eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
😄جایگاه چَپاندن در قدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه. آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد. مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر. آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت! بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از رفتار و بی‌ادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت. از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم ‌ماند از لطف رب ! بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش بر همه آفاق زد ...! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوششم آیا کمال اینقدر ارزش داشت که خانم با وجود نعمتی
دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو سکه ی یک پول کرد و دست اون دختر رو گرفت و آورد توی این خونه ؟ حالا من چیکار کنم ؟ گفتم بهتون قول میدم دفعه ی آخرش باشه شما با خیال راحت بخوابین وقتی خانم خوابش برد هنوز سارا خانم و نریمان جلوی در ایستاده بودن حال هیچ کدوم ما خوب نبود همه با هم رفتیم به پذیرایی و دور میز ناهار خوری  نشستیم شالیزار یک سینی چای آورد سارا خانم گفت همش تقصیر محسنه من فکر می کنم مادر اونو می زاره جای بابام چون کاراشون خیلی بهم شباهت دارن به خدا دلم نمی خواد دیگه توی صورتش نگاه کنم نریمان گفت عمه درست میگین ولی باید قبول کنیم که مامان بزرگ داره بدتر میشه باید هر چی زودتر یک فکری بکنیم بزار دکتر بیاد ببینیم نظرش چیه نادر گفت یک چیزی فکر منو مشفول کرده نمی فهمم دلیل اینکه فقط پریماه رو می شناسه و یادش نمی ره چیه ؟ اگر به گذشته بر می گرده چطور پریماه رو با خاطراتش قاطی می کنه ؟ نریمان آهسته در حالیکه دستهاشو بهم گره کرده بود وسرش پایین بود گفت پریماه رو نمیشه فراموش کرد یک مرتبه قلبم لرزید نادر گفت نریمان اینطور که می دونم و شنیدم تو خوبی پریماه رو می خوای و می دونی که اگر با ما بیاد چقدر راه ترقی براش باز میشه تو راضیش کن اون می تونه یک طراح معروف بشه نریمان بلند شد و دستهاشو کرد توی جیبشو و رو به پنجره ایستاد و گفت من بهش پیشنهاد ازدواج دادم اگر قبول کنه خودم کمکش می کنم ولی تصمیم با خودشه سارا خانم گفت نریمان ؟ تو ؟ واقعا ؟ اینجا چه خبره ؟ شما ها دارین چیکار می کنین ؟ مادر به من گفت که پریماه قبول نکرده نادر گفت اصلا حالا که خودمون هستیم پریماه همین الان بگو تصمیمت چیه ؟در حالیکه داشتم از اضطراب پس میفتادم گفتم نمی دونم آقا نادر باید اول با مامانم و خانجونم حرف بزنم ولی تصمیم خودم اینه که بمونم نمی تونم خانواده ام رو ول کنم و برم راه دور سارا خانم گفت یعنی با نریمان ازدواج می کنی ؟ گفتم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم ؟ و با سرعت از اتاق بیرون رفتم و نریمان دنبالم اومد.به در اتاقم که رسیدم نریمان گفت نرو صبر کن با هم حرف بزنیم با تندی گفتم چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ چرا جلوی همه مطرح کردی ؟ مگه بهت نگفتم تا شب بهم فرصت بده فکر کنم؟ تو که اینطور آدمی نبودی هیچوقت ندیدم از این کارا بکنی الان چرا داشتی منو توی موقعیت انجام شده قرار می دادی ؟ خجالت زدم کردی گفت ببخشید همچین منظوری نداشتم تو باید می فهمی که به خاطر پیشنهاد نادر بود می خواستم بدونه که تو نمیری اگر نمی گفتم می خواست بازم اصرار کنه گفتم نریمان تو حتما تا حالا فهمیدی که من آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم و کسی نمی تونه وادارم کنه کاری رو که نمی خوام انجام بدم پس وکیل و وصی من نشو ببین اگر فکر می کنی که زنم و می تونی هر کاری دلت می خواد با من بکنی سخت در اشتباهی تو یکی منم یکی همون طور که تا حالا با من رفتار کردی همون طور بمون در غیر این صورت دیگه روی من حساب نکن.