#شوهراهوخانم
#پارت183
هما برای آنکه موهای جلوی سرش را روی پیشانی افشان کند سرش را بتندی برگرداند و گفت:
-نه، نه، خاطرت آسوده باشد خورشید، اگر خریدی کردیم شیرینی اش را خواهیم آورد.
گونه های زن جوان هنگام گفتن این کلمات هنوز داغ بود. زنها و دخترهای خانه پشت سر آن دو تا نزدیک در حیاط رفتند. میخواستند ببینند زنِ مُدِ روز، یا بعبارت درست تر، زنی که از روح زمان الهام میگرفت و هر ساعت طرحی خلق میکرد و در بیرون اشاعه میداد چگونه پا بدرون کوچه میگذارد؟ زری دختر خورشید که خواهر شیرخوارش را ببغـ ـل داشت با چشمهائی که از یک شادی بیدلیل برق میزد پیراهن تن زن را با پیراهن زرشکی پولک و منجوق داری که گاهگاه بر تن آهو دیده بود مقایسه کرد. رباب حتّی گیج تر از آن بود که بتواند این مقایسه را هم بکند. دختر دم بخت هیجده ساله با اینکه هنوز یکسال از مرگ زودرس پدرش نگذشته بود در کش و قوس بخانۀ شوهر رفتن بود. عمّه جان بپیروی از یک عقل خودبینانه نخواست دست رد بسینۀ اولین خواستار او بگذارد. این حرفها در میان نبود که حسین قُمِشکن سر و وضع درستی نداشت، یا محض قسم یکدانه مو بسرش نبود. عوضش پول شانه اش بجیب بر می گشت. اوچاه کن بود و همینقدر که نانی از قوّت بازوان خود بدامن داشت می باید دست بر دیدگان گذارد و دم برنیاورد. بقول معروف، درویش هر چه نداشته باشد کشکولی دارد. بهتر از او ممکن بود شوهری گیر دختر بی مادر بیاید، امّا انتظارات بی اساس همیشه برای دختران دم بخت آمد نداشته است. بعلاوه، خورشید عجله داشت که پس از رباب هرچه زودتر دختر خود را نیز دست بسر کند. رباب که دختر حساسی بود با اینکه گوشش سنگین بود و غُرغُرهای همیشگی عمّۀ نامهربان را نمیشنید چشمش ریزترین نکته ها را میدید. با اینکه سوزن گیوه بافی آنی از دستش نمیافتاد و برادر خردسالش نیز غالباً بر سر کار بود خود را سربار عمّه میدید. آرزو در دلش گردبادی برانگیخته بود که هرچه زودتر مأمنی بجوید و با برادرش زندگی نیمه راحتی درپیش گیرد. بی شک شوهرش هرکه و هرچه بود از آن برج زهرمار که آقاجان شوهر عمّه اش باشد مهربان تر بود. داماد پیدا شد؛ فعلی را او نمیخواست امّا هربار که از حیاط باطاق میرفت و برمی گشت کفش و جوراب و سه متر شلّۀ سرخی که در طاقچۀ بالائی آنجا گذاشته شده بود متوقّفش میکرد. دلش شور میزد و کلمات مثل دستۀ چلچله ای که سرود خوانان بگرمسیر میروند در ذهنش بهم میپیوست:
«اگر خسته هستی بگیر بخواب برادر، در گوشۀ اطاق اینهم جای تست. فردا پیش از طلوع آفتاب بیدارت خواهم کرد. آیا از کار جدیدت راضی هستی؟»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت184
باری هنوز پنج دقیقه از رفتن دو زن نگذشته بود و مشایعین آنها که از حیرت چیزهای ندیده و نشنیده بیرون نیامده بودند می خواستند بحیاط برگردند تا با هم سر فرصت روی موضوع صحبت کنند؛ اکرم و پشت سرش هما که بخانه بازمیگشتند از خم کوچه ظاهر گشتند. اکرم مثل چیزی که کسی دنبالش کرده باشد تقریباً میدوید. باد چادرش را که فقط بنوک سرش بند بود روی هوا بلند کرده بود. با خندۀ گناه آلودی گفت:
-خدایا توبه، مردم کوچه و محل انگاری آدم آبی دیده اند، میخواهند با چشم ما را بخورند!
