eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فرانسه زندگی می کنن خواهر دومم و اومد طرف خانم و با خوشحالی گفت خب مادر بالاخره موقعیتی شد که من می تونم نیلوفر جون رو به شما معرفی کنم ایشون هم  شازده خانم ماه منیر خانم مادر من دختر دستشو دراز کرد و گفت سلام مادر ببخشید سر زده اومدم از دیدنتون خوشحالم خانم عصاشو کوبید زمین وبا تندی گفت خوش اومدی برین سر میز غذا سرد نشه و  دست نداد سالارزاده سریع اونو با خودش برد سارا خانم خودشو جلو انداخت و از اونا پذیرایی کرد و من نریمان و نادر رو دیدم که با هم از پذیرایی میرفتن بیرون و کامی همین طور که شام می خورد غش و ریسه می رفت اما من که کنار خانم نشسته بودم می دیدم که چطور دست و پاش می لرزه و عصبانیه و داره خودشو کنترل می کنه تا آبروش پیش مهمون ها نره و این نگرانم می کرد چون معمولا هر وقت اینطور بهش فشار میومد دچار فراموشی می شد و هر بار از دفعه ی قبل بدتر بود که نریمان از پشت سر شونه های اونو گرفت و سرشو از طرفی که من بودم آورد پایین و گفت مامان بزرگ قشنگم حالش خوبه ؟ اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفسش رو می شنیدم در حالیکه به من نگاه می کرد صورت خانم رو بوسید نگاهی که با همیشه فرق داشت انگار اون بوسه رو به صورت من زده فورا از جام بلند شدم و گفتم شما بشین من سیر شدم و با سرعت رفتم به اتاقم وجودم یک پارچه آتیش شده بود ویک ضعف عجیب وجودم رو گرفت طوری  که احساس می کردم نمی تونم روی پام بایستم در همون حال خودمو سرزنش می کردم احمق اشتباه نکن اون فقط بهت نگاه کرد مثل همیشه بود توی بی شعور  به منظور گرفتی نه پریماه از این فکرا نکن خواهش می کنم فراموش کن هر چی سعی می کردم خودمو قانع کنم نمی شد اون نگاه مثل تیری تا اعماق قلبم رفته بود و نمی تونستم خودمو کنترل کنم باید آروم می شدم و عادی رفتار می کردم نباید ضعف نشون می دادم ولی اونقدر توی اتاقم موندم تا یکی زد به در اتاق به خیال همیشه که نریمانه آروم پرسیدم کیه ؟ خواهر گفت پریماه جان اونجایی گفتم بفرمایید خواهر و در ور باز کردم و پرسیدم چیزی شده ؟ گفت نه عزیزم تو چرا اومدی اینجا؟ همه سراغ تو رو می گیرن نریمان و نادر می خوان اگر طرح جدید داری بهشون بدی که نشون همه بدن گفتم بله خواهر چشم یک شش تایی هست اجازه بدین الان بهتون میدم و دسته کاغذی که آماده کرده بودم دادم بهش و گفتم چند تاش تموم شده ولی  یکی دوتا هم هنوز کار داره گفت عیب نداره بیا بریم همه می خوان طرح های جدیدت رو ببین میشه یک روزی هم پرستو بتونه مثل تو کار کنه ؟گفتم الهی من فداتون بشم چرا نمیشه ؟ با محبت دست انداخت دور کمر منو و گفت خدا کنه اول خدا بعدام تو و نریمان باید کمکش کنین همراه خواهر رفتم به پذیرایی در حالیکه فکر می کردم قبلا  خود نریمان میومد سراغم ولی حالا خواهر و فرستاده پس این نشون میده که اصلا وضعیت عادی نیست حتما خودش می دونه که بد جوری بهم نگاه کرده و این در حالی بود که منم از مواجه شدن با نریمان واهمه داشتم .نریمان نزدیک در منتظر بود بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم میشه من نباشم ؟و اونم همینطور که  طرح ها رواز خواهر می گرفت گفت چرا نباشی ؟ می خوام همه تو رو بشناسن بیا لطفا بعد در حالیکه می خواست توجه همه رو جلب کنه  بلند گفت خانم ها آقایون اینم طرح های جدید خانم پریماه صفایی البته من خودمم هنوز این طرح ها رو ندیدم حالا می زارم روی این میز تا همه با هم ببینیم ولی حتم دارم جواهرات جدید ما همین ها خواهند بود و به حالت شوخی گفت می تونین همین الان سفارش بدین بهتون تخفیف میدم پریماه؟ لطفا بیا اینجا  آروم رفتم کنار اونو نادر ایستادم ورق سفید رو گذاشت زیر همه ی طرح ها  و یک مرتبه حالتش عوض شد و مدتی به کاغذی که دستش بود خیره موند وای خدای من تازه یادم اومد که یاد داشتی که برای نریمان نوشته بودم فراموش کردم بردارم نادر پرسید چیه اینقدر خوبه که خیره شدی ؟ یا خراب کرده ؟نریمان کاغذ رو برداشت و تاکرد و گذاشت جیبش وآروم آروم طرح ها رو نگاه کرد و گذاشت روی میز ولی دیگه اون هیجانی رو که داشت از دست داده بود من صورتم تا گوش هام سرخ شده بود و نمی دونستم چیکار کنم.همینطور که نریمان طرح ها رو می چید روی میز خانم اومد نزدیک و به اونا نگاه کرد همه دور میز جمع شده بودن و نادر گفت پریماه بیا خودت توضیح بده وای عالیه عالی به افتخارش و شروع کرد به دست زدن و یک مرتبه دیدم همه دارن برام دست می زنن سرمو به علامت تشکر تکون دادم.