نریمان حالت معصومانه ای به خودش گرفت و گفت تو ؟ تو فکر می کنی من همچین کاری در مورد تو می کنم ؟ منو اینطوری شناختی ؟ نمی ببینی برای اینکه خوشحال باشی هر کاری می کنم در همین موقع کامی رو روی پله ها دیدیم  در حالیکه ابروهاشو بالا مینداخت با حالت شیطنت آمیزی گفت واو صبح بخیر نریمان گفت صبح بخیر و من فورا در اتاق رو بستم و صدای شوخی های کامی رو با نریمان می شنیدم تا دور شدن کامی کلا همه چیز این دنیا رو به باد شوخی و مسخره می گرفت و اسباب خنده برای خودش درست می کرد ولی خب با اتفاقاتی که افتاد این بود دیگه دست من و نریمان برای همه رو شده بود و و انگار دیگه راه گریزی نداشتیم کلافه بودم نشستم طراحی کنم ولی اصلا حوصله اش رو نداشتم و مرتب مداد رو میذاشتم روی کاغذ تا یک چیزی بکشم ولی نمیشد.از پنجره بیرون رو نگاه کردم پالتوم رو پوشیدم و یک شال کشیدم سرم وازدر ایوون خیلی آهسته که کسی متوجه نشه رفتم بیرون و از جلوی گلخونه رفتم تا کنار استخر و از اونجا رفتم تو باغ باید فکر می کردم و یک تصمیم درست می گرفتم و با خودم کنار میومدم که اصلا چی می خوام همینطور که بین درخت ها قدم می زدم به نریمان فکر کردم به کارایی که برای من کرده بود.اون مثل یک ناجی توی زندگیم پیدا شد و تا اون زمان هر کاری از دستش بر میومد برای من انجام داده بود اون حتی به فکر خانواده ام بود و به موقع پول بهشون می رسوند بدون اینکه حرفی در این مورد به من زده باشه.وقتی فهمید دلم می خواد برم گرگان برنامه ای چید که منو ببره و بیاره بدون اینکه ازم درخواستی داشته باشه یا حرکتی بکنه که فکر کنم می خواد ازم سوءاستفاده کنه در واقع من هیچ کاری بلد نبودم و اگر تشویق های اون نبود من کجا و طراح جواهر شدن کجا ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟❤️✨ـ خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادے قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش    ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸سلامی پر از حس زندگی 🌱صبح زیباتون بخیرو شـادی 🌸 روزتون لبریز محبت 🌱 پر از خیر وبرکت 🌸 پر از لبخند مهر 🌱و سرشار از لحظه های ناب 🌸چهارشنبه تون سرشار از محبت خـــدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
افکار مثبت... - @mer30tv.mp3
5.98M
صبح 14 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوهفتم دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو
به خاطر جلب رضایت اون بود که همه ی تلاشم رو کردم و کار ازش یاد گرفتم و یادم اومد که حتی موقعی که خیلی نزدیک به من می نشست و با من کار می کرد کوچکترین عمل بدی انجام نداد که ناراحتم کنه نریمان همون آدمیه که می تونم بهش اعتماد کنم حتی اگر اونطور که من دلم می خواد دوستم نداشته باشه ولی دیگه دست خودم نبود و نمی تونستم اونو از فکر و دلم بیرون کنم آره می خواستم که کنارش باشم مقدار زیادی راه رفته بودم ترسیدم دوباره بارون بگیره برگشتم به طرف عمارت باید از کنار ساختمون کارگری رد می شدم به  نزدیک ساختمون که رسیدم  شالیزار رو دیدم که با یک بسته توی دستش داره میره به طرف خونه اش برام دست تکون داد و بلند گفت خانم کجا رفته بودی ؟ پرسیدم خانم بیدار شده ؟ گفت نه خوابن من اومدم به بچه ام شیر بدم بفرمایید داخل گفتم کسی دنبالم می گشت ؟ گفت نه خانم همشون توی پذیرایی دارن با هم حرف می زنن امروز هیچکس از خونه نرفته بیرون بهم رسیدیم و گفتم مزاحم نیستم ؟می تونم بچه هات رو ببینم ؟  گفت وای آره خانم چرا نمیشه چای قربان همیشه این موقع حاضره بفرما خوش اومدی شالیزار و قربان خیلی خوشحال بودن و ازم پذیرایی کردن و منم مدتی  با بچه های اونا سرم گرم شدم سه تا بچه ی شیرین و خواستنی اینکه توی این مدت هنوز اونا رو از نزدیک ندیده بودم از خودم و بی توجهی به اطرافم بدم اومد وقتی با یک کار به این سادگی می تونستم اون زن و مرد رو خوشحال کنم چرا دریغ کردم نمی دونم.بعداز اینکه شالیزار بچه اش رو شیر داد راه افتادیم تا بریم عمارت همینطور که کنار هم راه می رفتیم  اون گفت خانم ؟ اولی که تو اومدی اینجا فکر می کردم برای من کمک آوردن حالا چند ماه بیشتر نگذشته که داری خانم خونه میشی حیرت زده بهش نگاه کردم و پرسیدم برای چی این حرف رو می زنی ؟ گفت به جون بچه هام قسم اتفاقی شنیدم اصلا نشنیده بگیر گفتم نه خب طبیعی که بشنوی چون توی یک خونه با هم زندگی می کنیم می خوام بدونم چی شنیدی ؟ گفت قربون دختر پیش خودت بمونه همینطوری من بده هستم یک وقت خانم نشنوه و بهم بگه خبر چین گفتم نه خاطرت جمع باشه نمیگم گفت داشتم چای می بردم توی اتاق شنیدم دارن در مورد تو حرف می زنن فقط اینو شنیدم که ساراخانم از آقا نریمان پرسید تو مطمئنی پریماه رو می خوای ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت خیلی رک و پوست کنده گفت از هیچی توی زندگیم بیشتر از این مطمئن نبودم خودم با گوش خودم شنیدم به خدا خوشحال شدم تو دختر خوش قلبی هستی آقا نریمان هم خیلی مرد خوبیه گفتم باشه شالیزار ممنونم تو از در عمارت برو من میرم از جلوی گلخونه میام ناهار آماده اس ؟ گفت بله خانم همه چیز حاضره با حرفایی که شالیزار بهم زد دلم نمی خواست با کسی روبرو بشم برای همین می خواستم از در پشت برم دوباره دچار هیجان شده بودم و صورتم داغ شده بود سرمو بردم رو به آسمون تا قطرات سرد بارون به صورتم بخوره و خنک بشم قدم هامو تند کردم و تا به پشت عمارت رسیدم نریمان رو دیدم که جلوی پنجره ی اتاق من رو به گلخونه ایستاده یک لحظه ایستادم مثل این بود که ازش خجالت می کشیدم شایدم نمی خواستم اون متوجه ی حال من بشه خواستم برگردم که منو دید اومد جلو و گفت مثل اینکه بارون دوست داری ؟ کجا رفته بودی ؟چرا هر وقت بارون میاد راه میفتی ؟ آخر خودتو سرما میدی ؟ گفتم نه بارون زیاد نیست رفتم توی باغ قدم زدم بارون  خیلی کمه حتی خیس نشد گفت منم بارون رو دوست دارم اصلا کی دوست نداره ؟ میای با هم یکم قدم بزنیم ؟ گفتم آخه نگران خانم هستم اگر بیدار بشه منو صدا می کنه گفت عمه سارا هست مراقبه گفتم چه حرفی؟لبخندی زد و گفت خصوصیه میای ؟ گفتم باشه بزنیم و آروم کنار هم راه افتادیم به طرف استخر تا اونجا هیچ کدوم حرف نزدیم وقتی رسیدیم نریمان همینطور که دستهاشو توی جیب کتش کرده بود رفت روی لبه ی استخر و گفت چند میدی همین الان خودمو بندازم توی آب خندم گرفت و گفتم چند می گیری نندازی ؟الان وقت مریض شدن نیست گفت پریماه باور کن دارم خل میشم نمی دونم با زندگی چیکار کنم ؟ گفتم تو نمی دونی با زندگی چیکار کنی ؟ پس من چی بگم ؟ گفت ببین از وقتی که تو توی زندگیم اومدی هر غصه ای داشتم به تو گفتم و خیلی خوب تونستی آرومم کنی چرا حرفای خودت رو قبول نداری ؟ اگر اون حرفا از ته دلت بود چرا خودت بهش عمل نمی کنی ؟ همش آشفته و بیقراری اوقاتت تلخه نمی خندی گفتم نه اینطوارم که تو میگی نیست از لبه ی استخر اومد پایین و بهم نزدیک شد و گفت چیه ؟ اون چیزی که داره ناراحتت می کنه چیه ؟بهم بگو تو که همه ی راز دلت رو بهم می گفتی از چی این همه ناراحتی ؟گفتم نمی دونی ؟ برام آسون نبود که اون صحنه ها رو ببینم و به روی خودم نیارم یادت رفته ؟چطوری یحیی منو زد به دیوار وخیلی چیزای دیگه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(املت انگور) مواد لازم: ✅ انگور ✅ روغن ✅ تخم مرغ بریم که بسازیمش.😋 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسن عطایی.mp3
4.47M
📝 خط امان فاطمه... 🎤 کربلایی_حسن_عطایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f