eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙خـدایـا 🍃امشب هم آرامشی 🌙ازجنس سکوت برکه ها 🍃به سبزی جنگلها 🌙با عطر 🍃بهشتت خواهانم 🌙که آن رابه تمام 🍃دوستان و عزیزانم عطاکنی 🌙شبتون در سایه لطف الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهمترین داشته‌ی هر آدمی داشتن ذوقِ ادامه‌ی زندگیست... صبحت بخیر بهترین خلقت خدا❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سپاس گذاریم از شما مخاطب های عزیزمون.... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 24 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوچهار هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزن
شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پس من شام بچه ها رو ببرم گشنه بودن گفتم ببر ولی تو رو خدا زود بیا تا نریمان نیومده منو تنها نزارباز از زمین و زمان شاکی بودم احساس می کردم بدجوری گیر افتادم و دیگه راه به جایی ندارم آیا زندگی کردن با نریمان که این همه خوب و مهربون بود به این چیزا می ارزید ولی خوب دوستش داشتم و هنوزم اگر قرار بود انتخاب کنم کنار اون زندگی کردن رو ترجیح می دادم هنوز شالیزار از در عمارت بیرون نرفته بود که صدای ماشین شنیدم و پریدم از پنجره نگاه کردم تا راهرو جلویی رفتم شنیدم که به شالیزار می گفت زود شام خوردی با قربان بیاین چیزایی که خریدم رو بیارین جابجا کنین با خودم گفتم نرو جلو بزار بدونه که تو جدی هستی و نمی خوای توی کار خانواده تو دخالت کنه باید باهاش حرف بزنم هر چی می خواد فکر کنه برام مهم نیست از صبح تا حالا رفته و حتی یک تلفن نکرده از دلشوره مُردم و اینم آخر شبم که خانم حالش بد شد حتما انتظار داره رفتار خوبی باهاش داشته باشم نریمان با مقداری پاکت و یک جعبه شیرینی اومد و وارد پذیرایی شد و گفت سلام خوبی ؟با تندی گفتم بله که خوبم عالی از این بهتر نمیشه چرا خوب نباشم چیزایی که خریده بود آروم گذاشت روی میز و اومد جلو و گفت چی شده پریماه چرا عصبانی هستی ؟یک مرتبه دیدم زیر چشمش ورم کرده و قرمز شده و گوشه ی لبش زخمی و یکم کبوده هراسون گفتم کار خودت رو کردی ؟ بهت نگفتم دعوا نکن نگفتم بزارش به عهده ی خودم چرا تو به حرف من گوش نمی کنی اصلا منو جدی نمی گیری می دونی از صبح تا حالا چی کشیدم و زدم زیر گریه و با همون حال گفتم نمی تونم اینطوری ادامه بدم اینکه تو هر کاری دلت می خواد بکنی بدون اینکه با من مشورت کنی مثل اینکه منو آدم حساب نمی کنی اومد جلو و بازو هامو گرفت و گفت چی شده ؟ من چیکار کردم؟ تو می دونی من چه روز بدی داشتم ؟ بیا حرف بزنیم دعوا نکن من دلم نمی خواد دل همدیگر رو بشکنیم چطور دلت میاد به من بگی تو رو آدم حساب نمی کنم تو همه کس من شدی باور کن هیچ کس رو توی این دنیا به اندازه ی تو دوست ندارم گفتم پس چرا رفتی با یحیی دعوا کردی ؟ این چه وضعیه زخمی اومدی خونه ؟ گفت کی گفته با یحیی دعوا کردم ؟ من اصلا اونو ندیدم گفتم چرا با خانجون رفتی در خونه شون ؟ گفت تو عصبانی نباش اول بزار بشینم یک چایی بهم بده خیلی خسته ام برات تعریف می کنم ولی اینو بدون که من یحیی رو ندیدم کاری هم نکردم که تو ناراحت باشی ولی پریماه امشب یک آوار روی سرم خراب شده که نمی دونم چطوری جمع و جورش کنم پریماه بهت احتیاج دارم لطفا تو دیگه با من بد اخلاقی نکن ، بیا همیشه مثل روزای اول بهم اعتماد داشته باشیم تو فکر می کنی عقلم نمی رسه که نرم با یحیی دست به یقه بشم ؟ گفتم پس کی تو رو زده ؟ گفت بزار بشینم یک چایی بهم بده برات تعریف می کنم مامان بزرگ خوابیده ؟ چرا ؟ گفتم بزار برات چای بیارم اونم برات تعریف می کنم ولی اول تو باید بگی با مامانم کجا رفته بودی ؟گفت با مامانت ؟ میگم برات و روی مبل نزدیک بخاری ولو شد و سرشو گذاشت روی پشتی و گفت وای چه روز بدی بود.