیده بودم تو احادیث اهل بیت علیهم السلام که نظر رحمت خداوند به خانواده از بچه چهارم به بعد ویژه تره. ما هم به برکت آمدن فرشته چهارم به زندگی مون، مشکلات مون کمتر شد و ارتباطم با همسرم اصلاح شد.
طی این چند سال اونقدر از دوری هم خسته شده بودیم با اینکه تو یه خونه بودیم اما انگار مسافتها از هم دور بودیم. تازه چشمامونو باز کردیم، این همون عشق ۱۲ سالمه، این همونیه که به خاطر به دست آوردنش سالها در خونه خدا رو زده بودم. این همون نیمه گم شدمه...
خدا رو شکر از برکت فرزند چهارم بعد از ۹سال خونه مونو کاشی کردیم و گچ زدیم. علیرضا جونم ۱۷ آبان ۱۴۰۲ دنیا آمد و شد عشق منو باباش.
الان در آستانه ۴۰ سالگی، هر موقع که از سختیها و فشارزندگی خسته میشم مثل مادر عزیزم، زن های همسایه را جمع میکنم و روضه خانگی برپا میکنم به عشق حضرات معصومین، به خصوص حضرت عشق امام حسین علیه السلام
با همه وجودم برای تمام کسانی که به هر نحوی دچار هر مشکلی هستن، دعا میکنم هرچه زودتر مشکل شون حل بشه الهی آمین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#توکل_و_توسل
ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ج نفر😍👧) به دنیا اومدم.
روزا میگذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود میکرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت.
پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه.
زندگی ما، رو فاز غم پیش میرفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ...
۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش...
یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم...
یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان...
خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه...
اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان...
یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود.
یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه .
دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم.
اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم.
فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔
روزها توام با تلخی و شیرینی میگذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی میرفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود.
یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ...
من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺
کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش...
خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂
و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂
بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده
و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅
بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن.
یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد.
فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#اشتغال
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
من ۹ ساله که ازدواج کردم و به لطف خدا صاحب سه تا فرزند پسر هستم. پسر بزرگم محمد مهدی ۷ سال و نیم هست کلاس اول، پسر دومی محمد امین ۵ ساله، سومی هم محمد علی نزدیک یک و نیم ساله...
به عنوان معاون پرورشی شاغل هم هستم. آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم. جواب آزمون دیر اومد و من و همسرم برای باردار شدن مردد بودیم چون کلاس های دانشگاه شروع میشد. به خدا توکل کردیم و تصمیم به بارداری گرفتیم.
پسر اولم باردار بودم که کلاس های دانشگاه شروع شد و بعد هم رفتم مدرسه سر کلاس...
چون باردار بودم و وسط سال باید از مدرسه میرفتم خیلی از مدیران موافقت نمیکردند و چند تا مدرسه ی پر جمعیت بهم پیشنهاد شد که خدارو شکر خود مدیران هم قبول نکردن و دست آخر با دعای خیر مادر و اطرافیان یک مدرسه نزدیک تونستم برم.
پسرم که یکم بزرگ شد برای بارداری مجدد به خدا توکل کردیم و با وجودی که اطرافیان میگفتند شاغل هستی و اذیت میشی اقدام کردیم و نیت مون این بود که درسته اذیت میشیم اما خدا بزرگه و اینطوری بچه ها با هم بزرگ میشن.
سه ماه بعد از بارداری من، کرونا شروع شد و مدارس مجازی و به لطف خدا بچه به دنیا آمد و از آب و گل در اومد.
پسر سوم هم زمانی اقدام به بارداری گرفتیم که اومدم یک مدرسه نزدیک اما بسیار پرکار و مقطع تحصیلیم رو هم عوض کردم.
سه ماه اول مدرسه خیلی بهم سخت گذشت ولی از ماه چهارم که بارداری من شروع شد خدارو شکر اخلاق مدیر و همکاران خیلی متفاوت شد و مراعاتم میکردن و الحمدلله نتایج خیلی خوبی تو مدرسه برای من و بچه ها به دست اومد به طوری که مدیرمون برای سال بعد از مرخصی بازم منو به عنوان معاون خواست و الان هم که پسر کوچکم نزدیک یک سال و نیمش هست اینجا مشغولم...