خورشید گفت:
-البتّه او را، نه تو را اَنتیکّه. چطور شد که برگشتید؟ گردش شما همین بود؟ پس هما خوبست تو هم چادر نمازی روی سرت بیاندازی.
زن جوان از شرم و شکست باز هم گلگون تر شد. در تردید بود که آن روز بکلّی قید گردش رفتن را بزند. امّا فکری که پرتو مـ ـستقیم امنیّت در سرتاسر قلمرو ارضی و اجتماعی کشور بود ناگهان به او جرأت داد. بند کیفش را روی دوش انداخت، چترش را باز کرد و بی اعتنا به اکرم راه خود را در پیش گرفت:
-مگر هیزی کرده ام یا دزدی؟ هرکس بد میداند چشمش را ببندد. آنزمانی که زنها با روبندۀ دُم اسبی و چادر دولاغ بیرون میرفتند یا وقت حرف زدن با مردها پشت پرده میایستادند و ریگ زیر زبان میگذاشتند مُرد و مُرده اش هم باد کرد. حتّی درشکه نیز نخواهم نشست؛ ببینم چه اتّفاقی خواهد افتاد.
خورشید با صدای بلند باو شجاعت داد:
-برو جانم، بکوچه رفتن ترس و لرز ندارد. اکرم هم نیامد بجهنّم سیاه که نیامد. این زن اگر خیر داشت اسمش را می گذاشتند قدم خیر، چرا میگذاشتند اکرم.
اکرم گفت:
-تو که سنگ او را بسیـ ـنه میزنی چرا خودت همراهش نمیروی؟
-میروم و خیلی هم منّت دارم. مگر تا بحال صد بار نرفته ام؟ من مثل تو افاده ندارم.
با این کلمات چادرش را روی شکمش آورد تا پارگی پیراهنش پیدا نباشد. زیرا در همین موقع ایران دختر تازه عروس صاحب خانم، همسایۀ پهلویی، که بصدای گفتگوی زنها همراه مادرش بدرِ حیاط آمده بود با زری مشغول صحبت بود. زری دست خود را با زگیلهای کوچکی که سطح آن را پر کرده بود یزن تازه عروس نشان داد و گفت:
-آب روی گربه ریخته ام بالوک درآورده ام. نمیدانم چطور باید آن را از بین برد؟
زنک، دستمال بّته جقّه ای خوشرنگی بسرش بسته و بشکل زیبائی از زیر گلو گره زده بود. با لباسهای نوی که همیشه بتن داشت چنین می نمود که پس از عروس شدن نازش پیش مادر بیش از حدّ تصوّر خریدار داشت و در خانه هرگز دست بسیاه و سفید نمی زد. در حالی که رو بجمع زنان میان کوچه داشت گفت:
-باید با نخ قرقره از بیخ آنها را بست تا خشک شوند و یک یک بیفتند. صحبت از چیست خورشید خانم؟ اصلاً خودش تنها بگردش میرود چه احتیاجی بهمراهی دارد؟ گرگ آدمخوار که نیامده است تا او ترسی داشته باشد. مردم هم اینقدر نگاهش کنند تا چشمشان از حدقه بیرون بیاید. این حرفها کدام است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙هرشب رحمت الهی
✨به وسعت آسمانهاپهن است
🌙الهی دلتان
✨بوسه گاه خورشید
🌙چشمانتان ستاره باران
✨دلتان ڪهڪشـان نور
🌙شبتون بخیر
✨خوابتون شیرین
🌙فکرتون آرام
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️💫 درود دوستان عزیز🙋♀
🤍💫صبح آدینه تون بخیر
❤️💫آرزو می کنم وجودتون
🤍💫پر بشه از عطر و رنگ خدا
❤️💫وصبح را سرشار از انرژی و
🤍💫سلامتی و نشاط آغاز کنید
❤️💫و امروزتون آکنده از خیر و برکت باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگاه استیل گنگو
نگاه ترکیب رنگو😎
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه صفایی داشت آشپزخانههای کوچک و سادهی خانههایمان...❤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_چینی
دوستای عزیزم من خودم چون خیلی عاشق طبیعت و سادگیم کلیپای این خانوم چینی که درعین سادگی خیلی جذابه خیلی به دلم میشینه براهمین امروزباز یه قسمت دیگه گذاشتم
شمابیایدنظدتونوبهم بگیدکه دوس داریدبذارم یانه مشتاقانه منتظرنظرتونم😍
