eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات می دونم به همه میگم کاری می کنم روی دستت بمونن و بترشن حیثیت برات نمی زارم.اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت می کردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه می خورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد می زدم بگو غلط کردم بگو غلط کردم دیگه دست خودم نبود تمام بدنم می لرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو می گفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست با رمق کمی که توی تنم بود گفتم ولی به اندازه یک نخود عقل نداره همش تقصیر شماست می دونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا می دونستم شما ها آدم بزرگ ها قابل اعتماد نیستین و دیگه چیزی نفهمیدم اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعت ها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار می شدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس می کردم و یکبارم یحیی رو خب من جوون بودم نمی تونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم یکماه بعد با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم می رسید؛و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس می خونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت اجازه هست بیام تو ؟ گفتم بفرمایید وارد شدو مودبانه ایستاد و گفت برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمی کنی؟گفتم خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه بازم خوبه گل دستت گرفتی گفت طلا و جواهر هم برات می خرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو گفتم نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد من از اونا نمی ترسم از تو می ترسم گفتم : ببخشید می دونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت می دونی که چقدر دارم عذاب می کشم اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه ممنونم که تحملم کردی فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد گفت منم دلم توی این دنیا به تو خوشه بزار چند ماهی بگذره عروسی می کنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمی زارم کسی اذییت کنه گفتم حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟گفت حتما نباید بیام به تو بگم می دونستی خودم حساب خاله رو رسیدم می دونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یحیی ؟گفت جانم بگو چی می خوای گفتم راست میگی که با من عروسی می کنی ؟ گفت معلومه از خدا می خوام گفتم پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون؛ هان ؟ چی میگی حیرت زده گفت : واقعا از ته دلت میگی ؟ گفتم آره می خوام زنت بشم گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف می زنم و میام خواستگاری؛ بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر,  تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید  گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟  خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برچسب هایی که برای کتاب دفترامون میزدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند. راه دشمن همه نشناخته ایم تیشه بر راه خود انداخته ایم گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهاردهم گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر
گفت تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی از ناچاری ؟ گفتم این چه حرفیه ؟ خودت می دونی که اگر دوستت نداشتم محال بود بهت نگاه کنم ؛ چرا درکم نمی کنی ؟ من دارم خفه میشم فقط وقتی با تو هستم حالم یکم بهتره ؛ گفت : تو می دونی که من تنها پسر آقام هستم اونم برای من آرزوهایی داره می ترسم با این شرایط موافقت نکنه اصلا تو می خوای عروسی مون چطوری باشه درست برام بگو من میگم عقیده ی خودمه اینطوری بهتره ؛بی قرار سرمو تکون دادم وگفتم نمی دونم نمی دونم ؛ مثلا عاقد بیاد و همینطوری عقدمون کنه گفت پریماه نمیشه ؛ تو هنوز حاضر نشدی لباس سیاهت رو در بیاری یک مرتبه لباس عروس بپوشی ؟ عزیزم من که بهت گفتم از خدا می خوام ولی می دونم که حتی زن عمو هم موافقت نمی کنه گفتم باشه سر عقد یک لباس سفید می پوشم بعد در میارم و سیاه تنم می کنم گفت اینو می دونی که  اگر عقد کنیم دیگه توی مدرسه راهت نمیدن ؛ می دونستی؟ گفتم : نمی خوام درس بخونم اصلا حوصله ندارم ؛ گفت : پریماه به خدا پشیمون میشی امسال دیپلم می گیری می تونی معلم بشی یا توی بانک استخدام بشی ؛ گفتم : چیه پشیمون شدی ؟ باشه فراموش کن خودم یک فکری می کنم ؛اصلا اشتباه کردم به تو این حرف رو زدم  گفت :ای داد بیداد داریم حرف می زنیم به یک نتیجه برسیم  منظورم اینه که عقد محضری نکنیم تا تو درست تموم بشه تا تابستون راه زیادی نیست کسی نفهمه که شوهر کردی ؛ اون موقع همه دلشو دارن که عروسی بگیرن  توام حالت بهتر میشه و مثل بقیه ی آدم ها ازدواج می کنیم  و ..با تندی وسط حرفش رفتم و گفتم :بهت میگم من می خوام از این خونه برم چرا نمی فهمی ؟ برای چی عقد کنم و بازم توی این خونه بمونم ؟ بهم بگو هستی یا نه ؟ شاید بعدا رفتم شبونه و دیپلم گرفتم ولی دیگه مدرسه هم نمی خوام برم ؛ گفت : نمی دونم چی بگم ؟ بزار با آقام حرف بزنم ببینم نظرش چیه ؟ گفتم : یحیی من خونه ی شما هم نمیام زندگی کنم می خوام یک خونه ی کوچیک برام بگیری می تونی ؟ گفت : پریماه؟ چی داری میگی ؟  اول زندگی ما کجا بریم ؟خونه ی به این بزرگی با هم زندگی می کنیم ؛ قربونت برم می دونم چه حالی داری ولی الان از روی ناراحتی این حرفا رو می زنی ؛ بزار یکم جا بیفتیم بعدا خونه می گیرم وجدا میشیم الان مامان و بابام نمی زارن ما جایی بریم مکافات میشه ؛ با لحن تندی گفتم یعنی من از این خونه بیام توی خونه ی شما زندگی کنم ؟ در این صورت ترجیح میدم همین جا باشم اصلا فراموش کن بهت چی گفتم ؛ گفت : تو روخدا  ناراحت نشو ولی این که میگی اصلا دست من نیست می دونم که چه عواقبی برامون داره ؛ بلند تر گفتم:خیلی خب حالا که دست تو نیست  ولش کن دیگه پشیمون شدم تو راست میگی باشه بعد از سال آقاجونم اینطور بهتره ؛ گفت :تو چرا اینقدر زود ناراحت میشی ؟ باشه من امشب با آقام حرف می زنم و جریان رو اینطوری بهش میگم که پریماه می خواد یک مدت از اینجا دور بشه ؛ ببینم چیکار می تونم بکنم پشت سر پریماه میزنن دیگه من با جه دلی این کارو بکنم.یحیی رفت و منو با یک دنیا تردید و نگرانی تنها گذاشت این یک واقعیت بود که در و دیوار اون خونه داشت منو می خورد هر وقت می دیدم که مامان میره بطرف مطبخ دلم فرو می ریخت و بغض می کردم و حتی در یک لحظه شک می کردم که رجب هنوز اونجاست ؛ این کابوس تموم شدنی نبود و مدام به یاد اونشب میفتادم که آقاجونم اونطور فریاد می زد و دنبال مامانم می گشت وبالاخره توی بغل من تموم کرد حالا تنها راه نجات خودمو از این وضعیت در این می دیدم که زن یحیی بشم و از اون خونه برم هر روز منتظر بودم تا از اون خبری بشنوم که با عمو حرف زده و نتیجه اش رو به من بگه ولی اون خیلی عادی مثل سابق  میومدو می رفت و هیچ حرفی در