قاب عکس... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح 10 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوسوم دارم فکر می کنم که چرا روز به زور داره همه چیز نابود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوچهارم
مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه ی ما خدا برای شما هم بزرگه قدم شما هم روی چشم من ولی یک کلام در مورد فروش این خونه حرف بزنین دیگه فامیلی مون بهم می خوره ای بابا چه توقع ها از من دارین زن عمو با لحن خیلی بدی در حالیکه دهنش رو کج و کوله می کرد گفت نه بابا ؟ من بیام زیر دست تو زندگی کنم که چی بشه؟کار شوهر تو بوده هرخرابکاری هم کرده خودش کرده به ما چه.مامان از جاش بلند شد و گفت : ببین حشمت این حرف رو نزن که همه بهت می خندن حسین سی سال کار کرد تا حالا همچین چیزا ندیده بودیم یک طلبکار در خونه ی منو بزنه اصلا من نمی فهمیدم کی میره و کی میاد و چیکار می کنه خودتون هم خوب می دونین که این کثافت کاری کار حسن آقاست خودشم باید تاوان بده به منم مربوط نیست پنبه ی فروش این خونه رو هم از گوش تون بکشین بیرون من همینقدر که این سه تا بچه ی یتیم رو به جایی برسونم برین خدا رو شکر کنین الان من باید مدعی شما باشم که چرا کارای به اون خوبی پر در آمدی رو زدین خراب کردین اومدین نشستین منت می زارین که کار کردین مفت چنگ تون که خوردین و پوشیدین و خوش گذروندین زن عمو داد زد , ای بابا یک چیزی هم بدهکار شدیم خانجون با تندی گفت اینا همش زیر سر توست حشمت من که می دونم این فتنه ها مال توست حسن خودش از همه بهتر می دونه که ماجرا چیه اگر طوبی راضی بشه من نمی زارم بچه های حسین آواره ی کوچه و خیابون بشن یا زیر دست تو بیفتن زن عمو شروع کرد به گریه کردن و کولی بازی در آوردن که شما همیشه حسین آقا رو از حسن بیشتر دوست داشتین و همیشه پشت طوبی در اومدین یکبار نخواستین درد دل ما رو بشنوین ؛ حالا من باید برای خسارت کارای حسین آقا خونه ام رو بفروشم ؟ نمی زارم مگه از روی جنازه ی من رد بشین مامان که حرفای خانجون دلشو خنک کرده بود با حرص از اتاق بیرون رفت و زن عمو ادامه داد خانجون تو رو خدا یادتون نیست پشت سر طوبی چی می گفتین حالا چی شده براتون عزیز شده ؟ خانجون گفت : تف به روت بیاد بی حیا اگر یک روز گله ای داشتم دلیلی میشه الان اینا رو بزنی توی سر من ؟دلیل میشه حسن رو وادار کنی بیاد خونه ی برادرشو بفروشه و زن و بچه اش رو آواره کنه ؟ پاشو برو دنبال کارت زن این همه فتنه به پا نکن ؛ منم بهت میگم؛؛ مگه از روی جنازه ی من رد بشین و این خونه رو بفروشین ؛ این خونه مال طوبی و من نیست مال بچه هاشه که جز این چیزی براشون نذاشته زن عمو که خیلی بهش برخورده بود و فهمید اوضاع اصلا به نفع اون نیست ؛ با همون لحن گریه که به خودش گرفته بود بلند شد و گفت : خانجون ما که غریبه نیستیم پریماه که فردا عروس ما میشه خب مثل یک خانواده ی خوب با هم زندگی می کنیم خانجون با تمسخر گفت چیه تا همین چند شب پیش که می گفتی یحیی باید از روی جنازه ی من رد بشه پریماه رو بگیره ؟ چی شد ؟خرت توی گل وامونده متوسل شدی به پریماه ؟ یک شبه شد عروس تو ؟ نه جونم پریماه براش خواستگار پیدا شده و می خواد شوهر کنه منت تو رو هم نمی کشه به موقعش شوهرش میدیم تو نگران اون نباش و این خونه هم فروش نمیره حسن توام یک چیزی بگو برای چی دهنت رو ماست گرفته ؟ حرف بزن و بگو که زیر بار این حرف نمیری ؛برای چی زنت رو انداختی جلو ؟ تو الان باید سر پرست برادر زاده هات باشی زن عمو چادرشو کشید بالا و همینطور که می گفت خدا ازتون نگذره ما رو بیچاره کردین حالا جواب این طلبکارا رو هم خودتون بدین من که می زارم میرم تحمل این بدبختی ها رو ندارم ؛حسن آقا خودش می دونه و این بدبختی ها