نمیگم آسون هست ولی خداروشکر شیرینی های اون از سختی ها خیلی بیشتر هست
تو هر سه بارداریم قند گرفتم ولی الحمدلله بعدش خوب شدم. برای بارداری اولم خیلی سونوگرافی رفتم چون دکترم همش منو می ترسوند به خاطر قند بارداری ولی الحمدلله پسرم سالم و به موقع به دنیا اومد.
بارداری دوم و سوم بچه ها یکی هفته سی و چهارم و یکی هفته سی و پنجم به دنیا اومدن ولی خیلی سونو نرفتم به جز دو یا سه بار، البته قند بارداریم رو زیر نظر متخصص کنترل شده بود.
بچه ها با اینکه زود به دنیا اومدن الحمدلله هیچکدوم شون توی دستگاه نگهداری نشدن و شیر خودم رو خوردن😍
مادر سه تا فرزند پسر بودن و شاغل بودن اونم به عنوان معاون پرورشی سخت هست
ولی خدا رو شاهد میگیرم از موقعی که پسر سومم به دنیا آمده و بچه ها دارن بزرگتر میشن دغدغه های ما زیادتر شده
ولی به همون نسبت زندگی مون خیلی شیرین تر شده و بیشتر با هم میخندیم و خوش هستیم.
پسر سومم که به دنیا اومد و مرخصی زایمانم شروع شد پسر بزرگم پیش دو میرفت مهدالرضا و این مرخصی فرصت به من میداد که بیشتر باهاش درساش کار کنم و الحمدلله به عنوان روان خوان قرآن قبول شد و این پیشینه برای امسالش که کلاس اول هم هست خیلی کمک میکنه بهش
خداروشکر با اینکه مدرسه ی دولتی ثبت نامش کردیم تو کلاس معلمی هست که دوسال پشت سر هم معلم نمونه شده
و این یکی دیگه از الطاف خداوند به ما هست
از حق نگذریم خانواده ی همسرم خیلی کمک حال من بودن و مادر و پدر همسرم پرستاری و نگهداری بچه ها مون به عهده گرفتند که من همیشه دستبوس و ممنون ازشون هستم.
و اینم لطف خدا بود که اکثر همکاران میگن ما بچه ها رو پیش مادر خودمون می ذاریم و وقتی میشنوند بچه های من پیش مادر همسرم هستند تعجب میکنند.
پسر بزرگم با اینکه ۷ سالش بیشتر نیست ولی الحمدلله خیلی کمک حال و مسئولیت پذیر هست. هر چند اذیت های خاص خودش داره ولی خیلی خوشحالم که بچه های من همو دارن و با هم همبازی هستند و با هم بزرگ میشن
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#غربالگری
#سرکلاژ
#قسمت_اول
تو تاریک ترین نقطه زندگیم، وقتی همسرم تصادف سنگینی کرده بود و درگیر درمان بودیم، تصمیم گرفتم پیگیر بشم برای بارداری.
مستاجری و بیکاری همسرم فقط بخشی از مشکلات بود. درمان همسرم که بسیار مفصل هست داستانش، بزرگترین مساله زنذگیمون بود.
دستش از کار افتاده بود و عصب دست آسیب جدی دیده بود. نیاز به فیزیوتراپی و پرتودرمانی داشت. اما روحیهش ضعیف و از درمان ناامید بود.
تا اینکه با توسل به امام حسین ع بارقه ای از امید خونه تاریک مون رو روشن کرد. لحظه دنیا اومدنش با همه وجودم فریاد میزدم آقا جان....نوکرته.
به همسرم گفتم هر اسمی براش بذاری من فقط حسییییین صداش میزنم. با لطف خدا با قدم پسرم در کمال ناباوری و البته با سختی زیاد روزهای مستاجری تموم شد.
برای بارداری اولم چند ماه دنبال درمان بودم و بعد ۳ سال کم کم دلم میخواست بعدی رو بیارم. مدام میگفتم خدایا میشه بدون دوا درمون دومی رو بهم بدی؟؟؟؟
خیلی زود فهمیدم باردارم. ولی قسمتش به دنیا نبود و تو ماه سوم قلبش ایستاد. هرجا رفتم گفتن کورتاژ. یکی از وحشت های من که حالم رو بد میکرد، بماند که چقدر تو مراکز درمانی اذیت شدم و نهایتا کارم رو انجام ندادن.
