eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قلقلی دهه شصت مهمترین دغدغه ما تو اون دوران این بود که این واقعا ناشنواست و نمیتونه حرف بزنه؟! بایدم تأکید کنم که شهرام لاسمی هم شنوا بود و هم میتونست حرف بزنه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏پیک نوروزیم رو حل کردم برنامه فردا رو گذاشتم تو کیفم ، فردا هدیه های آسمانی، ورزش و علوم داریم☺️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_نوزدهم خودش هم نمی دانست چرا اینگونه با سیاوش رفتار ک
آخه دختر، کی توی سن تو مثل بچه ها خرگوش نگه میداره؟ ولی من از حیوونا خیلی خوشم میاد.اگه به خودم باشه هرچی حیوون توی کوه جنگل پیدا کنم میارم. ولی فعلا اجازه همین ها رو گرفتم.کنار قفس خرگوش ها ایستادنند ترانه پر ذوق گفت:عزیزم چقدر نازن لیلا به خرگوش های دوست داشتنی اش نگاه کرد و یاد آن روز در جنگل دوباره زند شد وگفت: آره خیلی قشنگن سپس به لاک پشت اشاره کرد وگفت: اونم دارم .چند وقت پیش علیرضا برام از توی کوه پیداش کرد.ترانه با شوقی کودکانه گفت: به دادشت بگو برای منم بیاره.فک کنم بتونم مامان راضی کنم که با خودمون ببریمش. صدای ناهید از گوشه دیگر حیاط به گوششان رسید:دخترا بیایین میوه بخورین برای ناهید دست تکان دادنند و به سمتش رفتند روی تخت نشستند و ناهید ظرف میوه وبشقاب ها را روی میز گذاشت دور هم نشستند پروین هم آمد وبه آنها ملحق شد لیلا گیلاس و زرد آلو توی بشقاب گذاشت و به دست ترانه داد وگفت :بخور ترانه جان محصول خودمونه.لیلا دستش را گرفت وگفت: حتما می برمت .فعلا بیا بریم خرگوش ها ولاک پشتم ببین.ترانه متعجب گفتم :عزیزم خرگوش داری من عاشق خرگوشم.لیلا هم گفت :آره دارم .بابام همیشه میگه وقتی میگن یکی یکدونه یا خل میشه یا دیوونه درباره تو گفتن .آخه دختر ،کی تو سن تو مثل بچه ها خرگوش نگه میداره ؟ولی من از حیوونا خیلی خوشم میاد .اگه به خودم باشه هرچی حیوون توی کوه جنگل پیدا کنم میارم .ولی فعلا اجازه همین ها رو گرفتم.کنار قفس خرگوش ها ایستادنند ترانه پر ذوق گفت :عزیزم چقدر نازن.لیلا به خرگوش های دوست داشتنی اش نگاه کرد و یاد آن روز در جنگل دوباره زند شد وگفت :آره خیلی قشنگن. سپس به لاک پشت اشاره کرد وگفت :اونم دارم .چند وقت پیش علیرضا توی زمین های کشاورزی پیدا کرده بود برام آوردش.ترانه با شوقی کودکانه گفت :به داداشت بگو برای منم بیاره .فک کنم بتونم مامان راضی کنم که با خودمون ببریمش.صدای ناهید از گوشه دیگر حیاط به گوششان رسید :دخترا بیایین میوه بخورین.برای ناهید دست تکان دادنند به سمتش رفتند روی تخت نشستند ناهید ظرف میوه وبشقاب ها را روی میز گذاشت دور هم نشستند پروین هم آمد وبه آنها ملحق شد لیلا گیلاس و زرد آلو توی بشقاب گذاشت دست ترانه داد وگفت :بخور ترانه جان محصول خودمونه.ترانه بشقاب را گرفت وگفت :دستت درد نکنه. آره دانیال بهم گفته این روستا پر از باغ میوه های مختلفه. خیلی از اینجا خوشش اومده بود می گفت بیشتر غذا هایی که استفاده می کنید محصول خودتون هستش کره، پنیر،شیر وماست ودوغ، تخم مرغ وگوشت . سبزیجات و میوه.