@sh9395
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220425-WA0012.mp3
9.43M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و سوم قرآن کریم
⏱زمان:۳۹دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی_وخاطره_انگیزسالهای_دورازخانه_قسمت_شصت😍
فروارد کن برااونکه باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااین کارتون قشنگویادشونه
مخصوصااونجاش که تو بهمن گیرمیفتن😍
یادش بخیرهمون سالها شایدبین ۸۰تا۸۳یه برف سنگینی اومدتوشهرمون چندروزهمه جاروتعطیل کردن این فیلموبااضطراب میدیدموخداروشکرمیکردم که توبهمن گیرنیفتادم😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت185
مادر او براي آنکه تازه پسشند بودن دختر خود را برخ مادام ارمني که از در حياط خود دورا دور گوش باين صحبتها داشت بکشد و همچنين دختر بزک کرده و نونوار خود را از هر حيث امروز و شايستۀ اين قبيل چيزها جلوه بدهد افزود: -البتّه که نبايد ترس داشته باشد. آيا آن تصنيف کردي معروف را نشنيده ايد؟ دور دوري آزادي است، کسي غلط مي کند بنعل کفشش چپ نظر اندازد. دختر من ديشب در روزنامه خواند که زن ايراني با دور انداختن چادر مقام شايستۀ خود را در اجتماع بازيافته است. هان، ايران، براي مادام بگو که چه نوشته بود. مادام ارمني با ساده دلي و خوشقلبي مخصوص خود لبخند زد امّا داخل صحبت نشد. بي بي خواهر کوچکتر خورشيد که زن دير آشنا، نجوش، خشک و گربه خوئي بود به رباب کمک ميکرد تا کلاف نخي را بگشايد. در همانحال که هر دو دستش بند کار بود بخواهر گفت: -من تعجّب ميکنم که تو چرا بايد اينقدر خودت را بدُم اين زن ببندي؟ اگر ميخواهد بخيابان برود و قدّ و بالا و سر و لباس خودش را باين و آن بنماياند من و تو را کجا مي برند؟ اگر شوهرش راضي نيست او تنها از خانه بيرون برود چشمش کور برايش کلفت بگيرد. آيا کم دارد؟ دستش بيمه کار باز نيست؟ چطور مي تواند مثل آب روان پول بپايش بريزد، روزي يکتومان فقط خرج درشکه نشستنهايش را بدهد، امّا نميتواند دختر بچّه اي را پهلويش بخانه بياورد. اينهم خرجي بالاي همۀ خرجها. کلفت هم نميخواهد بگيرد مي تواند دستور بدهد هر وقت هرجائي مي رود باهوويش آهو برود. بتوچه ربطي دارد که خودت را داخل زندگي اينها مي کني؟! بي بي که پشتش بدر حياط بود توجّه نداشت که آهو خانم چه وقت آمده و بلنگۀ در تکيه داده و بي سر و صدا به صحبتهاي جمع گوش مي داد. مطلب که باينجا رسيد او گفت: -سي سال؛ مگر من خودم کار و زندگي ندارم يا اينکه جيره خور دست خانم هستم که صبح و ظهر براي آنکه چشم زخمي باو نرسد مثل علي دَلِه شر برخيزم و بدنبالش باحوالپرسي کوچه و خيابان يا مغازه ها و مردمان فراوان بروم؟ اگرچه خوبش را بخواهيد در حقيقت من در نظر اين مرد کلفتي بيشتر نيستم. منتهي کلفت بي جيره و مواجبي که بايد زجر هم بکشدبي بي گفته ي او را تکميل کرد: _ زجر بکشد و خواري ببيند. بعد از هيجده سال جانفشاني و زحمت يکي ديگر بيايد و دست روي خانمانت بگذارد؛ غذاهاي مقوي جور به جور بخورد، لباسهاي رنگ به رنگ بپوشد و کمرش را با ناز و ادا تاو بدهد – نه بيل زدم نه پايه، انگور مي خورم به سايه – آيا اينست رسم روزگار؟ رباب که از روي قرينه مي فهميد صحبت در حواشي چيست بچه ي شيرخوار عمه اش را که ونگ مي زد از بغـ ـل زري گرفت و در همان حال با تقلا و هيجان گفت: _ يکي نيست به اين خانم بگويد آبجي چه دشمني در حق تو کرده بود که نپرسيده نشناخته آمدي اين زهر را در کاسه اش ريختي؟! رباب آهوخانم را آبجي مي ناميد. زن با ناراحتي و حساسيت فوق العاده شديد اما خفه شده و ساکت به دخترش اعتراض کرد: _ چرا نه به اين آقا که حق مرا زير پا گذارد؟! که دل مرا سوزاند؟! برويم توي خانه، برويم. به خدا که اگر ديگر حتي حوصله ي شکايت و ناله را هم داشته باشم! با اين آفتي که نصيب من بدبخت شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت186
با اين شتري که به در خانه ي من خوابيد. بگذاريد دردم در دل خودم بماند. در سکوت غم انگيزي که بعد از اين گفتار بر جمع مـ ـستولي شد زنها دنبال آهو يکي يکي برخاستند و به درون خانه رفتند. صاحب خانم و ايران و مادام ارمني نيز کوچه ي بن بست را به دست خلوت سپردند و درها را پشت سر خود بستند. بيش از نيم ساعت طول نکشيده بود که هما با خريدي که کرده بود از بازار برگشت. خوش و خندان و سرفراز بود. اما مثل اين که پيراهن آستين کوتاه براي او نيامد داشت. صبح روز بعد در حالي که هنوز سيدميران از گردنش رفتنش با آن پيراهن چيزي نمي دانست از ده خبر آوردند که عزيز پسر خالو کرم مرده است. در دهات به جز يکي دو بيماري مشخص مالاريا، دل درد – که اين يکي را نيز از هر نوعش باشد همين قدر که جاي درد معلوم است بايد جزو شناخته شده حساب کرد – مابقي تحت نام کلي ناخوشي شناخته گرديده اند. پسر بزرگ و رشيد خالو کرم نيز ناخوش شده و بعد مرده بود. به وصول خبر هما و سيدميران برق آسا حرکت کردند. چيزي که درد اين فاجعه را جانگدازتر مي کرد اين بود که کدخدا قصد داشت به همين زودي ها پسرش را داماد کند. وقتي که هما سفيد چغا را ترک کرده بود عزيز هفت ساله بود. از آن زمان تا اين تاريخ يازده سال مي گذشت و در اين فاصله ي طولاني جز يک بار آن هم همين اواخر که با پدرش به شهر آمده بود او را نديده بود. با اين که هنوز مرد کامل عياري نشده بود مانند پدرش هيکلي درشت و يکه داشت؛ ساده و صميمي و به همان نسبت پر کار و مفيد بود؛ از همان هفت سالگي مثل يک مرد بزرگ براي پدرش کار مي کرد. خالو کرم غير از او دو پسر کوچکتر نيز داشت. با اين وصف معلوم نبود که اين ضربت دردناک را چگونه تحمل خواهد کرد. عصر روزي که سيدميران و هما با درشکه حرکت کردند براخاص و خانيا با سوار بر ماديان خالو کرم و حامل پيغامي که خباز باشي از ده براي دوستش ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي فرستاده بود شتابان خود را به شهر رساندند. طبق اين پيغام ميرزانبي بدون هيچگونه معطلي از دم کاروانسراي عالم شکن چرخ کرايه کرد؛ از دکان خود سيدميران و سه دکان ديگر دو خروار و پنجاه من نان سنگک تهيه کرد و با هفتاد تومان پول نقد به دو برادر عزادار تحويل داد. آنها از اين پول قند و چاي و قهوه و بعضي لوازم ديگر گرفتند. وسائلي نيز از خانه برداشتند و همراه چرخچي با همان شتابي که آمده بودند راه ده را در پيش گرفتند
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــداونـدا💖
دوستانی دارم 💖
آیینہ تمام نمای مهر💖
رسمشان معرفت
کـردارشـان جلای روح 💖
و یادشان صفای دل
پس آنگاہ که دسـت نیـاز💖
بـہ سوی تـو میاورند
پرڪن از آنچہ ڪہ
در مرام خــدایی تـوست💖
شبتون گرم از نگاه خدا💖
🌸🍃طاعات و عبادات تون قبول حق
