جمعهها باید صندوقچهی اُمید را باز کرد، یک گوشه آرام نشست و پازلِ خوشبختی را کامل کرد.
جمعه، یعنی آرامش،
و آرامش یعنی؛ لبخندهایی که از تهِ دل باشد.
جمعهتان آرام،
و لبخندهایِتان از تهِ دل...
ناامید نباش!
شاید یک معجزه برای تو در انتظارِ
رخ دادن باشه....🌱
صبحتون زیبا 🌸🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم گیر کرده میان قدیم
دلم یک سفر می خواهد
حوالی شیراز
و
نیتی برای یک رویا
قسم دادن حافظ به شاخه نبات
و
آیه های خدا
و
رویش یک غزل میان دستهای پدر
غزل ببارد از صدای خوش مادر
و
در میان غزل های حضرت حافظ
رسیده باشم به خوشبختیم این بار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌛️خانه ی پدری، خانه ای که در نهایتِ سادگی و سنتی بودنش، شادترین نقطه ی دنیاست.
با پنجره هایی قدیمی که هنوز هم به سویِ بی خیالیِ محض گشوده می شوند،
دیوارهایِ آجریِ کهنه ای که هر آجرش، صفحه ایست از خاطراتِ سالهایِ دور و حیاطی که هر گوشه اش سکانسی از کودکی ات را تداعی می کند.
جایی که حتی آسمانش هم با آسمان هایِ دیگر فرق دارد و زمینش همیشه سبز و شاعرانه است.
آدم ها نیاز دارند وقتی دلشان گرفت، سری به خاطراتِ کودکیشان بزنند و با سادگی و اصالتِ دیرینه شان آشتی کنند.
آدم ها نیاز دارند در هر سنی که باشند، آخر هفته و تعطیلات را به خانه ی پدری شان بروند و میانِ آغوشِ پر مهرِ مادر، از تمامِ غم ها فارغ شوند و با خیالِ راحت کودکی کنند....
کاش پدرها و مادرها همیشه باشند و کاش خانه های پدری، در این هیاهوی زمانه به دستانِ بی رحمِ فراموشی سپرده نشوند...
لحظه هاتون شیرین... - لحظه هاتون شیرین....mp3
5.24M
صبح 9 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_ایرانی
ظهرجمعه ها برای ماایرانیا همیشه یه روز خاصه چون دورهم جمع میشیم حالا یاخونوادگی میریم بیرون یا میریم خونه ی پدرمادرامون
انتخاب ماایرانیا برا دورهمیامون یا کوبیده س یا آبگوشت
بریم که یه #کوبیده جذاب داشته باشیم😋
راستی انتخاب شما چیه #کوبیده یا #آبگوشت⁉️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohsen Chavoshi - Bazare Khoramshahr (320).mp3
8.5M
تو هوای گرم بندر توی بازار خرمشهر؛ دیدمت با ناشناسی نفسام در نمیاد!
قلب مو ضعیفه دختر داره بوم بوم میزنه!