چون طرح ها سیاه و سفید بودن باید تعریف شون می کردم این بود که آروم شروع کردم در حالیکه نریمان سکوت کرده بود و نادر مجلس رو بدستش گرفته بود مطمئنا طرح های جدید رو پسندیده بودن چون همه داشتن تعریف می کردن و از نبوغ من حرف می زدن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برچسب هایی که برای کتاب دفترامون میزدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 به حساب دیوار ... 🍃 در یکی از روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شده و برای خودم و همراهم قهوه سفارش دادم. در‌ حالی که منتظر سفارش مان بودیم در کمال تعجب دیدم که بعضی از مشتری های این قهوه خانه می آیند و سفارش دو قهوه یا دو تا چایی می دهند در حالی که یک نفر هستند و می گویند یکی برای خودم یکی‌ برای دیوار!!! بعد از اینگونه سفارش ها پیش خدمت یک‌ برگه کوچک چای یا قهوه می نوشت و به دیوار می چسپاند و دیوار پر بود از اینگونه برگه ها. در حالی که در‌ حیرت بودم از اینگونه سفارش ها و در ذهنم هزاران فکر به وجود آمده بود که دلیل این کارها چیست!! و اصلا چه معنی می دهد؟ در همین افکارها بودم که ناگهان یک آدم فقیر و ژنده پوش وارد قهوه خانه شد و سفارش یک قهوه را اینگونه داد. ببخشید یک قهوه از حساب دیوار! و پیش خدمت یکی از اون کاغذها را که قهوه نوشته شده بود را برداشت و پاره کرد و قهوه را به مرد فقیر داد بدون آن که از مرد پولی بگیرد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهودوم سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فران
خانم برای اولین بار جلوی همه منو بغل کرد و گفت می دونستم من بی خود به کسی دل نمی بندم تو رو خدا بهم داد تا این کاری رو که من شروع کردم ادامه بدی همراه نریمان کسی که مورد اعتماد و امین منه نادر گفت حالا چرا با نریمان شاید بخواد با من کار کنه ؟ قلبم فرو ریخت خانم حرفشو نشنیده گرفت و رفت نشست ولی متوجه شدم که نریمان از این حرف نادر هم خوشش نیومد شب خیلی عجیبی بودحالا بازم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ؟ که این روزا مدام من در تلاطم حوادثی قرار گرفته بودم که تکلیفم روشن نبود و نمی تونستم از موفقیتم لذت ببرم و به خودم افتخار کنم حالا چرا ؟ اونم نمی دونستم به محض اینکه مهمون ها رفتن آقای سالارزاده قبل از اینکه مورد محاکمه خانم قرار بگیره نیلوفر رو برداشت و رفت در حالیکه هیچکس به اون دختر اهمیتی نداد می شد فهمید که خودشم متوجه این موضوع شده بود که جایی بین اون فامیل نداره با خلوت شدن خونه صدای بر خورد قطرات درشت بارون  به شیشه ها بیشتر احساس می شد همه به جز خانم کمک می کردن تا ظرف ها رو جمع کنیم و ببریم به آشپزخونه تا شالیزار و قربان اونا رو بشورن من طوری این کارو می کردم تا برخوردی با نریمان نداشته باشم اوقاتش بشدت تلخ بود و حرف نمی زد وقتی اتاق جمع و جور شد خواهر گفت مادر من امشب باید برم خونه بچه ها ممکنه بترسن اینطور که بارون میاد و نمی خواد تموم بشه حتما طرفای ما سیل میاد خانم گفت راستی به احمدی شام دادین ؟خواهر گفت بله شالیزار وقتی برای بچه هاش می برد برای اونم برد گفت نمیشه امشب بمونی صبح برو ماشین امشب نمی تونه اون طرفا بره خطرناکه مگه عمه شون پیش اونا نیست ؟خواهر گفت چرا ولی دلم شور می زنه نگرانم سارا خانم نشست روی مبل کنار خانم و گفت بیا خواهر بشین یک هم فکری بکنیم من که نمی فهمم محسن چرا می خواد این دختر رو بگیره آخه یعنی چی ؟ دختره می تونه نوه اش باشه مادر به نظرتون باید با محسن چیکار کنیم ؟یک فکری بکنیم تا ما نرفتیم همه ی غصه هاش نیفته گردن شما می خواین من برم با دختره  حرف بزنم ؟ این دختر بچه اس به دردش نمی خوره هزار تا توقع داره خانم با عصبانیت گفت مگر اینکه محسن بر نگرده اینجا می دونم باهاش چیکار کنم مرتیکه ی الدنگ خجالت نمیشه دیدین چطوری ذوق می کرد ؟آخه چرا عقل توی گله اش نیست؟تحفه برای من آورده خدایا من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که دوباره داری منو امتحان می کنی نادر گفت خدا چیکار داره شما رو امتحان کنه ؟ اگرم مصبیتی هست مال من و نریمانه حالا من که میرم بیچاره نریمان از فرداس که یقه ی اونو بگیره پول بخواد خرج این دختر کنه وگرنه دختره به چه امیدی می خواد زن بابای من  بشه سارا گفت اونو آورده اینجا که بهش نشون بده پولداره و گولش بزنه وگرنه برای چی باید زن مردی بشه که می تونه بابا بزرگش باشه در همون موقع نریمان از آشپزخونه برگشت و  سرشو با افسوس تکون داد و دوبار گفت بیچاره نریمان و لیوان ها رو گذاشت توی سینی و همینطور که میرفت گفت من میرم بخوابم خیلی خسته شدم شب بخیر سارا خانم گفت بیا داریم در مورد بابات حرف می زنیم تو بگو چیکار کنیم فردا درد سرش مال توست نریمان ایستاد و گفت عمه فایده ای نداره ما هر کاری کنیم بابای من گوش نمیده کار خودشو می کنه و ما رو با خودش می کشه توی این منجلاب خانم گفت اون بار بهش گفتم از بابات درس عبرت نگرفتی اینم درست پاشو گذاشت جای پای کمال من که دیگه توی این خونه راهش نمیدم نریمان گفت براش مهم نیست مگه نادر رو فراری نداد ؟ مگه نمی ببینه من دیگه خونه نمیرم ؟ چی شد خودشو درست کرد؟ اصلا قبول داره که اشتباه می کنه ؟ پس بی خودی بحث نکنین شب بخیر نگاهم به دنبالش بود می فهمیدم که از وقتی یاد داشت رو دیده حال بدی پیدا کرده نمی دونستم چیکار کنم ؟و از این بابت خیلی ناراحت بودم دلم نمی خواست به هیچ وجه نریمان رو ناراحت ببینم اونشب تا صبح پلک بهم نذاشتم و به پنجره و اون بارون تند و بی امان نگاه کردم و هر بار که چشمم رو می بستم هزاران فکر به سرم هجوم میاوردن و آشفته و پریشون می شدم به فردایی  که نمی دونستم چه خواهد شد نکنه نریمان ازم ناامید شده باشه و با رفتنم به فرانسه موافقت کنه ؟با این فکر اونقدر مضطرب شدم که به گریه افتادم انگار تنها چیزی که نمی خواستم همین بود من نمی تونستم اونو تنها بزارم باید کنارش می موندم و همون طور که اون می خواست براش کار می کردم در واقع نریمان رو مستحق این نمی دیدم که بهش پشت کنم.یک مرتبه احساس کردم نسبت به نریمان علاقه ای پیدا کردم  که برای خودمم گنگ و نامفهوم بود و انگار دلم نمی خواست با این احساس روبرو بشم رفتنش اومدنش از پله بالا رفتنش اخمش و خنده هاش برای مهم بودن پس چرا باید ترکش کنم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه دنیا گرده‌ ...🍂 هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه شروع باشی!! شبتون بی غم و پرامید 🌙🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷سه شنبه تون پراز محبت 💖رنگ رویاهاتون عشق 🌷امروز براتون دنیایی به زیبایی گل 💖لبی‌خندان، قلبی‌عاشق 🌷خونه‌ای پراز صفا و صمیمیت 💖دلی ‌لبریز محبت آرزو ‌دارم. صبح‌ زیبا‌تون بخیر 💖🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای اولین دهه شصتی که اومد تو ذهنت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز سرد.... - @mer30tv.mp3
6.41M
صبح 13 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوسوم خانم برای اولین بار جلوی همه منو بغل کرد و گفت
با این فکر سرمو بین دو دست گرفتم و زار زار گریه کردمهوا تازه داشت روشن می شد و من هنوز بیدار بودم حتی رغبتی به عوض کردن لباسم نداشتم که صدای پا روی پله ها شنیدم پله ها آهنی بودن ونزدیک اتاق من و هر وقت کسی پا میذاشت روش صدا می داد بی اراده و با سرعت در اتاق رو باز کردم نریمان داشت میومد پایین تا دیدمش خودمو عقب کشیدم ولی حس کردم کار بدی بود و دوباره رفتم جلو و  بین چهار چوب در ایستادم قلبم چنان می زد که سینه ام بالا و پایین می شد از همون جا پرسید پریماه بیدارت کردم ؟ گفتم نه بیدار بودم اومد پایین و نزدیک من ایستاد ژولیده  به نظر می رسید اما احساس کردم اونم هیجانی شبیه به من داره دستشو چند بار بی هدف حرکت داد و گفت بی موقع اس  می دونم وقت این حرفا نیست ولی می خوام بدونم  تو واقعا می خوای بری ؟چرا اون یاد داشت رو برای من نوشتی ؟و چرا اونطوری به دستم دادی ؟ به نظرت کار درستی بود ؟گفتم نه نمی خوام برم پشیمون شدم یادم رفت از لای طرح ها بردارم نمی خواستم ببینی اتفاقی شد الانم اومدم همینو بهت بگم با خوشحالی گفت وای کاش دیشب اینو می گفتی من اصلا نخوابیدم گفتم کاش چون منم نخوابیدم با مِن مِن گفت حا..لا چیکار ..کنیم ؟گفتم نمی دونم یکم مکث کرد و گفت من می دونم قبول کن با هم ازدواج کنیم و با هم کار کنیم طور دیگه ای نمیشه گفتم اگر تصمیم می گرفتم با نادر برم تو چیکار می کردی ؟با تعجب پرسید بهت پیشنهاد داد ؟گفتم آره گفت تصمیم نداری که باهاش بری ؟گفتم نمیرم یعنی نمی تونم سرشو انداخت پایین و در حالیکه به زمین نگاه می کرد  گفت پس با من ازدواج می کنی ؟گفتم تا شب بهم فرصت بده چشمش  رو بست و پلک هاشو بهم فشار داد و با یک لبخند  گفت ممنونم پریماه پرسیدی اگر با نادر می رفتی من چیکار می کردم ؟اگر تصمیم می گرفتی با نادر بری من  نادر رو آتیش می زدم و از پله ها رفت بالا و گفت حالا برم بخوابم خیالم راحت شد گفتم میشه به روی آقا نادر نیاری ؟ نمی خوام بدونه به تو گفتم گفت معلومه که نمیگم مهم اینه که تو نمی خوای باهاش بری اونم داره کار خودشو می کنه داداشمه.در اتاق رو بستم وخودمو انداختم روی تخت دستهامو مشت کرده بودم و  پلکهامو بهم فشار می دادم از کاری که کرده بودم از خودم خجالت می کشیدم در واقع بالاخره من در مقابل اون کم آوردم و یک طورایی موافقت خودمو بهش نشون دادم اما هنوز نمی دونستم کار درستی کردم یا نه نریمان خیلی زیاد ثریا رو دوست داشت و نمی تونست به این زودی فراموشش کرده باشه خدایا من چیکار کردم ؟ نکنه واقعا از روی دلسوزی می خواد با من ازدواج کنه در این صورت  من  خیلی خوار و خفیف می شدم از این فکر آشفته تر از قبل شدم انگار دیگه راه برگشت هم نداشتم چون خودمم نمی خواستم نریمان رو از دست بدم حالا چی می خواد پیش بیاد نمی دونستم مدتی بود که نریمان از ثریا حرف نمی زد و حتم داشتم عمدا منو فرستاد توی اتاقش تا ببینم که عکس های اونم از روی میزش برداشته ولی چرا ؟شاید اونم همون طور که من بهش علاقه دارم منو دوست داشته باشه ؟ آره دوست داره وگرنه دلیلی نداشت که اینطور با زندگی خودش بازی کنه وای پریماه اگر زنش شدی  و فردا یکی دیگه رو خواست تو چیکار می کنی ؟ اون بهم گفت کاری با من نداره فقط زنش باشم تا حرف و سخن ها تموم بشه و با خیال راحت با هم کار کنیم آره از روی دلسوزی بوده وگرنه اگر واقعا منو می خواد چرا بهم نمیگه ؟و اونقدر از این فکرا کردم تا کم کم چشمم سنگین شد و با همه ی تردیدی که داشتم خوابم برد دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که از خواب پریدم و هراسون روی تخت نشستم خواب یحیی رو دیدم بازم داشتیم دعوا میکردیم که منو گرفت و شروع کرد به زدن می خواستم از دستش فرار کنم ولی نمی تونستم خواستم فریاد بزنم انگار صدا از گلوم بیرون نمی اومدتا وحشت زده از خواب پریدم هوا اونچنان ابری بود که یک لحظه فکر کردم هنوز روشن نشده. به ساعت نگاه کردم نزدیک هشت بود ولی هیچ صدایی از توی عمارت شنیده نمی شد آهسته گفتم خدایا کمکم کن تصمیم درستی بگیرم که بعدا پشیمون نشم بلند شدم و لباسی که برای مهمونی پوشیده بودم عوض کردم ودر حالیکه از مواجه شدن با نریمان واهمه داشتم و نمی دونستم اون روز چطوری باهاش برخورد کنم که عادی به نظر برسم.رفتم که صورتم رو بشورم شالیزار رو توی آشپزخونه دیدم پرسیدم کسی بیدار نشده ؟گفت خانم بیداره ناشتایی  هم آماده اس خانم توی پذیرایی هستن و سهیلا خانم همین چند دقیقه پیش رفت و گفت امروز و فردا هم نمیاد انگار فردا همه رو دعوت کرده خونه شون بقیه هم بالا خوابن.گفتم دستت درد نکنه. فورا دست و صورتم رو شستم و آماده شدم رفتم سراغ خانم پشت به من نشسته بود سلام کردم و گفتم ببخشید خانم بازم من خواب موندم شما صبحانه خوردین؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ کدو ۱ عدد متوسط ✅ پیاز رنده شده ۱ عدد ✅ گردو سابیده شده ۳۰۰ گرم ✅ رب انار ترش ۱/۲ قاشق غذاخوری ✅ نعنا و چوچاق له شده ۳ ق غذاخوری ✅ نمک و فلفل و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - ملا باسم کربلایی.mp3
22.11M
📝 مادر... 🎤 ملا_باسم_کربلایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂سینمایی در خیابان لاله زار در سال ۵۶
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوچهارم با این فکر سرمو بین دو دست گرفتم و زار زار گری
  رفتم جلو و به صورتش نگاه کردم در حالیکه به پنجره خیره شده بود جواب نداد کنارش نشستم و گفتم خانم ؟ خوبین ؟ از دستم ناراحت شدین ؟ببخشید بازم دیر بیدار شدم نگاهی به من کرد که انگار منو نشناخته دوباره پرسیدم می خواین قرص هاتون رو بیارم ؟ اصلا خوردین یا نه ؟ با حالتی که فورا متوجه شدم طبیعی نیست گفت کمال با اون دختر کجا رفت؟گفتم منظورتون آقا محسنه ؟گفت محسن ؟ بهت میگم کمال کو ؟ رفت ؟گفتم بله  خانم دیشب رفتن خونه ی خودشون گفت بیشرف به هر بهانه ای ما رو ول می کنه و میره دیدی بالاخره دست اون زن رو گرفت با وقاحت آورد توی این خونه؟دیدی بالاخره کار خودشو کرد ؟ می دونستم یک روز این کارو می کنه تو چرا بهش هیچی نگفتی ؟گفتم من ؟ اِ ..چرا گفتم اصلا  خانم اشتباه می کنین اون آقامحسن بود آقا کمال همچین کاری با شما نمی کنه خانم داد زد من احمقم ؟ با این چشم های خودم دیدم خودش بود فکر کردین نمی فهمم ؟  فکر می کنی چیزی حالیم نیست ؟من بدبختم هر کدوم تون یک طوری دارین آزارم میدین اون کمال بی غیرت اگر درست زندگی کرده بود شما ها جرئت این کارا رو نداشتین زود برو گمشو دختره ی بی چشم  و رو لیاقتت همون خدادادِ ذلیل مرده اس که تو رو از راه بدر کرد اگر ندادم پدرشو در بیارن وسط همون ده اونقدر بزننش که استخوون هاش نرم بشه حالا برو جلوی چشم من نباش نمی خوام تو رو با این شکم که بچه ی خداداد توش هست ببینم دیگه این طرفا نیا گفتم خانم منم پریماه سهیلا خانم رفته گفت ای لعنت به شما ها چرا داری خودتو به من معرفی می کنی می دونم تو پریماهی من سهیلا رو میگم نمی فهمی ؟می دونم رفته دارم به تو میگم گفتم خب ایشون که اینجا نیست چرا به من میگین ؟یکم مکث کرد و  پرسید نفهمیدی کمال  رفت یا نه ؟ اون زنیکه ی هرزه رو با خودش برد؟