التماس دعا دوستان عزیز🍃🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍃سلامی بامهر و محبت
🌼🍃به ياران مهربان
🌷امروزتون پرازخیروبرکت
🌸🍃ولحظه هاتون
🌺پرازشادی باشه
🌼🍃آرزومندم امروز
🌷قاصدک
🌼🍃زنگ خوشبختی رو
🌸🍃براتون به صدا در بیاره
🌷شنبه تـون به زیبـایی گـل
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادر همیشه میگفت : مواظب باش چی آرزو ميکنی، چون ممکنه برآورده شه...🤲🏻😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادبادآن روزگاران، یادباد😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
45.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
به پیشنهاد زیادتون بازهم قسمت دیگه ای از آشپزی های این خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم.
نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه یاواقعاازاین طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی محض این محیط نهایت لذت و استفاده رومیبره الاایهاالحال هرچی که هست همه جای دنیا زن ها یه شکلن زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220501-WA0023.
8.31M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء بیست و چهارم قرآن کریم
⏱زمان:۳۴دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
48.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_نوستالژی_وخاطره_انگیزسالهای_دورازخانه_قسمت_شصتویکم😍
فروارد کن برااونکه باهم توبچگی اوشین میدیدین😍🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما حال دلمون بهتربود
آب دوغ خیار و اشکنه لاکچری ترین غذابود.
واقعا چی شد کـه همه ی چی اینجوری عوض شد
چی شدکه فقط بـه فکر این هستیم کـه لاکچری وخاص بـه نظر بیاییم برای هم کلاس بزاریم ویادمون بره کـه بین این همه ی رنگ، یه رنگی قشنگ ترین رنگ دنیاست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی دورتر از حالا
به یاد کودکی هایمان
همین قدر ساده
یادش بخیر...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت187
بعد از چهار روز که زن و شوهر ختم را برچیدند و به شهر برگشتند هما اندکی لاغر شد. برای بار اولین صورتش بزک نداشت. زیرا وسائل آرایش خود را همراه نبرده بود. روی لپهای پریده رنگش بگوئی و نگوئی اثری از خراش ناخن دیده می شد که به او لطف نجیبانه ی تازه ای بخشیده بود. صدایش به کلی گرفته و حالات و حرکاتش بیمارگونه بود. همسایه ها به اطاقش رفتند و به او سر سلامت گفتند. ساکت و اندوهگین می نمود اما بیش از هر موقع دیگر حرکاتش به ناز بود. چارقد سیاهی را که هنگام رفتن از خانه ی علاقبندها به عریت گرفته و به سر بسته بود پس داد و به فاصله ی دو روز یکدست سیاهپوش گشت. معلوم شد که نوه غمو برای او بیش از اینها عزیز و گرامی بوده و کسی نمی دانسته است. در لباس عزا نیز او سلیقه ی زیباپسند خود را از دست نداد. دستمال سیاه ابریشمی را طوری به سر می بست که قرص آفتابگون صورتش با زیبائی مهرآمیز و پرشکوه می درخشید. در هر وضع و شکل و آرایشی که خوب بود و دوست داشتنی بود. سیدمیران که به علت نانها و لوازم برای عزاداری شب سوم مرده عجالتا کم از جیبش بیرون نرفته بود، اما می دانست خالو کرم کسی نبود که مالش را بخورد، تا اندازه ای در فکر فرو رفته بود. شاید هم به طور کلی از خاصه خرجی ها و بی بند و باری های خود در امر معاش عصبانی بود. با