eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزبه یاد یانگوم جانمون‌ یه آشپزی با تم متفاوت ببینیم کیامثه من دوس دارن غذاهاشونوامتحان کنن🙋‍♀ با این دختر چینی، برای چند دقیقه از زندگی شهری رها شوید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5805658953593391786.mp3
8.74M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و دوم قرآن کریم ⏱زمان:۳۶دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
51.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 فروارد‌ کن برااونکه‌ باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زماني بود که گوش سپردن به راديو عادتي روزانه بود. صداي راديو هميشه در زمينه خانه جريان داشت و دريچه اي بود براي مردم به دنياي پيرامون: به فرهنگ و آداب و رسومي که جريان دارد، به کوچه و خيابان و زندگي که در کنار زندگي خودمان جريان داشت. فقط گوش مي سپرديم و زمان کمتری براي تماشاي تلويزيون اختصاص مي داديم. اين جمله که (راديو رو روشن کن ببينيم چي ميگه...) برای شما همسالان و بزرگترها آشنا نيست؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هما برای آنکه موهای جلوی سرش را روی پیشانی افشان کند سرش را بتندی برگرداند و گفت: -نه، نه، خاطرت آسوده باشد خورشید، اگر خریدی کردیم شیرینی اش را خواهیم آورد. گونه های زن جوان هنگام گفتن این کلمات هنوز داغ بود. زنها و دخترهای خانه پشت سر آن دو تا نزدیک در حیاط رفتند. میخواستند ببینند زنِ مُدِ روز، یا بعبارت درست تر، زنی که از روح زمان الهام میگرفت و هر ساعت طرحی خلق میکرد و در بیرون اشاعه میداد چگونه پا بدرون کوچه میگذارد؟ زری دختر خورشید که خواهر شیرخوارش را ببغـ ـل داشت با چشمهائی که از یک شادی بیدلیل برق میزد پیراهن تن زن را با پیراهن زرشکی پولک و منجوق داری که گاهگاه بر تن آهو دیده بود مقایسه کرد. رباب حتّی گیج تر از آن بود که بتواند این مقایسه را هم بکند. دختر دم بخت هیجده ساله با اینکه هنوز یکسال از مرگ زودرس پدرش نگذشته بود در کش و قوس بخانۀ شوهر رفتن بود. عمّه جان بپیروی از یک عقل خودبینانه نخواست دست رد بسینۀ اولین خواستار او بگذارد. این حرفها در میان نبود که حسین قُمِشکن سر و وضع درستی نداشت، یا محض قسم یکدانه مو بسرش نبود. عوضش پول شانه اش بجیب بر می گشت. اوچاه کن بود و همینقدر که نانی از قوّت بازوان خود بدامن داشت می باید دست بر دیدگان گذارد و دم برنیاورد. بقول معروف، درویش هر چه نداشته باشد کشکولی دارد. بهتر از او ممکن بود شوهری گیر دختر بی مادر بیاید، امّا انتظارات بی اساس همیشه برای دختران دم بخت آمد نداشته است. بعلاوه، خورشید عجله داشت که پس از رباب هرچه زودتر دختر خود را نیز دست بسر کند. رباب که دختر حساسی بود با اینکه گوشش سنگین بود و غُرغُرهای همیشگی عمّۀ نامهربان را نمیشنید چشمش ریزترین نکته ها را میدید. با اینکه سوزن گیوه بافی آنی از دستش نمیافتاد و برادر خردسالش نیز غالباً بر سر کار بود خود را سربار عمّه میدید. آرزو در دلش گردبادی برانگیخته بود که هرچه زودتر مأمنی بجوید و با برادرش زندگی نیمه راحتی درپیش گیرد. بی شک شوهرش هرکه و هرچه بود از آن برج زهرمار که آقاجان شوهر عمّه اش باشد مهربان تر بود. داماد پیدا شد؛ فعلی را او نمیخواست امّا هربار که از حیاط باطاق میرفت و برمی گشت کفش و جوراب و سه متر شلّۀ سرخی که در طاقچۀ بالائی آنجا گذاشته شده بود متوقّفش میکرد. دلش شور میزد و کلمات مثل دستۀ چلچله ای که سرود خوانان بگرمسیر میروند در ذهنش بهم میپیوست: «اگر خسته هستی بگیر بخواب برادر، در گوشۀ اطاق اینهم جای تست. فردا پیش از طلوع آفتاب بیدارت خواهم کرد. آیا از کار جدیدت راضی هستی؟» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باری هنوز پنج دقیقه از رفتن دو زن نگذشته بود و مشایعین آنها که از حیرت چیزهای ندیده و نشنیده بیرون نیامده بودند می خواستند بحیاط برگردند تا با هم سر فرصت روی موضوع صحبت کنند؛ اکرم و پشت سرش هما که بخانه بازمیگشتند از خم کوچه ظاهر گشتند. اکرم مثل چیزی که کسی دنبالش کرده باشد تقریباً میدوید. باد چادرش را که فقط بنوک سرش بند بود روی هوا بلند کرده بود. با خندۀ گناه آلودی گفت: -خدایا توبه، مردم کوچه و محل انگاری آدم آبی دیده اند، میخواهند با چشم ما را بخورند! خورشید گفت: -البتّه او را، نه تو را اَنتیکّه. چطور شد که برگشتید؟ گردش شما همین بود؟ پس هما خوبست تو هم چادر نمازی روی سرت بیاندازی. زن جوان از شرم و شکست باز هم گلگون تر شد. در تردید بود که آن روز بکلّی قید گردش رفتن را بزند. امّا فکری که پرتو مـ ـستقیم امنیّت در سرتاسر قلمرو ارضی و اجتماعی کشور بود ناگهان به او جرأت داد. بند کیفش را روی دوش انداخت، چترش را باز کرد و بی اعتنا به اکرم راه خود را در پیش گرفت: -مگر هیزی کرده ام یا دزدی؟ هرکس بد میداند چشمش را ببندد. آنزمانی که زنها با روبندۀ دُم اسبی و چادر دولاغ بیرون میرفتند یا وقت حرف زدن با مردها پشت پرده میایستادند و ریگ زیر زبان میگذاشتند مُرد و مُرده اش هم باد کرد. حتّی درشکه نیز نخواهم نشست؛ ببینم چه اتّفاقی خواهد افتاد. خورشید با صدای بلند باو شجاعت داد: -برو جانم، بکوچه رفتن ترس و لرز ندارد. اکرم هم نیامد بجهنّم سیاه که نیامد. این زن اگر خیر داشت اسمش را می گذاشتند قدم خیر، چرا میگذاشتند اکرم. اکرم گفت: -تو که سنگ او را بسیـ ـنه میزنی چرا خودت همراهش نمیروی؟ -میروم و خیلی هم منّت دارم. مگر تا بحال صد بار نرفته ام؟ من مثل تو افاده ندارم. با این کلمات چادرش را روی شکمش آورد تا پارگی پیراهنش پیدا نباشد. زیرا در همین موقع ایران دختر تازه عروس صاحب خانم، همسایۀ پهلویی، که بصدای گفتگوی زنها همراه مادرش بدرِ حیاط آمده بود با زری مشغول صحبت بود. زری دست خود را با زگیلهای کوچکی که سطح آن را پر کرده بود یزن تازه عروس نشان داد و گفت: -آب روی گربه ریخته ام بالوک درآورده ام. نمیدانم چطور باید آن را از بین برد؟ زنک، دستمال بّته جقّه ای خوشرنگی بسرش بسته و بشکل زیبائی از زیر گلو گره زده بود. با لباسهای نوی که همیشه بتن داشت چنین می نمود که پس از عروس شدن نازش پیش مادر بیش از حدّ تصوّر خریدار داشت و در خانه هرگز دست بسیاه و سفید نمی زد. در حالی که رو بجمع زنان میان کوچه داشت گفت: -باید با نخ قرقره از بیخ آنها را بست تا خشک شوند و یک یک بیفتند. صحبت از چیست خورشید خانم؟ اصلاً خودش تنها بگردش میرود چه احتیاجی بهمراهی دارد؟ گرگ آدمخوار که نیامده است تا او ترسی داشته باشد. مردم هم اینقدر نگاهش کنند تا چشمشان از حدقه بیرون بیاید. این حرفها کدام است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙هرشب رحمت الهی ✨به وسعت آسمانهاپهن است 🌙الهی دلتان ✨بوسه گاه خورشید 🌙چشمانتان ستاره باران ✨دلتان ڪهڪشـان نور 🌙شبتون بخیر ✨خوابتون شیرین 🌙فکرتون آرام •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️💫 درود دوستان عزیز🙋‍♀ 🤍💫صبح آدینه تون بخیر ❤️💫آرزو می کنم وجودتون 🤍💫پر بشه از عطر و رنگ خدا ❤️💫وصبح را سرشار از انرژی و 🤍💫سلامتی و نشاط آغاز کنید ❤️💫و امروزتون آکنده از خیر و برکت باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگاه استیل گنگو نگاه ترکیب رنگو😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه صفایی داشت آشپزخانه‌‌های کوچک و ساده‌ی خانههایمان...❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای عزیزم من خودم چون خیلی عاشق طبیعت‌ و سادگیم‌ کلیپای این خانوم چینی که‌ درعین‌ سادگی خیلی جذابه‌ خیلی به دلم میشینه براهمین‌ امروزباز‌ یه قسمت‌ دیگه گذاشتم شمابیایدنظدتونوبهم‌ بگیدکه‌ دوس داریدبذارم‌ یانه مشتاقانه منتظرنظرتونم😍 @sh9395 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220425-WA0012.mp3