عمو هم که وارفته بود و حال خوبی نداشت و نمی دونست چی باید بگه دنبالش رفت مامان با رنگ و روی پریده در حالیکه دستش می لرزید اومد توی اتاق و گفت خانجون هیچوقت این کارو شما رو فراموش نمی کنمدست شما درد نکنه به دادم رسیدین می ببینین تو رو خدا ؟ چی دارن به روزمون میارن ؟ من که از پس حشمت بر نمیام.من ساکت نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم انگار منتظر بودم و می دونستم کار به همین جا ها کشیده میشه مامان ادامه داد اشتهایی که برامون نذاشتن من میرم شام رو بیارم یادم اومد یک شب گرم تابستون با یحیی و گلرو و دوتا از خواهرای یحیی رفته بودیم سینما در حالیکه فیلم رو برای هم تعریف می کردیم و می خندیدم وارد خونه شدیم آقاجونم از سرکار برگشته بود هنوز گرد و غبار کار روی تنش بود و روی پله های ایوون کنار گلدون ها نشسته بود سلام کردیم و با خنده پرسیدم آقاجون چرا اینجا نشستین ؟ گفت نای بلند شدن ندارم حتی به چشمم نمی ببینم برم دست و صورتم رو بشورم.همون شب بعد از شام وقتی توی ایوون دراز کشیده بود رفتم کنارشو و پرسیدم خیلی کارتون سخته ؟گفت نه بابا جان امروز اینطوری بود نگران نشو همینقدر که شما ها و خانواده ی عموت راحت زندگی کنین برای من بسه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#باقلا_قاتق
مواد لازم :
✅ باقلا ۳۰۰گرم
✅ تخم مرغ ۲عدد
✅ سیر ۶حبه
✅ شوید خشک ۲ق غ
✅ نمک،فلفل زردچوبه
✅ کره
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
952_54577590454216.mp3
8.82M
🎶 نام آهنگ: روزگار
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضیها سنشون قد نمیده، ولی برای نسل ما فیلترینگ جدید نبود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوچهارم مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوچهارم
گفتم خب یکشب هم بیاین همه با هم بریم سینما شما همش کار می کنین یک دستشو گذاشت زیر سرشو نگاهی به من کرد و گفت الان که دارم پادشاهی می کنم من از ده سالگی شروع کردم از پادویی رسیدم به عملگی دقت می کردم و کار یاد می گرفتم هیچکس دلسوز من نبود خودم همه چیز رو بلد شدم اول کاشی کار شدم ولی دیدم گچ کاری هم بلدم و یواش یواش شدم معمار اونقدر تو سری خوردم تا تونستم برای خودم کسی بشم حالا اولشه. به زودی ده تا خونه برای خودم می سازم حالا می ببینی زندگی آدم ها رو خودشون می سازن اگر بدست کسی نگاه کنی کلاهت پس معرکه اس یادت نره که تا جوون و سرحالی آینده ات رو خودت بساز با تلاش و پشتکار خوشی و لذت همیشه هست جوونی رو از دست نده, همچین که پا گذاشتی توی سن دیگه اون نیرو رو نداری که تلاش کنی مامان صدام زد و با تندی گفت پریماه کجایی؟ بخور دیگه نه درس می خونی نه به من کمک می کنی کتاب رو بهانه کردی و از جات تکون نمی خوری گفتم همین جام شما هم دق و دلتون رو سر من خالی نکنین همینطور که داشتیم با اوقاتی تلخ شام می خوریم باز صدای در اومد بهم نگاه کردیم خانجون گفت خدا بخیر کنه نکنه دوباره برگشتن طوبی تو اصلا حرف نزن بزار خودم می دونم چطوری جوابشون رو بدم پریماه تو برو در رو باز کن من که خیلی سختم بود از زیر کرسی بیرون بیام با نارضاتی رفتم این بار یحیی با حالی پریشون پشت در بود و تا منو دید هراسون گفت مامانم چی میگه ؟ گفتم آروم باش چته ؟ از خودش بپرس گفت تو می خوای شوهر کنی ؟ گفتم ای بابا بس کن تو رو خدا شوهر کجا بود ؟ چرا شما ها اینطوری هستین ؟گفت مامانم از راه رسیده به من بد بیراه میگه که احمقم که منتظر تو شدم میگه خواستگار قبول کردی پریماه خواهش می کنم راست بگو نکنه برای فرار از این خونه بخوای دست به کارای احمقانه بزنی ؛