این وصف یک دل شکر می کرد که پس از مرگ عزیز، هما خواه ناخواه تا مدتی سنگین و رنگین سرجایش می نشست. با ایرادها و بهانه های ریز و درشت وقت و بی وقت او را در مشکل قرار نمی داد. از مراجعت آنها از ده هنوز سه روز نگذشته بود که دل زن جوان هوای خیابان کرد. به شوهر گفت که دلش گرفته است و می خواهد کمی با هم به گردش در درختستان های حوالی رفعتیه یا هر جا که پیش بیاید بروند و بعد هم بر خلاف همه رسمها و عادات جاری باشد، و بی آن که خواهش یا اصرار کسی در میان بوده باشد. خود به خود لباس سیاه را کند و کنار بگذار تا پروانه وار هرچه زودتر به استقبال عطر گلهای مـ ست کننده ی اردیبهشت و زیبائیها و شیدائیهای همیشگی خود برو. روزی از روزهای سید خردادماه همان سالمیران عوض ظهر چهار بعدازظهر به خانه آمد. نهار را در بیرون خورده بود. طبق عادت یکسره به اطاق بزرگ رفت که همه ی درهای آن گشوده بود. هما در خانه نبود و چرخ خیاطیش با پارچه ی دبیت مانندی که نصفه کاره دوخته شده و زیر سوزن مانده بود و مقدای آل و آشغال و دم قیچی و خرت و خورت خیاطی به طور نامرتب وسط اطاق رها شده بود. شاید خیاط خانه از خواب و تنهائی یا شدت گرما حوصله اش به سر رفته بود و از حیاط بیرون زده بود. زیرا درجه حرارت هوای آن روز به طور ناراحت کننده ای بالا رفته بود. از آسمان آتش می بارید. اطاق پنجدری که بعدازظهرهای تابستان سرتاسر آفتابگیر بود به معنی واقعی کلمه جهنم شده بود.بود. آهو که از فرط گرما خوابش نبرده و یکتای پیراهن باطاق اکرم رفته بود از پشت حصیر می دید. شوهرش با ولع کسی که از تشنگی در دم مرگ است بکوزه سفالی میان ایوان حمله برد. آن را ربود و مثل یک قوطی حلبی خالی تکان داد، آب نداشت. زن خانه دار پنج دقیقه پیش از آن راستش پریده و این مطلب را باکرم نیز گفته بود موقعیتی که دید سید میران بدون درنگ از پله ها بزرگ آمد و بسوی اطاق او روان شد، از شادی درستی که خوب بود و با هول دلش فرو ریخت. چادر نماز دوستش را روی سر انداخت و با دستپاچگی بحیاط آمد. از بخت بد او، نه مهدی نه محمدحسین و نه هیچیک از دخترهای همسایه جلوی چشم بودند تا بفرستد برایش یکشاهی یخ بگیر. با شتابی صد برابر بیشتر باز پیش زن همسایه برگشت و التماسکنان از او خواست تا پیغامش را بجای آورد. جای درنگ نبود، سید میران مانند بازی که بر سرش بنشیند او را بتخـ ـت و تاج از دست رفته نوید داده بود. این موضوع مثل یک الهام خدایی در قلب زن آرزومند طنین افکنده بود. وقتی که در اطاق خود بشوهر میپیوست نیمی از صورت پوشیده اش را گشود و با شرم و فروتنی بس موقرانه سلام کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت188
مرد کتش را کنده، متکا را نهاده و با وضعی آزاد و کاملاً خودمانی که در عین حال تسلط پدرشاهی او را نفی نمی کند آرام کرده بود. بی این چشمش را بگشاید گفت:
- کمی آب خنک برای من بیاور، هما کجا رفته است؟ آیا با کسی که فراموش کرده اید بیادش شده است؟
- ام یخ بگیر، تا یک دقیقه دیگر به تو آب خنک خواهد داد. هما نمیدانم کجا رفت. همسایه ی خانه ی آقابزرگ پیراهنی باو داده بدوزد، شاید دوخته و برده است آنرا پیدا کرده اند. شاید هم جای دیگر رفته است. گوشتش را باز کرد بخورشید سپرد و با دم پائی و چادر نماز بکوچه رفت. اتفاقا خود خورشید هم ده دقیقه پیش با خواهرش که باینجا آمده بود کار بیرون رفت.