اون غریبه کیه باهاته؟ چی میگه بت چی میخواد چی میخواد؟!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
منه دهه هفتادی باشنیدن این آهنگ میرفتم تو بازارخرمشهر😄
شماچطووووررررر؟؟؟؟؟
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_دوازدهم از در که بیرون اومدم جواهر هم از در خونه اومد بیرون
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_سیزدهم
بی اراده سمت محمدم رفتم مریضه بچه رو بغلم داد این دومین یا سومین بغل کردم محمدم بود شریفه اومد کنارم گفت بیا تو باهم رفتیم مرضیه هم ابراهیم اومد ابراهیم زیر چشمی نگام میکرد حس خجالت بهم دست داد مامان شریفه اخمی به ابراهیم کرد گفت آقا ما تو خونه آقا نداریم شما بفرماید بیرون
ابراهیم آتشی شد ینی چی که بفرما بیرون ها زن و بچه من اینجاست شما چی میخاین از جون زندگی ما یه لنگه پا پریدن وسط زندگیمون ابرهیم همینجوری حرف میزد محمد سینه امو میمکید حس سبکی داشتم گفتم برو ابراهیم برو
چی میگی فیروزه نگا محمد آوردم دیدنت خونم جوشید دهن کجی کردم گفتم زحمت کشیدی
ببین فیروزه بریم اتاق باهم حرف بزنیم
چه حرفی ابراهیم مگه من ۸ ماه قسمت ندادم آواره ام نکنی الان دنبال حرفی
ابراهیم نگاه شرمنده ای بهم انداخت ولی غرورش نزاشت بگه ببخشین کنی نگام کرد
فیروزه تو جونی خوشگلی اینجا نمون خودم خونه میگیرم برات
نمیخام خونه من حتی نمیخام ببینمت برو مزاحمم نشو
تا اینو گفتم ابراهیم باز عصبی شد محمد از بغلم کشید گفت باشه خودت خاستی دختره .....حرفشو خورد بعد خاست حسادت منو برانگیخته کنه انگار گفت مادر پاشو بریم عشقم منیژه منتظره چشام پر شد به محمد نگاه کردم مثل بچه گربه دور لبشو لیس میزد خیلی بانک بود مریضه حرفی نزد نمیدونم چی آروم آروم به مامان شریفه میگفت لباس محمد مرتب کردن با تندی رفتن بیرون از در که میخاستم خارج شن پسرم شروع به گریه کرد قلبم هزار تیکه شد منم با صدا گریه کردم آسیه اومد کنارم نشست گریه نکن آبجی فیروزه همه چی درست میشه مامان شریفه که رفته بود بدرقه اونا دید من خیلی بیتابی میکنم گفت ببین فیروزه قوی باش دیدی پسرتو آورد مطمعن باش باز برمیگردن ولی تو محل نده دخترم فقط به خودت و پسرت فکرد کن بغلم کرد پشتمون نوازش کرد گفتم مامان شریفه قلبمو شکستن پسرم ...دلم محمدم میخاد صدای در زدن اومد ..آسیه رفت دم در ...صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم
آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟
لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد
ماشالله چه اسم برازنده ای
سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید
لبخندی زدم ینی خدا میشه شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده ینی کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه بل لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم
درسته چی شده مگه مامان شریفه
الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده اومد الان دو روز که برگشتی چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق
قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_چهاردهم
دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم...
دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره
گفتم کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....
همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم....
صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی
همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره
که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،....
ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم...از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده..ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری
اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین
دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟
گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی ...
بعد هم به سرعت نور رقت...
دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ...
.مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن
ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم
ابوذر جلو اومد و گفت فردا دوباره با وکیل حرف میزنم و زودتر قرار دادگاه رو تنظیم میکنم بچه تون زودتر بیاد پیشتون تا ۲سالگی حق مادره اونم نوزاد....
یه لحظه مکثی کرد وآروم گفت مادر اگر حضور من توی خونه باعث حرف و حدیثها میشه من چند وقتی رو میرم خونه ی یکی از دوستانم
مامان شریفه نذاشت ادامه بده و گفت ما سه تا زن تو خونه تنها چیکار کنیم اونم با اون داداشی که تو داری مگه میشه این دختر رو تنها گذاشت؟
یهو دیدی کریم اومد بی آبرویی مثل اونشب من میتونم جلو اون تن لندهورش رو بگیرم ؟
نه مادر تو امید این خونه ای
با شرم گفتم من واقعا اسباب زحمتم مامان شریفه کاش اجازه میدادی من میرفتم از این خونه ....حرفم تموم نشده بود که صدای کوبیده شدن در اومد
ابوذر رفت پشت در و دیدم که مرضیه است ،
ابوذر پوفی کشید و گفت لا اله الا الله پسر میره مادر میاد ،مادر میره پسر میاد بس کنید دیگه
مرضیه که انگار بخواد خبر مهمی بهم بده از دم در تو خونه نگاهم کرد و گفت فیروزه باید باهات حرف بزنم ،من دعانویس این دعا رو پیدا کردم ،اگه پسرتو دوست داری اگه میخوای برگردی به زندگیت خودت باااید همراهم بیای وگرنه این طلسم باطل نمیشه ....
