eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟❤️✨ـ خدایا همانطور که شب را مایه آرامش قرار دادے قرار دلهاے بیقرار ماباش وجودمان را لبریز آرامش کن شناختمان را فزونے بخش    ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸سلامی پر از حس زندگی 🌱صبح زیباتون بخیرو شـادی 🌸 روزتون لبریز محبت 🌱 پر از خیر وبرکت 🌸 پر از لبخند مهر 🌱و سرشار از لحظه های ناب 🌸چهارشنبه تون سرشار از محبت خـــدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
افکار مثبت... - @mer30tv.mp3
5.98M
صبح 14 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوهفتم دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو
به خاطر جلب رضایت اون بود که همه ی تلاشم رو کردم و کار ازش یاد گرفتم و یادم اومد که حتی موقعی که خیلی نزدیک به من می نشست و با من کار می کرد کوچکترین عمل بدی انجام نداد که ناراحتم کنه نریمان همون آدمیه که می تونم بهش اعتماد کنم حتی اگر اونطور که من دلم می خواد دوستم نداشته باشه ولی دیگه دست خودم نبود و نمی تونستم اونو از فکر و دلم بیرون کنم آره می خواستم که کنارش باشم مقدار زیادی راه رفته بودم ترسیدم دوباره بارون بگیره برگشتم به طرف عمارت باید از کنار ساختمون کارگری رد می شدم به  نزدیک ساختمون که رسیدم  شالیزار رو دیدم که با یک بسته توی دستش داره میره به طرف خونه اش برام دست تکون داد و بلند گفت خانم کجا رفته بودی ؟ پرسیدم خانم بیدار شده ؟ گفت نه خوابن من اومدم به بچه ام شیر بدم بفرمایید داخل گفتم کسی دنبالم می گشت ؟ گفت نه خانم همشون توی پذیرایی دارن با هم حرف می زنن امروز هیچکس از خونه نرفته بیرون بهم رسیدیم و گفتم مزاحم نیستم ؟می تونم بچه هات رو ببینم ؟  گفت وای آره خانم چرا نمیشه چای قربان همیشه این موقع حاضره بفرما خوش اومدی شالیزار و قربان خیلی خوشحال بودن و ازم پذیرایی کردن و منم مدتی  با بچه های اونا سرم گرم شدم سه تا بچه ی شیرین و خواستنی اینکه توی این مدت هنوز اونا رو از نزدیک ندیده بودم از خودم و بی توجهی به اطرافم بدم اومد وقتی با یک کار به این سادگی می تونستم اون زن و مرد رو خوشحال کنم چرا دریغ کردم نمی دونم.بعداز اینکه شالیزار بچه اش رو شیر داد راه افتادیم تا بریم عمارت همینطور که کنار هم راه می رفتیم  اون گفت خانم ؟ اولی که تو اومدی اینجا فکر می کردم برای من کمک آوردن حالا چند ماه بیشتر نگذشته که داری خانم خونه میشی حیرت زده بهش نگاه کردم و پرسیدم برای چی این حرف رو می زنی ؟ گفت به جون بچه هام قسم اتفاقی شنیدم اصلا نشنیده بگیر گفتم نه خب طبیعی که بشنوی چون توی یک خونه با هم زندگی می کنیم می خوام بدونم چی شنیدی ؟ گفت قربون دختر پیش خودت بمونه همینطوری من بده هستم یک وقت خانم نشنوه و بهم بگه خبر چین گفتم نه خاطرت جمع باشه نمیگم گفت داشتم چای می بردم توی اتاق شنیدم دارن در مورد تو حرف می زنن فقط اینو شنیدم که ساراخانم از آقا نریمان پرسید تو مطمئنی پریماه رو می خوای ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت خیلی رک و پوست کنده گفت از هیچی توی زندگیم بیشتر از این مطمئن نبودم خودم با گوش خودم شنیدم به خدا خوشحال شدم تو دختر خوش قلبی هستی آقا نریمان هم خیلی مرد خوبیه گفتم باشه شالیزار ممنونم تو از در عمارت برو من میرم از جلوی گلخونه میام ناهار آماده اس ؟ گفت بله خانم همه چیز حاضره با حرفایی که شالیزار بهم زد دلم نمی خواست با کسی روبرو بشم برای همین می خواستم از در پشت برم دوباره دچار هیجان شده بودم و صورتم داغ شده بود سرمو بردم رو به آسمون تا قطرات سرد بارون به صورتم بخوره و خنک بشم قدم هامو تند کردم و تا به پشت عمارت رسیدم نریمان رو دیدم که جلوی پنجره ی اتاق من رو به گلخونه ایستاده یک لحظه ایستادم مثل این بود که ازش خجالت می کشیدم شایدم نمی خواستم اون متوجه ی حال من بشه خواستم برگردم که منو دید اومد جلو و گفت مثل اینکه بارون دوست داری ؟ کجا رفته بودی ؟چرا هر وقت بارون میاد راه میفتی ؟ آخر خودتو سرما میدی ؟ گفتم نه بارون زیاد نیست رفتم توی باغ قدم زدم بارون  خیلی کمه حتی خیس نشد گفت منم بارون رو دوست دارم اصلا کی دوست نداره ؟ میای با هم یکم قدم بزنیم ؟ گفتم آخه نگران خانم هستم اگر بیدار بشه منو صدا می کنه گفت عمه سارا هست مراقبه گفتم چه حرفی؟لبخندی زد و گفت خصوصیه میای ؟ گفتم باشه بزنیم و آروم کنار هم راه افتادیم به طرف استخر تا اونجا هیچ کدوم حرف نزدیم وقتی رسیدیم نریمان همینطور که دستهاشو توی جیب کتش کرده بود رفت روی لبه ی استخر و گفت چند میدی همین الان خودمو بندازم توی آب خندم گرفت و گفتم چند می گیری نندازی ؟الان وقت مریض شدن نیست گفت پریماه باور کن دارم خل میشم نمی دونم با زندگی چیکار کنم ؟ گفتم تو نمی دونی با زندگی چیکار کنی ؟ پس من چی بگم ؟ گفت ببین از وقتی که تو توی زندگیم اومدی هر غصه ای داشتم به تو گفتم و خیلی خوب تونستی آرومم کنی چرا حرفای خودت رو قبول نداری ؟ اگر اون حرفا از ته دلت بود چرا خودت بهش عمل نمی کنی ؟ همش آشفته و بیقراری اوقاتت تلخه نمی خندی گفتم نه اینطوارم که تو میگی نیست از لبه ی استخر اومد پایین و بهم نزدیک شد و گفت چیه ؟ اون چیزی که داره ناراحتت می کنه چیه ؟بهم بگو تو که همه ی راز دلت رو بهم می گفتی از چی این همه ناراحتی ؟گفتم نمی دونی ؟ برام آسون نبود که اون صحنه ها رو ببینم و به روی خودم نیارم یادت رفته ؟چطوری یحیی منو زد به دیوار وخیلی چیزای دیگه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(املت انگور) مواد لازم: ✅ انگور ✅ روغن ✅ تخم مرغ بریم که بسازیمش.😋 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسن عطایی.mp3
4.47M
📝 خط امان فاطمه... 🎤 کربلایی_حسن_عطایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یسری پارچ نوستالژی هستش که با دیدنش قطعا خاطرات همه زنده میشه مخصوصا دور همی ها دور سفره جمع شدن ها... کدوم پارچ براتون خاطره انگیزتره؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوهشتم به خاطر جلب رضایت اون بود که همه ی تلاشم رو کرد
  گفت من می دونم تو برای چی ناراحتی ولی بارو کن که تو نمی تونستی زندگی خوبی با یحیی داشته باشی گفتم تو چی داری میگی؟ کی گفته من به خاطر اون ناراحتم ؟بره به جهنم گفت خبر دارم که می خواد ازدواج کنه تو برای همین این همه ناراحتی گفتم یادم نمیاد همچین حرفی به تو زده باشم گفت منم یادم نیست تو بهم گفتی یا نه ولی مامانت بهم گفت بالاخره خبر دارم گفتم تو با مامان حرف زدی ؟ گفت آره رفتم خونه ی شما ناهارم خوردم بگو چی داشتن؟گفتم واقعا ؟ تو رفتی خونه ی ما و ناهار خوردی ؟آفرین به تو حالا چی داشتن ؟ گفت لوبیا پلو بوش خورد به دماغم و نتونستم دعوت مامانت رو رد کنم خوردم جات خالی خیلی هم  خوشمزه بود من خانواده ی تو رو دوست دارم دست پخت مامانت رو دوست دارم خونه ی گرگان عمه ات رو با کتلت هاش دوست دارم حالا  حرفی داری ؟روی سکوی خیس کنار استخر نشستم و گفتم اگر بهت بگم اصلا به یحیی  فکر نمی کنم باور می کنی ؟ می دونی که دروغ گو نیستم واقعا برام مهم نیست نشست کنارم و گفت شلوارم خیس شد ,تقصیر توست  ببین داری با من چیکار می کنی ؟ گفتم خوب منم لباسم خیسه اگر مریض بشیم با هم  میشیم گفت پریماه جدی میگم ما به درد هم می خوریم باور کن بیا با هم ازدواج کنیم به قول خودت هر چی باداباد گفتم از روی دلسوزی ؟ تو دلت برام می سوزه ؟ برای همین می خوای منو بگیری ؟ منم اینطوری نمی خوام خندید و به من نگاه کرد و گفت تو واقعا اینطوری فکر می کنی ؟ آخه برای چی دلم برات بسوزه از تو انتظار همچین حرفی رو نداشتم تو که برای خودت شیرزنی هستی جای دلسوزی نداره اگر قرار به اینه تو دلت برام بسوزه و با من ازدواج کن این منم که به تو احتیاج دارم اگر  تا حالا نفهمیدی ؟ چطوری بهت بگم ؟ یعنی باید می فهمیدی نگاهش نمی کردم ولی صداش یک طوری شده بود منم دست و پا به لرز افتاده و سعی می کردم اون نبینه یکم سکوت کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم راه دیگه ای برام گذاشتی ؟ اینطور که تو به همه گفتی دیگه چاره ای ندارم یا باید زنت بشم یا از اینجا برم گفت قول میدم هر کاری از دستم بر بیاد بکنم تا تو خوشحال باشی ولی اینو حتما تا حالا فهمیدی که چه بار سنگینی روی شونه های من افتاده حالا خودم خواستم یا دیگران نفهمیدن که از حد توانم دارن بیشتر ازم بار می کشن نمی دونم ولی تو به عنوان همسرم باید اینو بدونی همون طور که من از این به بعد خانواده ی تو رو خانواده ی خودم می دونم توام باید همینکارو بکنی بابام هست مامان بزرگم جز من کسی رو نداره خواهر و بچه هاش همینطور حتی  نادر با اینکه از من بزرگتره ولی به دست من نگاه می کنه اگر دلت بسوزه و منو  با این حال  قبول کنی ..نریمان حرفشو نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد  گفتم خب اگر قبول کنم چی میشه ؟ گفت اگر قبول کنی هیچی دیگه مامان بزرگم رو میارم خواستگاریت و زنم میشی فکر می کنم ما با هم خوب کنار میایم بلند شدم چون دیگه ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود .و می ترسیدم اون متوجه ی اون همه هیجانی که داشتم بشه  فورا گفت نرو اول جواب بده همین الان من نمی تونم تا شب صبر کنم گفتم باشه و با قدم های بلند و تند راه افتادم به طرف عمارت خودشو به من رسوند و گفت باشه چی ؟ گفتم نریمان ؟ ولم کن هروقت اومدین خواستگاری جواب میدم ایستاد چند قدم که رفتم متوجه شدم که دنبالم نمیاد برگشتم و گفتم بیا دیگه گفت نمیام می خوام خیس بشم تو برو حالا من احتیاج به هوای آزاد دارم.تا نزدیک عمارت رفتم و دوباره برگشتم نگاهش کردم رو به استخر دستهاشو پشت سرش گره کرده بود دلم می خواست بدونم چی توی سرش میگذره و این فکر که حتما داره به ثریا فکر می کنه وشاید عذاب وجدان گرفته غم بزرگی به دلم نشوند اونو می شناختم وگرنه اینطور کلافه نمیشد با خودم گفتم باید امتحانش کنم باید بفهمم که چرا می خواد با من ازدواج کنه ؟چرا توی دلم نگه دارم و عذاب بکشم ؟ با سرعت دوباره رفتم به طرفش صدای پای منو شنید وبرگشت و با تعجب گفت پریماه ؟ تو نرفتی ؟ چیزی شده ؟ گفتم نریمان می خواستم باهات حرف بزنم یک چیزایی هست که همین حالا باید بهت بگم ما همیشه با هم رو راست بودیم و حرف دلمون رو بهم می زدیم درسته ؟با مهربونی اومد نزدیکم و به صورتم نگاه کرد و گفت معلومه شک نکن عالم من و تو یک عالم دیگه اس شرطی داری ؟ بگو هر چی باشه انجامش میدم کاری توی این دنیا نیست که من بتونم و برات نکنم گفتم نه شرط چیه؟ من از اینکه برای کسی شرط بزارم بدم میاد یک خواهش ازت دارم میشه فعلا در مورد این موضوع جلوی بقیه با من حرف نزنی ؟ نمی خوام کسی بدونه یکم بهم فرصت بده گفت چرا نزنم ؟تو هنوز مطمئن نیستی ؟ گفتم تو چی واقعا می خوای این کارو بکنی ؟راستشو بگم من مطمئن نیستم که تو مطمئن باشی لبخندی زد و گفت خاکستری گفتم میشه شوخی نکنی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من جدی هستم گفت منم جدییم الان خاکستریه اما آخه تو چرا فکر می کنی من کاری می کنم که ازش مطمئن نیستم این حرف یک عمر زندگیه بچه بازی که نیست پریماه تو برای من خیلی خاص و عزیزی خودتم اینو می دونی در واقع دیگه همه می دونن پس بی خودی بهانه نیار از من خاطرت جمع باشه به احساس خودت مراجعه کن ببین می خوای زن من بشی ؟ منم میخوام بدونم تو از ته دلت می خوای زن من بشی خیلی دلم می خواست در مورد ثریا ازش بپرسم ولی نتونستم اسمشو به زبون بیارم گفتم همینطور دوست بمونیم ؟یکم اخمشو در هم کشید و با محبت بهم نگاه کرد و گفت تو اینطوری میخوای ؟ باشه هر طوری تو بخوای همون کارو می کنیم هرگز نخواهم گذاشت تو اذیت بشی بهم اعتماد داری ؟ گفتم آره ولی اصلا بحث اعتماد نیست من همینو می خواستم بدونم و با قدم های تند راه افتادم طرف عمارت بلند گفت پریماه ولی تا هر وقتی که تو بتونی یحیی رو فراموش کنی ایستادم در حالیگه بارون تند شده بود و گفتم باز این چه حرفی بود زدی ؟ همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یحیی دیگه توی زندگی من نیست اما ثریا چی اون توی زندگیت هست ؟ و منتظر جواب نشدم و راه افتادم با سرعت خودشو به من رسوند و بازوم رو گرفت نفس های بلند می کشید و همینطور که بارون به سر و صورتمون می خورد ولی انگار هیچکدوم ابایی نداشتیم گفت وایسا همینطوری یک حرفی نزن و برو و روبروم ایستاد و خواست حرفی بزنه ولی مردد شد و یکم به صورتم خیره موند خجالت کشیدم و گفتم می دونم چی می خوای بگی اما همه چیز شوخی نیست لبخندی زد و گفت :می خوام چی بگم بگو چی ؟ گفتم الان می خوای بگی آبی یا سبز که من فراموش کنم چی ازت پرسیدم با صدای بلند خندید و سرشو رو به آسمون کرد و گفت بارون تو شاهد باش این دختر داره با من چیکار میکنه گفتم چیه غیر از اینه ؟ گفت آره چون الان خاکستریه گفتم فهمیدم تو داری طفره میری ولی من نمی خوام تو رو ناراحت ببینم اگر به فکر اونی لطفا این کار رو با خودت نکن یکم صبر کنیم ببینیم چی میشه گفت پریماه ؟ یادت نیست بعد از رفتنش فهمیدم که چقدر بهم دروغ گفته ؟ فهمیدم که اصلا کس دیگه ای رو می خواسته همش دروغ بود خانواده اش داشتن بازیم می دادن اگر می خوای باور کنم که تو دیگه به فکر یحیی نیستی حرف منو باور کن منم دروغ گو نیستم قراره ما همیشه با هم رو راست باشیم گفتم عکس هاشو برداشتی که من ببینم گفت نه خیلی وقت پیش جمع کرده بودم از همون وقتی که همه چیز رو در موردش فهمیدم می دونستی حتی یکبارم به من نگفت که دوستم داره ؛ دیگه نمی دونم چطوری بهت بگم که باور کنی ؟دستم رو گذاشتم روی سرمو و گفتم نریمان خیس شدیم خندید و گفت آره ولی من اصلا سردم نیست تو چی ؟ گفتم بدو بدو داره تند تر میشه.به نزدیک عمارت که رسیدیم چشمم افتاد به پنجره ی اتاق پذیرایی و دیدم سارا خانم کامی و نادر دارن ما رو تماشا می کنن نریمان هم دید چون همینطور که می دوید گفت دیگه نمی تونیم از کسی پنهون کنیم همه دارن ما رو نگاه می کنن جلوی در گلخونه و کنار پنجره ی اتاقم ایستادم و گفتم حالا چیکار کنیم نریمان ؟ گفت چیکار کنیم ؟ ازدواج می کنیم دیگه حالا برو دیگه مریض میشی.و من رفتم به اتاقم تا لباسم رو عوض کنم و نریمان از پله ها رفت بالا با عجله موهامو با حوله خشک کردم و در حالیکه می لرزیدم رفتم سراغ خانم هنوز خواب بود بازم از روبرو شدن با سارا خانم و نادر و کامی واهمه داشتم در اتاق رو بستم و کنار خانم روی تخت نشستم موهاشو نوازش کردم چون فهمیده بودم از این کار خیلی خوشش میاد و هر وقت دستم رو به موهاش می کشیدم پلک هاشو می بست و حالت آرومی به خودش می گرفت کمی بعد بدون اینکه حرکتی بکنه و زیاد لب هاشو از هم باز کنه گفت تو اومدی ؟چرا دستت اینقدر سرده ؟ کجا بودی ؟ گفتم بله خانم من اینجام حالتون خوبه ؟ گفت چند بار بیدار شدم تو نبودی مگه بهت نگفتم بهم قرص خواب آور نده بدنم لخت شده و از این حالت بدم میاد گفتم همیشه که نمیدم یک موقع ها که لازم دارین گفت تو تشخیص میدی من چه موقع لازم دارم ؟ حالا دیگه تو تعین می کنی که من کی بخوابم و کی بیدار بشم ؟ دکتری ؟گفتم این چه حرفیه منظورم این نبود یکم حالتون بد شده بود یادتون هست ؟گفت سهیلا رو بگو بیاد گفتم خواهر رفته خونه ی خودشون مثل اینکه فردا همه رو دعوت کردن رفتن تا آماده بشن برای مهمونی فردا چشمش رو باز کرد و گفت می خوام بلند بشم برم حموم شاید چشمم باز بشه گفتم باشه من باهاتون میام خانم ؟ اگر فردا رفتین خونه ی سهیلا خانم اجازه میدین یک سر به مامانم اینا بزنم ؟گفت نه , لازم نکرده باز میری و لت و پار بر می گردی حوصله ی اخم و تَخم تو رو ندارم خودم کم دارم که باید حرص و جوش تو رو هم بخورم ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ڪم ڪم فضٰاے عَرش‎•ڪه تاریڪ مےشود وقٺـِ غروبـِ •فاطمـہ نزدیڪ مےشود😭 🥀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو اینجوری منو نده عذاب😭 بری از پیشم میشم خونه خراب💔 🏴 ◼ 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصت من جدی هستم گفت منم جدییم الان خاکستریه اما آخه تو چ
