eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چه زحمت ها که برات نکشیدیم 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش الان بوی کتلت تو خونه پیچیده بود کاش الان با خواهر برادرام مشغول دعوای های کودکانمون بودم کاش الان دوستم میومد دنبالم بریم کوچه لی لی بازی کنیم کاش...🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهونه این همان دخترکی ست که بارها از حرفهای یواشکی
ناهید با چشمانی پر از اشک گفت: برگردم کدوم خونه علی؟ چند روز دیگه آیلار میاد من دیگه اونجا جایی ندارم.واسه من جایی نمونده.علیرضا دست روی سرش گذاشت و گفت: جای تو روی سرمه ..دست روی قلبش گذاشت و ادامه داد:جای تو توی قلبمه بیا برگردیم خونه.این روزها خیلی داره سخت میگذره کنارم باش ناهید. بودنت رو لازم دارم.الان که این همه بی کسم حتی برادرم بهم پشت کرده از نظرش من یک دزدِناموسم، بودنت رو لازم دارم ..دل ناهید داشت نرم میشد که محبوبه دوباره پارازیت انداخت: دختر من جایی نمیاد. هنوز خونه پدرش خراب نشده که پا شه همراه تو بیا وردل هوو! شب عروسیت هم قر بده لابد!علیرضا به ناهید نگاه کرد وقتی ناهید میان گریه گفت: من نمی تونم علی، تحمل ندارم بیام بودنت کنار اون ببینم.نا امید شد از بودن و آمدن ناهید هم نا امید شد.او هم نمی آمد.هیچ نگفت و به سمت در خروجی رفت.وارد حیاط که شد به حدی فکرش مشغول بود که پدرش را ندید.همایون که علیرضا را غرق در افکارش دید صدایش کرد.علیرضا مسیرش را به سمت پدرش عوض کرد و کنار او نشست همایون پرسید: کجا بودی؟علیرضا با فکری آشفته جواب داد: رفتم یکسر به آیلار زدم، ازش پرسیدم برای خرید وسایل عروسی چیکار کنیم؟ همایون منتظر بود چون علیرضا ادامه نداد همایون گفت: خوب اون چی گفت؟ علیرضا پاسخ داد: گفت برای عروسی چیزی نمیخواد منم گفتم با لیلا میرم هر چی که لازمه میخرم ...سرش را زیر انداخت و گفت: سفارش کرد یک فکری برای سیاوش بکنیم که شب عروسی اینجا نباشه.زهرخندی در انتهایش کلامش زد.همایون سر تکان داد و گفت: نظر منم همینه.علیرضا گفت: کجا میخوای بفرستیش؟همایون پاسخ داد: احتمالا خونه همون دوستش دانیال. یک مدت اونجا باشه بهتره.علیرضا در سکوت سر تکان داد.چند دقیقه بعد دوباره به حرف آمد: یک سر هم رفتم سراغ ناهید، هرچی اصرار کردم قبول نکرد برگرده.دست میان موهایش فرو برد و گفت: همه چی رو خراب کردم بابا. همه چی به هم ریخته.همایون دست رو شانه پسرش گذاشت از دیدن رنج کشیدن او درد می کشید.فشار خفیفی به شانه اش داد و گفت: میرم دنبال ناهید.برش می گردونم خونه میرم ناهید رو بر می گردونم پیشت .بذار لااقل یک تیکه از این آشفته بازار درست بشه.علیرضا به پدرش نگاه کرد و در نگاهش التماس موج میزد.انگار داشت به پدرش التماس می کرد جوابی سوالی را که میخواهد بپرسد آن گونه که او دوست دارد پاسخ دهدگفت: میشه همه چی درست بشه بابا؟ حال چشمای سیاوش خوب بشه؟ حال دلش خوب بشه؟همایون سکوت کرد.سکوت همیشه هم نشانه رضایت و اتفاقات خوب نبودگاهی سکوت یعنی نه.یعنی حالا حالاها منتظر خوب شدن حال چشمان سیاوش نباش.همایون دم در خانه خواهرش ایستادو ضربه ای به در زد.هیچ علاقه ای برای آمدن به این خانه نداشت اما بخاطر علیرضا خودش را راضی کرد و آمد.به پروین که لااقل از او برای برگرداندن عروسش مشتاق تر بود نگاه کرد؛ مادر بود؛ دلش سر و سامان پیدا کردن زندگی پسرش را می خواست.