وقتی دوتا چای ریختم و با یک پماد که روی زخمش بزارم برگشتم هنوز به همون حالت روی مبل افتاده بود انگار غم عالم به دلش نشسته بود منو که دید بلند شد و پالتوشو در آورد وگفت ممنون بیا بشین اینجا استکان چای رو برداشت و تا ته سرکشید بدون قند و بعد گفت تو فکر کردی من با یحیی دعوا کردم ؟خیلی ناراحت شدی ؟  گفتم خب خانجون بهم گفت که بردیش تا آدرس خونه ی عموم رو یاد بگیری پس برای چی این کارو کردی ؟ آه بلندی کشید وبا افسوس  گفت فکر کردم منو می شناسی وقتی بهت میگم نمی کنم بدون که نمی کنم دیروز حرف زدی منم قبول کردم یادت نیست ؟ کاری که تو دوست نداری رو نمی کنم گفتم آخه خانجون ترسیده بود من واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی باور کن از این کار خوشم نمیاد.گفت پریماه نمی تونم نفس بکشم انگار دنیا برام تنگ شده گفتم چرا ؟ خیلی بد بود ؟ گفت الان من اینطوری فکر می کنم اتفاقی که دلم نمی خواست بیفته افتاد دیگه نمیشه جبرانش کرد هرگز فراموش نمی کنم حالم خیلی بده دلم نمی خواد تعریف کنم گفتم باشه خودتو ناراحت نکن من صبر می کنم تا تو حالت بهتر بشه تکیه داد به پشتی مبل و برگشت به من نگاه کرد می تونستم بفهمم که چقدر خرابه و داغون شده آروم گفت اگر بخوام سرمو بزارم روی پای تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم چیه ؟آقا نریمان داری موقعیت خودت سوءاستفاده می کنی ؟گفت آره یک چیزی توی همین مایه ها کمی رفتم عقب تر تا جای بیشتری داشته باشه برای دراز کشیدن و انگار خودمم دلم می خواست که یک طوری آرومش کنم حرفی نزدم ولی از حالتی که به خودم گرفته بود فهمید و سرشو گذاشت روی دامن من ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یک عدد اردک ✅ آلو جنگلی ✅ آلو جنگلی زرد ✅ دونه انار ترش ✅ پیاز متوسط ✅ سیر ۲ حبه ✅ سبزی خشک معطر ✅ رب انار ترش ✅ آب نارنج یا آب غوره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
995_58101116442600.mp3
5.49M
🎶 نام آهنگ: عسل 🗣 نام خواننده: ابی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی روزمره در سطح شهر تهران – سال ۷۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوپنج شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پ
با وجود اینکه بشدت معذب بودم و نمی دونستم دستهامو کجا بزارم سعی کردم آرومش کنم حس عجیبی بود دلم می خواست همه ی غصه ها رو از دلش در بیارم گفتم خودتو ناراحت نکن اینطور که من زندگی رو شناختم  فاصله ی خوشی ها و ناخوشی از بهم زدن پلک هم کمتره من وتو نمی دونیم فردا یا یک ساعت دیگه در چه حالی هستیم شاید این غم توام با یک نسیم ملایم از دلت رفت این روزا من فهمیدم که هرگزی وجود نداره ولی اتفاق های باور نکردی زیادن یادته برای ثریا گریه می کردی و به من گفتی هرگز بدون اون نمی تونی زندگی کنی ولی کردی من فکر می کردم  بدون آقاجونم نابود میشم ولی نشدم گردونه چرخید و ما رو اینجا بهم رسوند آروم گفت بزار از اول برات بگم صبح رفتم کارگاه به کارم رسیدم پول لازم داشتم برداشتم و یکسر به طلافروشی بازار زدم باید حقوق محمود رو می دادم و به حساب ها رسیدگی می کردم.کارم که تموم شد به محمود گفتم بره کالری رو باز کنه تا من برسم رفتم در خونه ی شما البته بدون اجازه ی تو؛ هزار تومن دادم به مامانت و گفتم تو فرستادی بقیه ی پولت رو هم آوردم بدم به خودت بعد  مامان و خانجون رو برداشتم رفتیم خونه ی عموت برای اینکه آدرس خونه شون رو داشته باشم وقتی می خواستم در خونه تون پیاده شون کنم مامان گفت باید بره جایی گفتم من شما رو می رسونم نمی دونم مثل اینکه می خواست بره یک ذغال فروشی بود که سفارش بده براشون ببرن اونجا  پیاده شد و هر چی اصرار کردم وایسم تا کارش تموم بشه قبول نکرد وگفت یکم کار دارم و باید خرید کنم برای خونه منم راستش باید میرفتم کلانتری تا از یحیی شکایتی کرده باشم که دیگه مزاحم مامانت نشه بهش قول داده بودم که خیالشو راحت کنم پریماه این فقط برای خاطر مامانت بود چیز مهمی نیست  یک اخطار براشون میره که دست و پاشون رو جمع کنن همین شاید اینطوری دست از سر شما ها بردارن به صورتش نگاه کردم و گفتم پس تو کجا زخمی شدی ؟