گفتم بله خاطرتون جمع باشه رفتن گفت برو بالا رو نگاه کن نکنه هنوز اینجا باشن باید مطمئن بشم هراسون شده بودم و نمی فهمیدم حالش خوبه یا دوباره فراموشی گرفته این بار حرفاش ضد و نقیض بود.با عجله رفتم دم در آشپزخونه و به شالیزار  گفتم زود باش  برو بالا و سارا خانم رو بیدار کن خانم حالش خوب نیست و خودم رفتم قرص های خانم رو برداشتم و بردم با یک لیوان آب بهش بدم زد زیر دستم و قرص ها پرت شدن روی میز  و گفت نمی خورم خوابم می بره و نمی فهمم دور اطرافم چی میگذره باید حواسم جمع باشه نمی خوام بخوابم اگر کمال اومد این بار حسابی پاشو از اینجا بِبُرم که دیگه جرئت نکنه دست یک دختر رو بگیره و بیاره توی خونه ی من و باز به بیرون خیره شد یک مرتبه  قطرات اشک رو دیدم که از چشمش  با دردی که می تونستم توی نگاهش ببینم پایین میومد خیلی دلم براش سوخت تا اون موقع ندیده بودم گریه کنه همیشه مثل یک کوه قوی و مقاوم بود قرص ها رو جمع کردم خواستم بغلش کنم ولی با دست منو پس زد و گفت ولم کن دیگه هیچ کس رو نمی خوام همتون دروغگو و پست فطرت هستین منو به خاطر پولام می خواین.دستشو با محبت گرفتم و در حالیکه قرص هاش کف دست دیگه ام بود گفتم خانم به خاطر من قرص هاتون رو بخورین خواهش می کنم جواب نداد در همین موقع سارا خانم با لباس خواب که یک ژاکت سفید روش پوشیده بود اومد توی پذیرایی و خیلی آهسته و با اشاره از من پرسید خیلی حالش بده ؟با سر اشاره کردم نه در همون موقع نادر و پشت سرشم نریمان اومدن و دور اونو گرفتن خانم نگاهی گنگ و نامفهوم بهشون انداخت و آروم و بی صدا قرص ها رو ازم گرفت و گذاشت دهنش و من لیوان رو فورا بهش دادم سر کشید هنوز اشک می ریخت بدون اینکه گریه کنه طوری که دل هر ببینده ای رو آتیش می زد بغض کردم و بلند شدم تا سارا خانم جای من بشینه نریمان پرسید از کی اینطوری شده؟گفتم نمی دونم منم تازه دیدمشون پرسید تو خوبی ؟گفتم چی ؟ تو الان داری حال منو می پرسی ؟ میشه خوب باشم ؟ و از پذیرایی خارج شدم دیگه طاقت نداشتم خانم رو به اون حال ببینم.در ایوون رو باز کردم ورفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم بارون خیلی ریز و نم نم می بارید آب نهر زیاد شده بود و در حالیکه  کمی گل آلود به نظر می رسید از نزدیک ایوون رد می شد و سر و صدای زیادی بوجود آورده بود روی یکی از صندلی ها نشستم و به اون نهر نگاه کردم برای لحظاتی دلم می خواست منو هم با خودش ببره.داشتم فکر می کردم به اونچه که به سر خانم  اومده به ظلمی که کمال بهش روا داشته و در واقع زجرش داده اون  یک عمر در رنج و عذاب زندگی کرده بود و اثرات اون همه اضطراب و نگرانی حالا خودشوبه این شکل  نشون می دادن.در واقع اون به قوی بودن تظاهر می کرد و این از گفته هاش وقتی که فراموشی میومد سراغش پیدا بود اگر قدرت فکری که از خودش نشون می داد در وجودش بود کمال رو فراموش می کرد  ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیا کمال اینقدر ارزش داشت که خانم با وجود نعمتی هایی که خدا بهش داده بود تمام عمرشو به فکر کردن در مورد مردی که لیاقشو نداشت بگذرونه ؟آیا ما برای همین بدنیا اومدیم که همه چیز داشته باشیم و برای نداشته هامون مرثیه خونی کنیم ؟چه کسی توی این دنیا خوشحاله ؟یک مرتبه  متوجه ی یک چیزی شدم که ما آدم ها برای خیلی چیزا توی زندگی غصه می خوریم  و عذاب می کشیدیم  ولی  به مرور زمان می فهمیم که خواسته ی واقعی ما نبوده خود من یک روز ساعت ها برای یحیی گریه کرده بودم و برای از دست ندادنش تلاش می کردم و حالا می فهمیدم که تنها و تنها لحظاتم رو به تلخی گذرونده بودم و اصلا راه من با اون یکی نبود شاید یک عادت و یا محبتی که از بچگی بهم داشتیم باعث شده بود من به اون وابسته بشم تمام دوران کودکی و نوجوانی بهم تلقین شده بود که یحیی منو دوست داره و من باید زن اون باشم تا خوشبختی رو بدست بیارم در واقع حالا هم داشتم همون کارو با خودم می کردم و نریمان جای یحیی رو گرفته بود.و این تردید به دلم افتاد که من اونو دوست دارم یا به خاطر  موقعیتی که پیش اومده  اینطور فکر می کنم شاید بازم داشتم اشتباه می کردم  و یک روز خداوند راه دیگه ای جلوی پام بزاره که نریمان در ایوون رو باز کرد و گفت پریماه ؟ چرا اینجا نشستی ؟ پاشو  بیا تو سرما می خوری برگشتم نگاهش کردم همون طور مهربون و صادق به نظرم رسید اما احساس کردم دیگه برام غریبه نیست آشنایی بود که از ته قلبم بهش اعتماد داشتم گفتم یکم خلقم تنگ شده بود احتیاج به هوای آزاد داشتم گفت این روزا ما تو رو خیلی اذیت کردیم نتونستم مرحم دلت باشم تازه یک باری هم گذاشتم روی شونه هات مامان بزرگ صدات می کنه گفتم نه اینطور نیست خودتم می دونی که داری تعارف می کنی آهی کشید و گفت تعارف نمی کنم واقعا دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم قلبم شروع کرد به تند زدن وباز همون حال ضعف بهم دست داد و برای اینکه متوجه نشه از جام بلند شدم و  در حالیکه وارد عمارت می شدم تا در پذیرایی برسم  پرسیدم خانم بهترشده ؟