همایون بی میل دوباره در زد. اگر پای علیرضا وسط نبود؛ حتی یک دقیقه هم منتظر نمی ماند می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد؛از اهالی این خانه کم کینه نداشت.و بی آبرو کردن آیلار وخراب کردن زندگی سیاوش هم به آن اضافه شد.بالاخره ناهید در را باز کرد.نگاهش که به دایی و زندایی اش افتاد بارقه های امید در دلش درخشید.هرچند زندگی با هوو سخت بود، اما او دلِ دل کندن از علیرضا را هم نداشت.هر دو وارد شدند. پروین با محبت عروسش را بوسید و ابراز دلتنگی کرد. ناهید بعد از احوال پرسی با احترام به داخل خانه هدایتشان کرد.محبوبه در آشپزخانه درگیر بود.همایون از ناهید پرسید: بابات کجاست؟ناهید گفت: رفته خونه عموم شهر، چند روزی میشه رفته اونجا.همایون پوزخند زد: آره خوب زندگی بچه اش مهم نیست که بخواد بشینه ببینه چطور میشه. اون فقط خودش مهمه و عملش.بازهم زخم زبان زد.قلب ناهید شکست.پدرش آدم بدی نبود. مهربان بود و با محبت.اعتیاد داشت؛ اما بی محبت و بی مسئولیت نبود.رفته بود شهر چون خبر بیماری برادرش را به گوشش رساندند.محبوبه که متوجه آمدن برادر و زن برادرش شد از آشپزخانه بیرون آمدو سلام داد و بغ کرده کنارشان نشست و گفت: دستت درد نکنه همایون این رسم عروس داریه؟ الان چند وقته ناهید اینجاست نیومدی یک سر بهش بزنی نه خودت نه زنت.تا پروین خواست دهان باز کند و حرفی بزند.همایون گفت: من رسم برادری رو خوب به جا نیاوردم محبوبه..اما بنازم تو خوب خواهری کردی برای من ومحمود.خیلی قشنگ بی آبرویی پسر من و دختر محمود میون کوچه جار زدی.محبوبه برادر بزرگش را بی جواب نگذاشت و گفت: چیکار می کردم.دخترم دست گلم چی کم داشت که پسرت شبونه رفت سراغ دختر محمود؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍 ای خدای مهربان ❄️در این شب زیبا بهار 🤍 عطا کن بر تک تک عزیزانم ❄️ سلامتی و عافیت.. 🤍 عشق و محبت و دلخوشی.. ❄️ آسایش و آرامش و 🤍 عاقبت به خیری... ❄️به امید طلوعی دیگر 🤍شبتون بخیر ❄️در پنـاه خدای مهربون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامِ صبح ، طلایے ترین کلیــد براے ورود بہ قلبهاست... پس صمیمےترین سلام تقدیم بہ شماومهربان ها امید کہ طلـوع امروز☀️ آغاز خوشے هایتان بــاشد سلام آدینه تون بخیر روزتون زیبا و سرشار از انگیزه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد صبحهای جمعه قدیم و نويسنده صبح جمعه با شما و گل آقای هاشمی که تازگی فوت کردند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مسیر خوشبختی ... - @mer30tv.mp3
5.4M
صبح 31 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۳۰۰ گرم‌گوشت ماهیچه ✅ یک‌ کیلو اسفناج ✅ ۲۰ عدد آلو بخارا ✅ ۲ عدد پیاز ✅ ادویه ها نمک و فلفل و‌زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5915871254677553344.mp3
653K
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (روشنایی شمع) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم ببینیم همه‌ی اینها خواب بوده کابوس بوده، ببینیم افتادیم وسط یه خونه‌ی قدیمی، مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن آش رشته هست و عطر پیاز داغش همه جا را برداشته و برگ‌های پائیزی و پرتقال‌های نارنجی وسط حوض فیروزه‌ای شناور بودند و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکینم و بابا از وسط ایوان داد میزنه نیفتین تو حوض، پنجشنبه باشه و ما بدو بدو از مدرسه بیایم و همه جمع بشیم خونه‌ی مادربزرگ و مثل همان روزها خنده‌هامان برسد به آسمان... ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بود کنارش نشست و گفت: لیلا اینجا چرا نشستی سرده؟لیلا به برادرش نگاه کرد لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد: خوابم نمی برد.علیرضا سر تکان داد: تو هم که از زندگی باز شدی. کلا اینجایی.لیلا سکوت کردعلی پرسید: تو هم ازم بدت میاد؟لیلا جا خورد.توقع این سوال را نداشت. مگر میشد از برادر مهربانش بدش بیاید.در تاریکی نگاهش را به نگاه افسرده برادرش گره زد وگفت: نه هیچ وقت این فکر رو نکن. من نگرانتم، نگران زندگیت، خودت ....علیرضا با اندوه بزرگی در صدایش گفت: اما من بیشتر از هر کسی نگران سیاوشم.لیلا سکوت کردحرف زدن درباره سیاوش فقط بار مانده روی دوش های علیرضا را سنگین تر می کرد.علیرضا که سکوت خواهرش را دید گفت: برات یک زحمتی دارم ..لیلا نگاهش کرد و علی گفت: میشه فردا با افشین بری چند تا تیکه وسیله برای آیلار بخری؟لیلا با درد به بردارش نگاه کردوگفت: آخه من ...من جلوی چشم سیاوش وناهید .....علیرضاسخته ...علیرضا میان حرفش پرید: تو رو خدا تو نگو نه، غیر تو هیچ کس ندارم بهش بگم.لیلا بی میل گفت: حالا خرید میخواد چیکار؟علیرضا: خرید حلقه، عطر و ادکلن که نمیخوام. یک آینه و شمعدون و یک لباس واسه شب عروسی وچندتا تیکه وسیله اینجوری.لیلا گفت: واسه شب عروسی لباس منو بپوشه .چهار تیکه وسیله دیگه هم بذار فردا برم ببینمش ....بخدا علیرضا کسی حال و حوصله این کارا نداره.علیرضا پوزخندی زد وگفت: فکر می کنی من دارم؟ اما مجبورم باید برای جلوی چشم مردم یک چیزایی رو آماده کنیم.من باعث سرافکندگی آیلار شدم میخوام لااقل شب عروسی با عزت و آبرو واحترام بیاد تو خونه.قلب لیلا برای بار سنگین عذاب وجدانی که در صدای علیرضا مشهود بود به درد آمد.علی خودش ادامه حرف را گرفت: بابا گفته سیاوش رو می فرسته خونه دانیال. یک خواهر داشت بنظرت برای سیاوش مناسب نیست؟لیلا سر تکان داد: الان فکر کردن به ازدواج سیاوش کار درستی نیست.ما میخوام فکر سیاوش آسوده بشه اما پیشنهاد ازدواج اصلا مناسب نیست.علیرضا نالید: پس چیکار کنم لیلا؟ چیکار کنیم قلب سیاوش آروم بگیره؟لیلا عمیق نفس کشید: زمان داداش، زمان اوضاع بهتر می کنه .سیاوش هم کم کم یاد می گیره که با ماجرا کنار بیاد علیرضا بازدمم گرمش را میان هوای سرد فرستاد و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم من دل سیاوش رو بشکنم. سیاوش اینجوری با اخم نگام کنه. دلم براش تنگه لیلا برای بگو وبخندهامون،برای خلوت کردن هامون. برای روزهای خوب.لیلا سکوت کردعلیرضا به تاریکی روبه رویش چشم دوخت.لیلا انگشتانش را در هم قلاب کرد و گفت :علی به بعدش فکر کردی؟واقعا میخوای با آیلار زندگی کنی؟علیرضا سربالا اندداخت: راستش رو بگم نه ....به بعدش فکر نکردم ....اصلا نمیخوام به بعدش فکر کنم ،مغزم پر فکره .پر سر وصدا ...صبح روز بعد لیلا راهی خانه عمویش شد.در کوچه آیلار را دید که روی تنه ی درخت کنار جوی آب روبه روی درِ حیاطشان زیر سایه همان درخت که تا وسط روی زمین خم شده سپس به سمت بالا رفته بود نشسته و نگاه خیره اش به آب توی جوی و برگ های زردی است که گاهی با وزش باد یکیشان کنده میشد و در آب می افتاد.