eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
کیف نوستالژی 🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستم چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو
به هوای اینکه ممکنه یحیی باشه رفتم در رو باز کردم و با یک مرد روبرو شدم اول از همه سیبل هاش توجه منو جلب کرد که به طور خنده داری انتهاشو رو به بالا برده بود با تندی گفت منزل آقای صفایی.گفتم بفرمایید ودرهمین موقع چشمم افتاد به مردی که شب قبل اومده بود و فهمیدم کیه و گفتم ببخشید به پسرتون گفتم پدر من فوت کردن خونه ی عموم همین در بغلی هست می تونین با خودشون حرف بزنین با صدای کلفت و خشنی گفت من با مادرتون کار دارم بفرمایید بیان دم در.گفتم آخه مامان من چه کاری می تونه براتون انجام بده این عموی منه که باید جوابگوی شما باشه دستشو گرفت طرف منو گفت دختر خانم یک عرض کوچک با ایشون دارم زیاد مزاحم نمیشم لطفا صداشون کن مامان که از دور ما رو دیده بود فورا چادر سرش کرد و اومد جلو و گفت پریماه تو برو بله آقا چیکار دارین ؟ چه خبره ؟ سالار زاده گفت خانم صفایی ؟ مامان گفت بله خودمم گفت خانم من اومدم با شما اتمام حجت کنم فردا گله ای نباشه مامان گفت نمی فهمم با من چرا می خواین اتمام حجت کنین من چیکاره هستم طرف شما من نیستم قبلا شوهرم بوده و حالام برادرشون خونه شون هم همین بغله گفت دِ نشد دیگه چهار ماه پیش من با حسین آقا معمار قرار داد بستم همون جا ده هزار تومن پول بی زبون رو جیرنگی ریختم کف دستش بعدام مدام پول دادم تا خونه ام ساخته بشه ولی دلم میخواد تشریف بیارین و تماشا کنین آدم رغبت نمی کنه پا توش بزاره دیشب پسرم اومده باهاش حرف زده ایشون فرمودن برو طرف قرارداد تون من نبودم حالا بدکردم که نصف کاره ولش نکردم ؟اون خونه رو خودم  میدم یک بلد کار درستش کنه و پولشم شما باید بدین ،حالا خانم یا شما من نمی دونم فقط خسارت منو بدین خانجون هنوز نشسته بود و با صدای بلند و لحن تندی گفت آقا بشین یک چایی بخور دهنت رو شیرین کن بعد برو حرفت رو زدی ما هم زدیم ؛ما پولی نداریم که به شما بدیم بهتره بدی خودش درست کنه یکبار دیگه بهش اعتماد کن.اینم حرف این آقا بعد از این مدت ؛ ببین خانم محترم می دونم داغ دارین راستی تسلیت میگم غم آخرتون باشه ولی من کاری با این حسن آقا ندارم میدم خونه رو یکی درست کنن خسارتش با شماست من کسی رو جز شما نمی شناسم مامان گفت می تونم بفهمم چه حالی دارین حق با شماست منم شاید چای شما بودم همین کارو می کردم ولی باید بشینیم و حرف بزنیم اینطوری دم در بده همسایه ها هم حرف در میارن شما بفرمایید تو پریماه برو عموت رو صدا بزن بیاد میشنیم و این مسئله رو حل می کنیم شما هم حتما می دونین که اگر شوهر من پول از شما گرفته برای ساختن خونه بوده اونجا خرج کرده من خودم برای خرج روزانه ام موندم آقا ؛همینطور که پاشو می ذاشت توی حیاط گفت بالاخره من باید از یکی خسارت بگیرم یا نه ؟اون سه نفر وارد خونه شدن و من از کنار پسرش رد شدم که برم عمو رو صدا بزنم با پرویی خاصی گفت سبز یا خاکستری ؟ با اینکه چندشم شده بود ولی نفهمیدم منظورش چیه گفتم چی گفتین ؟ انگشتش رو برد طرف چشم خودش و پرسید سبز یا خاکستری ؟ گفتم نمی فهمم چی میگی مامان صدا زد پریماه برو دیگه زود باش روز جمعه بود و عمو و یحیی توی خونه این بود که هر دو با هم اومدن رنگ عمو مثل گچ سفید بود و از من پرسید سر وصدا کردن داد و هوار راه انداختن ؟ گفتم نه عمو خیلی محترمانه بر خورد کردن اومدن از مامان من خسارت می خوان گفت تو نگران نباش عمو جان من درستش می کنم هیچ دیدن آدمایی که همیشه این جمله روی زبونش هست که با من،من درستش می کنم بزارین به عهده ی من ولی در نهایت هیچ کاری برا تون نمی کنن عموی من اینطوری بود و همیشه آقاجونم به عنوان طنز باهاش شوخی می کرد پس من این حرف اونو اصلا جدی نگرفتم و دلواپس بعد بودم و می دونستم اینا آخرین شاکی های ما نیستن. وقتی ما برگشتیم مامان و خانجون و اون دونفر توی اتاق کنار سرسرا بودن جایی که همیشه همه اونجا جمع می شدیم یک چیزی مثل هال الان چون گرم بود و سرسرا بخاریش روشن نبود یحیی و عمو رفتن توی اتاق و من برگشتم زیر کرسی هنوز گرم نشده بودم که مامان اومد صدا زد پریماه چای بیار زیر دستی هم یادت نره ، یکم شیرینی گذاشتم روی کمد اونم بزار توی ظرف و بیار و برگشت توی اتاق حال پریشونش نشون می داد که اوضاع اصلا خوب نیست صدای بلند و خشن آقای سالار زاده از بیرون هم شنیده می شد و معلوم بود که خیال سازش نداره اون با تندی می گفت من می تونم از دادگستری کارشناس ببرم و خسارت تعین کنه و شما که طرف قرارداد هستین موظف میشین پرداخت کنین مثل آدم اومدم و حرف بزنیم نمی خوام کار به دادگاه و دادگاه کشی برسه خودتون منصف باشین و همین جا حلش کنین من یک نفر رو میارم براآورد می کنه هر چی خواست شما باید بدین حرفم غیر منطقیه ؟ اگر نه می خواین راه اول رو برم ولی همه توی درد سر میفتیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
 با خودم فکر کردم بازم یک درد سر جدید خدایا تا کی ما باید بد بیاریم ؟چرا همه چیزاینطورازهم پاشید؟به خیال اینکه شاید اگر خوب تحویلشون بگیرم یکم نمک گیر بشن و کوتاه بیان توی یک مجمعه چای و شیرینی گذاشتم و یک ظرف بادوم و پسته وخرما وانجیر خشک در اتاق رو زدم و یحیی رو صدا کردم تا ازم بگیره ولی تا من اینا رو آماده می کردم پدر و پسر بلند شده بودن و داشتن میرفتن مامان اصرار کرد که تو روخدا دهنتون رو شیرین کنین با اوقات تلخ نرین دیدن که حسن آقا قول داده ظرف یکماه همه ی خرابی ها رو خودش درست کنه سالار زاده با اعتراض انگشت های هر دو دست رو بهم چسبونده بودوگرفته بودروی سینه اش و می گفت نمی خوام خانم نمی خوام دیگه حسن آقادست به اون خونه بزنه والله می ترسم خرابتر کنه که درست نکنه خانم صفایی چرا دوباره این حرف رو تکرار می کنین ؟این آقا اگر می تونست همون دفعه ی اول درست می کردتازه من و پسرم صدبار رفتیم و گفتیم اینطوری می خوایم برگشتیم دیدم همون آش و همون کاسه و دستشو گذاشت روی شونه ی عمو . با افسوس گفت داداش تو این کاره نیستی لطفا کار یکی دیگه رو خراب نکن مردم رو به خسارت ننداز عمو که بی اندازه ناراحت بود و معلوم می شد داره خودشو کنترل می کنه گفت واقعا که شما دارین کم لطفی می کنین ایراد های شما همه بی خودیه درست میشه نمی دونم چرا مته گذاشتین روی خشخاش بهتون میگم قول میدم خودم درست می کنم اصلا یکی رو میارم میدم درست کنه ولی دست خودم باشه سالار زاده گفت , ببین رفیق من حرف آخرم رو زدم.پسر سالار زاده گفت من که راستش گلوم خشک شده می خوام این چای رو بخورم با اجازه و همینطور که سر پا ایستاده بود یک استکان برداشت و یک دونه شیرینی اما سالار زاده  نشست روبروی خانجون و گفت مادر؟ من بد میگم حق با من نیست ؟ خانجون گفت چرا مادر حق با توست ولی الان چیکار میشه کرد ما که پولی نداریم خسارت بدیم خودت می دونی که خراب بوده یا درست توی همون خونه خرج شده  من میگم به خدا زن و بچه های اون خدا بیامرز گناه دارن تن و جونشون رو نلروزن حسن آقا هم پسر منه حالا چی میشه بزاری خودش درست کنه و یکبار دیگه به خاطر من بهش اعتماد کنی شما دوتا مرد هستین برین یقه ی همدیگر رو بگیرین  به زنا چیکار دارین ما توی معامله ی شما نبودیم سالار زاده یک استکان چای برداشت با یک حبه قند و سر کشید و گذاشت زمین و گفت یا علی این بحث به نتیجه ای نمی رسه مگر اینکه خود این حسن آقا قبول کنه خسارت رو بده خب  زیر بار نمیره میگه خودم درست می کنم شما خودت اینو به این آقا بفهمون من نمی خوام دیگه دست به اون خونه بزنه خودم یکی رو میارم این آقا پولشو میده ختم جلسه و بلند شد.یحیی از همه زودتر از اتاق رفت بیرون و سالار زاده و عمو پشت سرش همینطور جر و بحث می کردن و مامان هم داشت هنوز توضیح می داد که آخه ما که کاره ای نیستم خودتون مردونه حل کنین پای ما رو وسط نکشین که یک مرتبه پسر سالار زاده سرشو آورد نزدیک صورت منو و پرسید چشمت چه رنگیه سبز یا خاکستری ؟ تا حالا همچین چیزی ندیدم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم برو بابا توام دلت خوشه این وسط وقت گیر آوردی ؟ خندید و رفت عمو و یحیی اونا رو بدرقه کردن و کلی هم دم در حرف زدن وبعد برگشتن توی اتاق تا بیشتر در این مورد حرف بزنن البته من می دیدم که عمو جلوی سالار زاده خیلی دست و پاشو جمع کرده بود اما من از این حرفا بیزار بودم برای همین معطل نکردم رفتم اتاق خانجون و نشستم زیر کرسی که یحیی در رو باز کرد و اومد و گفت پریماه حالا چیکار کنیم آقام حسابی خرابکاری کرده خودش چند شبه درست نمی خوابه هر وقت شب بیدار میشم می ببینم داره راه میره گفتم نمی دونم تو نمی تونی بری و کاراشو درست کنی گفت نه من اصلا علاقه ای این کارا نداشتم وگرنه میرفتم از عمو یاد می گرفتم تازه اون زمان اونقدر ازرجب بدم میومد که دلم نمی خواست مثل اون زیر دست عمو کار کنم الان توی حجره ی سید عباس راحتم همه ی کار هم ازش یاد گرفتم انشاالله خودم به زودی یک فرش فروشی بزرگ بالای شهر باز می کنم و می ببینی که موفق میشم گفتم انشاالله بشین چرا وایسادی ؟ گفت نمی دونم پریشونم خیلی می ترسم که مجبور بشیم خونمون رو بفروشیم راستش دیشب آقام می گفت شاید این کارو کردم گفتم واقعا ؟ یعنی تا این حد اوضاع وخیمه ؟ گفت فکر می کنم از اینم بدتر باشه این که کار سالار زاده بود وقتی عمو فوت شد نیمه کاره بود دوتا ساختمون بوده که آقام پی زیری کرده و برای اونا نگرانه می گفت داره خراب میشه و خودشم نمی دونست چرا این همه سال متکی شد به عمو و درست یاد نگرفت چیکار کنه فکر می کرد برای همیشه عمو هست و اون کنار کارش می مونه پریماه تو خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم چی شد یک مرتبه یاد من افتادی آره خوبم به اندازه ی تو. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیدی یه وقت ها یه عکس، آهنگ ، فیلم، متن میبینی و تورو می‌بره به ده بیست سال پیش بعد با خودت میگی اااااا چه زود گذشت یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی 👤سعدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستودوم  با خودم فکر کردم بازم یک درد سر جدید خدایا تا کی ما
دارم فکر می کنم که چرا روز به زور داره همه چیز نابود میشه انگار یک نفرینی بالای سرمون هست گفت این حرفا چیه همش خرافاته ما آدم ها عمکرد خودمون رو گردن چیزای واهمی میندازیم تو متوجه نبودی ولی من و عمو می دونستیم که آقام نمی تونه دنبال کار رو بگیره یک مرتبه عمو صدا زد یحیی، یحیی بیا بریم آهسته گفت من میرم مراقب خودت باش بلند شدم و رفتم به اتاقم اما نمی دونم چرا به جای هر چیزی سئوال اون مرد فکرم رو مشغول کرده بود رفتم جلوی آینه تا ببینم چشمم سبز هست یا آبی چون همیشه همه بهم می گفتن چشم آبی یا چشم رنگی ولی هیچوقت اینو نشنیده بودم درست نگاه کردم راست می گفت انگار چشمم خاکستری بود ولی چرا پرسید سبز یا خاکستری ؟ و همین باعث شد که هر وقت از جلوی آینه رد می شدم نگاهی به مردمک چشمم مینداختم.اونشب من وقتی به آینه خوب نگاه کردم و با دقت بیشتر دیدم رنگ چشمم عوض شده و به رنگ سبز در اومده چیزی که تا اون زمان هیچکس به من نگفته بود و حتی خودمم توجهی بهش نداشتم.از فردای اون روز نه تنها سالارزاده دست از سر ما بر نداشت بلکه سیلی از طلبکارهای عمو ریختن در خونه اش از بنا و گچ کار و کاشی کار گرفته تا صاحبان کار مدام در خونه ی ما و عمو رو می زدن و بعضی ها که اصلا حاضر نبودن با عمو حرف بزنن و می گفتن طرف حسابشون پدر من بوده ومادرم رو می خواستن هر بار که صدای در میومد بند دل همه ی ما پاره می شد و هراسون بهم نگاه می کردیم خانجون گفته بود که حق نداریم در رو باز کنیم این بود که میرفتن سراغ خونه ی عمو و ما مرتب صدای زن عمو رو می شنیدیم که با اون طلبکارا جر و بحث می کنه و در حالیکه ما توی حیاط پشت در ایستاده بودیم می لرزیدیم اوضاع خیلی بدی شده بود طوری که من آرزو می کردم یک بار دیگه برگردیم