یکی تو رو زده می فهمم لب هاشو بهم فشار داد و دستی به موهاش کشید و گفت از اونجا رفتم سراغ اون خانمی که قراره بیاد اینجاکار کنه و باهاش حرف زدم حالا باید مامان بزرگ رو راضی کنم و برم  بیارمش بعدام رفتم گالری  و قصد داشتم به تو زنگ بزنم ولی خیلی سرم شلوغ شد چون از فردا صبح قراره محمود  اونجا رو باز کنه تا دیگه کالری بسته نباشه خودمم باید تمرکزم رو بزارم روی همون جا و یک مرتبه دیدم ساعت سه بعد از ظهره فکر کردم ممکنه تو و مامان بزرگ خواب باشین از کالری که بیرون اومدم خرید کردم رفتم خونه ی خودمون که به بابام پول ماهیانه اش رو بدم مامان بزرگ این کارو می کنه تا اون دستشو جلوی ما دراز نکنه و قرض بالا نیاره نریمان اینو که گفت با بغضی که نتونست پنهونش کنم ساکت شد اینو که گفت حدس می زدم که همه چیز مربوط میشه به آقای سالارزاده گفتم نریمان تو رو خدا غصه نخور نمی خوام تو رو اینطوری ببینم ولی سکوتش طولانی شد احساس می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته و من طاقتشو نداشتم و اونجا بود که به عمق عشقی که بهش داشتم پی بردم دلم می خواست بغلش کنم و دلداریش بدم آروم موهاشو نوازش کردم و  گفتم می خوای بقیه اش رو نگی ؟ کمی پیشونیش رو با دو انگشت فشار داد و گفت کلید انداختم در رو باز کنم ولی توی قفل فرو نرفت بیشتر امتحان کردم انگار یکی قفل در رو عوض کرده بود زنگ زدم یک زن پرسید کیه گفتم باز کنین نریمانم اینکه یک زن توی خونه ی ما باشه خیلی عجیب نبود من عادت داشتم ولی فکر می کردم بابا دست از این کارا برداشته از پله ها که رفتم بالا نیلوفر رو دیدم با لباس زننده ای اومد جلو و دو طرف چهار چوب در رو گرفت و گفت شمایین آقا نریمان ؟ سلام ببخشید محسن نیست رفته خرید یک فکری کردم و گفتم خب نباشه اینجا خونه ی منم هست نمی خواین بزارین بیام داخل ؟ یک چیزایی لازم دارم میخوام ببرم زیاد نمی مونم وقتی وارد شدم دیدم خونه ..چی بگم پریماه به خدا خجالت می کشم حالا من اونجا رو چطوری دیدم گفتن نداره یکراست  رفتم به اتاقم در رو که باز کردم  دیدم یک جوون حدود بیست و سه چهار ساله با شورت و پیرهن زیر روی تخت من خوابیده خیلی منظره ی نفرت انگیزی بود کل اتاق عوض شده بود و وسایل من نبودن دیگه خونم به جوش اومد از عصبانیت فریاد زدم این کیه ؟ پاشوببینم تو اینجا چیکار می کنی ؟  پاشو از  اتاق من برو بیرون نیلوفر با دستپاچگی گفت ای وای آقا نریمان  ایشون برادر منه محسن گفت که شما دیگه اینجا زندگی نمی کنی وگرنه دست به اتاق شما نمی زدم گفتم خانم  این خونه چند تا اتاق دیگه داره حتما باید اینجا رو اشغال می کردین ؟پریماه دیگه داشتم دیوونه می شدم  دست خودم نبود از عصبانیت فریاد می زدم پسره که از خواب بیدار شده بود با لحن تند و توهین آمیزی  گفت چته ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پیرهنم کجاست ؟ببینم مگه  این می خواد با ما زندگی کنه؟نیلوفر گفت آقا نریمان ناراحت نشین یکم صبر کنین الان  محسن میاد  حرف می زنیم با حرص  رفتم سر کمدم و فریاد زدم لباس های من کجاست؟وسایلم رو چیکار کردین ؟  گفت وای ببخشید بردم توی اون اتاق عقبی به خدا محسن خودش پیشنهاد داد پریماه  دیگه کاردم می زدی خونم در نمی اومد می ترسیدم یک کاری دست خودم بدم بدون اینکه حرفی بزنم دوتا چمدون برداشتم و وسایلم رو همه رو ریختم توش و با خودم از ساختمون بیرون آوردم که ببرم بزارم توی ماشین که بابا کلید انداخت وارد حیاط شد نریمان باز سکوت کرد  ولی این بار نتونست جلوی اشکهاشو بگیره اون مرد حساسی بود و خیلی زود احساساتی می شد منم بغض کردم و پرسیدم در گیر شدین ؟ تو با بابات دعوا کردی ؟با افسوس گفت می دونی اولین حرفی که به من زد چی بود ؟