به ناهید نگاهی انداخت وگفت :اگه اشتباه نکنم بار دوم که دانیال اومد اینجا چهار سال پیش برای عروسی شما بود درسته ؟ ناهیدلیوان شربت را به دستش داد وگفت :آره درسته ترانه یک گیلاس توی دهانش گذاشت بعد از جویدنش گفت :شما بچه ندارین؟ ناهید با صدای محزون پاسخ داد:نه ندارم ترانه بی توجه به حالت او پرسید: چرا حیفتون نمیاد اینجا هیچ چی کم ندارین بنظر من بذارین هرچه زودتر بچه دار بشین بچه های که توی این محیط ها بزرگ بشن مطمئنا از هر نظر سالم وسلامت هستن.بغض با صدای ناهید آمیخته بود وقتی که گفت: والا ما که خواستیم خدا نخواسته .تا حالا سه بار حامله شدم ولی هر سه بار بچه سقط شده .دکتر میگه رحم من توانایی نگهداری از بچه رو نداره سرش را پایین انداخت دوست نداشت اما دست خودش نبود ویک قطره اشک از چشمش چکید پروین با ناراحتی دست دور شانه عروسش حلقه کرد وگفت :غصه نخور ناهید جان خدا بزرگه.ناهید که اعصابش هنوز بخاطر دعوای صبح به ریخته بود گفت: زندایی کاش خدا قبل از اینکه دایی سرم هوو بیاره بزرگیشو نشون بده بعدش دیگه به دردم نمیخوره . پروین شانه اش را فشرد وگفت: اینطوری نگو خدا قهرش می گیره.ناهید که دلش حسابی پر بود پوزخند زد:خدا قهرش گرفته زندایی .ندیدی امروز صبح دایی به علیرضا چی می گفت؟لیلا سعی کرد جو را آرام کند وگفت: ناهید جان الان وقت این حرفا نیست مهمون داریم.ناهید ناراحت بود .خودش هم هیچ دلیلی برای این کارش نداشت نمی دانست چرا نتوانست بود مثل همیشه صبوری به خرج دهد وبه روی خودش نیاورد.اهل این کار ها نبود. اینبار هم دیگر کاسه صبرش پر شد که از چشمش سرریز کرد آن هم جلوی مهمان زیر چشم هایش را پاک کرد وگفت :شرمنده ام ترانه جان بدجوری دلم گرفته ترانه متاثر از ناراحتی او گفت:من شرمنده ام تقصیر من شد ناراحتتون کردم.آیلار وبانو در حیاط نشسته بودند، که شعله از در هال خارج شد وگفت: دخترا من یک سر برم خونه عموتون یک کم با پروین حرف بزنم دلم باز بشه. از روزی که عاطفه رفته خونه مادرشوهر انگار نفسم گرفته دلم پر می کشه برای سعیده .... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏ارزشمند ترین ‏مکان هایی که می توان ‏در دنیا حضور داشت ‏در فکر کسی ‏در قلب کسی ‏و در دعای کسی است....⭐️ ‏ شبتون قشنگ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح، آغاز حیات است و امید دستهایت پرگل شادیت پاینده خندہ ارزانے چشمان پرازعاطفہ ات نور همسایه دیواربہ دیوار دل پاڪت باد سلام صبحتون بخیر❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستوششم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت هدف هاتو دنبال کن... - @MER30TV.mp3
4.76M
صبح 18 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستم آخه دختر، کی توی سن تو مثل بچه ها خرگوش نگه م