متوسل شدم به حضرت مادر...گفتم یا فاطمه زهرا شما خودت تو راهی از دست دادی...در حقم مادری کن نذار کورتاژ بشم. دو هفته صبر کردم. برزخ بدی بود تا اینکه در دومین شب قدر معجزه وار دفع شد.
ناراحت بودم ولی مدام میگفتم ناشکر نباش، تو یه بچه سالم داری. بوییدن و بغل کردن پسرم قوی ترین تسکین دهنده من بود.
بعد از ۸ ماه دوباره باردار شدم. این بار با دنیایی از استرس و ده ها برابر دلبستگی، ایام تعطیلات عید،با کوتاهی که تو مراکز درمانی شامل حالم شد نتونستن نیاز به سرکلاژ رو تشخیص بدن و گفتن برو استراحت کن چیزی نیست. و بعد از دو هفته استراحت مطلق من بودم و اورژانس که میگفتن اورژانسی باید سرکلاژ بشی
و رو تخت عمل بچه ۵ ماهه ام رفت و بخش بزرگی از وجود منو با خودش برد.
مادری که بچهش سقط میشه، تنها عزاداری هست که جامعه بهش حق نمیده عزاداری کنه، اصلا نمیشه گفت. فقط از خدا میخوام هیچکس اون حال رو تجربه نکنه.
این بار بعد از ۷ ماه خداوند لطفش رو شامل حالم کرد. تصمیم گرفتم به استرس هام غلبه کنم، حالم خوب باشه و... با توسل به اهل بیت انرژی خوبی داشتم و سعی میکردم منفی بافی نکنم. فقط به فکر سرکلاژ بودم که این بار نذارم اتفاق قبلی تکرار بشه.
جواب سونو رو بردم پیش دکتر و گفتم زودتر برای سرکلاژ بهم وقت بده چون فهمیده بودم کسایی که یکبار سابقه چنین سقطی دارن باید سرکلاژ بشن.
دکتر موارد مختلف رو چک کرد و با تردید و تامل گفت قبل سرکلاژ شما باید یه آزمایش دیگه بدی گفتم مشکلی ندارم فقط تمرکزم روی سرکلاژ بود. گفت باید تست امینیوسنتز بدی. (دیده بودم کسایی که بعد این تست کلا بچه شون رو از دست داده بودن.) چون بچه شما مشکوک به سندرم دان هست و احتمالش هم خیلی پایین نیست. احتمال این وجود داره که دستور سقط بدیم و در این صورت سرکلاژ تو اولویت نیست
گفتم من این تست رو انجام نمیدم
گفت یه آزمایش خون هست که میتونه جایگزین این تست باشه ولی گرون هست
داروهاتو قطع کن بعد از ۳ روز برو آزمایش و جواب بعد ۱۵ روز میاد اگر اوکی بود برو سرکلاژ...
با این شرایط، من تقریبا ۳ هفته رو از دست میدادم. وقتی اومدم خونه یک انسان ناامید بودم که هیچ حسی نداشتم تا صبح بیدار بودم. تصمیم گرفتم برم سرکلاژ و بعد برم آزمایش...
چندجا رفتم ولی هیچ دکتری قبول نمیکرد
مثل کسی نگاهم میکردن که داره دیوانه بازی درمیاره. اصلا با علم سازگار نبود این تصمیم، تا اینکه خداوند یه فرشته مهربون سر راهم گذاشت و دکتری رو بهم معرفی کرد رفتم پیشش و اون هم مثل بقیه .... گریه کردم گفتم من اگه تا جواب آزمایشم بیاد بچه مو بی خودی از دست بدم دیونه میشم اگر بچه از دست بره و بعدش جواب آزمایش بگه بچه سالم بوده، کی جوابگوی منه؟
انسان واقعی بود. نامه بستری داد رفتم بیمارستان، آزمایش غربالگری رو نبردم، فقط نامه اون دکتر که تو اون بیمارستان پست مهمی داشت. بالاخره بستری شدم. روز عمل دکتری که کشیک بود قبل از عمل ازم آزمایش غربالگری خواست و با بهانه های مختلف خواستم منصرفش کنم مدام اشاره میکردم من نامه بستری دارم و اون هم قبول نمیکرد میگفت تا مدارکت کامل نباشه عمل نمیکنم. زنگ بزن بگو بیارن یا عکسشو بفرستن...