وای خدایا چرا اون باید بابای من باشه ؟  انتظار داشتم برام توضیح بده عذر خواهی کنه اصلا حالمو بپرسه  ولی اومد جلو و گفت نریمان خوب شد اومدی می خواستم فردا بیام کالری و باهات حرف بزنم من فقط بهش نگاه کردم آخه اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم سلام کنم با یک خنده ی مسخره گفت دیدی کار خودمو کردم بالاخره زن گرفتم از این ماه باید مقرری منو زیاد کنی خودم میام به مادرم میگم با خشم گفتم بابت ؟گفت یعنی چی بابت ؟ بابت حقم از طلا فروشی ...نریمان سکوت کرد و یک مرتبه بغضش ترکید و بلند شد و با سرعت رفت به طرف راهروی جلوی در عمارت دنبالش نرفتم چون می تونستم  حدس بزنم  چه اتفاقی براش افتاده نریمان تا اون زمان همیشه با پدرش مدارا می کرد که یک وقت رابطه اش مثل نادر نشه و حالا فهمیده بودم که شد اون چیزی که همیشه نریمان ازش پرهیز می کرد .صدای در عمارت رو شنیدم اتاق داشت سرد می شد بلند شدم و رفتم دنبالش ولی دیدم شالیزار و قربان اومدن و دارن چمدون ها و چیزایی که خریده بود رو میاوردن توی عمارت به شالیزار گفتم اول شام رو بیار آقا حتما گرسنه اس بعد برو من خودم جمع می کنم پرسید خانم با هم دعوا کردین ؟ گفتم نه این چه حرفیه ؟ گفت آخه آقا نریمان خیلی ناراحت بود هر دو تون دارین گریه می کنین گفتم اولا تو نباید به این کارا دخالت کنی خودتم می دونی ولی دعوا نکردیم  برای خانم نگرانه دیدی که امشب حالشون خوب نبود لطفا بعد از این تو به این کارا کار نداشته باش باشه عزیزم ؟ نریمان که برگشت میز آماده بود و شالیزار رفت گفتم شام بخوریم ؟ گفت میل ندارم گفتم ولی من خیلی گرسنه هستم بیا به خاطر من خواهش می کنم گفت پس بزار دست و صورتم رو بشورم چقدر بیرون سرده آدم احساس می کنه داره یخ می زنه باور کن لبم بهم چسبید از سرما و اومد جلو و به صورتم نگاه کرد وادامه داد ببخشید ناراحتت کردم دستهامو باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم تو منو ببخش که بدون فکر کردن تا از راه رسیدی باهات دعوا کردم من خیلی متاسفم موهامو نوازش کرد و گفت نباش متاسف نباش خدا رو شکر که تو رو دارم  این اتفاق به زودی میفتاد شاید بهترم شد  امیدوارم دیگه نیاد سراغم منم با مامان بزرگ حرف می زنم دیگه بهش پول نمیدم بره کار کنه وخرج زن و برادر زنشو  در بیاره و منو محکمتر به سینه اش گرفت و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت الان همه چیز رو فراموش کردم و یک مرتبه پرسید  چرا مامان بزرگ خوابیده ؟گفتم حالشون خوب نبود بهشون قرص دادم حالا بیا بشین شام بخوریم برات تعریف می کنم که منم چه روزی داشتم اونشب دیگه اون دیوار رو بین خودم و نریمان احساس نمی کردم اون بدبخت ترین خوشبخت دنیا بود در واقع همه چیز داشت ولی وجودش از خلایی پر شده بود که به اندک چیزی از هم می پاشید در حالیکه من فکر می کردم اون کوهی استوار و تکیه گاهی امن برای منه خودش نیاز به تکیه گاه داشت نمی دونستم شونه های من توان کشیدن این همه بار رو داره یا نه ولی از عشقم به اون مطمئن بودم اون زمان نمی فهمیدم که آدم های خوب و درستکار حساس تر و شکننده تر هستن تجربه نداشتم ولی روزی که از بیمارستان اومد توی ماشین گریه می کرد و دنیا براش تموم شده بود باید اینو می فهمیدم و اونشب من با نگفتن اونچه که توی روز به سرم اومده بود نقش پناه گاه رو براش ایفا کردم و این نقش به پیشونی من خورد.این اولین باری بود که من ونریمان با هم شام می خوردیم ولی اون هنوزم آشفته بود و نمی دونستم چیکار کرده که این همه غمگین و ناراحته و دلش نمی خواد در موردش حرف بزنم و من سعی می کردم حواسش رو پرت کنم با بی میلی چند قاشق خورد و پرسید خب نگفتی مامان بزرگ امروز چطور بود چرا حالش بد شده بود ؟گفتم یکم فراموشی بهش دست داده بود مثل همیشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شهر قم. سال ۱۳۷۴ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 قطعه‌ای از کتاب 🍃 ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) میکند. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. 📕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوهفت نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پ
نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی بهشون خواب آور دادم آخه نگران اومدن آقاکمال بود دستشو از اون طرف میز دراز کرد و گذاشت روی دست من و با حالتی معصومانه گفت ببخشید می دونم برات سخته ولی به زودی یک فکری می کنم ؛ گفتم : تو اصلا نگران نباش من مراقبم حالا مامان بزرگ منم هست غیر از این بهت گفته بودم من دوستش دارم با رمق کمی که داشت لبخندی زد و گفت منو چی ؟ گفتم شامت رو بخور سرد میشه امروز بی اندازه هوا سرد بود آشپزخونه که اصلا نمی شد بند بشی آب ها یخ زدن و شیر آب یک مدتی باز نمی شد قربان اومد آبجوش ریخت تا بازش کرد گفت اگر قرار ما یک مدت دیگه اینجا زندگی کنیم باید یکم بهش برسم درستش می کنم یک طوری که وقتی نیستم تو این همه عذاب نکشی با هم میز شام رو جمع کردیم و بردیم توی آشپزخونه و باز با هم رفتیم به خانم سر زدیم آروم خوابیده بود نریمان گفت پریماه من خیلی خسته ام میرم بخوابم گفتم آره می دونم باشه من یکم دیگه طراحی می کنم گفت چیز جدیدی کشیدی ؟ گفتم آره یک چند تایی هست ولی تا تموم نشه بهت نشون نمیدم ، گفت شب بخیر من جلوی در اتاقم ایستاده بودم تا اون بره بالا روی پله ی اول ایستاد و گفت می خوای بیای اتاقم رو ببینی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت اینطوری دلم می خواد گفتم باشه بعدا گفت پس نمیای ؟ پریماه خیلی خوبه که تو زن من هستی از این بابت خیلی خوشحالم گفتم منم دیگه منتظر نشدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم قلبم تند می زد و هیجانی بهم دست داده بود که تا موقع خواب توی تنم موند و با رویای عشق اون خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم هوا صاف بود ولی از شدت سرما نمی تونستم از رختخواب جدا بشم ؛ بخاری رو نگاه کردم می سوخت ولی انگار حریف اون همه سرما نمی شد لباس گرم پوشیدم و رفتم سراغ خانم که نکنه اتاقش سرد باشه ولی اونجا گرم بود چون بخاری بهتری داشت بازم شیر های آب یخ زده بودن وشالیزار و قربان با هم اومدن و مشفول باز کردن اونا شدن برگشتم به اتاقم و کنار پنجره ایستادم همه جا یخ بسته بود بازم یک اضطراب گنگ اومد سراغم و بشدت از آینده ی خودم ترسیدم من و خانم صبحانه خوردیم ولی نریمان پایین نیومد چشمم به پله ها بود و دلم براش شور می زد می دونستم که شب بدی رو گذرونده و حتی شاید اون روزم حال خوبی نداشته باشه چهره ی غمگین شب قبلش از جلوی نظرم نمی رفت و بیشتر از دونستم که به من احتیاج داره تا بالاخره خانم گفت پریماه دیشب نریمان نیومد ؟گفتم چرا خانم نگفتم بهتون ؟ بالا خوابیده گفت نه نمی دونستم یکی بره بیدارش کنه اون تا این وقت روز نمی خوابه برو ببین چرا بیدار نشده گفتم من برم ؟ گفت آره دیگه پس من برم ؟ تو زنش هستی تازه من که نمی تونم از اون پله ها برم چند ساله بالا نرفتم و من از خدا خواسته با سرعت گفتم چشم و دویدم بالا پشت در اتاقش یکم ایستادم تا نفسم رو کنترل کنم و زدم به در و گفتم نریمان ؟ آقا نریمان ؟ و تا اومدم ضربه ی دوم رو بزنم در باز شد و بوی ادوکلنش نشون می داد که آماده شده یک نگاهی به اطراف کرد و منو گرفت توی بغلش گفتم چیکار می کنی ؟ تو بیداربودی ؟ چی شده پس چرا پایین نمیای ؟ گفت منتظر تو بودم گفتم خب برای چی ؟ گفت می خوام یک چیزی نشونت بدم گفتم چرا صدام نکردی ؟ گفتم برای اینکه فکر می کردی نمیای خواستم نگرانت کنم مجبور بشی بیای سراغم خندم گرفت و گفتم حالا ولم کن در اتاق بازه سرد میشه گفت سرد بشه ولت نمی کنم گفتم نریمان خواهش می کنم تند نرو بگو چی می خواستی نشونم بدی ؟