#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هجدهم
لباس هامو که عوض کردم از اتاق خارج شدم.
–مامان.
مامان:بله.
–ثمین امشب میاد اینجا.
مامان:باشه،شام میاد؟
–آره.
مامان:شام چی بپزم؟
–نمی دونم.
مامان:قیمه خوبه؟
–آره.
تلویزیون روشن کردم.
مامان هم اومد کنار من.ظرف میوه هم دستش بود.
مامان سیب رو پوست کند و گفت:بیا عزیزم بخور...
–وا مامان، من مگه بچه ام؟
مامان:ایجوری میگی انگار ۱۰۰سالته.
–آخه کی دهن دختر ۱۶ساله میوه میزاره؟
مامان:تو هرچند سالت که باشه بازم بچه ی منی.
–مامااان.
مامان:جانم؟
–از دست تووووو
شروع کردم به خوردن سیب.
وقتی تموم شد پاشدم رفتم داخل اتاق .
ساعت 1:30بود.
شروع کردم به مطالعه دروس تا ساعت 2:30 که مامان برای ناهار صدام کرد.
ناهار خورشت کدو بود ،وقتی ناهار رو خوردم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .
زمانی که چشم هامو باز کردم ساعت4بود.
از روی تخت بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و دوباره نشستم سر درسم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مامان وارد اتاق شد.
مامان:پارمیس.
–جانم؟
مامان:میخواستم یه چیزی بهت بگم.
–بله؟
مامان:دیشب پدرت تماس گرفت.
–خب؟
مامان:گفت اگه تو موافق باشی،برای زندگی بریم لندن.
–چی؟؟؟؟؟؟لندن؟؟؟؟؟؟
مامان:بله....نظرت چیه؟
–یعنی چی؟مگه به این راحتیه؟؟من درس دارم ،مدرسه دارم!
دوستام چی؟
مامان:خب اونجا ادامه میدی...
–وای مامان نه! نمیشه....مگه اینجا چشه؟ داریم زندگی میکنیم دیگه
مامان:مگه اونجا چشه؟
–مامان نمیشه! دوستام چی؟ خاله الناز چی؟اگه بریم من از این که هستم تنها تر میشم!
مامان:چند وقت یه بار بهشون سر میزنیم.
–نه مامان ...ما حتی زبان اون ها رو نمی فهمیم!
مامان:تو که زبانت انگلیسی ت خوبه.
–آره خوبه،ولی شما چی؟؟؟؟
مامان :ما هم یه کاری میکنم.
–نه مامان، من مخالفم.
مامان:باشه،باشه...ولی روش فکر کن.
–خب...
مامان رفت بیرون.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂تیغ سحر زجوهره خونت آبدار
گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید...
🍂آئینهدار خون تو اند آسمانیان
رنگینکمان به شوق تو خندید ای شهید...
🍃 پنجشنبه و یاد #شهدا با ذکر #صلوات🍃
📲@dokhtarane_mahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانه
یکی گره روسری شو شل کرد
رفت جلو دوربین📸
واسه لایک...
@dokhtarane_mahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نائب الزیارتون هستم🙂🖤🌸
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_نوزدهم
وای خدا، باورم نمی شد!
اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد!
یعنی چی بریم لندن.؟؟؟
اصلا مگه به این راحتیه...
نخیر من قبول نمی کنم!
حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم.
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
مامان داشت تلفن صحبت می کرد.
مامان:بله الناز جان درسته!
از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:آره ولی....
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست.
دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:16سالشه تازه!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐
مامان:نه،خداحافظت
مامان گوشی رو قط کرد.
–خاله الناز بود؟
مامان:آره.
–چی می گفت؟
مامان:هیچی کار خواستی نداشت.
–آهان،باشه....
رفتم و گوشیم برداشتم.
وارد اینیستا شدم.
رفتم توی پیج النا.
یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم.
یهو یاد زینب افتادم.
رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود.
سریع از پیجش اومدم بیرون.
رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم.
ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی .
بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم.
ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
تو نظࢪ ڪن بہ دلـــــم حال دلـــــم خوب شود💙🙂…
•●#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲🏻🖇●•
𖧷- - - - - - - - - - -𖧷