مامان شریفه پیش دستی کرد و گفت فیروزه هیچ علاقه ای به زندگی ای که توش هوو باشه نداره برو از در این خونه بیرون
و محکم در و بست ....
از مامان شریفه و این هوش و ذکاوتش در تعجب بودم ،به مرضیه فهموند که شرط ادامه ی زندگی من طلاق منیژه است....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خودم که نگاه میکنم میبینم؛ باید چندین سالِ پیش به دنیا میآمدم! کنارِ حوضِ آبی خانمان، زیرِ درخت خرمالو چای مینوشیدم . من باید خیلی سالِ پیش زندگی میکردم تا در و پنجره ی خانهیمان چوبی میبود. و موسیقی را با گرامافون به جان و دلِ خانه تزریق میکردم. عصرها حیاطش را آب و جارو میکردم و بوی خاک نم خوردم میپیچید ،
بعد دلمان گرم شود به عشق، به خانه، به زندگی...
خلاصه بگم....
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ! من آدمِ این زمان نیستم. از تار و پود ام جا مانده ام ... من آدم دو سه دهه پیشم...🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزجون میگفت وقتی میخواید ازم خدافظی کنید و برگردید تهران صبح بیاید، ظهر بیاید اما غروب نرید..
میگفت غروب همین جوریشم دل آدم بیتاب و بیقرار هست چه برسه به اینکه بفهمی بچههات قراره فرسنگها ازت دور بشن و برن تو یه شهر و دیار دیگه.
دلتنگی دم غروبتم به شب برسه و تنهایی و هزار جور فکر نگران کننده مهمون دلت بشه...
میگفت خدافظی وقت داره اما سلام نه. واسه سلام هر وقت که رسیدید بیاید،
اول صبح، دم غروب، آخر شب اما واسه خدافظی....
#برای_غروب_جمعه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت302
مشکل اصل کاري که سيدميران نمي توانست در آن خصوص فکرش را يکي بکند و تصميم بگيرد اين بود که چگونه برود، تنها يا با عهد وعيال؟. آيا قبل از آنکه بتواند در شهر يک ميليوني کار وکاسبي ثابت و نان و آبدار زير سر بگذارد و پايگير شود صلاح بود آنها را با خود ببرد؟ منظور از عهد وعيال البته آهو و بچه هايش بود؛ زيرا مسلماً بردن هما که يکنفر بيش نبود نه تنها براي او دردسر و اشکالي در بر نداشت بلکه اصولاً و اساساً لازم بود؛ از هر نقطه نظر که مي گرفت لازم بود. مردي که دکان ايستاده بود و قيافهء کارمندان روشنفکر دولت را داشت در پاسخ آن جوان کاسبکار گفت: - بابا ايوالله، تو حتي اينش را هم قبول نداري يا نميداني که در دنيا جنگي باشد؟! آلمان هم اکنون نصف اروپا را تصرف کرده است ؛ شلاقي دارد پيش مي رود ؛ از يکطرف با انگليس و از طرف ديگر با روسيه هم مرز شده است. از آغاز تاريخ بشر و جنگ و جدال بين انسانها تا بحال هرگز يک چنين پيشرفت برق آسايي سابقه نداشته است. هيتلر به دنيا اعلام کرده است که در شش هفته کار روسيه را يکسره خواهد کرد. در کشور خودمان ايران، گو اينکه معلوم نيست دوست کي و دشمن کي هستيم، نيروهاي احتياط را از جلو به زير پرچم فرا مي خوانند؛ به نيروهاي ذخيره اخطار آمادگي کرده اند. شوخي شوخي کارها دارد جدي مي شود. انگليسيها در اعلاميه ايکه با هواپيما روي تپه هاي درّه لو ريخته اند دعوت به صلح کرده اند. نوشته اند، ما،يعني انگليس، مثل آب است و تنگ بلور؛ شما تنگ را مي بينيد اما نمي دانيد آب در آن هست يا نه. اين جمله همان