سید میران گفت:
- آمده است من که بروم پیش علی اطوئی ضامنش بشوم. این زن اگر بخواهد اطوکشی بکند، صبح برود و تنگ غروب برگردد، کی از بچه هایش سرپرستی می کند؟ کار دخترش بکجا انجام شد؟ (سید میران برخاست نشست.)
- بچه هایش. جواد که شاگرد کفش دوز است. باقی می ماند محمدحسین که مف خودش را می خورد و در این میانه ها میپلکد. دختر شیرخوارش را اگر زری رفتنی شود به خواهرش بی بی خواهد سپرد؛ میدیدم این طور گفت و گویش بود. اما او برای دخترش گویا چشم به انتظار پسر بیگلر بیگی است. به شئونش برخورد است که برادر حسین (منظور برادر شوهر رباب است. این دختر تازه عروسی کرده بود.) بخواستگاری او آمده است. برایش پیغام داده است که زری رباب نیست که به یک مقنّی شوهر کند.
سید میران از روی کراهت صورت خود را در هم کشید و آهو افزود:
- بزرگیش بزرگی نواب است، گدائیش گدایی عباسِ دوس. باید منتظر بود که چه پیش خواهد آمد. دخترک از وقتی که رباب بسر شوهر رفته آرام و قرارش بریده است. یک لحظه در خانه بند نمیشود. مثل قاپوچی دائماً پشت لنگه در حیاط واستاده است. دلش هوای شوهر کرده است. راستی یادم آمد بتو بگویم، امروز پیش از ظهری که من و هما برای خریدن لباس پیشاهنگی بهرام بابازار رفته بودیم یک نفر در خانه آمده و ترا خواسته است. گفته شده است چرا نمیآید پول برنج را بدهد یا تکلیف موضوع را روشن کند؟ برنج کدام مشهدی است؟
سید میران با هر کلمه ای شنیدم پرتر میشد که بانگ برداشت:
- گور پدر قرمساق برنج بده و برنج بستانش هر دو! بهر که داده است برود پولش را از همان گرفتن. شکایت هم می کند بکند. حالا اهل محل خیال بکنند که منهم آخر عمری برای مردم دبّه درآورده ام و میخواهم بابت جنسـ ـی که خریده ام پول آنها را بخورم! مگر در این میانه من شده ام حاج میزمَدهادی بانکیه که هر قباله ای دارد روی سر من حواله کند؟! یکی دیگر از مردانه که سگ تو روحش... یکی دیگر از ناسلامتِ جانش عزاداری کرده است، من باید توی خرج بیفتم؟ . معلوم نیست پول می دهد یا گندم یا اینکه هیچکدام. تازه بهمین هم اکتفا نکرده، باعتبار که با من نسبت به خود دارد فرستاده از رزّازی بازار برنج کوبها چهل من برنج سدری گرفته است که پولش را بعد بدهد. حالا صاحب دکان که دستش بجائی بند نیست یقه ی مرا چسبیده است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب نیز پایان خواهد یافت
💫و خورشید خواهد درخشید
💫روزهای خـوب خـواهند آمـد
💫به امـید فـردایـی روشن کـہ
💫به آرزوهای امروزمان برسیم
✨✨✨شبتون خــوش✨✨✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f