این مورد نمی زد ، منم دیگه نمی خواستم خودمو کوچک کنم و ازش بپرسم تا اینکه یک روز از مدرسه برگشتم خونه ؛خونه ی ما یک ایوون بزرگ داشت که با چهار در می شد وارد ساختمون شد ؛ دوتاش به اتاق بزرگی که سرسرا بهش می گفتیم و یکی به اتاق تو در توی کنارش که موقع مهمونی ها . یا هر مراسمی که داشتیم  در بینش رو باز می کردیم و یک در به اتاق خانجون ؛ اتاق خانجون دو در داشت یکی به ایوون و یکی به  راهرویی که چهار اتاق  دوتا دوتا روبروی هم قرار داشت؛و انتهای اون مطبخ بود و دوتا اتاق  رو به حیاط کنار هم  مال من و خانجون  هوا داشت بشدت سرد می شد و خانجون خیلی زود کرسی اتاقشو میذاشت تا پا درد نگیره و  این کارو هر سال رجب و سعادت خانم انجام می دادن وقتی وارد حیاط شدم زن عمو رو دیدم که داره برای منتقل زیر کرسی  آتیش  درست می کنه ؛ بعد از دلخوری که روز چهلم پیش اومده بود زیاد باهاش حرف نزده بودم اما این بار رفتم جلو و سلام کردم و گفتم خسته نباشید زن عمو چه عجب از این طرفا ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــدایا در این شب ستاره هاے آسمـــانت را سقف خانه دوستانم ڪــن تا همیشہ زندگیشان زیبا باشد شبتان آرام 🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به نقطه آرامش که برسی آرامش وجودت را فرا میگیرد نه براحتی میرنجی و نه به آسانی میرنجانی آرامش سهم دلهایی ست که نگاهشان به نگاه خـداست...♡ سلام صبح زیباتون بخیروخوشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی من عمیقا دلم میخواد برگردم به بچگیم همون موقع هایی که تنها دغدغم زودتر نوشتن مشقام بود...🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرکانس شما.... - @mer30tv.mp3
4.68M
صبح 8 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پانزدهم گفت تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی از ناچاری ؟
کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گرفتاری تو چطوری بهتری ؟در حالیکه صورتش رو می بوسیدم گفتم خوش اومدین ؛ شما چرا زحمت می کشین من بلدم بزارین درست می کنم گفتم : نه دیگه داره آماده میشه مامانت دست تنها بود اومدم کمک از پله ها رفتم بالا و دیدم مامان داره دور کرسی رو مرتب می کنه خانجون روی سکوی پنجره نشسته بود سلام کردم و از در اتاق خانجون وارد شدم و ادامه دادم خوبین ؟  نگاهی به من کرد و گفت : چی شده امروز حالت بهتره ؟ گفتم : ای خانجون ناقلا از کجا فهمیدین ؟ خندید و گفت : واسه ی اینکه  سرتو ننداختی  پایین ومثل برج زهر مار  بری توی اتاقت ؛ احوال می پرسی کردی ؛ گفتم کرسی شما که روبراه بشه من به جای آقاجونم می خوام اینجا بخوابم ؛ اون این کرسی رو خیلی دوست داشت ؛ در همین موقع زن عمو که دسته های منتقل رو طوری گرفته بود که آتیش اون بهش نخوره وارد شد و گفت : پریماه لحاف رو بزن بالا اما مامان به جای من این کارو کرد و در همون حال گفت من هستم تو برو سفره رو پهن کن غذا رو بکش ما رو صدا کن زود باش زن عموت خسته شده حتما گرسنه ام هست  . فورا گفتم: چشم و از اتاق رفتم بیرون وقتی همه چیز رو آماده کردم برگشتم تا صداشون کنم ولی از پشت در صدای مامان رو شنیدم که گفت : این حرف رو نزن من نمیخوام پریماه رو بدم به یحیی دیگه بحث نکن یک لحظه فکر کردم زن عمو موضوع رو با مامان در میون گذاشته ولی زن عمو همه ی رویا های منو برای زندگی با یحیی نقش بر آب کرد و گفت : نده خواهر ؛ اصلا این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ دختر عمو پسر عمو هستن که باشن ؛ یحیی یک بچه ی مظلوم و ساده اس ولی پریماه درست بر عکس اینه , مامان با ناراحتی گفت :بچه ام چیکار کرده ؟  اونوقت چرا ؟ تو در موردش اینطوری حرف می زنی ؟ حال و روز پریماه  رو نمی ببینی ؟ به خاطر مرگ باباش داره داغون میشه بعدم هر کس بچه ی خودش براش عزیزه تو نمی تونی در مورد دختر من این حرف رو بزنی ؛  گفت : دست بر دار طوبی من که بچه نیستم اولا حرف بدی نزدم  تازه  اگر این همه ناراحته چرا به یحیی میگه بیا منو بگیر ؛الان وقت این حرفاست ؟  زشته به خدا ؛ خوبیت نداره ؛ بی خود و بی جهت یحیی  رو هوایی کرده ؛ شما ها که غریبه نیستن ما همش توی خونه دعوا داریم ؛روزگارمون رو سیاه کرده ؛  خانجون با لحن اعتراض آمیزی گفت : میشه دهنت رو ببندی ؟هر کس این حرف رو به گوش تو رسونده غلط زیادی کرده من می دونم  پریماه هیچوقت این حرف رو نمی زنه  ؛ حسن بهش گفت اونا عزا دارن قبول نمی کنن یحیی گفت پریماه خودش می خواد ؛ این دلیل نمیشه که از یحیی خواسته باشه بیا منو بگیر حرفا می زنی ها ,بسه دیگه کشش ندین ؛  زن عمو گفت : خانجون من که مرض ندارم ؛ والله بالله این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ اونم با حرفایی که مامان با عصبانیت گفت : به ارواح خاک باباش اگر از بی شوهری بمیره هم به یحیی نمیدم ؛ حالا دیگه برای چی بحث می کنی ؟تموم شد و رفت نمی خوام دیگه حرفی بشنوم , گفته باشم ها  منم مجبور میشم جواب بدم اونوقت بد میشه ؛  زن عمو که سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه؛ یک حالت بغض آلود به خودش گرفت و گفت : من می خوام بدونم اگر یک روز بخوای برای فرهاد زن بگیری یک دختری مثل پریماه که نه هنر داره نه اخلاق رو می گیری ؛ آخه چشم رنگی داشتن شد حُسن ؟ تازه راسشو بخواین من از ماجرای رجب دل چرکینم ؛ چیکار کنم؟ دست خودم نیست خانجون با تندی گفت :بسه دیگه دهنت رو ببند من جای طوبی بودم بیرونت می کردم ؛ بله که حُسنه ؛ دختره مثل دسته گل می مونه از خدا بخواه که زن یحیی بشه ؛ تو بی خودی دست و پا می زنی این دونفر از بچگی خاطر همدیگر رو می خوان همه ی ما هم می دونیم که آتیش یحیی داغ تره ؛ پس بی خودی سعی نکن فتنه به پا کنی من خودم با حسن حرف می زنم ؛ولی این خط و اینم نشون بری بالا و بیای پایین یحیی دست از سر پریماه بر نمی داره بی خودی خودتو کوچیک نکن ؛ هر دختری وقتی به زندگی خودش برسه کار یاد می گیره زندگیش رو می چرخونه تو که نمی خوای بری کاراشو بکنی ، پریماه باهوش و ذکاوته از پس خودش بر میاد ؛ مامان گفت نه خانجون برای چی دخترم رو بدم به یحیی وقتی این همه حرف سخن براش در آوردن : دل چرکین شدن یعنی اینکه حرفای شما و پریماه رو قبول نکردن من دیگه نمی خوام کسی در این مورد حرف بزنه و من پشت در مثل بید می لرزیدم و برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه زدم به در و گفتم مامان غذا رو کشیدم زود بیان سرد نشه مامان فورا در رو باز کرد و از حالی که داشتم هر سه نفر متوجه شدن که همه چیز رو شنیدم ؛ زن عمو که قرار بود ناهار خونه ی ما بمونه چادرشو سرش کرد و رفت مامان سرم فریاد زد پریماه تو داری چیکار می کنی؟یعنی اینقدر بدبخت شدیم که این حرفا رو بشنویم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ کدو ۲ پیمانه ✅ آرد ۳ تا ۴ پیمانه ✅ تخم مرغ ۳ عدد ✅ شکر ۲ پیمانه ✅ پودر هل ۱ ق.چ ✅ پودر دارچین ۱ ق.غ ✅ ماست ۲ ق.غ ✅ گلاب نصف لیوان ✅ گردو به مقدار لازم ‌ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
531_54508524163272.mp3
9.46M
🎶 نام آهنگ: یار فراری 🗣 نام خواننده: شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f