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#غربالگری
#سرکلاژ
#قسمت_دوم
خسته بودم ازجنگیدن ولی نباید تسلیم میشدم. گفتم خدایا من خودمو این بچه رو به تو سپردم و عکس آزمایش رو به دکتر نشون دادم.
۱۵ ساعت ناشتا بودم و دنیا دورسرم میچرخید، با چشم های پر از تعجب گفت اصلا نمیشه سرکلاژ کنی مگه الکیه! تو دو هفته دیگه هم باید بیای سقطش کنی بعد میخوای جاشو محکم کنی که چی؟!
گفتم اشکال نداره شما منو عمل کن. با تردید بردنم اتاق عمل دکتری که تازه فهمیدم ایشون جراحی رو باید انجام بدن، اومدن پیشمو با مهربونی تمام چیزهایی که میدونستم رو بهم گفت. و گفت عمل رو انجام نمیده چون مصلحت منو میخواد.
دستش رو گرفتم گفتم من یه بچه ۵ ماهه از دست دادم بخاطر قصور پزشکی. من زمان رو از دست میدم. گفت آمینیو سنتز فوریه اونو انجام بده فردا سرکلاژ کن، گفتم خانم دکتر من که یه آدم عادی هستم، هرکسی تو اطرافم این تست رو انجام داده بچه شو از دست داده، شما که دکتری، ندیدی بعد این تست چقدر بچه ها از دست میرن؟ گفت آزمایش خون گرونه
گفتم من مشکلی ندارم.
یکیشون با طعنه گفت این خانم میخواد به هر قیمتی بچه شو نگه داره. گفتم من فقط نمیخوام بیخودی از دستش بدم.
همچنان حرف خودشونو میزدن که باشه برو آزمایش بده و با جوابش بیا. نهایتا گفتم باشه پس شما پیش خدای خودت تعهد بده تا جواب آزمایش بیاد بچه من چیزیش نمیشه....
داشتن منتقلم میکردن بخش، که پیغام فرستادن ببرن منو سونو، سونو مجددا تایید کرد باید اورژانسی سرکلاژ بشم و دیدم دارن میبرنم اتاق عمل، دکتر گفت با رضایت و مسئولیت خودت عمل میکنم.
فرداش مرخص شدم با کوله باری از فکر و یک ذهن خسته از نگاه هایی که همه شون منو احمق فرض میکردن. مستقیم رفتم آزمایشگاه
دیروز ۲۷ دی جواب آزمايشم اومد و بچه هیچ مشکلی نداره به لطف خدا و کاملا سالم هست. نفس هام سنگ بود تو و کوهی از خیالات از دوشم برداشته شد. خدایا بقیه شو هم به خودت میسپارم ای ارحم الراحمین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۳
#فرزندآوری
#اشتغال
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بیجا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود.
از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦♀
بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه.
تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم.
اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم.
بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغالتحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد.
بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟
وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک میکرد.
گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم.
حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا میافتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر.
اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم.
شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او
کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۳
#فرزندآوری
#اشتغال
#حرف_مردم
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من فرزند آخر یک خانواده ۹ نفره بودم که سال ۶۷ بدنیا اومدم. خیلی از دوران بچگی به یاد ندارم ولی به خوبی سپری شد. در دوران مدرسه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بودم. از همون اول بابام میگفت تو خانم دکتری و غرور بیجا از همون نوجوانی در من ایجاد شده بود.
از سن ۱۴ سالگی بواسطه فامیل یا نزدیکان بخاطر زرنگی و سرو زبون و زیبایی نسبی که داشتم خواستگار زیاد داشتم ولی از نظر من کسی در شان من نبود. 🤦♀
بالاخره کنکور دادم و دانشگاه دولتی رفتم. اونجا هم چندتا از همکلاسی ها خواستگار بودن که بازم من قبول نکردم. با خودم میگفتم این بعد درس دوسال باید سربازی بره و بعد کار پیدا کنه و چقدر عمر من تلف میشه.