گفت نه باز برگشته به عقب ولی این بار گیجه انگار یک چیزایی به ذهنش می رسه و زود فراموش می کنه حالا زنگ زدم به دکتر قراره بیاد یک معاینه اش بکنه تا یک فکر درست و حسابی بکنیم. پرسیدم تو رو یادشه ؟ گفت نمی دونم نفهمیدم فقط بهم نگاه می کنه هنوز خانم به همون حال نشسته بود وقتی وارد شدم چون پشتش به در پذیرایی بود منو ندید و گفت پریماه کجا رفته ؟ بگین بیاد نمی خوام شما ها رو ببینم سارا خانم نگاهی به من کرد و گفت اینم پریماه اومد چیکارش دارین ؟گفتم جانم خانم اومدم  پاشین بریم یکم بخوابین گفت توام شدی مثل اینا برای چی همتون می خواین من بخوابم ؟میگم تا خاطرم جمع نشه کمال رفته نمی تونم چشمم رو روی هم بزارم نکنه اون دختر رو آورده که اینجا زندگی کنه ؟ گفتم کدوم دختر ؟گفت همون که توی شب مهمونی آورد و به همه نشونش داد فکر کرده من احمقم که نفهمم اون برای این عمارت و این باغ نقشه کشیده نمی دونم شایدم می خواد منو یک طوری دست بسر کنه و باهاش اینجا زندگی کنه من اونو می کشم پدری ازش در بیارم که زن بازی یادش بره.زیر بغلشو گرفتم و گفتم غلط می کنه مگه ما مُردیم شما یکم استراحت کنین من و نریمان حسابشون رو می رسیم گفت نریمان کیه ؟ سارا خانم اومد طرف دیگه خانم رو بگیره که داد زد بهت گفتم به من دست نزن خودخواه بدجنس تو از همه بدتری سرم کلاه گذاشتی فکر کردی چون به کسی نگفتم یادم رفته؟ تنها کسی که به فکر من بوده سهیلاست اونه که مظلوم واقع شده شما ها بیشتر از حق تون بردین و خوردین گفتم خانم خواهش می کنم عصبانی نشین با من بیاین و در حالیکه فقط اجازه می داد من دستشو بگیرم همراهم راه افتاد نریمان پشت سرم بود و قدم به قدم میومد خانم رو  بردم به اتاقش در حالیکه سارا خانم مثل ابر بهار گریه می کرد و نادر و نریمان بشدت ناراحت بودن هر سه تا جلوی در اتاق اومدن و همون جا ایستادن و ما رو نگاه می کردن خانم  روی تخت دراز کشید و همینطور که دست منو محکم گرفته بود گفت پریماه  برو بالا همه ی اتاق ها رو بگرد ببین  هستن یا رفتن ؟گفتم همون موقع که نبودم این کارو کردم همه جا رو گشتم هیچکس بالا نبود بهتون قول میدم که نیستن خیالتون راحت باشه‌.دست منو محکم فشار داد و به سقف خیره شد و باز دو قطره اشک از گوشه ی چشمهاش پایین اومد و راهشو از کنار گوشش باز کرد و رفت لای موهاش آروم با دست  اشک ها رو پاک کردم و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم گفتم می خواین نریمان براتون دختر خان رو بخونه ؟با سر اشاره کرد نه گفتم من بخونم ؟گفت نه حوصله ندارم خوابم گرفته ولی می ترسم چشمم رو ببندم آخه کمال خیلی بی شرفه معلوم نیست می خواد چیکار کنه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😄جایگاه چَپاندن در قدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه. آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد. مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر. آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت! بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از رفتار و بی‌ادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت. از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم ‌ماند از لطف رب ! بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش بر همه آفاق زد ...! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوششم آیا کمال اینقدر ارزش داشت که خانم با وجود نعمتی
دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو سکه ی یک پول کرد و دست اون دختر رو گرفت و آورد توی این خونه ؟ حالا من چیکار کنم ؟ گفتم بهتون قول میدم دفعه ی آخرش باشه شما با خیال راحت بخوابین وقتی خانم خوابش برد هنوز سارا خانم و نریمان جلوی در ایستاده بودن حال هیچ کدوم ما خوب نبود همه با هم رفتیم به پذیرایی و دور میز ناهار خوری  نشستیم شالیزار یک سینی چای آورد سارا خانم گفت همش تقصیر محسنه من فکر می کنم مادر اونو می زاره جای بابام چون کاراشون خیلی بهم شباهت دارن به خدا دلم نمی خواد دیگه توی صورتش نگاه کنم نریمان گفت عمه درست میگین ولی باید قبول کنیم که مامان بزرگ داره بدتر میشه باید هر چی زودتر یک فکری بکنیم بزار دکتر بیاد ببینیم نظرش چیه نادر گفت یک چیزی فکر منو مشفول کرده نمی فهمم دلیل اینکه فقط پریماه رو می شناسه و یادش نمی ره چیه ؟ اگر به گذشته بر می گرده چطور پریماه رو با خاطراتش قاطی می کنه ؟ نریمان آهسته در حالیکه دستهاشو بهم گره کرده بود وسرش پایین بود گفت پریماه رو نمیشه فراموش کرد یک مرتبه قلبم لرزید نادر گفت نریمان اینطور که می دونم و شنیدم تو خوبی پریماه رو می خوای و می دونی که اگر با ما بیاد چقدر راه ترقی براش باز میشه تو راضیش کن اون می تونه یک طراح معروف بشه نریمان بلند شد و دستهاشو کرد توی جیبشو و رو به پنجره ایستاد و گفت من بهش پیشنهاد ازدواج دادم اگر قبول کنه خودم کمکش می کنم ولی تصمیم با خودشه سارا خانم گفت نریمان ؟ تو ؟ واقعا ؟ اینجا چه خبره ؟ شما ها دارین چیکار می کنین ؟ مادر به من گفت که پریماه قبول نکرده نادر گفت اصلا حالا که خودمون هستیم پریماه همین الان بگو تصمیمت چیه ؟در حالیکه داشتم از اضطراب پس میفتادم گفتم نمی دونم آقا نادر باید اول با مامانم و خانجونم حرف بزنم ولی تصمیم خودم اینه که بمونم نمی تونم خانواده ام رو ول کنم و برم راه دور سارا خانم گفت یعنی با نریمان ازدواج می کنی ؟ گفتم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم ؟ و با سرعت از اتاق بیرون رفتم و نریمان دنبالم اومد.به در اتاقم که رسیدم نریمان گفت نرو صبر کن با هم حرف بزنیم با تندی گفتم چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ چرا جلوی همه مطرح کردی ؟ مگه بهت نگفتم تا شب بهم فرصت بده فکر کنم؟ تو که اینطور آدمی نبودی هیچوقت ندیدم از این کارا بکنی الان چرا داشتی منو توی موقعیت انجام شده قرار می دادی ؟ خجالت زدم کردی گفت ببخشید همچین منظوری نداشتم تو باید می فهمی که به خاطر پیشنهاد نادر بود می خواستم بدونه که تو نمیری اگر نمی گفتم می خواست بازم اصرار کنه گفتم نریمان تو حتما تا حالا فهمیدی که من آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم و کسی نمی تونه وادارم کنه کاری رو که نمی خوام انجام بدم پس وکیل و وصی من نشو ببین اگر فکر می کنی که زنم و می تونی هر کاری دلت می خواد با من بکنی سخت در اشتباهی تو یکی منم یکی همون طور که تا حالا با من رفتار کردی همون طور بمون در غیر این صورت دیگه روی من حساب نکن.نریمان حالت معصومانه ای به خودش گرفت و گفت تو ؟ تو فکر می کنی من همچین کاری در مورد تو می کنم ؟ منو اینطوری شناختی ؟ نمی ببینی برای اینکه خوشحال باشی هر کاری می کنم در همین موقع کامی رو روی پله ها دیدیم  در حالیکه ابروهاشو بالا مینداخت با حالت شیطنت آمیزی گفت واو صبح بخیر نریمان گفت صبح بخیر و من فورا در اتاق رو بستم و صدای شوخی های کامی رو با نریمان می شنیدم تا دور شدن کامی کلا همه چیز این دنیا رو به باد شوخی و مسخره می گرفت و اسباب خنده برای خودش درست می کرد ولی خب با اتفاقاتی که افتاد این بود دیگه دست من و نریمان برای همه رو شده بود و و انگار دیگه راه گریزی نداشتیم کلافه بودم نشستم طراحی کنم ولی اصلا حوصله اش رو نداشتم و مرتب مداد رو میذاشتم روی کاغذ تا یک چیزی بکشم ولی نمیشد.از پنجره بیرون رو نگاه کردم پالتوم رو پوشیدم و یک شال کشیدم سرم وازدر ایوون خیلی آهسته که کسی متوجه نشه رفتم بیرون و از جلوی گلخونه رفتم تا کنار استخر و از اونجا رفتم تو باغ باید فکر می کردم و یک تصمیم درست می گرفتم و با خودم کنار میومدم که اصلا چی می خوام همینطور که بین درخت ها قدم می زدم به نریمان فکر کردم به کارایی که برای من کرده بود.اون مثل یک ناجی توی زندگیم پیدا شد و تا اون زمان هر کاری از دستش بر میومد برای من انجام داده بود اون حتی به فکر خانواده ام بود و به موقع پول بهشون می رسوند بدون اینکه حرفی در این مورد به من زده باشه.وقتی فهمید دلم می خواد برم گرگان برنامه ای چید که منو ببره و بیاره بدون اینکه ازم درخواستی داشته باشه یا حرکتی بکنه که فکر کنم می خواد ازم سوءاستفاده کنه در واقع من هیچ کاری بلد نبودم و اگر تشویق های اون نبود من کجا و طراح جواهر شدن کجا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟❤️✨ـ خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادے قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش    ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸سلامی پر از حس زندگی 🌱صبح زیباتون بخیرو شـادی 🌸 روزتون لبریز محبت 🌱 پر از خیر وبرکت 🌸 پر از لبخند مهر 🌱و سرشار از لحظه های ناب 🌸چهارشنبه تون سرشار از محبت خـــدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
افکار مثبت... - @mer30tv.mp3
5.98M
صبح 14 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوهفتم دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو
به خاطر جلب رضایت اون بود که همه ی تلاشم رو کردم و کار ازش یاد گرفتم و یادم اومد که حتی موقعی که خیلی نزدیک به من می نشست و با من کار می کرد کوچکترین عمل بدی انجام نداد که ناراحتم کنه نریمان همون آدمیه که می تونم بهش اعتماد کنم حتی اگر اونطور که من دلم می خواد دوستم نداشته باشه ولی دیگه دست خودم نبود و نمی تونستم اونو از فکر و دلم بیرون کنم آره می خواستم که کنارش باشم مقدار زیادی راه رفته بودم ترسیدم دوباره بارون بگیره برگشتم به طرف عمارت باید از کنار ساختمون کارگری رد می شدم به  نزدیک ساختمون که رسیدم  شالیزار رو دیدم که با یک بسته توی دستش داره میره به طرف خونه اش برام دست تکون داد و بلند گفت خانم کجا رفته بودی ؟ پرسیدم خانم بیدار شده ؟ گفت نه خوابن من اومدم به بچه ام شیر بدم بفرمایید داخل گفتم کسی دنبالم می گشت ؟ گفت نه خانم همشون توی پذیرایی دارن با هم حرف می زنن امروز هیچکس از خونه نرفته بیرون بهم رسیدیم و گفتم مزاحم نیستم ؟می تونم بچه هات رو ببینم ؟  گفت وای آره خانم چرا نمیشه چای قربان همیشه این موقع حاضره بفرما خوش اومدی شالیزار و قربان خیلی خوشحال بودن و ازم پذیرایی کردن و منم مدتی  با بچه های اونا سرم گرم شدم سه تا بچه ی شیرین و خواستنی اینکه توی این مدت هنوز اونا رو از نزدیک ندیده بودم از خودم و بی توجهی به اطرافم بدم اومد وقتی با یک کار به این سادگی می تونستم اون زن و مرد رو خوشحال کنم چرا دریغ کردم نمی دونم.بعداز اینکه شالیزار بچه اش رو شیر داد راه افتادیم تا بریم عمارت همینطور که کنار هم راه می رفتیم  اون گفت خانم ؟ اولی که تو اومدی اینجا فکر می کردم برای من کمک آوردن حالا چند ماه بیشتر نگذشته که داری خانم خونه میشی حیرت زده بهش نگاه کردم و پرسیدم برای چی این حرف رو می زنی ؟ گفت به جون بچه هام قسم اتفاقی شنیدم اصلا نشنیده بگیر گفتم نه خب طبیعی که بشنوی چون توی یک خونه با هم زندگی می کنیم می خوام بدونم چی شنیدی ؟ گفت قربون دختر پیش خودت بمونه همینطوری من بده هستم یک وقت خانم نشنوه و بهم بگه خبر چین گفتم نه خاطرت جمع باشه نمیگم گفت داشتم چای می بردم توی اتاق شنیدم دارن در مورد تو حرف می زنن فقط اینو شنیدم که ساراخانم از آقا نریمان پرسید تو مطمئنی پریماه رو می خوای ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت خیلی رک و پوست کنده گفت از هیچی توی زندگیم بیشتر از این مطمئن نبودم خودم با گوش خودم شنیدم به خدا خوشحال شدم تو دختر خوش قلبی هستی آقا نریمان هم خیلی مرد خوبیه گفتم باشه شالیزار ممنونم تو از در عمارت برو من میرم از جلوی گلخونه میام ناهار آماده اس ؟ گفت بله خانم همه چیز حاضره با حرفایی که شالیزار بهم زد دلم نمی خواست با کسی روبرو بشم برای همین می خواستم از در پشت برم دوباره دچار هیجان شده بودم و صورتم داغ شده بود سرمو بردم رو به آسمون تا قطرات سرد بارون به صورتم بخوره و خنک بشم قدم هامو تند کردم و تا به پشت عمارت رسیدم نریمان رو دیدم که جلوی پنجره ی اتاق من رو به گلخونه ایستاده یک لحظه ایستادم مثل این بود که ازش خجالت می کشیدم شایدم نمی خواستم اون متوجه ی حال من بشه خواستم برگردم که منو دید اومد جلو و گفت مثل اینکه بارون دوست داری ؟ کجا رفته بودی ؟چرا هر وقت بارون میاد راه میفتی ؟ آخر خودتو سرما میدی ؟ گفتم نه بارون زیاد نیست رفتم توی باغ قدم زدم بارون  خیلی کمه حتی خیس نشد گفت منم بارون رو دوست دارم اصلا کی دوست نداره ؟ میای با هم یکم قدم بزنیم ؟ گفتم آخه نگران خانم هستم اگر بیدار بشه منو صدا می کنه گفت عمه سارا هست مراقبه گفتم چه حرفی؟لبخندی زد و گفت خصوصیه میای ؟ گفتم باشه بزنیم و آروم کنار هم راه افتادیم به طرف استخر تا اونجا هیچ کدوم حرف نزدیم وقتی رسیدیم نریمان همینطور که دستهاشو توی جیب کتش کرده بود رفت روی لبه ی استخر و گفت چند میدی همین الان خودمو بندازم توی آب خندم گرفت و گفتم چند می گیری نندازی ؟الان وقت مریض شدن نیست گفت پریماه باور کن دارم خل میشم نمی دونم با زندگی چیکار کنم ؟ گفتم تو نمی دونی با زندگی چیکار کنی ؟ پس من چی بگم ؟ گفت ببین از وقتی که تو توی زندگیم اومدی هر غصه ای داشتم به تو گفتم و خیلی خوب تونستی آرومم کنی چرا حرفای خودت رو قبول نداری ؟ اگر اون حرفا از ته دلت بود چرا خودت بهش عمل نمی کنی ؟ همش آشفته و بیقراری اوقاتت تلخه نمی خندی گفتم نه اینطوارم که تو میگی نیست از لبه ی استخر اومد پایین و بهم نزدیک شد و گفت چیه ؟ اون چیزی که داره ناراحتت می کنه چیه ؟بهم بگو تو که همه ی راز دلت رو بهم می گفتی از چی این همه ناراحتی ؟گفتم نمی دونی ؟ برام آسون نبود که اون صحنه ها رو ببینم و به روی خودم نیارم یادت رفته ؟چطوری یحیی منو زد به دیوار وخیلی چیزای دیگه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f