سری تکان دادوبا بغض گفت: سه روز بچه مو ندیدم.بانو جلو رفت دستهای مادرش را گرفت وبوسید وگفت: میاد مامانم غصه نداره که قربونت بشم.آیلار هم مقابل مادرش ایستاد وگفت مامان گمونم زن عمو اینا مهمون دارن.شعله سر تکان دادو گفت خوب مهمون داشته باشن مادر منم برم سرم گرم بشه آیلار که بدش نمی آمد برود و ببیند رفتار خانواده عمویش با ترانه چگونه است گفت پس بذار ما هم بیاییم تو خونه حوصله امون سر میره. موافقی بانو؟بانو سرتکان داد :فرقی نمی کنه بریم.آیلار به سمت ساختمان رفت وگفت بریم لباس عوض کنیم مرتب بریم خونه عمو این مهمونش خیلی شیک وپیک بود. تا بانو وآیلار اماده شدندمنصور هم رسیدوهمراهشان شد.غروب بود ونسیم خنکی می وزیدروستای آنها انقدر سر سبز بود و آب وهوای خوبی داشت که حتی در مرداد ماه هم گرما اذیت نمی کرد.بخصوص آن ساعت یعنی غروب ها که دیگر هوا واقعا خوب بود. توی کوچه های روستا انواع درختان وجود داشت و از میان اکثر کوچه ها جوی های کوچکی می گذشت.منصور ولیچر مادرش را هدایت می کرد وبانو وآیلار شانه به شانه راه می رفتند. وآیلار داشت از مهمان سیاوش برای بانو می گفت.نزدیک خانه همایون که رسیدنند آیلار جمیله و پدرش را دید که وارد خانه شدند چشمش را در کاسه چرخاند وگفت: حالا همین امروز که عمو مهمون داره اینا هم باید بیان.شعله گفت: ما چیکار به اینا داریم مادر؟آیلار با حرص گفت من کاری ندارم ولی مهمون غریبه عمو هم باید بفهمه که بابای ما دوتا زن داره؟منصور دستی به صورت آیلار کشید ومهربان گفت: غصه چیو میخوری قشنگ، میخوام بفهمن همه دنیا میدونن اینا هم بدونن و البته خلاف تمام تلاشی که برای بی اهمیت بودن ماجرا کرده بود بازهم ناراحتی از لابه لای صدایش بیرون ریخت.درِ حیاط خانه عمو همایون مثل اکثر اوقات ومثل بیشتر خانه های روستا باز بود وارد شدند. منصور زن عمو وعمویش را صدا کرد پروین تا صدایشان را شنید به استقبالشان رفت :سلام... .سلام شعله جان خوش آمدی ...علیک سلام بانو جان. خوبی آیلار ؟خوش آمدین.منصور پسرم خسته نباشی.حال احوال کنان به همان قسمت از حیاط که خانواده همایون به همراه خانواده اشکانی (خانواده ترانه)و البته محمود جمیله روی تخت نشسته بودند رفتند. سلام وعلیک و خوش وبش هایشان که تمام شد دور هم مشغول گپ وگفت شدند.آیلار به ترانه که کنار دانیال نشسته بود و پر از ناز تکه های کوچک هندوانه را به دهان می گذاشت نگاه کرد. همه ی حواس سیاوش هم پی دختر عموی نازک نارنجی اش بود. که حتی نیم نگاهی حواله اش نمی کرد. دلش رفت برای قهر ونازش وآن حسادتی که نسبت به ترانه از چشم هایش زبانه می کشید.اگر می دانست این دخترک چه عشقی به او دارد و چندبار به طُرق مختلف به او ابراز علاقه کرده .اگر می دانست آخرین بار همین چندماه پیش بود که کتابی به او هدیه داد با آن جمله زیبا که در آغازش نوشته بود.اگر می دانست چه رقیب قدری ست این دخترحتما بلند میشد وتمام موهایش را می کند. با فکر کندن موهای ترانه توسط آیلار خنده اش گرفت نتوانست خودش را کنترل کند وهمینطور که خیره آیلار بود لبخند عمیقی روی لبهایش شکل گرفت. آیلار که نگاه مستقیم سیاوش را روی خودش دید و آن لبخند زیبا را شکار کرد نازش را زیاد کرد چشمش را تاب داد نگاه از اوگرفت ودل سیاوش برای بار هزارم برای چشمان زغالی آیلار رفت.به اصرار همایون وپروین قرار بود شام را خانه عمویش بمانند. همایون برای مهمان هایش گوسفند قربانی کرده بود و می خواست به آنها کباب بره بدهد بانو و ناهید کنار هم نشسته بودند بانو پرسید: چیه ناهید انگار سرحال نیستی؟ آنها از دوستان صمیمی بودند و بیشتر درد ودل هایشان برای هم بود.ناهید نگاهش کرد و با اندوه گفت: امروز صبح سر سفره صبحانه دایی همایون به علیرضا گفت: ((این همه برای دوا ودرمون این زن خرج نکن.اگه قرار بود بچه سالم بمونه. اولی نموند، دومی نموند، لااقل سومی می موند این همه خودت به در و دیوار نزن برای بچه دار شدن راه هایی دیگه ای هم هست))بانو پر سوال نگاهش کرد وپرسید منظورش چی بود؟ناهیدپوزخند زد: منظورش دقیقا همون بود که داری بهش فکر می کنی .به علیرضا که همراه سیاوش ومنصور مشغول تکه کردن گوشت ها بود نگاه کرد وگفت: تا حالا چندبار مستقیم وغیر مستقیم اشاره کرد که علیرضا زن بگیره. خودت که میدونی بانو دایی همایون همون اولشم سر کینه اش با بابام و دست خالیش راضی به ازدواج مانبود ومن رو کم میدونست برای پسرش. حالا هم خدا بهونه داده دستش که من باز بشم از سرشون...قطره اشکی را که از چشمش پایین چکید را سریع پاک کرد تا کسی نبیند وگفت:شایدم مثل مادر تو که هوو آوردن سرش یک هوو بیارن سرم تا برای پسرشون بچه بیاره. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(جگر و دنبه ) دیدن‌ این کلیپ قطعا حس خوبی بهتون میده. سیخ های چوبی از ترکه درخت انار یاانجیر هست و دلیل استفاده ش آبدار بودن کباب و اون حس نوستالژیِ قشنگه😍 بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5918207368994228153.mp3
8.06M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و ششم قرآن کریم ⏱زمان:۳۳دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه شصتیا اینجوری همدیگه رو بلاک میکردن ، شماهم اون زمان کسی رو اینجوری بلاک کردین؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستویکم سری تکان دادوبا بغض گفت: سه روز بچه مو ندیدم
بانو دستش را در دست گرفت آهسته فشار داد وگفت:این چه حرفیه دختر بهتر از تو کجا میخوان پیدا کنن؟ناهیدگفت:از من بهتر که زیاده ....چی بگم حتما بخت منم اینجوری بافتن.بانو مثل همیشه مهربان و پر از آرامش گفت: دلتو بسپر به خدا خودش همه چی درست می کنه. ناهید به شعله که روی ولیچر کنار تخت نشسته بود سر گرم گفت وگو با خانم اشکانی وپروین بود وجمیله هم در جمع اشان حضور داشت نگاهی کرد وگفت:کسی چه میدونه شایدم منم یک روزی مثل زندایی شعله با همه چی کنار اومدم.بانو پوف کلافه ای کشید وگفت: دیوونه شدی؟ انگار واقعا زده به سرت.تو نمیدونی علیرضا چقدر دوستت داره؟ ناهید زهر خند زد وگفت:تو هنوز دایی همایون رو نمی شناسی وای به روزی که بخواد یک کاری انجام بده.خودش را جلو کشید دست بانو را در دستش فشار داد وگفت: بانو علیرضا قبل من اومده خواستگاری تو، دایی همایون همیشه دلش می خواسته تو عروسش بشی، زن علیرضا بشی. اصلا خودت میدونی که ساز مخالف زدنشون با ناصر هم بیشتر دلیلش همین بود. که دایی میخواست تو عروس خودش بشی من که می دونم علیرضا هم تو رو میخواسته بعد تو بود که منو خواست اگه یک موقع اومدن خواستگاریت تو رو خدا ..