9.43M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و سوم قرآن کریم ⏱زمان:۳۹دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 فروارد‌ کن برااونکه‌ باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااین‌ کارتون قشنگویادشونه مخصوصااونجاش‌ که تو بهمن گیرمیفتن😍 یادش بخیرهمون سالها شایدبین‌ ۸۰تا۸۳یه‌ برف سنگینی اومدتوشهرمون‌ چندروزهمه‌ جاروتعطیل کردن این‌ فیلموبااضطراب میدیدموخداروشکرمیکردم‌ که توبهمن گیرنیفتادم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادر او براي آنکه تازه پسشند بودن دختر خود را برخ مادام ارمني که از در حياط خود دورا دور گوش باين صحبتها داشت بکشد و همچنين دختر بزک کرده و نونوار خود را از هر حيث امروز و شايستۀ اين قبيل چيزها جلوه بدهد افزود: -البتّه که نبايد ترس داشته باشد. آيا آن تصنيف کردي معروف را نشنيده ايد؟ دور دوري آزادي است، کسي غلط مي کند بنعل کفشش چپ نظر اندازد. دختر من ديشب در روزنامه خواند که زن ايراني با دور انداختن چادر مقام شايستۀ خود را در اجتماع بازيافته است. هان، ايران، براي مادام بگو که چه نوشته بود. مادام ارمني با ساده دلي و خوشقلبي مخصوص خود لبخند زد امّا داخل صحبت نشد. بي بي خواهر کوچکتر خورشيد که زن دير آشنا، نجوش، خشک و گربه خوئي بود به رباب کمک ميکرد تا کلاف نخي را بگشايد. در همانحال که هر دو دستش بند کار بود بخواهر گفت: -من تعجّب ميکنم که تو چرا بايد اينقدر خودت را بدُم اين زن ببندي؟ اگر ميخواهد بخيابان برود و قدّ و بالا و سر و لباس خودش را باين و آن بنماياند من و تو را کجا مي برند؟ اگر شوهرش راضي نيست او تنها از خانه بيرون برود چشمش کور برايش کلفت بگيرد. آيا کم دارد؟ دستش بيمه کار باز نيست؟ چطور مي تواند مثل آب روان پول بپايش بريزد، روزي يکتومان فقط خرج درشکه نشستنهايش را بدهد، امّا نميتواند دختر بچّه اي را پهلويش بخانه بياورد. اينهم خرجي بالاي همۀ خرجها. کلفت هم نميخواهد بگيرد مي تواند دستور بدهد هر وقت هرجائي مي رود باهوويش آهو برود. بتوچه ربطي دارد که خودت را داخل زندگي اينها مي کني؟! بي بي که پشتش بدر حياط بود توجّه نداشت که آهو خانم چه وقت آمده و بلنگۀ در تکيه داده و بي سر و صدا به صحبتهاي جمع گوش مي داد. مطلب که باينجا رسيد او گفت: -سي سال؛ مگر من خودم کار و زندگي ندارم يا اينکه جيره خور دست خانم هستم که صبح و ظهر براي آنکه چشم زخمي باو نرسد مثل علي دَلِه شر برخيزم و بدنبالش باحوالپرسي کوچه و خيابان يا مغازه ها و مردمان فراوان بروم؟ اگرچه خوبش را بخواهيد در حقيقت من در نظر اين مرد کلفتي بيشتر نيستم. منتهي کلفت بي جيره و مواجبي که بايد زجر هم بکشدبي بي گفته ي او را تکميل کرد: _ زجر بکشد و خواري ببيند. بعد از هيجده سال جانفشاني و زحمت يکي ديگر بيايد و دست روي خانمانت بگذارد؛ غذاهاي مقوي جور به جور بخورد، لباسهاي رنگ به رنگ بپوشد و کمرش را با ناز و ادا تاو بدهد – نه بيل زدم نه پايه، انگور مي خورم به سايه – آيا اينست رسم روزگار؟ رباب که از روي قرينه مي فهميد صحبت در حواشي چيست بچه ي شيرخوار عمه اش را که ونگ مي زد از بغـ ـل زري گرفت و در همان حال با تقلا و هيجان گفت: _ يکي نيست به اين خانم بگويد آبجي چه دشمني در حق تو کرده بود که نپرسيده نشناخته آمدي اين زهر را در کاسه اش ريختي؟! رباب آهوخانم را آبجي مي ناميد. زن با ناراحتي و حساسيت فوق العاده شديد اما خفه شده و ساکت به دخترش اعتراض کرد: _ چرا نه به اين آقا که حق مرا زير پا گذارد؟! که دل مرا سوزاند؟! برويم توي خانه، برويم. به خدا که اگر ديگر حتي حوصله ي شکايت و ناله را هم داشته باشم! با اين آفتي که نصيب من بدبخت