تو دوران دانشگاه شکر خدا قسمت شد و به کربلا هم رفتم. بلافاصله بعد دانشگاه هم استخدام دولتی شدم و مشغول به کار شدم.
اونجا هم خواستگار زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا قبول نمی کردم و همش فکر می کردم حالا حالاها وقت برای ازدواج هست. روزها گذشت و من ۲۷ ساله شدم و یکی از فامیلای دور مادری بواسطه معرفی خواهرشون به همراه خانواده خواستگاری کردن و اونجا نمیدونم چطور شد که بالاخره من بله رو گفتم.
بعد عقد من برای مقطع بالاتر دانشگاه پذیرفته شدم. دو ترم آخر دانشگاه علیرغم سرزنش اطرافیان باردار شدم و دخترم یک ماه بعد از فارغالتحصیلیم در شهریور ۹۶ بدنیا اومد.
بعد بدنیا اومدنش واقعا برکت بود که به خانه ما سرازیر میشد. با همسرم تصمیم گرفتم بلافاصله بعدی رو هم بیاریم و خداروشکر دختر دومم هم آبان ۹۸ بدنیا اومد. بماند که چقدر اطرافیان سرزنش میکردن که تو که سرکار میری دیگه بچه میخاستی چه کار؟
وقتی سرکار میرفتم پدر و مادرم دوتاشون رو نگه میداشتن و مدام خواهرام و شوهراشون میگفتن چرا به این پیرمرد و پیرزن اذیت می کنید. خودشون که کمک نمی کردن هیچ، زورشون می آمد کسی هم کمک میکرد.
گذشت و ما دوباره خواستیم بچه بیاریم. نگم که همین خواهرها و دامادها چقدر نیش و کنایه زدن ولی من به خدا توکل کرده بودم. پسرم هم اسفند ۱۴۰۲ بدنیا اومد. متاسفانه پسرم سه ماهه بود که من پدرم که یکی از تکيه گاه های اصلی زندگیم بود رو از دست دادم😭 ولی تو این مدت من جدیدی ازم ساخته شد و حالا خیلی قوی و مستقل شدم.
حالا هم مجدد به سرکار برگشتم و الحمدلله خدا یک پرستار خوب نصیب ما کرده که خیالم از بچه ها راحت شده. البته من شب ها بعد خوابیدن همه غذای فرداشون رو آماده میکنم، تغذیه مدرسه دخترم رو درست میکنم. کل خونه رو تمیز میکنم و واقعا از پا میافتم ولی همه این ها برام شیرینه چون هم این دوران موقته و چند سال دیگه بچه ها به قول معروف از آب و گل در میان و هم نتیجه تلاش هام ان شاالله در آینده با نسل دوستدار اهل بیت به صورت باقیات صالحات بهمون برمیگرده و میشه مصداق اعمال ما تاخر.
اگه خدا توفیق بده ان شاالله سال بعد هم یک فرزند دیگر میارم. اطرافیان از حالا مستقیم و غیرمستقیم مدام بهم میگن دیگه بسه، هم دختر و هم پسر داری دیگه نیار، مگه چقدر میخوای عمر کنی که همش بچه داری کنی، یکم به خودت و زندگیت برس. ولی من پای تصمیم خودم هستم.
شاید آن کس که گره وا کند از غیبت او
کودکی هست که از نسل تو بر می خیزد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#شرایط_اقتصادی
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
ما وقتی بچه نداشتیم خیلی شرایط مالی بدی داشتیم. میوه روزانه ام، هویج بود و برنج هم نمیتونستیم ایرانی یا حتی هندی بخریم.
یادمه اول عروسی یه برنج فکر کنم تایلندی بود که هر جور می پختم طعم و پخت بدی داشت، ولی چاره چه بود؟ صورت مون را سرخ می کردیم ولی دم نمی زدیم از نداری.
مادرشوهر من چندین بار به من کنایه زدن که بلد نیستی خورشت درست کنی و بارها به من طریقه درست کردن خورشت یاد می دادن.