گفتم اول درست بگو مامانت چی بهت گفته ؟ گفت نمی دونم مثل اینکه گفته پریماه عروس من بشه خانجون گفته تو خواستگار داری می خوای زن کس دیگه ای بشی آخه حالا که مامانم راضی شده چرا خانجون همچین حرفی زده گفتم واقعا که تو خیلی ساده ای اینطور که معلومه زن عمو داره با همه ی ما بازی می کنه اولا خودت می دونی که چقدر دوستت دارم مگه دیوونه ام که برم زن کسی بشم دوما که زن عمو قصد داره خونه ی ما رو بفروشه و قرض های عمو رو بده دید خانجون و مامانم راضی نیستن خواست اینطوری دلشون رو بدست بیاره خانجون که هیچی فرید هم فهمید برای چی این حرف رو زده حالا فهمیدی اصلا موافقتی در کار نبوده گفت یعنی چی خونه ی شما رو بفروشن؟ به چه حساب ؟ گفتم یحیی عاقبت ما چی میشه واقعا افتادیم تو گرفتاری گفت نمی دونم عزیزم منم دارم دیوونه میشم کاش همون روز به حرفت گوش داده بودم و هرکاری تو گفتی می کردم ؛ فکر نمی کردم اینطوری بشه ؛حالا می فهمم که همه ی اون امنیت خیال رو از عمو حسین داشتیم اون حتی نذاشت ما بفهمیم که بابای من چقدر بی عرضه اس حتی نمی تونه جلوی مامانم درست حرف بزنه حالا گیرم که مامان گفته باشه خونه ی شما رو بفروشیم آقام چرا به حرفش گوش داده و پاشده اومده مطرح کرده اگر من می دونستم نمیذاشتم حالا تو بگو چیکار کنیم ؟ می خوای با هم فرار کنیم ؟ گفتم الان که نمی تونم تصمیم بگیرم چون خیلی سردمه گفت ولی من وقتی در کنار توام وجودم گرم میشه از این در بیرون میرم احساس می کنم مدت هاست تو رو ندیدم دل تنگت میشم گفتم وای تو از این حرفا هم بلد بودی نمی زدی ؟ چی شده آقا یحیی احساس خطر کردی نکنه ترسیدی واقعا خواستگاری در کار باشه؟خندید و توی نور چراغ سردر حیاط بهم خیره شد و گفت پیوند من و تو توی آسمون بسته شده می دونم که این کارو با من نمی کنی گفتم یحیی الان بگو چشم من چه رنگیه ؟ گفت چی ؟ چشمت ؟ رنگیه دیگه گفتم نه خوب نگاه کن ببین الان چه رنگی داره آبی یا سبز یا خاکستری یکم اومد جلوتر و خم شد و به چشمم نگاه کرد و گفت به نظرم سبزه تو همیشه چشمت آبی نبود ؟ من فکر می کردم آبیه گفتم نه می دونستی رنگ چشمم عوض میشه ؟ توی نور زیاد خاکستریه و شب ها سبز ؟ گفت برووو مگه میشه رنگ چشم عوض بشه ؟ بزار یکبار دیگه ببینم که مامان صدا زد پریماه بیا دیگه چرا دم در وایستادین ؟ یحیی چیکار داره ؟ آقا یحیی بیا تو دم در بده یحیی بلند گفت نه مزاحم نمیشم با پریماه کار داشتم الان میرم و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت پریماه میشه دستت رو بگیرم گفتم وا؟ برای چی ؟ ما که محرم نیستیم گفت دستت رو بده و خودش هر دو دست منو گرفت و گفت بیا همین الان با هم عهد ببندیم که هیچوقت از هم جدا نشیم از لمس دست گرمش قلبم به تپش افتاد و سرا پا شور عشق شدم و گفتم عهد می بندم که ازت جدا نشم ولی بغض کردم و ادامه دادم یحیی انگار توی این دنیا ما هیچ اراده ای نداریم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوپنجم
اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ببره کاری ازمون بر نمیاد من می ترسم گفت اشتباه می کنی به خدا اگر ما نخوایم هیچ اتفاقی نمی افته با حالتی مثل گریه گفتم مگه من می خواستم آقاجونم بمیره ؟یحیی من خیلی چیزا رو نمی خواستم و شده کی فکرشو می کرد یک روز زن عمو اینطور منو تحقیر کنه انگار من آویزون تو شدم که منو بگیری و اونم داره در مقابل ما مقاومت می کنه یادمه که همیشه خودش می گفت عروس منه حالا من چیکار کردم جز اینکه پدرم رو از دست دادم ؟ گفت الهی من فدات بشم به دل نگیر اصل کار منم که هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم به زودی خواهی دید که کارم رونق می گیره و تو رو با عزت و احترام می برم به خونه ی خودم بهت قول میدم تو فقط یکم صبور باش مامان دوباره فریاد زد پریماه ؟ نشنیدی ؟ بیا دیگه دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم منتظرت می مونم و در رو بستم.