مثل معروف خودمان است که ميگوييم سگ داند و پينه دوز در انبان چيست. منکه حقيقتش را بگويم هيچ سر در نمي آورم! سيدميران که بدبيني اش نسبت به اوضاع ريشه دار تر از هر دوي آنها بود با همهء بي علاقگي و تنبلي فکري که مثل سم بر ارکان وجودش رخنه کرده بود با قيافه اي بي اعتنا به هر نوع بحث و گفتگو افزود : -دولت ما و جنگ با انگليس، مگر کودکان دبستاني باور کنند! از دريچه روي منبر به داخل دکان که به علت نزديک شدن ظهر رو به شلوغي مي رفت سرکشيد؛ خواست با اشاره به شاطر برساند که به منظور ذخيرهء آرد، کمي در پختن دست نگه دارد، مرد عرق ريزان سرگرم کار خودش بود و توجه نداشت. سيدميران از فکر خود منصرف شد و در دل گفت: - چه فايده، گيرم تا آخر ماه يک خروار هم به اين ترتيب پس افت کار شد و دربازار سياه فروختم،کجا مي شود براي فاطي تنبان؟!بايد فکر نان کرد که خربزه آب است. در خانه از سه روز پيش تر از آن سکوتي برقرار شده بود. آهو بنا به خواهش ميرزانبي که جهت خرمن برداري به هرسين رفته بود بچه ها را برداشته و به سراب رفته بود تا آنجا چند روزي در منزل تازه خريدهء دوست صيغه خواندهء شوهرش بياسايد، از کسالتها و کدورتهاي محيط شهر لخـ ـتي به درآيد و ضمناً مراقب بچه هاي بي سرپرست او هم باشد. اين سکوت برعکس آنچه که گمانش ميرفت موجب اندوه و ملال خاطر هما شده بود که در خانه تنها و بي همدم مانده بود. زني که در طي چند سال زندگي اجتماعي به آمد و رفت و سروصدا و شلوغي عادت کرده بود اکنون معناي اين مثل زنانه را که ميگويد خانه پر از دشمن باشد بهتر از آنست که خالي باشد، درميافت. از زماني که اکرم رفته بود -پيش از زمـ ـستان گذشتهء آن سال- جز يک بيست روزي در آن ميان ، اطاقش همچنان خالي مانده بود. خورشيد که پي کار اطوکشي صبح زود از خانه بيرون ميرفت فقط تنگ غروب به استراحتگاه خود برمي گشت؛ چه شوهرش بود و چه نبود، همان لحظه که از راه ميرسيد، يا حداکثر نيم ساعت پس از آن، مثل زوار گوشهء کاروانسرا در ايوان اطاق شام غريباني مي خوردند و بي آنکه چراغي بگيرانند همانجا سر بر زمين ميگذاشتند. برادرزاده او جلال شبها اصلاً به خانه نمي آمد و از موقعي که زري بسر شوهر رفته بود غمي بر خانواده مـ ـستولي گشته بود. بطور کلي چنان مي نمود که بر خانهء درندشت که زماني از هر گوشه اش زمزمه اي از گريه و خنده و اختلاط بلند بود اينک خاک مرده پاشيده بودند. روزها تا ساعت دوازده شب که موقع آمدن سيدميران بود هما چندين بار به در حياط سر ميکشيد. لحظات واقعاً دشواري بود. هر شب از دلتنگي و تنهايي خود در خانه به شوهر شکايت مي کرد و با اينکه رفتن آهو به سراب در دنبال يک دعواي سدشکن و کتک کاري ميان دو هوو پيش آمده و از جانب زن بزرگ شکل قهر به خود گرفته بود، هما به شوهر پيشنهاد کرده بود که او هم دلش ميخواهد نزد آهو به سراب برود. سيدميران جواب داده بود: -گويا نميخواهي بدون او زندگي کني. تو که هميشهء خدا آرزو مي کردي از آنها دور باشي چطور شد که حالا ميخواهي او بروي؟! ميدانم تنهايي آزارت ميدهد، چند روزي طاقت بياور تو را از اين وضع نجات خواهم داد. هما تبسم بازي کرده با چشمهاي خندان به او نگريسته و چيزي نگفته بود.