دستم رو گرفت و گفت بیا ببین دوست داری ؟اون نمی دونست که من روز قبل قاب عکس ها رو دیده بودم با این حال وانمود کردم که خوشحال شدم و از اینکه اتاقش رو پر از عکس های من کرده تعحب کردم گفتم خیلی ممنون ولی تو واقعا یک وقت ها عین یک بچه بازیگوش میشی و شیطونی می کنی و همینطور که می رفتم کنار پنجره ادامه دادم این کاری که تو امروز کردی رو من توی هفت سالگی می کردم زیر کرسی می خوابیدم و هر چی صدام می کردن خودمو می زدم به خواب و بیدار نمی شدم تا آقاجونم بیاد بلندم کنه اون زمان بود که مدام منو می بوسید و نوازشم می کرد از پشت سرم بغلم کرد و در حالیکه دستهاشو روی سینه ی من بهم گره کرده بود گفت منم الان همون بچه ی هفت ساله ام شایدم توی اون زما ن موندم زمانی که دلم می خواست مادرم منو بیدار کنه و بفرسته مدرسه ولی هیچکس نبود نادر لباس تنم می کرد و با بد اخلاقی از اینکه چرا خودم کارامو نمی کنم حاضرم می کرد مدام بهم می گفت بی عرضه ولی من بی عرضه نبودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💕 ‌‌شبتون بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸آخرین یکشنبه پاییزیتون 🍃پرازیهویےهاےقشنگ 🌸الهےیهویےوبےدلیل 🍃دل مهربونتون شاد 🌸ولبتون خندون بشه 🌸الهے بشه اون 🍃چیزےکه دلتون میخاد 🌸وهزاران یهویے شاد و زیبا 🍃نصیب لحظه لحظه زندگیتون بشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نمانیم و عکس ما ماند کار دنیا همیشه برعکس است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اخر پاییز... - @mer30tv.mp3
5.86M
صبح 25 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوهشت نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی بهشون خواب آور دا
شاید اون زمان هم می تونستم لباسم رو بپوشم وصبحانه بخورم ولی نمی کردم انگار داشتم با دنیایی که برام ساخته شده بود لجبازی می کردم مادرم مُرده بود و بابام نبود مثل اینکه توی سیاهی راه میرفتم دلم نمی خواست شب بشه و تنهایی رو احساس کنم و شب که می شد نمی خواستم صبح بشه که ازخواب بیدار بشم و کسی نباشه دست نوازش به سرم بکشه اونقدر توی صدای نریمان غم بود که دلم به درد اومد آروم برگشتم به طرفش و در حالیکه صورتش بهم نزدیک بود بهش نگاه کردم و توی دلم گفتم خدایا من با این مرد چیکار کنم ؟ تا بتونه غصه هاشو فراموش کنه نریمان آروم گفت خاکستریلبخندی زدم و گفتم واقعا گفت نه شایدم آبی نمی دونم صبر کن درست ببینم آره خاکستری با رگه های عشق توش می ببینم من عاشق توام پریماه در حالیکه انگار یک دستی منو تا آسمون برد و پرواز کردم ازش جدا شدم و گفتم زود باش بچه ی لوس بیا پایین صبحانه بخور و با سرعت از اتاقش رفتم بیرون و دویدم پاین اون روز نریمان بهم گفته بود که دیروقت میاد و منتظر نباشم ولی دوبار از کالری بهم زنگ زد و احوال مون رو پرسید و روز بعد هم همینطور دیر اومد و صبح زود رفت و من وقت بیشتری داشتم تا هشت طرح جدید بکشم و کامل کنم خانم گاهی فراموشی میومد سراغش و من حالا دیگه می دونستم که باید باهاش مدارا کنم خواهرم از اون روزی که رفته دیگه نیومد و سرما رو بهانه کرد ولی من می دونستم که از دست خانم دلگیره و عجیب بود که خانم هم سراغشو نمی گرفت و دلتنگش نمی شد تا روز سوم نزدیک ظهر صدای ماشین شنیدم بی موقع بودو ما منتظر کسی نبودیم دلم فرو ریخت واقعا دست و پام به لرز افتاد و فکر کردم آقای سالارزاده اومده ولی چشمم که افتاد به ماشین نریمان نتونستم از خوشحالی به استقبالش نرم اون موقع روز خانم خواب بود از دور دیدم یک زن چادری توی ماشین نشسته همون جا جلوی در ایستادم تا رسید و پشت سرش یک وانت اومد که چند تا بخاری نو و شیک با خودش حمل می کرد نریمان با خنده ای که احساس کردم خوشحاله فورا پیاده شد و از همون جا گفت سلام خانم بالاخره دست تکون دادم و گفتم سلام زود اومدی , متوجه