سه روز بعد
یک روز سرد زمستون وقتی از مدرسه برگشتم خونه احساس کردم بازم اوضاع عادی نیست در خونه ی ما و عمو هر دو باز بود و از خونه ی اونا سر و صدا می اومد مخصوصا صدای زن عمو رو که از همه بلند تر بود می تونستم تشخیص بدم و بفهمم که چه خبره هراسون در رو با شدت هل دادم ولی با یک نفر برخورد کرد و پسر سالارزاده رو دیدم در حالیکه آرنج دستشو گرفته بود از پشت در بیرون اومد نگاه غصبناکی بهش کردم دو تا پاسبان اومدن عمو رو بگیرن مامان و خانجون هم اونجا بودن زن عمو به جای حرف زدن با سالارزاده داشت به خانجون و مامانم گله و شکایت می کرد که همینو می خواستین ؟ برازین شوهر من بره زندان روزگار به هیچ کس نمی زارم عمو کاملا خودشو باخته بود و فقط داشت التماس می کرد که نبرنش خب من تازگی ها از عموم دلخوشی نداشتم ولی دوستش داشتم و نمی خواستم یک خار توی پاش بره این بود که بشدت ناراحت شدم خانجون و مامان داشتن با سالار زاده حرف می زدن و من همینطور که دستم به چهار چوب در بود ایستادم و نگاه کردم ولی اینطور که پیدا بود پاسبان ها داشتن عمو رو می بردن وسالار زاده تغییر عقیده نمی داد و بی توجه به حال بقیه راه افتاد که از در بره بیرون از جام تکون نخورم و جلوش ایستادم وآروم گفتم شما اینقدر نمی فهمی که ما هنوز عزا داریم ؟ عموی بدبخت من چیکار کرده مگه ؟ آدم که نکشته برادرش فوت کرده بود حتما نمی تونسته درست فکر کنه حالا یکم کارش تمیز نبوده و مورد پسند آقا قرار نگرفته به این می ارزه که تو پاسبان برای ما بیاری ؟من بودم از خودم خجالت می کشیدم چرا بی خودی تن و جون زن و بچه ی مردم رو می لرزونین آخه خدا رو خوش میاد ؟دستهاشو به علامت تعحب و ناچاری برد بالا و گفت , حالا بیا درستش کن بدهکارم شدیم خانم درِ مستراح رو کج گذاشتن ,می فهمین یعنی چی؟ آخه این چه ربطی به عزا داری داره ؟ شما کجای دنیا دیدین که یک معمار همچین کاری بکنه ؟ چرا نمیاین بریم خودتون ببینین که فاتحه ی گچ کاری و کاشی کاری اون خونه خونده شده آدم رغبت نمی کنه بهش نگاه کنه باید همش خراب بشه از نو ساخته بشه هزینه اش رو کی باید بده ؟ما که قبلا پرداخت کردیم ؛شما به عموت بگو زیر بار خسارت بره والله به خدا ما هم بیکار نیستیم بیفتیم دنبال مردم که تن و جون زن و بچه هاشون رو بلرزونیم در حالیکه بشدت احساس می کردم ازش منتفرم گفتم زیر بار میره ولش کنین یک طوری جور می کنیم مگه نه مامان ؟مامان اومد جلو و گفت راست میگه آقای سالارزاده یک کاریش می کنیم خواهش می کنم یک فرصت بدین بالا و پایین با هم کنار میایم لازم به این کارا نیست ما آدم های آبرو داری هستیم خوبیت نداره توی در و همسایه شما که خودتون گفتین شوهر منو می شناختین می دونین که چه آدم شریفی بود با آبروی ما بازی نکنین عمو گفت باشه خسارت میدم فقط الان ندارم یکم بهم زمان بدین جورش می کنم وگرنه اصلا نمی خوام شما رو اذیت کنم سالار زاده یکم فکر کرد و گفت نمی دونم والله چه گرفتاری شدیم.