شد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با اين شتري که به در خانه ي من خوابيد. بگذاريد دردم در دل خودم بماند. در سکوت غم انگيزي که بعد از اين گفتار بر جمع مـ ـستولي شد زنها دنبال آهو يکي يکي برخاستند و به درون خانه رفتند. صاحب خانم و ايران و مادام ارمني نيز کوچه ي بن بست را به دست خلوت سپردند و درها را پشت سر خود بستند. بيش از نيم ساعت طول نکشيده بود که هما با خريدي که کرده بود از بازار برگشت. خوش و خندان و سرفراز بود. اما مثل اين که پيراهن آستين کوتاه براي او نيامد داشت. صبح روز بعد در حالي که هنوز سيدميران از گردنش رفتنش با آن پيراهن چيزي نمي دانست از ده خبر آوردند که عزيز پسر خالو کرم مرده است. در دهات به جز يکي دو بيماري مشخص مالاريا، دل درد – که اين يکي را نيز از هر نوعش باشد همين قدر که جاي درد معلوم است بايد جزو شناخته شده حساب کرد – مابقي تحت نام کلي ناخوشي شناخته گرديده اند. پسر بزرگ و رشيد خالو کرم نيز ناخوش شده و بعد مرده بود. به وصول خبر هما و سيدميران برق آسا حرکت کردند. چيزي که درد اين فاجعه را جانگدازتر مي کرد اين بود که کدخدا قصد داشت به همين زودي ها پسرش را داماد کند. وقتي که هما سفيد چغا را ترک کرده بود عزيز هفت ساله بود. از آن زمان تا اين تاريخ يازده سال مي گذشت و در اين فاصله ي طولاني جز يک بار آن هم همين اواخر که با پدرش به شهر آمده بود او را نديده بود. با اين که هنوز مرد کامل عياري نشده بود مانند پدرش هيکلي درشت و يکه داشت؛ ساده و صميمي و به همان نسبت پر کار و مفيد بود؛ از همان هفت سالگي مثل يک مرد بزرگ براي پدرش کار مي کرد. خالو کرم غير از او دو پسر کوچکتر نيز داشت. با اين وصف معلوم نبود که اين ضربت دردناک را چگونه تحمل خواهد کرد. عصر روزي که سيدميران و هما با درشکه حرکت کردند براخاص و خانيا با سوار بر ماديان خالو کرم و حامل پيغامي که خباز باشي از ده براي دوستش ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي فرستاده بود شتابان خود را به شهر رساندند. طبق اين پيغام ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي از دم کاروانسراي عالم شکن چرخ کرايه کرد؛ از دکان خود سيدميران و سه دکان ديگر دو خروار و پنجاه من نان سنگک تهيه کرد و با هفتاد تومان پول نقد به دو برادر عزادار تحويل داد. آنها از اين پول قند و چاي و قهوه و بعضي لوازم ديگر گرفتند. وسائلي نيز از خانه برداشتند و همراه چرخچي با همان شتابي که آمده بودند راه ده را در پيش گرفتند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــداونـدا💖 دوستانی دارم 💖 آیینہ تمام نمای مهر💖 رسمشان معرفت کـردارشـان جلای روح 💖 و یادشان صفای دل پس آنگاہ که دسـت نیـاز💖 بـہ سوی تـو میاورند پرڪن از آنچہ ڪہ در مرام خــدایی تـوست💖 شبتون گرم از نگاه خدا💖 🌸🍃طاعات و عبادات تون قبول حق التماس دعا دوستان عزیز🍃🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍃سلامی بامهر و محبت 🌼🍃به ياران مهربان 🌷امروزتون پرازخیروبرکت 🌸🍃ولحظه هاتون 🌺پرازشادی باشه 🌼🍃آرزومندم امروز 🌷قاصدک 🌼🍃زنگ خوشبختی رو 🌸🍃براتون به صدا در بیاره 🌷شنبه تـون به زیبـایی گـل •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادر همیشه میگفت : مواظب باش چی آرزو ميکنی، چون ممکنه برآورده شه...🤲🏻😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادبادآن روزگاران، یادباد😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
45.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0023.
8.31M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و چهارم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
48.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 فروارد‌ کن برااونکه‌ باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f