خانم رو بلند کردم و ادامه داد برو سارا رو صدا کن با اون میرم گفتم چشم خانم و دویدم توی پذیرایی و گفتم سارا خانم بیاین خانم حالش خوبه می خوان برن حمام همه چیز رو یادشونه تا اومدم برگردم نریمان از پله ها اومد پایین پرسید چی شده مامان بزرگ حالش خوبه ؟گفتم آره نگران نباش اون روز بعد از ناهار نریمان و نادر و کامی از عمارت رفتن به کالری و منم توی اتاقم طرح می کشیدم ولی فکرم مدام این طرف و اون طرف پرسه می زد انگار یک بار دیگه داشتم اتفاقاتی که برام افتاده بود مرور می کردم من نمی دونستم واقعا کار درستی می کنم یا نه ولی اینو فهمیده بودم که دیگه توان جدا شدن از نریمان رو ندارم و حتی دیگه برام مهم هم نبود که ثریا رو فراموش کرده باشه یا نه طرفای غروب بود که با خانم و سارا خانم توی پذیرایی نشسته بودیم سارا خانم قهوه درست کرده بود و خانم با لذت می خورد و در مورد زن گرفتن آقای سالارزاده حرف می زدن و منم کنار خانم نشسته بودم اما می فهمیدم که یکی در میون چیزایی میگه که مرتب محسن رو جای کمال می زاره مثلا در جواب سارا خانم که می گفت من با محسن حرف می زنم نمی زارم این اشتباه رو بکنه گفت تو فکر می کنی من حرف نزدم صد بار گفتم کمال این کارو نکن زندگی همه ی ما رو نابود می کنی خودتم به نوایی نمی رسی اما کو گوش شنوا من و سارا خانم می فهمیدیم که هنوز حال خانم جا نیومده ولی ظاهرا خوب بود که صدای ماشین شنیدیم و سارا خانم فنجون قهوه رو گذاشت روی میز و بلند شد و گفت وای مادر به نظرم محسن اومده من فورا بلند شدم که برم به اتاقم خانم گفت کجا میری ؟گفتم میرم توی اتاقم شما کاری دارین ؟ گفت آره بشین سرجات همین جا باش از اونجایی که فکر می کردم حالش زیاد خوب نیست بدون اعتراض نشستم ولی حدس می زدم که خانم برخورد خوبی با اون نداره و ترجیح می دادم نباشم.گفتم خانم می مونم به شرط اینکه آروم باشین و دعوا نکنین گفت صد بار بهت گفتم برای من تعین تکلیف نکن سارا خانم گفت راست میگه مادر شما اصلا کار نداشته باش من خودم باهاش حرف می زنم خاطرتون جمع باشه من نمی زارم اون دختر رو بگیره پس شما آروم باش آقای سالارزاده با دو تا جعبه شیرینی و چند تا پاکت که میوه و آجیل بود وارد اتاق شد و گفت پریماه جون بیا کمک اینا رو بده به شالیزار بزاره توی ظرف بیاره سلام مادر چطوری قربونت برم سارا خوبی خواهر در حالیکه پاکت ها رو ازش می گرفتم گفتم سلام یک لحظه با خودم فکر کردم یعنی این مرد پدر شوهر من میشه ؟ وای خدایا دارم چیکار می کنم ؟ بعد از این تمام مشکلاتش مال منم هست از این فکر پشتم لرزید جعبه های شیرینی رو گذاشتم روی میز و بقیه رو بردم توی آشپزخونه شالیزار داشت شام رو آماده می کرد گفتم شالیزار عزیزم یک چای برای آقای سالارزاده بریز و این میوه ها رو بشور منم اینا رو می ریزم توی ظرف می برم ولی خیلی آهسته این کار رو کردم تا دیر تر برگردم به اتاق وقتی با چند تا چای و یک ظرف آجیل برگشتم آقای سالارزاده داشت می گفت شما ها چیکار دارین به من ؟ خودم می دونم دارم چیکار می کنم اصلا به هیچ کدوم شما کار ندارم بیچاره نیلوفر نه عروسی می خواد نه مراسم با اون رفتاری که اونشب شما ها باهاش کردین اونم دیگه نمی خواد شما ها رو ببینه پس میرم دنبال زندگیم من فکر کردم شما ها از تنهایی من ناراحتین خوشحال میشین که ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم مثلا مادر و خواهر من هستین خانم گفت تو ما رو احمق فرض کردی ؟ مادر تو هستم که اگر اشتباه کردی بهت بگم این دختر جوونه فردا تو پیر میشی و اون هنوز شور و نشاط جوونی داره اونوقت می فهمی که من چی بهت گفتم و دیگه فایده ای نداره و کار از کار گذشته یادت نیست اون زنیکه با بابات چیکار کرد ؟ اومد پیش من زار زار گریه می کرد مچ اونو با کسی گرفته بود در حالیکه کمال پیر نبود نکن بچه هر چیزی توی این دنیا حساب و کتاب داره و تو برای این اشتباهت تقاص بدی پس میدی برو یک زن پیدا کن که اقلا ده سال از تو کوچکتر باشه.من روی چشمم میام و در هرکاری از دستم بر میاد برات می کنم حتی میگم نریمان بیشتر بهت برسه تا سرشکسته نشی ولی این دختر به درد تو نمی خوره چای رو گذاشتم روی میز و رفتم به شالیزار کمک کنم واقعا دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم همینطور که از در بیرون می رفتم شنیدم که سارا خانم گفت داداش بیا یک مدت فرانسه پیش من از سرت بیفته مادر راست میگه منم صلاح نمی دونم ..حدود یک ساعت طول کشید که توی آشپزخونه بودم سیب زمینی ها رو پوست کندم و خودم سرخ کردم ظرف های ترشی و ماست رو آماده کردم بعد رفتم به اتاقم و پالتوم رو پوشیدم و از در ایوون رفتم بیرون تا چراغ های باغ رو روشن کنم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــــلام دوستان عزیز ✋ صبح زیبایتان آڪندہ از شـادے هـاے بے پایان عمرتان جاویـدان امیـــــدوارم زیبـاترین لبخندها برلبانتان بالاترین دست‌ها نگهبانتان قشنگترین چشمها بدرقۂ راهتان 🙏❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه کمی حرف بزن علی نمیره😭 🎵 حرف رفتن نزن علی می‌ میره💔 🎤 حاج مهدی_رسولی 🏴 ◼ 🏴
شهادت حضرت زهرا(س)تسلیت... - @mer30tv.mp3
5.06M
صبح 15 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتویک خانم رو بلند کردم و ادامه داد برو سارا رو صدا کن با
به نریمان فکر کردم و به اینکه چقدر بهش وابسته شدم و با همه ی مشکلاتی که داشت حاضر بودم برای همیشه باهاش زندگی کنم و این حس قشنگی بود که بعد از مدت ها احساس آرامش کردم همینطور که ایستاده بودم دونه های برف رو دیدم که آروم شروع کردن به باریدن دستهامو باز کردم و منتظر شدم اون دونه ها روی دستم بشینن که یک مرتبه صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه ؟خیلی سریع گفتم بله گفت تو از بیرون سیر نمیشی ؟ بیا هوا خیلی سرده گفتم داره برف میاد گفت آره تو میون این مه مثل قاب نقاشی شدی چند دقیقه هست که بهت نگاه می کنم رفتم به طرف ایوون و گفتم بد کاری کردی تو کی اومدی اصلا نفهمیدم گفت تازه اومدم اول اومدم سراغ تو برات یک خبر خوب دارم ولی الان بهت نمیگم از کنارش رد شدم و وارد راهرو شدیم و در رو بستم تا اومدم بپرسم خبرت چیه بهم بگو صدای داد و هوار از پذیرایی بلند شد نریمان هراسون و با عجله رفت ببینه چه خبره.من توی راهرو ایستادم ولی دلم شور افتاد وطاقت نیاوردم ومی خواستم ببینم چی شده تا دم در رفتم وصدای آقای سالارزاده رو شنیدم که داد می زد به تو چه نادر نه می خوام ببینم اصلا به تو چه مربوط ؟ اینجایی؟ یا من سر بار توام ؟ آخه نمی فهمم من بابای توام یا تو بابا ی من ؟ حالا من باید از تو حرف شنوی داشته باشم ؟ سارا خانم با نگرانی گفت محسن هیس بسه دیگه نمی ببینی مادر حالش خوب نیست آروم باش یکم منطقی فکر کن نادر که حرف بدی نزد اصلا هر کس هر چی میگه به خاطر خودته نادر گفت ول کنین عمه ما که همه می دونیم بالاخره کار خودشو می کنه چه فایده ای داره جر و بحث کردن ؟ نریمان گفت خب داداش تو که می دونی چرا بحث می کنی ؟ خواهش می کنم دخالت نکن با من بیا بریم یکم هوا بخوریم بیا دیگه آقای سالارزاده با فریاد و عصبانیت گفت سارا ؟ حرف بدی نزد ؟من باباشم اون حق نداره اینطوری به من تحکم کنه مرتیکه به من میگه حق نداری زن بگیری به اون چه که به کار من دخالت می کنه ؟سارا خانم گفت ای بابا محسن بسه دیگه داد نزن تو می خوای زن بگیری به بچه هات مربوط نیست ؟ اینا آدم نیستن ؟ یک عمر ولشون کردی به امان خدا حالا دیگه باید براشون پدری کنی ای بابا هر چی باهات راه میام تو حرف خودت رو می زنی گفت زن گرفتن من به پدری کردن چه ربطی داره والله به خدا قسم من به خاطر اینا تا حالا زن نگرفتم حالا دیگه می خوام زندگی کنم یک همدم و مونس می خوام این که گذاشته رفته نریمان هم هفته ای یکبار اونم چطور چیزی بشه بیاد خونه نادر گفت نیست که تا حالا نشستی و دست از پا خطا نکردی ؟ حالا به فکر زن گرفتن افتادی خوبه که همه ی ما از کثافت کاری های شما خبر داریم سالارزاده گفت نادر درست با من حرف بزن یک کاری نکن بیشتر از این رومون بهم باز بشه صدای عصای خانم رو که محکم می کوبید زمین شنیدم و داد زد گفت همه تون خفه بشین ببینم محسن تو الان چی می خوای از جون ما ؟ مگه نمی خوای زن بگیری ؟ خب ما هم موافق نیستیم نمی تونی بهمون زور بگی پس برو دنبال کارت هر کاری دلت می خواد بکن و به ما هم نگو نه تو به کار ما کار داشته باش نه ما به کار تو از الان به بعد پسر من نیستی اون که بابات بود بیرونش کردم و رفت ذلیل و خوار برگشت تو که دیگه جای خود داری برو ولی روزی که پشیمون شدی و فهمیدی که هم به خودت بد کردی و هم به اون دختر پاتو اینجا نزار اصلا اومدی اینجا برای چی تو نه دلت برای بچه هات تنگ میشه نه خواهرت که دو روز اومده و میره و معلوم نیست دوباره کی اونو ببینی یک ملاحظه می کردی این چند روز تموم بشه نتونستی صبر کنی چون عقل توی گله ات نیست در حالیکه می دونستی ما نظرمون چیه اومدی که فقط حرفت رو به کرسی بشونی گفت آخه مادر من شما از کجا می دونی که زندگی منم مثل بابام میشه نیلوفر فرق داره خیلی دختر خوبیه بزار با شما آشنا بشه اگر گفتی نه قبول می کنم سارا خانم گفت محسن جان قربونت برم خب دختر خوبیه برو بگیر ولی به مادر کار نداشته باش نمی ببینی حال درست و درمونی نداره ؟ سالارزاده گفت خب من که نمی تونم تنهایی برم خواستگاری این بدبخت مادر و پدر داره خانواده داره چغندر که نیست برم وردارم و بیام خانم گفت آهان پس تو می خوای از ما استفاده کنی که با دست های خودمون تو رو بندازیم توی آتیش نه مادر این خبرا نیست خودت می دونی ما هیچ دخالتی نمی کنیم. الان پسرت می خواد زن بگیره به جای اینکه یک کلام ازش بپرسی حالت چطوره مثل همیشه منم منم می زنی متاسفم برات متاسفم برای این دوتا دسته گلی که خدا بهت داد و قدرشون رو ندونستی سالارزاده پرسید کی می خواد عروسی کنه نادر که زن داره و نریمان که تازه نامزدش مرده ؟ سارا خانم جواب داد نریمان می خواد ازدواج کنه خبر داری ؟گوش هام تیز شده بودن و قلبم بشدت به سینه ام می کوبید ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ سبزی معطر ✅ گوشت تیکه ای گوساله ✅ یک عدد پیاز ✅ گردو (یک مشت آسیاب شده) ✅ آب انار به ذائقه ✅ رب انار یک قاشق ✅ نمک زردچوبه فلفل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسن عطایی.mp3
4.47M
📝 خط امان فاطمه... 🎤 کربلایی_حسن_عطایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز همه‌ی فرشته ها می‌گریند شمس و قمر و ارض و سما می‌گریند از بغصِ گلوی هر چه هستی پیداست در سوگِ حضرت زهرا(س) می‌گریند! 💔 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتودو به نریمان فکر کردم و به اینکه چقدر بهش وابسته شدم و
آروم پرسید با کی ؟ چرا من خبر ندارم ؟ همینه دیگه خودشون منو غریبه فرض می کنن و تقصیر ها رو میندازن گردن من یکم سکوت شد و کامی باز با خنده گفت نریمان دلش برای پریماه رفته و می خواد باهاش ازدواج کنه سالارزاده در حالیکه می شد تعجب رو توی صداش شنید گفت همین پریماه که برای شما کار می کنه خانم با تندی گفت چرا اینطوری میگی من از اولم پریماه رو اینجا نگه داشتم که یک روز عروسم بشه تو حرفی داری.گفت نمی دونم ولی تا همین دیروز داشت برای ثریا گریه و زاری می کرد چطوری شد که یک مرتبه تصمیم گرفت با این دختره ازدواج کنه ؟خب برای همین خونه نمی اومدی ؟ سرت گرم بود؟اونوقت از من ایراد می گیرین نریمان گفت بابا جون فدای اون سرت بشم که یک سر داری هزار تا سودا یک دل داری زیبا هر چی می ببینی می خوای شما کی به حرفای من گوش دادین که بهتون بگم جریان چی بوده ازم گله داری چرا نمیام خونه ؟ منم بهانه میارم کار دارم ولی من کی اومدم خونه و شما تنها بودین؟همیشه یک مشت آدم مفت خور دورتون جمع میشن و خوش میگذرونین هیچوقت ازم پرسیدین حالت چطوره ؟ من از بوی سیگار و مشروب حالم بهم می خوره اون خونه بو گرفته حتی به تختم هم اعتمادی ندارم که تمیز باشه چون شما مهمون هاتون رو می فرستین توی تخت من بخوابن نه بابا من آدم بی وجدانی نیستم تمام بچگیم رو اینجا زندگی کردم من به خاطر کارای شما بود که نمی اومدم خونه شب هایی که من عزادار بودم شما و دوستانتون تا صبح می زدین و می رقصیدین یکبار به فکر دل من بودین حالا اگر به روتون نیاوردم طلبکار نشین من می خوام با پریماه ازدواج کنم به تایید مامان بزرگ و خواهر و عمه سارا و برادرم نادر که همه موافق هستن البته که به شما هم می گفتم و موافقت شما هم برام مهمه ولی نبودین شما به فکر زن گرفتن برای خودتون هستین دیگه نمی تونستم وایسم با سرعت رفتم به اتاقم و در رو بستم انگار همه چیز با سرعت میرفت جلو مثل ماشینی که توی سرازیری افتاده باشه و نشه کنترلش کرد کنترل این اوضاع هم از دست من خارج شده بود نفمهیدم آقای سالارزاده نظرش چی بود ولی اینو می دونستم که اثری هم در تصمیم نریمان نداره هر کدوم ما وقتی به حوادثی که پشت سر می زاریم نگاه کنیم متوجه ی چیدمان قشنگی از سختی ها و آسونی ها میشم که حتما راهی رو برامون باز کرده و ما رو به میسر تازه ای برده که باید طی می کردیم این بی خبری و ناآگاهی از آینده ست که ما رو به وحشت میندازه اونشب من با وجود اینکه به شالیزار کمک کردم تا شام رو آماده کنه از نریمان خواهش کردم سر میز حاضر نشم و اونم درکم کرد و اصلا از اتاقم بیرون نرفتم در حالیکه گهگاهی صدای جرو بحث اونا بالا می گرفت و از دور می شنیدم و روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم برف سنگینی باریده بود که فکر نمی کردم کسی بتونه از عمارت بیرون بره اتاقم سرد شده بود و انگار شالیزار فرصت نکرده بود همه ی بخاری ها رو نفت کنه ولی دیگه باید خودمو جمع و جور می کردم و با اعضا ی اون خونه روبرو می شدم لباسم رو عوض کردم یک بلوز پشمی یقه اسکی سبز با دامن مشکی پوشیدم موهامو پشت سرم بستم و رفتم سراغ خانم در زدم سارا خانم گفت بیا وارد شدم و سلام کردم خانم پست میز آینه دارش نشسته بود و ساراخانم داشت ناخن های اونو می گرفت جواب منو داد و گفت پریماه برو حاضر شو می خوایم بریم خونه ی سهیلا گفتم توی این برف ؟ گفت آره احمدی و قربان دارن به بچه ها کمک می کنن تا ماشین ها گرم بشه اگر نریم بچه ها خیلی ناراحت میشن. گفتم خانم چند تا طرح دارم باید آماده اش کنم اگر اجازه بدین من امروز با شما نیام سارا خانم گفت شنیدم بچه های خواهر خیلی تو رو دوست دارن گفتم من هم دوست شون دارم ولی امروز شما هستین دیگه من بعدا میرم خانم گفت اگر قول میدی برگشتیم طرح هات آماده باشه قبول می کنم بمون اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم نکنه به خاطر اینکه اجازه ندادم بری خونه ی خودتون ناراحت شدی ؟ گفتم نه خانم این چه حرفیه اصلا یکبار بهتون گفتم من از حرف شما هیچوقت ناراحت نمیشم باید احمق باشم که محبت های شما رو نبینم خندید و به سارا گفت همینطوری خودشو جا کرده سالی یکبار زبونش چرب وشیرین میشه بقیه ی سال داره گریه می کنه یا توی چشمش اشک جمع شده خندیدن هم خدا رو شکر بلد نیست نمی دونم چیه این پریماه رو من دوست دارم.واقعا خندم گرفت وگفتم آخه کی توی این خونه می خنده که من بخندم ؟ شما خودتون می خندین ؟ سارا خانم گفت ای قربون دهنت راست میگه به خدا چهار روز ما اومدیم همش دعواو مرافه بود یک خوشی توی این خونه نکردیم مادر بزارین ناخن های پاتون رو هم بگیرم گفت نمی خواد اونا رو تازه سهیلا گرفته گفتم بیا خانم حالا بهم بگین چرا نمی خندی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f