من باید با پدرم حرف بزنم و خطاب به پاسبان ها گفت الان رضایت می دم ولش کنن ولی فردا میام و میگم چقدر میشه دادین که دادین ندادین دیگه از من انتظاری نداشته باشین عمو گفت بازم که حرف خودت رو می زنی میگم یکم فرصت بدین تا جور کنیم همین فردا ندارم به خدا سر این کارا تا خِرخِره رفتم زیر بار قرض ولی پول شما رو میدم و اون با عصبانیت همراه دوتا پاسبان رفت به طرف یک ماشین بنز که خیلی شیک و براق بود از اون ماشین ها که آدم دلش می خواست وایسه و تماشا کنه مامان گفت پریماه بچه ها توی خونه تنهان تو برو منم الان میام و اون روز قرار شد مامان و خانجون و زن عمو هر کدوم یک مقدار از طلا هاشون رو بزارن وسط تا با پولش خسارت خونه ی سالارزاده رو بدن این در واقع فداکاری زن ها بود که اون زمان رایج بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همین کیف در آلمانِ امروز به قیمت ۲۱.۵۰ یورو و تحت عنوان Sustainable bag فروخته میشه!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچههای شهر می گشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند.
شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند.
دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد
شاه عباس پرسيد.
چه خصلتی؟
🔸يكی گفت من از بوی ديوارِ خانه مي فهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم.
🔹ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم.
🔸ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
🔹از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد؟
🔸شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود.
🔹دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند.
فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند.
🔸وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت.
فهميد كه پادشاه، رفيق شب گذشته آنها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه:
ما همه ، كرديم كار خويش را
ای بزرگ، آخر بجنبان ريش را !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوپنجم اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوششم
اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد داشتم فکر میکردم هر چی از فوت آقام میگذره زندگی بیشتر به ما سخت می گیره واین حس رو پیدا کرده بودم که ظلم بزرگی در حق آقاجونم شده و ما داریم تقاص مظلومیت اونو پس میدیم.انگار باید این چیزا پیش میومد تا همه بدونن که چه کسی رو از دست دادن وتا بود قدرشو ندونستن حالا مامان بشدت نگران آینده بود و خیلی کم خرج می کرد و دیگه توی خونه ی ما از اون ریخت و پاش ها خبری نبود زنی که یک عمر خانمی کرده بود حالا از صبح تا شب کار می کرد و من می دیدم که اغلب از خستگی قبل از اینکه بره به اتاقش زیر کرسی خوابش می بره شب های بلند زمستون و یخ بندون های شدید اونسال خونه ی سرد ما رو سکوت وکورتر کرده بود . تقریبا همه سیاه رو از تنشون بیرون آورده بودن جز من وقتی اون همه دلم سیاه بود لباس رنگی نمی تونست بهم کمکی کنه ساعت ها پشت پنجره می ایستادم اشک میریختم که به نظر می رسید دلتنگی من برای آقاجونم پایانی نداره . تا اینکه زن عمو به دو دلیل رضایت داد خونه رو بفروشن اول به خاطر طلبکارا و دوم اینکه یحیی رو از من دور کنه زن عموی مهربون من فهمیده بود که دیگه امیدی به یاری آقاجونم نیست و کلا اخلاقش فرق کرده بود و چشم دیدن من و مامان و حتی خانجون رو نداشت فروش خونه ظرف دو هفته انجام شد و عمو یک خونه ی کوچک تر توی خیابون درختی خرید و بدهی هاشو داد و از اونجا رفتن اما به حالت قهر و زن عمو برای