#شوهراهوخانم
#پارت303
علت دعوا و کتک کاري دو زن که در غياب شوهر پيش آمده و آخرين پردهء ميان آن دو را فرو افکنده و سيدميران را نيز پس از اطلاع يافتن از ماوقع فوق العاده ناراحت کرده بود از همان طلسم کذايي سرچشمه گرفته بود. آهو پس از يکماه و نيم سکوت بالاخره نتوانسته بود اين راز بزرگ را بيشتر از آن در دل نگه دارد و از افشايش پيش اين و آن خودداري کند. بعلاوه ، معلوم نبود او از کجا، چگونه و به چه حقي تحقيق کرده و دانسته بود که هما اينک در خانهء شوهر حرامتر از حرام بود. علت خشم بي سابقه اما خاموش سيدميران نيز به زن که نميخواست نه دنبالش برود و برش گرداند و نه هرگز نامش را بشنود در همين نکته نهفته بود. البته او خود به حلال نبودن زن جوان در خانه اش خوب واقف بود و کوشش داشت هرچه زودتر با رجوع به محضر و يافتن راهي اين پرده ناميمون را که ننگ زمين و لعنت آسمان را بر آن نوشته بودند از ميان خود و او بردارد. اما اينکار نه در آن شهر، بلکه در شهر يا قصبه و قريه ديگري ميبايد انجام بگيرد. او روي اين موضوع که به آبرويش بستگي داشت روزها و شبهاييکه گذشته بود و ميگذشت هميشه مي انديشيد، چه در درون و چه در بيرون خانه لحظه اي سيـ ـگار از دم دهانش نمي افتاد. به روشني پيدا بود که افکار تيره اي درون جانش را ميکاويد. از همکاران و آشنايان قديم و جديد کسانيکه او را مي ديدند چون از برخورد با آنان پرهيز مينمود در حاليکه شانه ها را بالا ميانداختند و تند از کنارش مي گذشتند با خود مي گفتند : - تا چشمش کور و دندش نرم، مگر عاقبت دو زني و عشق پيري غير از اين هم بايد باشد؟! کسي که به يک روسـ ـپي عشوه گر دل مي دهد و بعد از هفت سال هنوز فرشته يا پريزادش ميداند و فقط همينش مانده که او را در طبق بگذارد و حلوا حلوا در شهر بگرداند بايد هم اول ماخَلَقَ اللُهش ناقص باشد! اما اين داستان هم واقعاً شنيدني است؛ بعضي ها به راستي مشکوک شده اند که هما خوشگله از جنس پريزاد است. خل گفت ابله باور کرد. آنگاه بر ميگشتند و از پشت سر در بحر مطالعه اش فرو ميرفتند تا ببينند شوهر يک پريزاده چگونه قدم از قدم بر ميدارد. مردم شهرستانها اگر نتوانند از يک چيز فوق العاده چيز فوق العاده تري بيرون بياورند شاخ و برگ مسخره را پيش مي کشند. همه مردم در کانون خانواده يا خارج از آن کم و بيش داراي علايق عشقي مجاز يا غير مجازي هستند و هيچ حرفي نيست، اما همينکه قضيه اي بر سر زبانها افتاد در آن يک کلاغ چهل کلاغ مي شود . داستان سيدميران و هما نيز اينک چون تابلو برجسته اي در معرض ديد همگان بود و هرکس به مقتضاي فکر و سليقه و باطن خود طوري آنرا قضاوت مي کرد و خود مرد نيز همه چيز را حس مي کرد. در غياب سيد ميران معماري براي مسّاحي وديد خانه به آنجا رفته بود و شب که هما جريان را از وي جويا شد ضمن اظهار بي اطّلاعي با لبخند پوشيده اي جواب داد : _شايد از طرف شهرداري و مربوط به نقشهء خياباني بوده است که ميخواهند بکشند. هما از روي تعجب و سرکشي اظهار داشت : -خيابان چه بلا خياباني که مثل سيمرغ و کيميا هميشه حرفش هست و خودش نيست؟! و اگر آنطور که تو گفتي اين خيابان خانهء ما را نمي گيرد و فقط از جلوش ميگذرد چه دليلي دارد که بيايند زير بنا و رو بنايش را مترپيما کنند؟ - شايد دوباره نقشه را عوض کرده اند تا پولهاي ديگري به جيب بزنند. - شايد، اما نکند داستان آن مردي باشد که نصف شب پاي در خانه اي کمانچه ميکشيد و گفت که صدايش فردا درخواهد آمد؟! هما ابروي خود را با ناز بالا برد و سيدميران با توداري واطمينان مردانه که از يک ارادهء قاطع سرچشمه مي گرفت جواب داد : - بازهم شايد، اما بدان که صداي کمانچه هر چه باشد و هروقت به گوش برسد براي تو ضرري نخواهد داشت گل عزيزم. عاشق ومعـ ـشوق آنگاه بطور ابهام آلودي سيـ ـنه به سيـ ـنه چند لحظه در چشمهاي يکديگر نگريستند. با اين نگاهها مي خواستند بگويند که مقصود همديگر را فهميده اند. هما با دهن کجي شيرين خود رشته مطلب را برگرداند. با اين وصف او هرگز نه قانع شده بود و نه فکر روشني به خاطرش ميرسيد که شوهرش قصد فروش خانه را داشته باشد. چيزي که مسلم بود اينکه شهرداري از چهار سال پيش به اين طرف قصد داشت شاه کوچهء پست و بلند محلهء سيـ ـنه گل زرد را که گذر برزه دماغ را به خيابان اصلي شهر وصل مي کرد خراب کند و از نو بسازد. چندين بار موضوع را در روزنامه آگهي و خانه ها را ارزيابي کرده بودند. هر چند ماه يکبار دو سه نفر با متر و ترازياب و اهن و تلپ در آن حدود خودي نشان مي دادند، کوچه ها و خانه ها را علامت گذاري مي کردند و با نقشه جديد ناپديد مي شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سلام به آن غمی
که گمان میبری قرار نیست از تو دور شود
ولی شاید این آخرین شبِ آن باشد!»
شب بخیر 🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی لبخندی بزنی. صبح که جای خودش را دارد.ظهر و عصر و شب هم بخیر می شود.
سلام صبح شنبه بخیر☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر این درس ازفارسی رو که داشتیم من همش دلم میخواس یه آشنای دور تو یه شهر دیگه داشته باشم تا بتونم براش نامه بنویسم و پست کنم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قند شکستن یکی از اتفاقات شیرین کودکی ما بود .
مینشستیم دور زیراندازی که قندها روش پخش شده بودن و منتظر بودیم یکی از اون تیکه های قند که با ضربه خیلی نرم شده بود نسیبمون بشه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شادی برات آرزو دارم... - شادی برات آرزو دارم....mp3
5.86M
صبح 10 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
بریم که اول هفته مونو با یه آبدوغ خیارخوشمزه شروع کنیم 😋😋
من که عاشق این غذای ساده ولی خوشمزم البته باهمه چیش موافقم غیرازاون کشمش چون به نظرم ترشو شیرین به هم نمیان🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
48.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#آئینه
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ادامه درپست بعد👇👇
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_چهاردهم دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت م
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_پانزدهم
فردای اون روز ابوذر رفته بود دنبال کارهای دادگاهی و بهم گفت نوبت دادگاه رو برای یکماه اینده تنظیم کرده ...
برای من یک روز هم یک ماه بود ولی باید صبر میکردم
هرروز میرفتم تولیدی و برمیگشتم از حقوقی که بهم میدادن ذوق زده بودم و پول هام رو روی هم میذاشتم بتونم یه خونه بگیرم
یه شب که از خستگی افتاده بودم سینه ام به شدت درد میکرد با خودم فکر کردم الان سه روزه درداش بیشتر شده به مامان شریفه گفتم ولی دیدم نگاهش غمگینه گفتم چی شده مامان شریفه ؟
گفت شیرت داره خشک میشه وقتی بچه نباشه بخوره خود به خود خشک میشه مادر ...
انگار یه غم بزرگ تو دلم لونه کرد،محمدم از شیر مادر بی بهره موند ،بچه های دیگه تا ۲سال میخوردند ولی محمد من....