با سلامش آیلار از جا پرید، طوری غرق افکارش بود که متوجه آمدن لیلا نشد. لبخند مصنوعی بر لب نشاند و جواب سلام لیلا را داد لیلا کنارش نشست وگفت: چطوری؟آیلار با چشمانی خسته نگاهش کرد و گفت: خوبم.لیلا نگاهی به سرتا پایش کرد و گفت: ولی زیاد شبیه خوبا نیستی؟اوضاعت چطوره؟آیلار نگاهش کرد و پرسید: خودت فکر می کنی چطورم؟لیلا سعی کرد لبخند بزند وگفت: خودم فکر می کنم بازم روزهای خوب میان .بازم حالت خوب میشه.آیلار با همان لبخند بی معنی که بر لب داشت و بیشتر شبیه مسخره کردن بود به دختر عمویش نگاه کرد وگفت: آره خوب روزهای خوبم میاد .روزهای خوب .....کسی چه میدونه شایدم روزهای خوب اومدن و رفتن ....تموم شدن ....ما قدرشون ندونستیم.لیلا دست روی دست آیلار گذاشت و گفت: با این همه نا امیدی فقط خودتو از پا در میاری آیلار ..آیلار که جوابی نداد لیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: علی بهم گفته برم برات رخت ولباس و آینه وشمعدون و از این چیزا بخرم.آیلار بی حوصله گفت:چه حوصله ای داره.لیلا: بخدا حال اونم خرابه ولی میخواد جلوی مردم آبروداری کنه.آیلار پوزخندی زد و گفت: مگه آبرویی هم گذاشته؟لیلا سر پایین انداخت بعد از کمی سکوت گفت: چی برات بخرم؟چی لازم داری؟خودت میای با هم بریم؟آیلار آه کشید و گفت: من پاشم بیام خرید عروسی؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت خوشه دختر؟ من این روز معلقم بین زمین هوا .نه می افتم رو زمین و راحت میشم. نه با سر میخورم به سقف آسمون و کارم تموم میشه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بدون شرح 😊❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!؟خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست .... نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :"این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی!" پی نوشت :برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دکوری های خونه ی مادربزرگ که خیلی با سلیقه چیده بود تو کمد👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديالوگی از خسرو شكيبايی حسام با دزدی نه اين دنيات درست ميشه نه اون دنیا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتودو لیلاروی سکو سیمانی چسبیده به آشپزخانه نشسته بو
عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خیره شد.تا ظهر پیش آیلار بود با هم درد و دل کردند و حرف زدند.ظهر که برگشت سیاوش را دید که از حیاط خارج می شد.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: کجا بودی؟لیلا: رفته بودم خونه عمو.سیاوش با دفت نگاهش کرد :آیلار چطور بود؟دلش مُرد برای دل بردارش که هنوز هم اسم آیلار را با این همه عشق بر زبان می آورد و گفت: بد نیست.سیاوش قصد رفتن کرد: باشه برو تو.لیلا پرسید: کجا میری؟سیاوش پاسخ داد: همینجام الان بر می گردم.لیلا واردخانه شد پدر و مادرش به همراه علیرضا در هال نشسته بودند.لیلا سلام داد و کنارشان نشست همایون رو به لیلا گفت: بابا رفتی با آیلار صحبت کنی برای خرید عروسی؟لیلا جواب داد: بله بابا، ولی قبول نکرد گفت چیزی نمیخواد.همایون: باباجان باید این کارها رو بسپری به مادرت خودش میره با زنعموت صحبت می کنن چندتا زن با هم دست آیلار می گیرن میرن خرید عروسی.لیلا با اندوه گفت: فکر نکنم بره.پروین گفت: نمیشه مادر پس شب عروسی چی میخواد بپوشه، شب حنابندون ...لیلا حرف مادرش راقطع کرد و گفت: آیلار گفته ازتون بخوام حنابندون نگیرید گفت کسی هم از یک مرد زن دار توقع نداره عروسیش کامل کامل باشه.ناگهان صدای سیاوش به گوشش خورد که می گفت: چرا حنابندون نمیخواد؟ آیلار که حنابندون از عروسی بیشتر دوست داره؟و همراه نیشخندی که بر صورت نشاند مستقیم به صورت علیرضا نگاه کرد و کنار لیلا نشست.علیرضا نیش کلامش را دریافت.فهمید سیاوش خواست بفهماند او با همسر فعلی برادرش درباره همه این مسائل صحبت کرده.لیلا از دیدن سیاوش متعجب شد، او که از خانه بیرون رفته بود!سیاوش یک استکان چای از توی سینی مقابلشان برداشت و گفت:خوب لیلا می گفتی عروس خانوم دیگه چی خواسته؟ لیلا بی میل ادامه داد: گفت بهتون بگم عروسی هم جمع و جور باشه.قلب سیاوش در سینه مچاله شد.آیلار داشت برای عروسیش برنامه می ریخت بدون او؟ قرارشان این نبود. برنامه های دیگری داشتند.سیاوش باز تصمیم به سوزاندن علیرضا گرفت: نگفت لباس عروسش چه مدل باشه؟ یا شب عروسی دوست داره موهاش چطور درست کنه؟ یا نگفت بهت ...همایون به دستهای مشت شده علیرضا نگاه کرد. میان حرف سیاوش پرید.وگفت: راستی سیاوش بنظر من تو چند روز برو خونه دوستت دانیال بمون.سیاوش سر بلند کرد و گفت: چرا برم اونجا؟ مگه چی شده؟ عروسی داداشمه باید باشم سنگ تموم بذارم.پوزخندش را باز حواله علیرضا کرد.استکان چای را به لبهایش نزدیک کرد تا گلوی خشک شده اش را تر کند بعد ادامه داد: بالاخره یک داداش که بیشتر نداریم. باید برای عروسیش هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم ..باقی چای را داغ داغ سر کشید.گلویش سوخت،اما داغ دلش خیلی بیشتر بود.لیلا با افسوس به برادرانش نگاه کرد.همایون رو به پسرش گفت: بابا باهات دشمنی که نداریم. یک مدت اینجا نباش برو پیش دانیال..یا اصلا برگرد برو فرانسه یک مدت پیش عموت بمون.سیاوش پوزخند زد: همون یکبار که رفتم پیش عمو برای هفت پشتم بسه.من همینجا می مونم ..رو به علیرضا نگاه کرد نگاهش را مستقیم در چشمان علیرضا فرو کرد و گفت: همینجا می مونم و نمیذارم این عروسی سر بگیره ..علیرضا از در صلح وارد شد و گفت: سیاوش من و تو که پدر کشتگی نداریم. تو چه امروز چه تا آخر دنیا عزیزترین کس زندگی منی.. این اتفاق افتاده سر یک اشتباه بود ..سیاوش با عصبانیت وسط حرف علیرضا گفت: یک اتفاق بود علیرضا؟ به همین سادگی تو چشمای من نگاه می کنی میگی یک اتفاق بود؟ آره خوب برای تو زیادم بد نشد ...اونی که گند زده شد به کل زندگی و آینده اش من بودم.اونی که زندگیش نابود شد من بودم....زدی همه برنامه های منو خراب کردی. آیلار باید زن من میشد.نه اینکه الان بشینن برای عروسیش با تو برنامه ریزی کنن .پوزخندی زد و گفت: اونم چی یک عروسی بی حنابندون، بدون خرید، جمع وجور بدون برنامه های که داشته ...عین یک زن بیوه ..علیرضا هم عصبانی شد و گفت: چیکار کنم سیاوش؟ چیکار کنم که ببخشی؟که یادت بره؟ پیش اومده.منم نمی خواستم ولی شده..الان چیکار کنم خودمو بکشم؟سیاوش استکان را در سینی کوبید و گفت: نه داداش ....نه شاه دوماد تو خودت نکش ...هیچ کاری هم لازم نیست بکنی .اونی که نمیذاره این عروسی سر بگیره منم. اونی که نمیذاره آیلار باهات زیر یک سقف بره منم ...انگشتش را به سمت پدر ومادرش و لیلا گرفت و گفت: بشینید و ببینید من نمیذارم این عروسی سر بگیره..بعد از ظهر همان روز سیاوش دوباره به امید حرف زدن و راضی کردن آیلار راهی خانه عمویش شد. در، کوچه به منصور برخورد کردبعد از احوال پرسی منصور پرسید: میری خونه ما؟سیاوش جواب داد: آره میرم یکبار دیگه با آیلار حرف بزنم.منصور روبه رویش ایستاد وگفت: فک نمی کنم دیگه چیزی درست بشه سیاوش.. . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به پشت سرم که نگاه میکنم روزایی رو میبینم که اگر خدا نبود هیچوقت نمیتونستم بگذرونمشون...💫 شبتون بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امـــروز در آهنگ صبح شعری باید گفت پر از طلوع... قصه ای باید گفت پراز هـیجان و ترانه ای باید خواند پر از پرواز... ☀️سلام دوستان 🌹صبح شنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۱ اردیبهشت سالگرد فوت سهراب سپهری این کلیپ زیبا که از کارهای ایشون هست با نام درس اخلاق رو ببینیم🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اردیبهشت... - @mer30tv.mp3
5.11M
صبح 1 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شصتوسه عروسی چی؟خرید چی؟لیلا به آب روان مقابل پایش خی
بایدبابعضی چیزاکناربیایی.سیاوش لجوجانه گفت نمیتونم کناربیام منصور هرکسی هم که جای من بودکنارنمی اومد.توهم بودی کنارنمی اومدی.منصور با ملایمت گفت: اینجوری داری به خودتُ و آیلار آسیب میزنی.سیاوش پوزخند زدچه راحت ازگذشتن وپذیرفتن حرف میزنی.اگه زندگی خودت هم بودانقدرراحت نسخه می پیچیدی؟آدماوقتی پای زندگی دیگران وسط بیاد خیلی راحت تعیین تکلیف می کنن.تو جای من نیستی که بدونی من چه حسی دارم و چی میکشم.منصوربا ناراحتی گفت من وتوغریبه نیستیم که تازه به هم رسیده باشیم و حال و زور هم درک نکنیم.منم به اندازه تو ناراحتم، برای دلشکسته تو،برای آبروی رفته آیلار و آرزهای بر باد رفته اش،اگه میگم قبول کن وکناربیا چون میخوام تو به آرامش برسی.سیاوش باچشمانی پرغم گفت من دیگه به آرامش نمی رسم.منصور سر تکان داد و گفت من باید برم یک سر به باغ بزنم تو برو خونه میام بایدحرف بزنیم.سیاوش گفت خودت رو اذیت نکن زیاد نمی مونم.منصورگفت میگم باید باهات حرف بزنم.بایدحرف بزنیم.سیاوش بی توجه به منصور راه افتاد دم در خانه عمویش ایستاد در زدبانودر را به رویش گشود.سیاوش را که دید گفت سلام، خوش اومدی.و نگاهش روی صورت نامرتب پسرعمویش خیره ماند.مرد جوان هم سلام وعلیک کرد و سراغ آیلار را گرفت.و بانو به آخر باغ جایی که آیلار روی تاب نشسته بود اشاره کرد. سیاوش که خواست به آن سو قدم بردار بانو صدایش کرد: سیاوش؟سیاوش ایستاد منتظر به بانو خیره شد بانو گفت: روبه راهی؟سیاوش پوزخند زد:حسابی ...پبا دست به سرتا پایش اشاره کرد و گفت: مشخص نیست؟دوباره خواست به سمت آیلار برود که بانو باز گفت:حال آیلار خوب نیست ...کاش میذاشتی یک مدت به حال خودش باشه.سیاوش بی حوصله بود. جان چانه زدن نداشت گفت:مگه چقدر وقت دارم که یک مدت هم بذارم اون به حال خودش بمونه بانو؟نمی بینی دارن عروسی می گیرن ؟به سمت آیلار رفت. آیلار از دور آمدنش را دید.درحالی که آهسته تاب میخورد آمدنش را به تماشا نشست.از گام هایش، از نحوه راه رفتنش خشم و عصبانیتش را می شد تشخیص داد. دلتنگش بودسیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد.آیلار هم جواب گفت.سیاوش: اومدم باهات صحبت کنم آیلار.سیاوش مقابلش ایستاد و سلام داد و آیلار هم جواب گفت.با نگاهی که داشت خودش را دار میزد تا خروار خروار عشق به پای قدم های سیاوش نریزد.با جانی که داشت در می رفت برای موهای آشفته سیاوش اما جان می کند تا نشان ندهد.سیاوش اومدم یک کم باهات صحبت کنم آیلار.آیلار منتظر نگاهش کرد. و سیاوش گفت: دو، سه روز دیگه عروسیه. دارن برای خرید وکارهای عروسیت برنامه ریزی می کنن ..خودش هم از گفتن این جمله قلبش درد گرفت.قرار نبود عروسیت باشد.قرار بود عروسیمان باشد.قرار بود عروسیمان باشد با دنیا دنیا شادی.نه کیلو کیلو غم ..چشمانش را بر هم فشرد و دوباره باز کرد و گفت: آیلار واقعا میخوای به این ازدواج تن بدی؟آیلار باصدای که رگه های از بغض داشت گفت: من به این ازدواج تن دادم سیاوش همون روزی که تو نبودی و بابام دستم رو شکوند ..چشمانش پر از اشک شد و گفت: همون روزی که با علیرضا سر سفره عقد نشسته بودم و چشمم به در خشک شد شاید معجزه بشه و تو برسی ..ابرو بالا انداخت و زد زیر گریه: البته میگم سفره عقد فکر نکنی سفره درکار بودا نه بابا..عین مجلس عزا فقط به جای تلقین که به مُرده می کنن عاقد برای صیغه عقد خوند.سیاوش جلو رفت طناب تاب را میان دستش را گرفت وبا غیرتی که به جوش آمده بود گفت: نمیخوام زنش بشی نمی تونم ببینم زن علیرضا بشی.آیلار بلند شد ایستاد.عصبی شده بود.اعصابش دیگر نمی کشید.جان کنده بود تا دست میان موهای سیاوش نبرد و مرتبشان نکند.مغزش دیگر خود داری را تاب نداشت.باید فریاد میزد و خودش را خالی می کرد و گرنه همین روزها از حجم غم و اندوه درونش از پا می افتاد.گفت: خوب نگاه کن که ببینی..زن علیرضا شدم.وقتی که تو نبودی ..به در هال اشاره کرد وگفت: وقتی که چشمم روی همین در موند تا از حال رفتم.سیاوش تو نبودی...ندیدی ولی من اون روز هر ثانیه هزار بار خدا رو صدا زدم که تو رو یک جوری برسونه..که معجزه بشه.. ولی خدا جوابم نداد تو هم نیومدی منم زن علیرضا شدم .با یک دست شکسته که با روسری به گردنم بسته بود ..هق زد وگفت: روزگارم سیاه بود سیاوش..سیاه که میگم یعنی هر لحظه اش آرزوی مُردن کردم ...تو بودی ببینی اون شبا توی غار به من وبانو چی گذشت؟ ...میدنی از شب تا صبح از ترس نخوابیدن یعنی چی؟سیاوش میدونی از دست پدر و عمو به دل کوه زدن یعنی چی.من آواره کوه وبیابون شدم که تو دلت نشکنه..که تو اینجوری نگام نکنی با این چشمای پر از غم..ولی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.هر کاری کردم کاری از دستم بر نیومد.نشد سیاوش نشد ..سیاوش فریاد زدخیلی خوب.خیلی خوب.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ۲عددسیب زمینی🥔 ۱ عددپیاز🧅 جعفری،گشنیز🌿 سیر🧄 نان لواش🫓 نمک و فلفل🧂 بریم که در کنار این خانوم هنرمند این‌ سمبوسه جذاب رو بسازیمش😋 من به سمبوسه فلفل و گوشت چرخ‌کرده م میزنم شما چی؟؟؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
dariush_dastaye_to 128.mp3
3.65M
ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم ●♬♩ هر جا که پا میذارم تو رو اونجا می‌بینم ●♬♩ یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود ●♬♩ قصه‌ی غربت تو قد صد تا قصه بود ●♬♩ یاد تو هر جا که هستم با منه ●♬♩ داره عمر منو آتیش میزنه ●♬♩ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسم معلم اول دبستان یادتونه؟🥹 خودم خانوم اکبری🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f