خداحافظی هم نیومد و این برای من و یحیی که یک نفس از هم جدا نبودیم خیلی دردناک بود همه از این ماجرا ناراحت بودن هر کس از دید خودش عمو و زن عمو به خاطر اینکه خونه رو از دست می دادن ولی خانجون بیشتر از همه افسرده شده بود وغم و دردی که توی نگاهش بود دیگه نمی تونست پنهون کنه مدام زیر کرسی چرت می زد و حوصله نداشت با کسی حرف بزنه و زمستون اونسال با همه ی سختی هاش گذشت و نزدیک عید شد تنها دلخوشی من دیدن گاه و بیگاه یحیی بود میومد دنبالم و با هم میرفتیم توی پارک ها و خیابون ها مدتها راه می رفتیم و حرف می زدیم از گذشته از آینده ای که معلوم نبود و من هنوزم اون ترسی که توی وجودم رخنه کرده بود و قلبم رو به درد میاورد آزارم می داد ترس از اینکه یحیی رو از دست بدم ولی نه اون از مخالفت مادرش حرفی می زد و نه من و مدام از پیشرفت کاراش تعریف می کرد و امید زیادی داشت که تا تیرماه همون سال با هم ازدواج کنیم تا یک روز صبح خیلی زود صدای در خونه رو شنیدم ولی دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم برام مهم نبود که اون وقت صبح کی در خونه ی ما رو می زنه و لحاف رو کشیدم روی سرم وقبل از اینکه بفهمم خوابم برد که یک مرتبه یکی خودشو انداخت روی من و لحاف رو پس کرد و با خنده های بلند گفت : پاشو تنبل ؛ تو هنوزم تنبلی ؟قربون خواهرم برم از دیدن گلرو فریادی از شادی کشیدم اونقدر غرق در افکار خودم بودم که مدتی می شد اونو فراموش کرده بودم یادم اومد روزی که می خواستن اونو با خودشون ببرن گرگان من ساعت ها اشک ریختم و مدام دلتنگش بودم همدیگر بغل کردیم و بوسیدیم ذوق زده پرسیدم با کی اومدی ؟ گفت همه اومدیم ولی پریماه یک خبر خوب برات دارم گفتم خبر خوب از این بیشتر که تو اومدی ؟گفت یک خبر خیلی خیلی خوب می دونم که خوشحال میشی گفتم :اصلا مگه توی این دنیا خبر خوب وجود داره ؟ زود باش بگو که مدت هاست منتظر یک خبر خوبم چی شده ؟ گفت داری خاله میشی بالاخره آزمایش دادم مثبت شد هنوز به مامان و خانجون نگفتم تو اولین نفرهستی پاشو زود بیا که ممکنه هدیه نتونه جلوی زبونش رو نگه داره ؛خودم می خوام بهشون بگم از خوشحالی یکبار دیگه همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی شونه اش و اشک شوق به چشمم اومد من یک عمه ی ناتنی داشتم که گرگان زندگی می کرد و گلرو و هومن توی یک سفرکه دسته جمعی رفته بودیم گرکان عاشق هم شدن و خیلی زود ازدواج کردن و حالا اون با عمه و شوهرش و هدیه خواهر هومن برای تعطیلات عید اومده بودن تهران.
این خبر واقعا همه ی ما رو خوشحال کرده بودولی شادی همراه با بغضی که برای نبودن آقاجونم به گلو همه ی ما نشسته بود و از صورت مون پیدا بود ولی هیچکس حرفی در این مورد نزد که با نگاه بهم می تونستیم این درد مشترک رو حس کنیم مامان صدام زد و گفت: پریماه بیا کمک کن سفره رو بندازیم تو یک سینی چای بریز و بیا مطبخ کارت دارم همه زیر کرسی خانجون نشسته بودن و سفره همون جا پهن شد خانجون گفت تو برو به مادرت کمک کن من چای می ریزم مامان رو توی مطبخ گیج و سر در گم دیدم احساس کردم پریشونه پرسیدم چی شده چرا شما اینطوری شدین ؟گفت تو بچه ای ؟ عقل نداری ؟ نمی فهمیدی هیچی توی خونه نداریم و حالا آبرومون میره نمی دونم چیکار کنم ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f