بانو حرفش راقطع کرد: چی میگی ناهید؟ علیرضا عاشقته، کیه که ندونه چقدر میخوادت؟چرا داری خودتُ زجر میدی؟نگاه علیرضا از دانیال که داشت یکی از خاطرات کلاس تشریحشان را با مسخره بازی تمام تعریف می کرد کنده شده وبه ناهید که پریشان حالی اش از صورتش مشخص بود دوخته شد.فقط چهارسال بود که ازدواج کرده بودند واین یکسال آخر وقتی بچه سوم ناهید هم در چهار ماهگی در شکمش مُرد همایون خونشان را توی شیشه کرده بود که این نشد زندگی، زندگی بی بچه که نمیشود.هوا تاریک شده بود بوی عطر نان تازه وبوی کباب در تمام حیاط احساس میشد. پسرها کنار آتش بزرگی ایستاده بودند و گوشت کباب می کردند.دخترها کمی دور تر گوشت ها را به سیخ می کشیدند در آشپزخانه بزرگ گوشه حیاط هم دو خدمتکار مشغول پختن نان بودند تا کباب همراه نان گرم سر سفره بیاید.کار به سیخ کشیدن گوشت ها که تمام شد آیلار به سمت شیر آب انتهای حیاط رفت تا دستهایش را بشوید. مشغول شستن دست هایش بود که صدای سیاوش را پشت سرش شنید صاف ایستاد و سیاوش با لبخند گرمی بر لب گفت: آیلار خانوم چطوره؟آیلار زیر لب کلمه خوبم را گفت وخواست رد شود که سیاوش مقابلش ایستادوگفت: کجا؟ سیخ کباب توی دستش را نشان داد وگفت: ببین برات دل آوردم.دیدم هم دل خوری، هم دلخوری. گفتم بیام از دلت دربیارم.آیلار به سیخ کباب اشاره کرد وگفت: با یک سیخ دل؟سیاوش تکه ای گوشت جدا کرد به سمت دهان آیلار برد وگفت: در حال حاضر دستم همینقدر بازه.وبا لبخندی بر لب به آیلار خیره شد آیلار دست جلو برد گوشت را گرفت وگفت: نکن خودم میخورم یکی می بینه زشته.سیاوش قدم جلوتر گذاشت و گفت: آخه کی اینجاست که ببینه.سیاوش پشت سرش قدم برداشت گام هایش را تند کرد مقابل آیلار ایستاد و گفت: کجا راه می افتی میری داریم حرف میزنیم .میدونی خوشم نمیاد وسط حرف زدنم بری و انجامش میدی؟آیلار سرتکان دادو کلافه گفت: باز دوباره قراره بدهکار بشم؟سیاوش جدی پاسخ داد: تو همیشه به من بدهکاری.سکوت کرد آیلار هم ساکت سر پایین.سیاوش گفت درسته که دست پیش گرفتی که پس نیفتی اما قبول کن امروز مقصر تو بودی. آیلار با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت: مگه چی گفتم سیاوش تو مثلا تحصلیکرده ای.سیاوش شانه بالا انداخت: تحصلیکرده ام بی غیرت که نیستم.تو چشمای من نگاه می کنی از خوشتیپی یارو میگی میخوای جوش نیارم؟لحنش قدری آرامتر شدو گفت: غیر من برای همه کور باش، هیچ کس رو نبین، فقط من به چشمت بیام. همونطور که توی کل دنیا فقط تو به چشمم اومدی. و ادامه سخنش را گفت: اسم کس دیگه ای که بیاری، ازش تعریفی کنی غیرتم می جوشه. مغزم می جوشه. راه نفسم بند میاد.آیلار زمزمه کرد: سیاوش بخدا من منظوری نداشتم.سیاوش هم زمزمه کرد: میدونم.آیلار سکوت کرد. همه حواسش را به وجود سیاوش داد. وجود سیاوش دلش را گرم کرد.زندگیش را گرم کرد.وجودش را گرم کرد.فاصله گرفتن از سیاوش کارسختی بود.اما مجبور بود فاصله بگیرد مبادا کسی ببیندشان.آهسته گفت شاید هم نالید:من دیگه برم، تا یکی سر نرسیده.سیاوش هم مایل به جدایی نبود اما شرایط بیشتر از این اجازه نمیداد پس او هم کمی فاصله را بیشتر کرد و گفت: باشه برو.