گوشت یخی هم اگر روزی بود، تازه اون موقع همه چی از الان ارزون تر بود. ولی من چه زندگی ای کردم! تازه عروس، دخالتهای مادرشوهر و خواهر شوهر و یک شوهری که کلا هر چی مادرش می گفت را قبول داشت.
هر روز ما جنگ و دعوا داشتیم.
چه دعواهایییییییی😭 چه زندگی ای...
نمیتونستم بخاطر سن پدر و مادرم که بالا بود، طلاق بگیرم. حتی مشاوره هم منو به طلاق سفارش کرد و گفت تو نمیتونی با این شرایط ادامه بدهی و برات بهتره که جدا بشی ولی من زندگیم را دوست داشتم و همسرم و البته راهی برای بازگشت نداشتم.
سه ماه از زندگی من گذشته بود که برای موضوع بی اهمیتی رفتم دکتر و اونجا دکتر از جوشهای صورتم شک کرد و برام آزمایش تنبلی تخمدان نوشت. منم آزمایش را دادم و بلللللللله، تنبلی تخمدان شدید داشتم و دکتر توصیه کرد زودتر بچه بیارم تا دیر نشده...
منم سریع به همسرم موضوع را گفتم و
ایشون هم موافقت کردند، ناگفته نماند همسرم هم منو خیلی دوست داشتن،
ولی ما بلد نبودیم چطور زندگی کنیم.
ما هیچ کدوم هیچی بلد نبودیم و دخالتهای بیجای خانواده همسرم هم گره ایی بود روی گره ها 😭
خلاصه دختر اولم را به دنیا آوردم و باز هم دعواها ادامه داشت ولی کمتر شده بود، از لحاظ اقتصادی هم خدا را شکر روزی دخترم می رسید. نونی بود برای خوردن
گرسنه نمی موندیم. برنج ما حالا شده بود هندی...
خدا را شکر بعد از سه سال با سختی و قرض و فروختن طلاهام حتی حلقه ازدواجم خونه دار شدیم، اصلا باورش هنوز هم برام سخته 🤷♀
دخترم بزرگتر شده بود و ما هم همچنان با او رشد می کردیم. بعد از چهار سال دختر کوچولوی من تنها بود و دائم غر می زد و گریه می کرد و خواهر میخواست. ما هم اقدام کردیم.
با اقدامِ من همسرم شغلشون بهتر شد
آرامشمون بیشتر شد و خوشحال تر بودیم
پسر عزیزم یلدای ۹۴ خونه ما را روشن کرد
بعد از اومدن بچه ها و خوشی ما با بچه ها به دهنمون مزه کرد اما اتفاقی افتاد که بارداری مجدد من عقب افتاد.
پسرم مریض شد و ۵ سال طول کشید
و بعد از ۵ سال دومین دختر عزیزم پا به دنیا گذاشت. بماند که چون دختر بود دیدِ بقیه برام مهم بود و راضی نبودم و ناشکری من باعث دیابت ادامه دار ِمن بود.
دخترم را هر وقت می بینم به قدری انرژی مثبت داره که زندگی ما را از نو ساخته و انگار قبل از اون بچه ایی نداشتیم و شده مونس خواهر و هم بازی پسرم، واقعا دختر با پسر هیچ فرقی نداره و هر چی خدا بده بهترین هست همونطور که دخترای من و پسرم هیچ فرقی با هم ندارند.
با ورود دختر دومم و فرزند سوم زندگی من زیر رو شد. از اخلاقِ همسرم و آرامشِ من و وضعیت اقتصادی که ما هیچ وقت رنگ گوشت ندیده بودیم ولی الان از لحاظ مالی هزار برابر بهتر از اولی هستیم که بچه ای نداشتیم، هستیم.
الانم با اینکه ۴۰ ساله هستم ولی اگر خدا بخواد باز هم بچه میارم. اگر چه هنوز ۲۰ روز از سقط من میگذره و بچه بخاطر اینکه رشد نداشت خود به خود سقط شد. ولی باز هم به عشق سید علی رهبرم و امام زمان بچه میارم اگر خدا بخواد.
از همه ی شما میخوام برام دعا کنید و بدونید خدا خیلی بزرگه که نتونه رزق بنده هاش را بده.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist