eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چه زیبا گفت سهراب🌺 باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایـم را بدهـم .... تـا برسـانـد بـه خــــدا روزتـون زیبـا و پُراز آرزوهای قشنگـــــ🍃🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دماوند .... - @mer30tv.mp3
4.43M
صبح 13 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادودوم دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابو
اون از شوهر کردنش که تارفت رنگ‌خوشبختی رو ببینه شوهرش جوونمرگ شد،اینم از بچه دار شدنش یه آب خوش قرار نیست از گلوی ماها پایین بره.باتعجب گفتم:چی شده عزیز؟عزیز باگوشه روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت:به گوشم رسیده که خانم بزرگ حرف انداخته که با به دنیا اومدن بچه دیبا باید از عمارت بره.اینحرفارو از کجا آوردی عزیز؟اصلا از کی شنیدی؟عزیز که انگار میترسید حرف بزنه،صداشو آرومتر کرد و گفت:خودم شنیدم،صدای نسرین و خانم بزرگو شنیدم که راجب دیبا حرف میزدن.کنجکاو شدم و خودمو جلوی در اتاقشون کمی معطل کردم تاببینم چی میگن خانم بزرگ داشت میگفت دیبا زن جوونه و حالا دیگه محرمی توی عمارت نداره.درست نیست توی عمارت بمونه و فقط تا به دنیا اومدن بچه نگهش میداریم.یادگار جمشیدم که به دنیا بیاد،دیبا دیگه جایی اینجا نداره.دستمو گذاشتم جلوی دهنم شوکه شده بودم و دلیل این حرفا و تصمیم خانم بزرگو‌درک نمیکردم.از همون بچگی عمر روزای خوشم کوتاه بود عمه که انگار خیلی از این تصمیم تعجب نکرده بود علی رو توی بغل گرفت و گفت:این تصمیمات خانم بزرگ تعجبی نداره،برای منم ازاین نقشه ها کشیده بود،اما خدابیامرز جمشیدخان نذاشت بعداز مرگ ارباب من ازاین عمارت برم.دیبا اگر شانس بیاره،جمال خان مانع رفتنش بشه وگرنه کسی نمیتونه روی حرف خانم بزرگ حرف بیاره.عمه برگشت به اتاق خودش.رفتم جلوی پنجره و به حیاط عمارت چشم دوختم.این حیاط و این عمارت بهترین و بدترین خاطرات زندگیمو رقم زده بود من اینجا خندیدم و عاشقی کردم.گریه کـردم و از دست دادم.همینجا بود که عاشقی کردم و بهترین روزای زندگیمونو با جمشید ساختیم همینجا بود که بچه دار شدیم و از ته دل خندیدیم.توی همون حیاط لعنتی بود که خبر مرگ جمشیدمو بهم دادن.باهمه ی این اتفاقات چطور میتونستم بچه ای که ثمره ی عشق من و جمشیدِ رو بزارم و برم.درسته جمشید دیگه نیست اما من برای نگه داشتن این بجه و مادری کـ.ـردن براش میجنگم.جلوی همه می ایستم و نمیزارم لحظه ای منو از یادگار جمشید دور کنن تصمیمو گرفته بودم.اگر این تصمیم خانم بزرگ علنی بشه ،نمیزارم بجمو ازم بگیرن.نفس عمیقی کشیدم و آهی گفتم.عزیز توی فکر بود و میدونستم خیلی نگرانمه خودم هم نگران بودم.حتی دیگه نمیدونستم چی درانتظارمه و چه آینده ای قراره برام رقم بخوره.با مرگ جمشید فهمیدم با سرنوشت نمیشه جنگید و اگر چیزی توی سرنوشتت نوشته شده باشه چه بخوای چه نخوای اتفاق می افته.ازاونروز دور از چشم من پچ پچ ها و چپ چپ نگاه کردنا توی عمارت شروع شد.همه دور از چشم من حرفهایی میزدن و همه جا حرف از من و بچه ام بود اما تا وارد جمعی میشدم حرفشون رو قطع میکردن.حتی خدمتکارها هم زیرگوش هم حرفهایی میزدن.دورادور حرفا از طریق عزیز و عمه به گوشم میرسید اما به روی خودم نمیاوردم.همه چیزو میریختم توی دلم و خودخوری میکردم بهترین کار همین بود.نمیخواستم روی خانم بزرگ و بقیه به روی من باز بشه و جلوی خودم اینحرفا گفته بشه چندوقتی بود که حتی برای دور هم غذا خوردن هم منو صدا نمیزدن و غذام رو توی اتاقم میخوردم.هرچند اینطوری راحت تر بودم و خودم هم ترجیح میدادم توی اتاقم باشم.اما اینا نشونه ی خوبی نبود.اونا بعداز جمشید منو از جمعشون جدا کرده بودن و من هرروز تنهاتر و دلتنگتر میشدم‌‌.وارد ماه نهم حاملگیم شده بودم و شرایط برام خیلی سخت تر شد بودم.شرایط روحی خیلی بدی داشتم و توهماتی داشتم که بعداز مرگ جمشید شروع شده بودهرازگاهی خواب جمشیدو میدیدم که برگشته و همین باعث شده بود باور مرگ جمشید برام سخت تر بشه.همیشه ته دلم امید داشتم که جمشید برمیگرده و همین افکار حال روحیم رو خیلی خراب کرده بودحال جسمیم هم تعریف چندانی نداشت.حسابی چاق شده بودم و اضافه وزن شدیدی پیدا کرده بودم قابله خیلی تاکید میکرد که وضعیتم خطرناکه اما گوشم بدهکار نبود و نمیتونستم بفکر سلامتیم باشم و کاملا بیخیال همه چیز شده بودم.احساس پوچی که بهم دست داده بودباعث میشد انگیزه ای نداشته باشم و فقط توی گذشته زندگی کنم خاطراتم با جمشید و مرور میکردم و اشک میریختم....بعداز چندین هفته خانم بزرگ عزیزه رو فرستاد که بمن بگه برای شام به اتاقش برم.خیلی استرس داشتم و دلم میگفت که خبراییه.از بعدظهر که عزیزه گفت باید برای شام به اتاق خانم بزرگ برم دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.توی اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم.گاهی تصور میکردم ممکنه و خانم بزرگ چی بگه و توی ذهنم برای حرفاش جواب اماده میکردم تا امادگی داشته باشم .عزیز نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:دیبا یه نگاه به خودت انداختی؟اصلا خودتو تو آینه دیدی؟میدونی چندروزه حتی یه حمام نرفتی و لباساتو عوض نکردی؟بااین سرو وضع میخوای به اتاق خانم بزرگ بری؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ لوبیا سبز ✅ گوشت ✅ پیاز ✅ برنج ✅ سیب زمینی ✅ رب گوجه ✅ روغن ✅ نمک،فلفل،زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
593_40172171477355.mp3
4.92M
آهنگ زیبای باغ دلم حبیب ❤️‍🔥😘 (در باغ دلم تازه گلی سرزد و گم شد..) 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی می‌دونه اینا چی بودن؟؟؟ دخترای دهه‌ی شصت خوب یادشونه😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوسوم اون از شوهر کردنش که تارفت رنگ‌خوشبختی رو ببینه
بدون اینکه جوابی به عزیز بدم رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم.موهام از کثیفی به هم چـسبیده بود و لباسام بود میداد.تیکه ای از موهام رو که روی صورتم افتاده بود بردم پشت گوشم و زیرلب گفتم:خیلی وقته خودمو از یاد بردم.با رفتن جمشید منم مُردم‌ دارم نفس میکشم اما قلبم مُرده.عزیز که متوجه حرفام شده بود بدون اعتنا به حرفام گفت:میرم حمامو گرم کنم تا سرو تـنتو بشوری بو گرفتی دختر درست نیست اینجوری ببیننت.حرفی نزدم و رفتم سمت کمد تا لباسی بردارم و بعداز حمام بپوشم چشمم به لباسی یاسی رنگی افتاد که اخرین بار برای برگشتن جمشید پوشیدم و منتظرش بودم تا برگرده اما برنگشت.دستی بهش کشیدم و آهی کشیدم و زیرلب گفتم:هنوزم منتظرتم جمشید.پیراهن سیاه و گشادی رواز توی کمد برداشتم و بایک روسری و چنتا چیز دیگه لای بقچه پیچیدم و از اتاق رفتم بیرون تا حمام کنم.حمام حسابی گرم شده بود و بخار گرفته بود عزیز از توی لگن چندتا کاسه پراز اب داغ روی شونه هام ریخت.استخوانام نرم شد و احساس خوبی پیدا کردم.خیلی وقت بود حمام نیومده بودم.روی چهارپایه ی پلاستیکی گوشه حمام نشستم و عزیز کمکم کرد تا خودمو بشورم.تمام مدتی که توی حمام بودم به این فکر میکردم که خانم بزرگ چرا ازمن خواسته برم به اتاقش.لباسامو تنم کـردم و حوله رو انداختم روی موهامو فشار دادم تا آبشو بگیرم.چقدر انجام همین کارهای روزمره که تا چندوقت پیش برام عادی بود و حتی بااشتیاق انجامشون میدادم حالا برام سخت و طاقت فرسا شده بود.یأس و ناامیدی توی وجودم رخنه کرده بود و حتی انگیزه نفس کشیدنو ازم گرفته بود.شاید اگر این بچه نبود تاالان بلایی سر خودم آورده بودم و خودمو راحت کرده کرده بودم.عزیز تشت پر از لباس شسته شده رو زد زیر بغلش و گفت بریم.به سمت اتاق راه افتادم تا اماده ی رفتن به اتاق خانم بزرگ بشم.هرچی بیشتر به زمان شام و دیدن خانم بزرگ نزدیک میشد استرسم بیشتر میشد.تپش قلب شدیدی گرفته بودم و بچه هم تکون های شدیدتری میخورد.موهای خـیسم رو ریختم دورم تا آبش بره و خشک بشه.دستی به صورتم که از داغی اب سرخ شده بود کشیدم و چشمامو با پشت دست مالیدم.خودمو تو اینه نگاه کردم.ابروها و صورتم پراز مو شده بود اما چه انگیزه ای داشتم برای رسیدگی به خودم؟توی چشمای خودم زل زدم و سری تکون دادم و برای خودم تأسف خوردم.موهامو که تقریبا نیمه خشک شده بود جمع کردم و سری بزرگی رو انداختم روی سرم و بدون اینکه توجه کنم حتی مرتبه یانه به سمت در راه افتادم عزیز مشغول پهن کردن لباسا بود که ازش خواستم همراهم بیاد.اول مخالفت کرد اما راضیش کردم و به سمت اتاق خانم بزرگ راه افتادیم.جمال خان جلوی در بود و میخواست وارد اتاق خانم بزرگ بشه که با دیدن ما خودشو کنار کشید و گفت:بفرمایین زنداداش.دستمو به کمـرم زده بودم و وارد اتاق خانم بزرگ شدم نسرین هم طبق معمول توی عمارت بود و مشغول سرو کله زدن با آذر بود.با ورود من خانم بزرگ به زیرانداز کنار پنجره اشاره کرد و گفت:بشین دیباجان عزیز هم کنارم نشست و بعداز ما عمه و جمال که علی رو توی بغل گرفته بود وارد شدن.پس خانم بزرگ از عمه هم خواسته امشب بیاد به اتاقش.یعنی چه خبره و چی توسرش میگذره که همه رو جمع کرده.جمال خان جای همیشگیش بالای اتاق نشست و علی رو هم روی پاش نشوند علی خیلی شیرین زبون شده بود و با حرفای بچگونه و شیرین زبونی هاش حواس همه رو پرت خودش میکرد.سر همه با علی و حرفاش گرم بود اما من ذهنم هزارجا میچرخید.از علت جمع شدن همه توی اتاق خانم بزرگ گرفته تا جای خالی جمشید که بیشتر از همه عذابم میدادبا ورود عزیزه و دوتا خدمتکار دیگه توجه ها از علی برداشته شد و نگاه ها به سمت سفره ای که پهن میشدچرخید.داشتن سفره شام رو پهن میکردن و به سرعت چندین نوع غذا و دوغ محلی توی سفره چیده شد خانم بزرگ صداشو صاف کرد و گفت:خوشحالم که بعداز مدت ها دوباره دورهم جمع شدیم اما تنها چیزی که باعث میشه رغبت نکنم به جمع کردن اعضای عمارت دورهم،جای خالی جمشیده.صداش لرزید و ادامه داد:وقتی همه جمع میشیم و جمشیدم نیست نتونست ادامه بده و بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن..منم همراهش اشک ریختم و همه با ناراحتی مشغول خوردن غذا شدن.با بی میلی غذا چندقاشقی غذا خوردم و بیشتر سعی میکردم سرم رو به غذا گرم کنم تا بقیه غذاشون رو بخورن.خانم بزرگ پارچ دوغ رو برداشت و همونطور که داشت میریخت توی لیوان گفت:چندروز دیگه چهلم جمشیده ومراسمی براش درنظر داریم بااجازه جمال خان قراره مثل مراسمات قبلی مراسمی آبرومندانه و درخور شأن اربابی برای جمشید بگیریم.زیرچشمی به من نگاه کرد وگفت:بعداز چهلم جمشید،تکلیف وارث و غیر وارث هم مشخص میشه.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرمو بالا آوردم و مستقیم بهش نگاه کردم.میخواستم حرفی بزنم اما جلوی خودمو گرفتم‌.خانم بزرگ حرفی نزده بود که بخوام شلوغش کنم.باید منتظر فرصت بهتری میموندم تا ببینم میخواد چیکار کنه و اگر تصمیمی گرفته باشه که به من و بجه مربوط بشه اونموقع از حق خودم دفاع کنم.هرچند دورادور یه چیزایی شنیده بودم اما خانم بزرگ مستقیم و واضح به من حرفی نزد که بتونم کاری بکنم.پوست لبمو کـندم و اروم زیرلـب گفتم:آروم باش دیبا،الان وقتش نیست.عزیز که حالمو فهمید زیرگوشم گفت:میخوای برات آب بریزم؟سری تکون دادم و لیوان ابو از دست عزیز گرفتم ویه نفس سرکشیدم تا شاید کمی اروم بشم.بعداز شام سفره جمع شد و منتظر چای بعداز شام بودیم.عادت اعضای عمارت بود که بعداز شام چای میخوردن.جمشید هم همیشه میگفت:چای بعداز شام خیلی میچسبه.با کوچیکترین چیزها یاد جمشید‌ میفتادم و عذاب میکشیدم.هرلحظه ی زندگیم با یادآوری خاطرات تلخ میشد عزیزه با سینی پراز استکان های چای وارد شد و به همه چای تعارف میکرد اول ازهمه سینی رو جلوی جمال نگهداشت.لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد یاد روزی افتادم که جمشید استکان چای رو برای من از توی سینی برداشت.قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو با گوشه روسریم پاک کردم و به گلِ قالی چشم دوختم.عزیزه سینی رو جلوی همه گرفت و بعد جلوی من نگه داشت.تشکر کردم و چای رو برداشتم.حالم اصلا خوب نبود.دلم میخواست هرچه زودتر اون دورهمی تموم بشه.خانم بزرگ چای رو ریخت توی نلعبکی و فوت کرد زیرچشمی به جمع نگاهی کرد و زیرلـب چیزی گفت.معلوم بود میخواد حرفی بزنه اما منتظر فرصت مناسبه.جمع در سکوت بود و همه مشغول خوردن چای بودن و بچه ها مشغول بازی.خانم بزرگ سرفه ای کرد و سرشو بالا گرفت.سینه اش رو سپر کرد و گفت:به عنوان بانوی ارشد این عمارت،اداره ی امور زنان و خدمتکاران این عمارت دست منه به سمت من برگشت و ادامه داد:و همچنین تصمیم گیری برای عروس های عمارت.آب دهنمو قورت دادم و بهش چشم دوختم ادامه داد:نزدیک چهل روزه که فرزند ارشد من که ارباب این عمارت بوده مُرده.همه میدونین که بعداز مرگ ارباب ها،زنان اون ها دیگه جایی توی عمارت ندارن،مگراینکه بانوی ارشد باشن.رو به عمه کرد و با کنایه گفت:یا اینکه با پادرمیونی اربابها بتونن توی عمارت جا خشک کنن.عمه سرشو پایین انداخت و صورتش سرخ شدمن هم حال خوبی نداشتم و این قانون عمارت شامل حال منم میشد.خانم بزرگ که رویِ صحبتش با من بود از جاش بلند شد واومد سمت من.سرمو بلند کردم و باهاش چشم تو چشم شدم.تو چشمام خیره شد و گفت:بعداز پسرم جمشید،فقط وجودِ وارثشه که میتونه به من آرامش بده.صداشو کمی بلندتر کرد و گفت:حالا که دیبا حاملست و وارث جمشیدم رو توی شـکمش داره میتونه فعلا توی عمارت بمونه،اما بعداز به دنیااومدن بچه باید عمارت رو ترک کنه.نفسم به شماره افتاده بود و بدون اینکه پلک بزنم به خانم بزرگ چشم دوخته بودم.همه به هم نگاه کردن.کسی نمیتونست حرفی بزنه این تصمیم خانم بزرگ بود.جمال کاملا برعکس جمشید بود.از خودش اختیاری نداشت و روی حرف خانم بزرگ حرف نمیزد دربرابر ابهتی که جمشید داشت جمال هیچ بود و همین باعث شده همه نگران اربابی جمال باشن.خانم بزرگ بدون اجازه ی جمشید تصمیمی نمیگرفت و حرفی نمیزد اما حالا درظاهر جمال ارباب بود اما عهده دار همه چیز خانم بزرگ بود.دستامو مشت کرده بودم و به خانم بزرگ زل زده بودم.میدونستم قراره همچین تصمیمی بگیره و خودمو برای مقابله آماده کرده بودم اما باتمام وجود ناتوان شده بودم.تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردم و ایستادم.جلوی خانم بزرگ ایستادم و با جدیت گفتم:اگر قرار بر رفتنه چرا بعداز بدنیا اومدن بچه؟همین حالا از اینجا میرم.منتظر جواب نموندم و بدون معطلی برگشتم سمت در تا برم بیرون که خانم بزرگ مچ دستمو گرفت و کشیدبااین حرکت همه از جاشون بلند شدن و به ما چشم دوختن.نگرانی توی نگاه همه به خصوص جمال کاملا مشخص بود خانم بزرگ‌ همونطور که مچ دستمو گرفته بود گفت:کجا؟گفتم تو باید بری،در حال حاضر نوه ی من توی شـکم توئه و تا قبل از به دنیا اومدنش اجازه ی ترک عمارت رو نداری.تا چند هفته ی دیگه که بچه به دنیااومد میتونی خودت بری.با شنیدن این حرفها دنیا برام تیره و تار شد سرم گیج میرفت و تعادلم داشت به هم میخورد اما سعی کردم محــکم باشم تا کسی متوجه حالم نشه هیچکس جرئت ایستادن در مقابل خانم بزرگ رو نداشت اما من بعداز،از دست دادن جمشید و همه ی زندگیم باید برای نگه داشتن بقیش میجنگیدم.پوزخندی زدم و گفتم:من با بچه ام از اینجا میرم.این بچه ی من و جمشیده.نه جمشیدِ از دست رفته ی شماخانم بزرگ که توقع همچین حرف و برخوردی رو از من نداشت جاخورد و متعجب نگاهم کرد به بقیه نگاه کرد و خنده ی تمسخر آمیزی کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خاطرات بچگی دهه شصتی‌ها یه جوریه انگار همه شون توو یه خونه زندگی میکردن نماد تابستونای قدیم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشت‌بام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان می‌گیرند. من هم کمی چانه‌زنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشت‌بام عرق می‌ریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانی‌ها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»گفت: «چرا، ولی او عیال‌وار است و احتیاجش از من بیشتر.» من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانی‌ها را به کارگر دیگر داد و رفتند. داشتم فکر می‌کردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد نه توان مالی.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد ولی یه زمانی راننده تاکسی تا جلو دو نفر مسافر سوار نمی‌کرد راه نمیفتاد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بامشادو یادتونه؟😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوپنجم سرمو بالا آوردم و مستقیم بهش نگاه کردم.میخواست
هیچوقت خانم بزرگ رو اونطور بدجنس و ظالم ندیده بودم‌.تصویر خوبی رو که ازش توی ذهنم داشتم،به راحتی داشت خراب میکرد. با تمسخر گفت:میشنوین چی میگه؟داره روی حرف بانوی اول این عمارت حرف میزنه!از کی تاحالا زبون درآوردی دختر؟اونموقع که جمشید زنده بود به هوای دلِ پسرم هواتو داشتم،حالا که نیست تو چکاره ی این عمارتی که برای وارث این عمارت تصمیم بگیری؟بغض گلومو میفشـرد عزیز دستمو‌ میکشید و با نگرانی میخواست منو از اتاق ببره بیرون.جمله ی اخر خانم بزرگ آتیش خشمم رو شعـله ور تر کرد.اونقدر به هم ریختم که دیگه هیچی برام مهم نبود تنها چیزی که جلوی چشمم رو گرفته بود غم از دست دادن جمشید بود و بغضی که توی این مدت توی گلـوم خفه شده بود بغض سیاه بخـتی.بغض بی کَـسی.سعی کردم بغضمو قورت بدم.نمیخواستم متوجه حالم بشن نمیخواستم اجازه بدم اشکام جاری بشن و احساس ضعف کنم باید بغضمو قورت میدادم تا بتونم از بچه ام و خورده پاشه های زندگیم که باقی مونده بود دفاع کنم.عزیز محکم دستمو کشید و‌باالتماس گفت بیا بریم دیبا به حرفش توجهی نکردم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم:اون وارثی که ازش حرف میزنین بچه ی منه.چطور میتونین اینطور بی رحمانه راجبش حرف بزنین؟اگر جمشید بود هم میتونستین اینجوری راجب بچه اش تصمیم گیری کنین؟خانم بزرگ ابروهاشو داد بالا و گفت:قانونی و عُرفی این وارث برای این عمارته و با مرگ شوهرت تو هیچ حق و حقوقی توی این عمارت نداری.اما بخاطر جمشید هم که شده ما خرج زندگیت رو بیرون از این عمارت برات تأمین میکنیم زبونم قفل شده بوددیگه نمیدونستم چی بگم.اگر بیشتر اونجا میموندم حتما گریه ام میگرفت.به همین خاطر بدون معطلی و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم از اتاق زدم بیرون و با قدم هایی تـند رفتم سمت اتاقم.عزیز هم پشت سرم میومد و مثل همیشه سرزنشم میکرد.اینحرفا چی بود به خانم بزرگ زدی دیبا؟!خدا منو مرگ بده از دست تو راحت بشم.توچطور جرئت کردی بامادر ارباب و بانوی این عمارت اینجوری حرف بزنی.عزیز لبشو میگزید و بادست میزد روی صورتش.اشکام بی اختیار میریخت و خودمو انداختم توی اتاقم.میدونستم خانم بزرگ داره درست میگه و طبق قانون اربابی وارث برای خاندان اربابِ و عمارتِ و من هیچ حقی در قبالش ندارم.هرچی هم دست و پابزنم اونا براساس قانون اربابی میتونن راحت بچه رو ازمن بگیرن.اشک میریختم و جمشیدو صدا میزدم.کاش من به جای جمشید مرده بودم و این روزای تلخ سهم زندگیم نمیشد.به دیوار تکیه دادم و دستامو گذاشتم روی صورتم وبه هق هق افتادم.از طرفی عزیز با سرزنش هاش بیشتر عذابم میداد و نمک روی زخمم میپاشیدهمه ی زندگیمو باختم.شوهرمو عشقمو همه ی زندگیمو.حالا هم که باید بچمو به دنیا میاوردم و دودستی تقدیم این عمارت و آدماش میکردم.آخه چطور میتونستم یادگار جمشیدو اینجا جا بزارم و برم؟باحرفهایی هم که به خانم بزرگ زدم عمرا منو ببخشه.من جلوی همه جلـوش ایستادم و محاله خانم بزرگ تصمیمشو عوض کنه حالا حتما داره‌ لحظه شماری میکنه که بچه به دنیا بیاد و منو خیلی راحت از عمارت بیرون کنه.طبق گفته قابله بچه دوسه هفته دیگه به دنیا میومد.حتی فکرشم برام عذاب آور بود که بچمو اینجا بزارم و خودم برگردم به جایی که اول بودم...ساعت ها همونجا گوشه ی اتاق نشستم و کاری از دستم برنمیومد تنها کاری که میتونستم بکنم صبرکردن بود تا ببینم سرنوشت منو به کجا میرسونه.هرروز که به دنیااومدن بچه نزدیکتر میشدم غم توی دلم بیشتر میشد.حالا که تو شــکمم بود میتونستم حسش کنم وجودشو،حرکاتشو،عشقشو.میتونستم برای خودم داشته باشمش.امان از روزی که به دنیا بیاد و روزگار سیاه من سیاه تر بشه.امان از روزی که به دنیا بیاد و من بازم طعم از دست دادن رو بچشـم.نمیدونم اصلا چیزی ازم باقی میمونه یانه.پاییز از راه رسیده بود و هوا رو به سردی میرفت.