ی منظورت نشدم گفت بعدا میگم اون روز نریمان خانمی رو با خودش آورده بود که حدود شصت سال داشت ولی قبراق و سرحال به نظر می رسید طوری که از ظاهرش معلوم نمی شد که سنی ازش گذشته و اونو به نام اقدس خانم معرفی کرد زن مرتب و تر و تمیزی که تا نریمان منو بهش معرفی کرد با لبخندی گفت به به چه خانم زیبایی دارین خاطرتون جمع باشه مثل دختر خودم مراقبشون هستم گفتم خوش اومدین بفرمایید داخل من الان میام نریمان باید می موند تا بخاری ها رو پیاده کنن گفتم نریمان بیا یک چای بخور گرم بشی گفت نه شما زحمت بکش به شالیزار بگو چند تا چایی بیاره همین جا توام برو سرما می خوری پس مجبور بودم اقدس خانم رو خودم به خانم معرفی کنم و می دونستم که اگر خوشش نیاد دیگه کاریش نمی شد کرد اما خانم فورا اونو پسندید و قرار شد به شالیزار کمک کنه و روزایی که من نیستم مراقب خانم باشه و دراین میون اوقات شالیزار خیلی تلخ بود نمی دونم شاید فکر می کرد با اومدن اقدس خانم دیگه جایی توی اون عمارت نداره و یا محدویت هایی براش بوجود میاد به هر حال از این کمکی که براش رسیده بود استقبال نکرد ولی من خیلی خوشحال بودم چون می تونستم با خیال راحت هر وقت دلم می خواد از عمارت برم اقدس خانم از همون لحظه کارشو توی آشپزخونه شروع کرد اون روز نریمان دیگه سرکار نرفت و خودش به کمک قربان و احمدی بخاری اتاق منو عوض کرد و دوتا دیگه بخاری توی راهرو و پذیرایی گذشت و یکی هم توی اتاقی که توی راهروجلویی بود برای اقدس خانم که شب ها توی عمارت بمونه بعد یک زنگ از اتاق پذیرایی به ساختمون کارگری کشید که ظاهرا این کار مدت ها پیش باید انجام می شد و خب کسی جز نریمان نبود که به این امور رسیدگی کنه اون کار می کرد و من مرتب براش چای می بردم و مراقب بودم اگر چیزی لازم داره بدم دستش و اینطوری می خواستم محبت خودمو بهش نشون بدم کارش طول کشید و خانم ناهارشو خورد و رفت به اتاقش تا بخوابه منم همراهش رفتم تا کمکش کنم گفت پریماه ؟ به نظرت این زنه خوبه ؟ گفتم چند روزی کار می کنه می فهمیم اگر خوب نبود بهش میگیم نیاد گفت یک چیزی ازت می پرسم راستشو بگو من امروز چیزی رو فراموش کردم ؟ گفتم خودتون چی فکر می کنین ؟ گفت فکر می کنم نکردم گفتم درسته امروز خوب بودین گفت حالا یک چیزی ازت می خوام وقتی اونطوری میشم برام تعریف کن چیکار کردم می خوام بدونم گفتم آخه برای چی ؟ چه لزومی داره ؟ هر بار یاد گذشته هاتون میفتین انگار بر می گردین به زمان قدیم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
  مواد لازم : ✅ ۲/۵ لیوان عدس ✅ ۱ عدد پیاز بزرگ ✅ ۱ عدد سیب زمینی متوسط ✅ ۱ قاشق غذاخوری رب گوجه ✅ نمک، فلفل و زردچوبه ✅ پیاز سرخ کرده ✅ کره به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم متاسفانه امروز نشد شهرزاد رو دانلود کنم ایتا مشکل داره در اولین فرصت میذارم براتون 🫂❤️
پاک کن های سکه ای نوستالژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودونه شاید اون زمان هم می تونستم لباسم رو بپوشم وصبحانه ب
گفت چرت و پرت هم میگم ؟گفتم نه خیالتون راحت باشه اصلا مهم نیست یک مرتبه دیدم چشم های خانم پر از اشک شده و بی اختیار دستشو گرفتم و گفتم به خدا خوب میشین گفت می فهمم روز به روز بدتر میشم یک روزی می رسه که دیگه هیچکس رو نمی شناسم من این زندگی رو نمی خوام خانم اینو گفت و با صدای بلند گریه کرد و منم همراهش اشک ریختم بغلش کردم و گفتم سارا خانم قراره براتون دارو بفرسته حتما یک راهی هست که شما بهتر بشین گفت کاش یک بیماری لاعلاج می گرفتم و اینطوری نمی شدم دکتر به خودم گفته که این علاج نداره ولی تو رو نمی کشه این خیلی بده فکر کن چند وقت دیگه من همه رو فراموش می کنم در این صورت زندگی می خوام چیکار ؟ گفتم دکتر زیاده میریم پیش یکی دیگه شاید یک نظر دیگه داشته باشه آهی کشید و سرشو گذاشت روی بالش همینطور که لحاف رو می کشیدم روش گفتم یک چیزی بهتون بگم شما منو اصلا فراموش نمی کنین شاید هیچوقت هم نکردین من و شما همیشه با هم می مونیم لبخند تلخی زد و گفت وقتی عروسی کنی نریمان تو رو می بره من می دونم گفتم نمیرم خانم پیش شما می مونم قول میدم پشتشو به من کرد و آروم گفت تو رو فراموش نمی کنم؟گفتم نه حتی وقتی فکر می کنین در گذشته هستین منو می شناسین با همون لحن آروم گفت شاید تو تنها کسی باشی که ازش زخم نخوردم از اتاق خانم که اومدم بیرون جلوی دهنم رو گرفته بودم و دویدم توی اتاقم و زار زار گریه کردم به زندگی و عاقبت خانم فکر می کردم که نریمان صدام کرد پریماه کجایی ؟گفتم الان میام اشک مو پاک کردم و دستی به صورتم کشیدم و در اتاق رو باز کردم نریمان به خاطر کارایی که کرده بود سر و وضع آشفته ای داشت و یکم به صورتم خیره شد و پرسید چیزی شده ؟ چرا گریه کردی؟ گفتم نه چیزی نیست برات میگم گفت شالیزار داره ناهار رو میاره خودشم داره میره غذا بخورن ما بریم توی اتاق من بخوریم ؟ گفتم تو چرا همش این حرف رو می زنی اونجا چه خبره ؟ گفت هیچی فقط می خوام خلوت باشه و با هم حرف بزنیم گفتم خیلی خب باشه بگو ببره بالا و کمی بعد توی اتاق نریمان پشت یک میز کوچک و دو صندلی راحتی نشسته بودیم روبری هم تا ناهار بخوریم نریمان گفت دست به غذا نمی زنم مگر اینه بگی برای چی گریه کردی ؟ گفتم الان بگم ؟ بزار ناهار بخوریم بعدا تازه بهت که گفتم چیز مهمی نبود گفت پریماه نکنه دلت با من نیست گفتم ای داد بیداد تو بازم این سئوال رو از من کردی ؟ اگر دلم پیش تو نبود زنت نمی شدم خودت نمی فهمی؟که شالیزار اومد و زد به در و گفت آقا نریمان تلفن زنگ می زنه بلند شد و گفت تو بشین الان من میام با اینکه حدس می زدم مامانم زنگ زده باشه ، بازم از جام بلند نشدم و اون رفت.و من داشتم فکر میکردم که چیکار کردم که نریمان هنوز باور نداره که دوستش دارم و مدتی بعد برگشت و گفت پریماه یک خبر خوب برات دارم حدس بزن گفتم نمی دونم مامانم زنگ زد ؟ گفت نه یک حدس دیگه بزن.گفتم نمی دونم خودت بگو با خوشحالی گفت نادر بود می گفت آقای سیمون طرح های تو رو پسندید مخصوصا اون گردنبند مروارید دو رج که روی سینه یک گل از طلا با نگین های زمرد کار شده بود نا باورانه گفتم راست میگی ؟ واقعا ؟ گفت آره حالا می تونیم طرح های تو رو بهش بفروشیم عزیزم تو موفق میشی من از همون اول فهمیده بودم که توی این کار نابغه ای گفتم نریمان شلوغش نکن وقتی نادر گفت که اینا رو به یک متخصص نشون میده دل توی دلم نبود که ما رو مسخره کنه تو رو خدا راست میگی یا به خاطر دل من این حرف رو می زنی؟گفت ای بابا مگه این کار شوخی داره برای دل تو خیلی کارا می تونم بکنم چرا بگم سیمون خوشش اومده و می خواد طرح های جدیدت رو ببینه گفتم می کشم از امروز بیشتر کار می کنم همین الانم هشت طرح تازه کشیدم می خوای برم بیارم ببینی ؟ گفت آره می خوام خیلی هم می خوام ولی اول ناهار بخوریم با هم میریم پایین و می ببینم می دونم که اونا هم خوبن راستی پریماه بعد از ظهر می خوام با هم بریم بیرون پرسیدم کجا ؟ گفت میریم بعد می فهمی گفتم نریمان نمی خوام برم خونه ی خودمون دیگه دوست ندارم با اون منظره ها مواجه بشم گفت نه اصلا فکرشم نکن توام بخوای بری من نمی زارم گفتم یعنی خانم رو تنها بزاریم گفت اقدس خانم هست دیگه گفتم نه نمیشه خانم که بچه نیست هر کجا میریم باید با خودمون ببریمش الان دلش خیلی نازک شده از اینکه تو اقدس خانم رو آوردی و بدون و چون چرا قبولش کرده می فهمم ناراحته اون فکر می کنه تو این کارو کردی که منو ازش جدا کنی با تعجب گفت خودش اینا رو گفت ؟ گفتم تقریبا مستقیم نبود ولی من فهمیدم خیلی ناراحته ندیدی گریه کرده بودم نریمان من نمی تونم تنهاش بزارم اونم الان بزار یکم به اقدس خانم عادت کنه بعدا گفت ببینم تو به خاطر مامان بزرگ گریه کرده بودی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f