توی همین شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد تعجب کردم اونموقع شب کی میتونست باشه ؟ابوذر در رو باز کرد و فهمیدم اصرار داره که در رو ببنده یهو ابراهیم پرید وسط خونه با بچه به دست همین که محمد رو دیدم از خود بی خود شدم و ی روسری انداختم روسرم و دویدم تو حیاط ....ابراهیم گفت اگه محمد رو میخای باید باهات حرف بزنم فیروزه ،
زیر نگاه دقیق ابوذر داشتم میسوختم توی دلم دعا میکردم که مامان شریفه بیاد و قضیه رو جمع و جور کنه ولی نیومد و پشت پنجره اروم وایساده بود ،ابوذر که فهمید متوجهش شدم گفت ببخشید و اروم از کنارم رد شد رفت سمت پله ها ،
رفتم جلو و محمد و از بغل ابراهیم گرفتم و نشستم رو تخت گفتم تو این سرما چرا بچه رو بیرون اوردی بالا سرم وایساد و گفت به خاطر تو،چرا نمیفهمی دلم تنگ توعه فیروزه،بیا دوباره خانوم خونه ی خودت شو بیادباللا سر بچه ات مادری کن...ابوذر که فهمید میخوام حرف بزنم اونم رفت داخل حالا من مونده بودم و ابراهیم ....
ابراهیم اومد نزدیکتر و ارومتر گفت فیروزه صدام رو میشنوی یا نه ،فیروزه من بدون تو نمیتونم...
محمد رو گرفتم خودم رو باهاش سرگرم کردم
ابراهیم ادامه داد ،فیروزه اون خونه بدون تو برام رنگی نداره
ببین بچه ات رو ،دوست نداری بالا سرش باشی؟
بازم اومد نزدیکتر و گفت تو مادر بچه ی منی جات ..... خواست دستمو بگیره که تندی بلند شدم و گفتم آره من مادر بچه ات م ولی زن تو دیگه نیستم
هنوز یادت رفته مثل جنی ها شدی و از خونه ات پرتم کردی بیرون ؟تو آدم با ثباتی نیستی ،من نمیتونم با ادم بی ثبات زندگی کنم
من نمیتونم یه شب اینجا یه شب اونجا رو تحمل کنم
نمیتونم زیر حرفای مرضیه کمر خورد کنم
از شدت عصبانیت و ناراحتی دستام داشت میلرزید
مامان شریفه اروم از پله ها اومد پایین و رو به ابراهیم گفت حرفای فیروزه رو که شنیدی الان میتونی بری این دختر دیگه شیری نداره که به پسرت بده خشک شده
ابراهیم اروم اومدجلو و گفت محمدپیشت بمونه امشب
از اینکه گفت محمد پیشت بمونه ذوق زده شدم ولی با خودم گفتم خوشحال نباش فیروزه با این کارها میخواد وابسته ترت کنه
تا جایی که خودم با پای خودم برگردم تو اون خونه ...
ادامه داد :منیژه مادر نمیشه برای این بچه یعنی جورایی بیشتر عصبیش کرده نمیتونه بچه رو نگهداره ،مادر منم که پیره و حوصله ی بچه داری نداره
مامان شریفه گفت آهااا پس قضیه از این قراره که نمیتونید محمد رو نگهداری کنید آره؟؟؟
از این خبرا اینجا نداریم اقا یا وکالت کامل اینبچه رو میای میدی بهمادرش یا ...
ابراهیم زد تو سر خودش فیروزه اینا چیکاره ان دوباره میخوای شروع کنم
مامان شریفه گفت من همه کسشم این شرط ما قبول نداری به سلامت ..
الحق که ماامان شریفه زن تجربه داری بود
ابراهیم ادامه داد امشب بچه پیست بمونه و از خونه رفت ...
ابوذر همچنان بی صدا توی اتاق مارونگاه میکرد نمیدونم چرا ولی احساس میکردم توقع نداشت من با ابراهیم بشینم و حرف بزنم ...
اون شب از وقتی ابراهیم رفت محمد قرار واروم نداشت و یکسره شروع کرده بود به گریه کردن ....
هرچقدر قند و نبات و اب بهش دادیم آروم نشد مامان شریفه میگفت دلدرد داره ...
ولی اروم نشد تا اینکه ابوذر در اتاق رو زد و گفت محمد رو بدید من شاید پیش من اروم شد محمد رو بغل کرد و شروع کرد به حرف زدن باهاش و عجیب آروم شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f