دوهفته به زایمانم مونده بود و داشتم سختترین روزارو میگذروندم شاید آخرین روزایی که بچمو دراختیار داشتم.از شبی که خانم بزرگ تصمیم رفتن من از عمارت رو بیان کرد دیگه هیچکدومشون سراغی ازم نگرفتن.فقط دورادور خبر بچه و وضعیت جسمیمو از عزیزه میگرفتن.توی خونه ی خودم مثل یک غریبه شده بودم.اگر عزیز و عمه رو هم کنارم نداشتم نمیدونستم چطور باید این روزا رو دووم بیارم.روزی نبود که جمشیدو کنارم تصور نکنم و بخاطرش اشک نریزم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا عمیقا احساس بدبختی و بی کسی کنم.با سردتر شدن هوا کرسی رو وسط اتاق گذاشته بودیم.پاهامو برده بودم زیر کرسی و دراز کشیده بودم.عزیزهم مشغول خوردن چای بود که صدای مردانه ای پشت در شنیده شد.عزیز هول شد و استکان چای از دستش رها شد...منم بدتر ازعزیز قلبم محـکم به سیـنه میکوبید که چندتا ضربه پشت سرهم به در خورد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر قطره باران همانند لبخند تو زیباست ای کاش هر روز و هر شب باران می بارید تا زندگی ات پر از لبخند شود و جایی برای اشک نماند شب بخیـر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼 سلام ✋ 🌺 صبح آخر هفته تون شاد ☕️ 🌼 آخر هفته تون 🌺 به زیبایے لبخند 🌼 رابطه هاتون 🌺 پاک و عاشقانه 🌼 وجودتون سلامت 🌺 دلتون گرم از محبت 🌼 عمرتون با عزت 🌺 و زندگیتون مملو از خوشبختی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلویزیون ها سیاه سفید بود ولی زندگی ها رنگی ! خوشبحال اون روزا … •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توجه به کودکان... - @mer30tv.mp3
4.89M
صبح 14 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوششم هیچوقت خانم بزرگ رو اونطور بدجنس و ظالم ندیده ب
هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در اتاق من بیاد.من و عزیز به هم نگاه کردیم و عزیز دستپاچه بلند شد تا درو باز کنه.هربار بی هوا در به صدا در میومد،منتظر چهره ی جمشید بودم تا از پشت در پیدا بشه.هنوزم امید داشتم و نمیخواستم باور کنم که جمشید برای همیشه رفته و من تااخر عمرم دیگه نمیبینمش.هنوزم با به صدا دراومدن در اتاقم قلبم هُـــری میریخت.دستمو گذاشتم روی قلبم.جوری میزد که صداشومیشنیدم.عزیز قفلی پشت دروباز کرد وچشمم به جمال افتاد که تو چهارچوب در ایستاده بود.همه امیدم نقش برآب شد و ناامیدی وجودمو پر کرد.به سختی لحاف روی کرسی رو کنار زدم و از جا بلند شدم.جمال هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و منتظر بود تا من اجازه ی ورود بدم.با سر اشاره کردم و گفتم:بفرمایین داخل جمال خان چیزی شده؟اینموقع شب شما؟اینجا؟حتما کار مهمی دارین.جمال خان داخل اتاق شد و نگاهی اجمالی به اطراف انداخت.زیرلـب گفت:جای برادرم خالی.آهی کشید و به من چشم دوخت تا حرفی بزنه.نگاهمو ازش برداشتم و نگاه سرگردانمو به اطراف میچرخواندم.قیافه و هیکل جمال خیلی شبیه به جمشید بود و دیدنش منو یاد جمشید می انداخت و قلبم به درد میومد.اما از نظر رفتاری خیلی باهم فرق داشتن.جمشید جدی و باابهت و خودرای.جمال آرام و صبور و اهل مشورت و ملاطفت.جمال سرفه ای کرد تا صدای مردونه و خــش دارش رو صاف کنه.و گفت:بله زنداداش همونطور که شما گفتی کار مهمی باهات دارم کمی مکث کرد وبه عزیز که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:اما نمیخوام کسی بدونه من امشب اینجا بودم.