دو، سه قدم بیشتر دور نشده بود که سیاوش دوباره صدایش کرد:راستی آیلار فردا نیا درمانگاه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی واقعا‌ چه گنجی تو این یخچالا میذاشتن‌ غیر‌ یه شونه تخم مرغ که عین‌ گاوصندوق ازش محافظت‌ میکردن😂😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙 📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد 📚مجموعه شهرحکایات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☺️اوج خوشحالی من این بود پنج شنبه شیفت صبح باشیم و شنبه شیفت بعد از ظهر😅فکر میکردم اینجوری بیشتر تعطیل هستیم😍اوج خوشحالی شما چی بود؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابابزرگم همیشه دعاش این بود که: خدایا بلاهایی که به فکرمون نمیرسه سرمون نیار الان تازه می فهمم که چقدر خوب گفته!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستودوم بانو دستش را در دست گرفت آهسته فشار داد وگف
آیلار متعجب ایستاد:چرا نیام؟!سیاوش باز رو به رویش قرار گرفت: فردا میخوایم بریم جنگل گردش، شما هم بیاین بریم البته به منصور که گفتم، گفت اگه بانو وآیلار کاری نداشته باشن میایم.آیلار با غضب گفت: انگار داری همه تلاشت رو می کنی که به ترانه خانوم خوش بگذره؟سیاوش که لبخند و عصبانیتش توامان شده بود گفت: ای خدا باز شروع شد! آیلار چرا مثل بچه ها حرف میزنی؟ بابا اونا مهمون هستن دانیال خیلی از باغ چشمه براشون تعریف کرده ما هم باید مهمون نوازی کنیم وهمه جارو نشونشون بدیم دیگه، حالا هم بیا بریم شام بخوریم که کباب یخ کرد.آیلار هنوز ایستاد بود سیاوش برگشت نگاهش کرد و گفت: پس چرا نمیایی؟آیلار جواب داد: تو برو من بعد میام یکی می بینه با هم بودیم حالا فکر می کنن تو اون تاریکی وتنهایی چیکار می کردیم. سیاوش شیطنت کرد: مگه تو تاریکی چیکار می کنن؟آیلار اخطار گونه نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان مردانه خندید و گفت: خیلی خوب بیا تو برو من بعد میام.سر سفره نشسته بودند. جمیله در حال که سمت چپ بانو نشسته بود آهسته گفت: بانو جان، آیلار یک چیزی شده که فکر کردم شما هم باید بدونید. اگه صلاح دونستین به مادرتون ومنصور بگین.بانو نگاهش کرد و پرسید: چی شده ؟اتفاقی افتاده؟جمیله با غذایش بازی بازی کرد وگفت:من حامله ام.لقمه در دهان آیلار ماسید، نه می توانست قورتش بدهد نه بیرونش بیاورد.خبر حاملگی زن پدرش آن هم بعد از سیزده سال یک شوک بزرگ بود .این یعنی پدرش صاحب فرزندی میشد که حتی از سعیده دختر عاطفه هم کوچکتر بود.لیوان دوغ را برداشت وسر کشید تا بتواند به کمک دوغ غذایش را فرو دهد اما فرو دادن وهضم کردن این خبر به این راحتی ها امکان نداشت.به مادرش چطور می گفتند که هوویش حامله شده وقرار است برایشان بچه ای بیاورد که از نوه خانواده هم کوچکتر است؟!پدرش هم این ماجرا را می دانست؟خبر داشت نوازدی در راه دارد واینطور با ابهت و غرور بالای سفره نشسته بود ولقمه بر دهان می گذاشت؟ دقایقی میشد که به پدرش زل زده بود. و نگاه از او بر نمی داشت. محمود را خیلی دوست داشت و فکر می کرد نکند همان گونه که جمیله محمود را از مادرش گرفت حالا بچه اش هم محبت آنها را در دل پدرش کم رنگ تر از سابق کند.یاد مازار پسر جمیله افتاد حالا بیستو هفت ، یا بیست وهشت ساله بود اگر میشنید مادرش قرار است نی نی بیاورد حتما بال در می آورد وطوری با کله به سقف میخورد که مغزش بیرون بریزد وراحت شود از شرم این واقعه شوم.توی دلش غرید: یکی نیست بگه آخه زنیکه تو چهل و سه سالته چه وقته حامله شدنه .نه به اون پسرت که خودت میگی چهارده ساله حامله شدی نه به این یکی که گذاشتی سر پیری.به بانو نگاهی انداخت وگفت: مبارکمون باشه، باید قربونی کنیم زن بابامون هم از اجاق کوری در اومد.بانو که او هم ناراحت بود با حرف آیلار خنده اش گرفت وگفت:چیه از اینکه تو دیگه ته تغاری نیستی ناراحتی؟آیلار نگاه گذرایی به صورت خواهرش انداخت وگفت: الان وقت شوخیه؟بانو با غذایش مشغول شد وگفت: چیکار کنم؟ الان من و تو غصه بخوریم چیزی عوض میشه؟آیلار سکوت کرد سرش را با غذا گرم کرد تا بیشتر از این در جمع پچ پچ نکند.بعد شام در راه رفتن به خانه خودشان بودند که بانو به منصور ومادرش نگاهی کرد وگفت: مامان باید یک چیزی بهت بگم. فکر کنم از زبون ما بشنوی بهتر باشه.شعله منتظر نگاهش کرد.بانو برای گفتن تردید داشت نمی دانست چطور بگوید ماجرا از چه قرار است منصور که تردید خواهرش را دید گفت: اتفاقی افتاده بانو؟بانو سر بالاانداخت: نه بابا چیز مهمی نیست.به مادرش چشم دوخت. صورتش زیر نور مهتاب معصوم تر و رنج کشیده تر از همیشه دیده میشد. سعی کرد حرفش را با لحنی شمرده بر زبان بیاورد تا کمترین ضربه به مادر و برادرش وارد شود وگفت: مثل اینکه جمیله حامله ست.زیاد هم آرام و شمرده نگفت.بی مقدمه رفت سر اصل مطلب، انگار نتوانست خوب مدیریت کند.سر منصور به شدت به سمت خواهرش برگشت.متعجب پرسید:واقعا؟!یعنی منظورم اینه که واقعا دارن بچه دار میشن توی این سن وسال !آیلار با پوز خندی که بر لب داشت گفت: آره فردا باید شیرینی بپزیم توی ده پخش کنیم.منصور اگه پسر باشه دیگه تو هم پشت دار میشی.منصور سکوت کرد. انگار هضم این ماجرا برای اوهم زمان بر بود چند دقیقه بعد گفت: روش میشه به پسرش خبر بده؟آیلار با لحنی که ناراحتی وعصبی بودنش را به وضوح نشان میداد گفت:چرا نشه همونطور که تو فهمیدی اونم میفهمه، زن بابات حامله اس داداش، داره برامون خواهر یا برادر جدید میاره اخمت چرا توی همه؟منصور عمیق نفس کشید آه گونه و پر از حرف اما در مقابل مادرش.در حضور قلب شکسته او سکوت را بر هر چیزی ترجیح داد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا می سپارمتان بـه اون کسی که تـو دیـار بـی کسی بین همه ی دلواپسی ها مونس و همدممان اسـت شبتون در آغوش اَمن خـدا💫💖 به امید فردایـی پراز بهترینها🌺💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺برخیز مهربان ڪه صبح آمده است 🌼تا زندگے را تقسیم ڪند در شهر 🌺و لبخند را تقدیم ڪند بر لب ها 🌼ما هم تقسیم ڪنیم عشق را 🌺لبخند را، مهربانے را، بین دوستان 🌼و با گرماے سلام در دلشان محبت بڪاریم 🌺سلام صبحتون پر از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f