برای همین هم اینموقع به اینجا اومدم.فهمیدم منظورش با عزیزِ.سری تکون دادم و گفتم:مادرم از خودِمنه و دهنش قــرصه جمال خان.کسی چیزی نمیفهمه خیالتون راحت.شما کارتون رو بگین بعد به کرسی اشاره کرد و گفت:بهتره بشینیم هرسه دور کرسی نشستیم و عزیز چای رو توی استکان ها ریخت و جلومون گذاشت منتظر بودم جمال خان حرفی بزنه اما دست دست میکرد وهمین باعث تشویش و نگرانیم شده بود حس میکردم میخواد راجب جمشید حرفی بزنه نگرانی و اضطراب رو از چهره و‌رفتار جمال میفهمیدم.هرلحظه نگرانی منو عزیز هم بیشتر میشد جمال بلاخره زبون باز کرد و گفت:زنداداش نمیدونم حرفهایی که قراره امشب بهت بزنم درسته یانه.چندروزه دارم باخودم کلنجار میرم تا بتونم بیام اینجا و با شما حرف بزنم نمیدونم چه واکنشی قراره نشون بدی اما قبل از هرچیزی بدون من خیرو صلاح تو و این بچه رو میخوام بانگرانی نگاهش کردم و گفت:جمال خان چیزی شده؟خواهش میکنم حرف بزن.جمال که انگار کلافه بود دستی به موهاش کشید و گفت:میدونم تصمیم خانم بزرگ برای رفتن شما از این عمارت خیلی جدیه و بچه رو هم میتونه خیلی راحت ازت بگیره.همه ی این تصمیمات به عهده ی اونه و من تابحال روی حرف خانم بزرگ حرف نزدم و از حالا به بعدهم نمیزنم اما اینم میدونم که این بچه مادر میخواد و با رفتن شما از این عمارت چقدرخودت و بچه عذاب میکشین.مکثی کرد و گفت: با رفتار اونشب هیچ راهی برای حل این مشکل وجود نداره جز یه راه که شاید بتونه شما و این بچه رو نجـات بده...به لـب هاش چشم دوخته بودم تا حرفشو کامل کنه.هر کاری لازم بود انجام میدادم تا بچه ام توی بغـل خودم بزرگ بشه.جمال کمی خودشو جابه جا کرد و با خجالت گفت:تنها راهش اینه شما به عقد من دربیای.اینو گفت و سرشو پایین انداخت هاج و واج نگاهش کردم.لحظه ای حس کردم گوشام اشتباه شنیده اما با دیدن قیافه ی متعجب عزیز فهمیدم که درست شنیدم.خیلی عـصبانی شدم و باورم نمیشد جمال که من به چشم یه برادر بهش نگاه میکردم و اون هم همیشه درحقم بـرادری کـرده بود حالا داره اینحرفو بمن میزنه.اونم درست چهل روز بعداز مـرگ برادرش.صورتم سرخ شده بود و از عـصبانیت میسوخت.دستامو مشت کردم و کوبیدم روی کـرسی جمال خان از هرکسی توقع داشتم جز شما که در حقم برادری کـردین.هرکسی این حرفو میزد شاید باورش برام راحت تر بود.چطور به خودت اجازه دادی جمال خان همچین حرفی بزنی؟دوروز دیگه چهلم برادرته.چطور وجدانت قبول کرد که به زن پا به ماهش این پیشنهاد و بدی؟جمال که چشماش از خجالت و شرمندگی سرخ بود حرفمو قطع کرد و گفت:داری اشتباه میکنی زنداداش.من بخاطر خودت و این بچه این پیشنـهادو دادم.برای نجات زندگیت نمیخواستم بعداز جمشید بچه ات رو‌هم از دست بدی.با به دنیا اومدن بچه خانم بزرگ‌ دیر یا زود مجبورت میکنه از عمارت بری و تنها راه موندنت توی عمارت همینه.چقدر شنیدن اون حرفا برام دردآور بود با تمام وجودم درد رو تجربه کردم درد روح و احساسم.بی اختیار اشکام جاری شد و توی اون لحظه پیشنـهاد جمال رو پیشنهاد شرم آوری میدیدم که حتی ذره ای انجام شدنی نبود . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس و حال خوب و سرزنده ی این‌ کلیپِ زیبا تقدیم نگاهتون دوستای عزیزم ❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
744_46277296151751.mp3
4.49M
🎶 نام آهنگ: شوق پرواز 🗣 نام خواننده: بهزاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f