به گذشته ولی این محال بود و روز به روز اوضاع بدتر و بدتر می شد تا اینکه یکشب مثل همیشه یک گوشه ی کرسی که از خودم کرده بودم داشتم درس می خوندم خانجون هم داشت چرت می زد و فرید و فرهاد هم بازی می کردن که صدای در بلند شد و مامان که توی مطبخ بود و شام رو آماده می کرد خودش رفت در رو باز کرد اون می ترسید بازم طلبکار باشه برای همین منو نفرستاد ولی عمو و زن و عمو بودن که با اوقاتی سخت تلخ وارد اتاق شدن و از ظاهرشون که خیلی جدی بود می شد فهمید که می خوان حرف مهمی بزنن نشستن زیر کرسی بعد از اینکه خانجون از سماور کنار اتاق چند تا چایی ریخت عمو سر حرف رو باز کرد و گفت زن داداش خودت می دونی که اوضاع خرابه باید یک فکری بکنین مامان گفت من یک فکری بکنم ؟ آخه چرا من ؟ حرفا می زنین خان عمو؟ من چیکار می تونم بکنم اصلا به ما چه؟ عمو گغت زن داداش این کار مال داداشم بود منم به ولای علی جون کندم تا تمومش کنم ولی اومدن و ایراد های بی خودی گرفتن پول ندادن از اینکه داداش فوت کرده بود سوءاستفاده کردن شما باید ازم ممنون باشین که کارای داداشم رو گردوندم و تا اینجا رسوندم حالا بعد از این همه زحمتی که کشیدم روا نیست من تنهایی خسارت بدم مامان با اعتراض گفت باریکلا خوشم باشه شما نمی دونین که من پولی ندارم ؟ تازه اگرم داشتم خرج سه تا بچه یتیم رو کی می خواد بده ؟دلم خوش بود به همین کارایی که حسین داشت مگه قرار نبود خرج ما رو بدین چی شده شما چند بار خرید کردین و آوردین گذاشتین اینجا بعدا رفتین به امان خدا تا حالا یک قرون گذاشتین کف دست من ؟ که منو شریک می دونین ؟ خانجون با یک حالتی که به نظر می رسید تردید داره به عمو نگاه می کردو گفت صبر کن طوبی تو ساکت باش ببینم حسن الان تو منظورت چیه اومدی از زن و بچه های حسین می خوای پول بگیری بدی به طلبکارات ؟بهت نگفتم که من و طوبی داریم پس انداز هامون رو خرج می کنیم و دیگه چیزیش نمونده ؟ گفتم ؟ یا نگفتم ؟ پس اومدی اینجا چیکار ؟لابد قصدی داری که اینطوری براق شدی طرف زن برادرت ؟عمو گفت نه بابا گفتم اگر می تونین کمکی بکنین همه با هم باشیم منم تنهایی از عهده اش بر نمیام به خدا گرفتار شدم دیگه نمی تونم جواب طلبکارا رو بدم زن عمو پرید وسط حرفشو و گفت وا؟ حسن آقا چرا استخون لای زخم می زاری رک و راست بگو حرف بزن داریم بیچاره میشیم ؟اصلا بزارین خودم بگم ببین خانجون خودتون می دونین که این کارا مال حسن آقا نبود اصلا همیشه کنار دست خدا بیامرز کار می کرد بد کرده توی این مدت کارو بدست گرفته؟حالا خورده به در بسته چیکار کنیم ضررکار یکی دیگه رو بدیم خانجون گفت برو سر اصل مطلب چی می خوای ؟ نمیشه که دست روی دست بزاریم تا حسن آقا هم سکته کنه باید یک فکری کرد خانجون گفت منظور؟گفت هیچی دیگه الان مادوتا خونه میخوایم چیکار؟طوبی این خونه روبفروشه ضرر های حسین آقا روبده بعدم قدمشون روی چشم من بیان خونه ی ما زندگی کنن تا ببینیم چی میشه خدا بزرگه ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم 🤲 به اون گوشه تاریک قلبمون که ترس و وحشت و نا امیدی تسخیرش کرده نور امید بباره و تموم تار و پودشو روشن کنه...✨ شبتون در پناه خدای بزرگ🤲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هرچه آرامش دل ... هرچه تقدیر بلند... هرچه لبخند قشنگ ... هرچه از لطف خـ❣ـداست... تقدیم شمـا .... صبح بخیر دوستای عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قاب عکس... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح 10 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوسوم دارم فکر می کنم که چرا روز به زور داره همه چیز نابود
مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه ی ما خدا برای شما هم بزرگه قدم شما هم روی چشم من ولی یک کلام در مورد فروش این خونه حرف بزنین دیگه فامیلی مون بهم می خوره ای بابا چه توقع ها از من دارین زن عمو با لحن خیلی بدی در حالیکه دهنش رو کج و کوله می کرد گفت نه بابا ؟ من بیام زیر دست تو زندگی کنم که چی بشه؟کار شوهر تو بوده هرخرابکاری هم کرده خودش کرده به ما چه.مامان از جاش بلند شد و گفت : ببین حشمت این حرف رو نزن که همه بهت می خندن حسین سی سال کار کرد تا حالا همچین چیزا ندیده بودیم یک طلبکار در خونه ی منو بزنه اصلا من نمی فهمیدم کی میره و کی میاد و چیکار می کنه خودتون هم خوب می دونین که این کثافت کاری کار حسن آقاست خودشم باید تاوان بده به منم مربوط نیست پنبه ی فروش این خونه رو هم از گوش تون بکشین بیرون من همینقدر که این سه تا بچه ی یتیم رو به جایی برسونم برین خدا رو شکر کنین الان من باید مدعی شما باشم که چرا کارای به اون خوبی پر در آمدی رو زدین خراب کردین اومدین نشستین منت می زارین که کار کردین مفت چنگ تون که خوردین و پوشیدین و خوش گذروندین زن عمو داد زد , ای بابا یک چیزی هم بدهکار شدیم خانجون با تندی گفت اینا همش زیر سر توست حشمت من که می دونم این فتنه ها مال توست حسن خودش از همه بهتر می دونه که ماجرا چیه اگر طوبی راضی بشه من نمی زارم بچه های حسین آواره ی کوچه و خیابون بشن یا زیر دست تو بیفتن زن عمو شروع کرد به گریه کردن و کولی بازی در آوردن که شما همیشه حسین آقا رو از حسن بیشتر دوست داشتین و همیشه پشت طوبی در اومدین یکبار نخواستین درد دل ما رو بشنوین ؛ حالا من باید برای خسارت کارای حسین آقا خونه ام رو بفروشم ؟ نمی زارم مگه از روی جنازه ی من رد بشین مامان که حرفای خانجون دلشو خنک کرده بود با حرص از اتاق بیرون رفت و زن عمو ادامه داد خانجون تو رو خدا یادتون نیست پشت سر طوبی چی می گفتین حالا چی شده براتون عزیز شده ؟ خانجون گفت : تف به روت بیاد بی حیا اگر یک روز گله ای داشتم دلیلی میشه الان اینا رو بزنی توی سر من ؟دلیل میشه حسن رو وادار کنی بیاد خونه ی برادرشو بفروشه و زن و بچه اش رو آواره کنه ؟ پاشو برو دنبال کارت زن این همه فتنه به پا نکن ؛ منم بهت میگم؛؛ مگه از روی جنازه ی من رد بشین و این خونه رو بفروشین ؛ این خونه مال طوبی و من نیست مال بچه هاشه که جز این چیزی براشون نذاشته زن عمو که خیلی بهش برخورده بود و فهمید اوضاع اصلا به نفع اون نیست ؛ با همون لحن گریه که به خودش گرفته بود بلند شد و گفت : خانجون ما که غریبه نیستیم پریماه که فردا عروس ما میشه خب مثل یک خانواده ی خوب با هم زندگی می کنیم خانجون با تمسخر گفت چیه تا همین چند شب پیش که می گفتی یحیی باید از روی جنازه ی من رد بشه پریماه رو بگیره ؟ چی شد ؟خرت توی گل وامونده متوسل شدی به پریماه ؟ یک شبه شد عروس تو ؟ نه جونم پریماه براش خواستگار پیدا شده و می خواد شوهر کنه منت تو رو هم نمی کشه به موقعش شوهرش میدیم تو نگران اون نباش و این خونه هم فروش نمیره حسن توام یک چیزی بگو برای چی دهنت رو ماست گرفته ؟ حرف بزن و بگو که زیر بار این حرف نمیری ؛برای چی زنت رو انداختی جلو ؟ تو الان باید سر پرست برادر زاده هات باشی زن عمو چادرشو کشید بالا و همینطور که می گفت خدا ازتون نگذره ما رو بیچاره کردین حالا جواب این طلبکارا رو هم خودتون بدین من که می زارم میرم تحمل این بدبختی ها رو ندارم ؛حسن آقا خودش می دونه و این بدبختی ها عمو هم که وارفته بود و حال خوبی نداشت و نمی دونست چی باید بگه دنبالش رفت مامان با رنگ و روی پریده در حالیکه دستش می لرزید اومد توی اتاق و گفت خانجون هیچوقت این کارو شما رو فراموش نمی کنمدست شما درد نکنه به دادم رسیدین می ببینین تو رو خدا ؟ چی دارن به روزمون میارن ؟ من که از پس حشمت بر نمیام.من ساکت نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم انگار منتظر بودم و می دونستم کار به همین جا ها کشیده میشه مامان ادامه داد اشتهایی که برامون نذاشتن من میرم شام رو بیارم یادم اومد یک شب گرم تابستون با یحیی و گلرو و دوتا از خواهرای یحیی رفته بودیم سینما در حالیکه فیلم رو برای هم تعریف می کردیم و می خندیدم وارد خونه شدیم آقاجونم از سرکار برگشته بود هنوز گرد و غبار کار روی تنش بود و روی پله های ایوون کنار گلدون ها نشسته بود سلام کردیم و با خنده پرسیدم آقاجون چرا اینجا نشستین ؟ گفت نای بلند شدن ندارم حتی به چشمم نمی ببینم برم دست و صورتم رو بشورم.همون شب بعد از شام وقتی توی ایوون دراز کشیده بود رفتم کنارشو و پرسیدم خیلی کارتون سخته ؟گفت نه بابا جان امروز اینطوری بود نگران نشو همینقدر که شما ها و خانواده ی عموت راحت زندگی کنین برای من بسه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ باقلا  ۳۰۰گرم ✅ تخم مرغ  ۲عدد ✅ سیر  ۶حبه ✅ شوید خشک  ۲ق غ ✅ نمک،فلفل زردچوبه ✅ کره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
952_54577590454216.mp3
8.82M
🎶 نام آهنگ:  روزگار 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضی‌ها سن‌شون قد نمی‌ده، ولی برای نسل ما فیلترینگ جدید نبود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوچهارم مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه
گفتم خب یکشب هم بیاین همه با هم بریم سینما شما همش کار می کنین یک دستشو گذاشت زیر سرشو نگاهی به من کرد و گفت الان که دارم پادشاهی می کنم من از ده سالگی شروع کردم از پادویی رسیدم به عملگی دقت می کردم و کار یاد می گرفتم هیچکس دلسوز من نبود خودم همه چیز رو بلد شدم اول کاشی کار شدم ولی دیدم گچ کاری هم بلدم و یواش یواش شدم معمار اونقدر تو سری خوردم تا تونستم برای خودم کسی بشم حالا اولشه. به زودی ده تا خونه برای خودم می سازم حالا می ببینی زندگی آدم ها رو خودشون می سازن اگر بدست کسی نگاه کنی کلاهت پس معرکه اس یادت نره که تا جوون و سرحالی آینده ات رو خودت بساز با تلاش و پشتکار خوشی و لذت همیشه هست جوونی رو از دست نده, همچین که پا گذاشتی توی سن دیگه اون نیرو رو نداری که تلاش کنی مامان صدام زد و با تندی گفت پریماه کجایی؟ بخور دیگه نه درس می خونی نه به من کمک می کنی کتاب رو بهانه کردی و از جات تکون نمی خوری گفتم همین جام شما هم دق و دلتون رو سر من خالی نکنین همینطور که داشتیم با اوقاتی تلخ شام می خوریم باز صدای در اومد بهم نگاه کردیم خانجون گفت خدا بخیر کنه نکنه دوباره برگشتن طوبی تو اصلا حرف نزن بزار خودم می دونم چطوری جوابشون رو بدم پریماه تو برو در رو باز کن من که خیلی سختم بود از زیر کرسی بیرون بیام با نارضاتی رفتم این بار یحیی با حالی پریشون پشت در بود و تا منو دید هراسون گفت مامانم چی میگه ؟ گفتم آروم باش چته ؟ از خودش بپرس گفت تو می خوای شوهر کنی ؟ گفتم ای بابا بس کن تو رو خدا شوهر کجا بود ؟ چرا شما ها اینطوری هستین ؟گفت مامانم از راه رسیده به من بد بیراه میگه که احمقم که منتظر تو شدم میگه خواستگار قبول کردی پریماه خواهش می کنم راست بگو نکنه برای فرار از این خونه بخوای دست به کارای احمقانه بزنی ؛ گفتم اول درست بگو مامانت چی بهت گفته ؟ گفت نمی دونم مثل اینکه گفته پریماه عروس من بشه خانجون گفته تو خواستگار داری می خوای زن کس دیگه ای بشی آخه حالا که مامانم راضی شده چرا خانجون همچین حرفی زده گفتم واقعا که تو خیلی ساده ای اینطور که معلومه زن عمو داره با همه ی ما بازی می کنه اولا خودت می دونی که چقدر دوستت دارم مگه دیوونه ام که برم زن کسی بشم دوما که زن عمو قصد داره خونه ی ما رو بفروشه و قرض های عمو رو بده دید خانجون و مامانم راضی نیستن خواست اینطوری دلشون رو بدست بیاره خانجون که هیچی فرید هم فهمید برای چی این حرف رو زده حالا فهمیدی اصلا موافقتی در کار نبوده گفت یعنی چی خونه ی شما رو بفروشن؟ به چه حساب ؟ گفتم یحیی عاقبت ما چی میشه واقعا افتادیم تو گرفتاری گفت نمی دونم عزیزم منم دارم دیوونه میشم کاش همون روز به حرفت گوش داده بودم و هرکاری تو گفتی می کردم ؛ فکر نمی کردم اینطوری بشه ؛حالا می فهمم که همه ی اون امنیت خیال رو از عمو حسین داشتیم اون حتی نذاشت ما بفهمیم که بابای من چقدر بی عرضه اس حتی نمی تونه جلوی مامانم درست حرف بزنه حالا گیرم که مامان گفته باشه خونه ی شما رو بفروشیم آقام چرا به حرفش گوش داده و پاشده اومده مطرح کرده اگر من می دونستم نمیذاشتم حالا تو بگو چیکار کنیم ؟ می خوای با هم فرار کنیم ؟ گفتم الان که نمی تونم تصمیم بگیرم چون خیلی سردمه گفت ولی من وقتی در کنار توام وجودم گرم میشه از این در بیرون میرم احساس می کنم مدت هاست تو رو ندیدم دل تنگت میشم گفتم وای تو از این حرفا هم بلد بودی نمی زدی ؟ چی شده آقا یحیی احساس خطر کردی نکنه ترسیدی واقعا خواستگاری در کار باشه؟خندید و توی نور چراغ سردر حیاط بهم خیره شد و گفت پیوند من و تو توی آسمون بسته شده می دونم که این کارو با من نمی کنی گفتم یحیی الان بگو چشم من چه رنگیه ؟ گفت چی ؟ چشمت ؟ رنگیه دیگه گفتم نه خوب نگاه کن ببین الان چه رنگی داره آبی یا سبز یا خاکستری یکم اومد جلوتر و خم شد و به چشمم نگاه کرد و گفت به نظرم سبزه تو همیشه چشمت آبی نبود ؟ من فکر می کردم آبیه گفتم نه می دونستی رنگ چشمم عوض میشه ؟ توی نور زیاد خاکستریه و شب ها سبز ؟ گفت برووو مگه میشه رنگ چشم عوض بشه ؟ بزار یکبار دیگه ببینم که مامان صدا زد پریماه بیا دیگه چرا دم در وایستادین ؟ یحیی چیکار داره ؟ آقا یحیی بیا تو دم در بده یحیی بلند گفت نه مزاحم نمیشم با پریماه کار داشتم الان میرم و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت پریماه میشه دستت رو بگیرم گفتم وا؟ برای چی ؟ ما که محرم نیستیم گفت دستت رو بده و خودش هر دو دست منو گرفت و گفت بیا همین الان با هم عهد ببندیم که هیچوقت از هم جدا نشیم از لمس دست گرمش قلبم به تپش افتاد و سرا پا شور عشق شدم و گفتم عهد می بندم که ازت جدا نشم ولی بغض کردم و ادامه دادم یحیی انگار توی این دنیا ما هیچ اراده ای نداریم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ببره کاری ازمون بر نمیاد من می ترسم گفت اشتباه می کنی به خدا اگر ما نخوایم هیچ اتفاقی نمی افته با حالتی مثل گریه گفتم مگه من می خواستم آقاجونم بمیره ؟یحیی من خیلی چیزا رو نمی خواستم و شده کی فکرشو می کرد یک روز زن عمو اینطور منو تحقیر کنه انگار من آویزون تو شدم که منو بگیری و اونم داره در مقابل ما مقاومت می کنه یادمه که همیشه خودش می گفت عروس منه حالا من چیکار کردم جز اینکه پدرم رو از دست دادم ؟ گفت الهی من فدات بشم به دل نگیر اصل کار منم که هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم به زودی خواهی دید که کارم رونق می گیره و تو رو با عزت و احترام می برم به خونه ی خودم بهت قول میدم تو فقط یکم صبور باش مامان دوباره فریاد زد پریماه ؟ نشنیدی ؟ بیا دیگه دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم منتظرت می مونم و در رو بستم. سه روز بعد یک روز سرد زمستون وقتی از مدرسه برگشتم خونه احساس کردم بازم اوضاع عادی نیست در خونه ی ما و عمو هر دو باز بود و از خونه ی اونا سر و صدا می اومد مخصوصا صدای زن عمو رو که از همه بلند تر بود می تونستم تشخیص بدم و بفهمم که چه خبره هراسون در رو با شدت هل دادم ولی با یک نفر برخورد کرد و پسر سالارزاده رو دیدم در حالیکه آرنج دستشو گرفته بود از پشت در بیرون اومد نگاه غصبناکی بهش کردم دو تا پاسبان اومدن عمو رو بگیرن مامان و خانجون هم اونجا بودن زن عمو به جای حرف زدن با سالارزاده داشت به خانجون و مامانم گله و شکایت می کرد که همینو می خواستین ؟ برازین شوهر من بره زندان روزگار به هیچ کس نمی زارم عمو کاملا خودشو باخته بود و فقط داشت التماس می کرد که نبرنش خب من تازگی ها از عموم دلخوشی نداشتم ولی دوستش داشتم و نمی خواستم یک خار توی پاش بره این بود که بشدت ناراحت شدم خانجون و مامان داشتن با سالار زاده حرف می زدن و من همینطور که دستم به چهار چوب در بود ایستادم و نگاه کردم ولی اینطور که پیدا بود پاسبان ها داشتن عمو رو می بردن وسالار زاده تغییر عقیده نمی داد و بی توجه به حال بقیه راه افتاد که از در بره بیرون از جام تکون نخورم و جلوش ایستادم وآروم گفتم شما اینقدر نمی فهمی که ما هنوز عزا داریم ؟ عموی بدبخت من چیکار کرده مگه ؟ آدم که نکشته برادرش فوت کرده بود حتما نمی تونسته درست فکر کنه حالا یکم کارش تمیز نبوده و مورد پسند آقا قرار نگرفته به این می ارزه که تو پاسبان برای ما بیاری ؟من بودم از خودم خجالت می کشیدم چرا بی خودی تن و جون زن و بچه ی مردم رو می لرزونین آخه خدا رو خوش میاد ؟دستهاشو به علامت تعحب و ناچاری برد بالا و گفت , حالا بیا درستش کن بدهکارم شدیم خانم درِ مستراح رو کج گذاشتن ,می فهمین یعنی چی؟ آخه این چه ربطی به عزا داری داره ؟ شما کجای دنیا دیدین که یک معمار همچین کاری بکنه ؟ چرا نمیاین بریم خودتون ببینین که فاتحه ی گچ کاری و کاشی کاری اون خونه خونده شده آدم رغبت نمی کنه بهش نگاه کنه باید همش خراب بشه از نو ساخته بشه هزینه اش رو کی باید بده ؟ما که قبلا پرداخت کردیم ؛شما به عموت بگو زیر بار خسارت بره والله به خدا ما هم بیکار نیستیم بیفتیم دنبال مردم که تن و جون زن و بچه هاشون رو بلرزونیم در حالیکه بشدت احساس می کردم ازش منتفرم گفتم زیر بار میره ولش کنین یک طوری جور می کنیم مگه نه مامان ؟مامان اومد جلو و گفت راست میگه آقای سالارزاده یک کاریش می کنیم خواهش می کنم یک فرصت بدین بالا و پایین با هم کنار میایم لازم به این کارا نیست ما آدم های آبرو داری هستیم خوبیت نداره توی در و همسایه شما که خودتون گفتین شوهر منو می شناختین می دونین که چه آدم شریفی بود با آبروی ما بازی نکنین عمو گفت باشه خسارت میدم فقط الان ندارم یکم بهم زمان بدین جورش می کنم وگرنه اصلا نمی خوام شما رو اذیت کنم سالار زاده یکم فکر کرد و گفت نمی دونم والله چه گرفتاری شدیم.من باید با پدرم حرف بزنم و خطاب به پاسبان ها گفت الان رضایت می دم ولش کنن ولی فردا میام و میگم چقدر میشه دادین که دادین ندادین دیگه از من انتظاری نداشته باشین عمو گفت بازم که حرف خودت رو می زنی میگم یکم فرصت بدین تا جور کنیم همین فردا ندارم به خدا سر این کارا تا خِرخِره رفتم زیر بار قرض ولی پول شما رو میدم و اون با عصبانیت همراه دوتا پاسبان رفت به طرف یک ماشین بنز که خیلی شیک و براق بود از اون ماشین ها که آدم دلش می خواست وایسه و تماشا کنه مامان گفت پریماه بچه ها توی خونه تنهان تو برو منم الان میام و اون روز قرار شد مامان و خانجون و زن عمو هر کدوم یک مقدار از طلا هاشون رو بزارن وسط تا با پولش خسارت خونه ی سالارزاده رو بدن این در واقع فداکاری زن ها بود که اون زمان رایج بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همین کیف در آلمانِ امروز به قیمت ۲۱.۵۰ یورو و تحت عنوان Sustainable bag فروخته میشه! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه‌های شهر می گشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند. شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند. دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد شاه عباس پرسيد. چه خصلتی؟ 🔸يكی گفت من از بوی ديوارِ خانه مي فهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نمي‌زنيم. 🔹ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم. 🔸ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم 🔹از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد؟ 🔸شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد مي‌شود. 🔹دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند. فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند. 🔸وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز مي‌شناخت. فهميد كه پادشاه، رفيق شب گذشته آنها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه: ما همه ، كرديم كار خويش را ای بزرگ، آخر بجنبان ريش را ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوپنجم اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ب
اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد داشتم فکر میکردم هر چی از فوت آقام میگذره زندگی بیشتر به ما سخت می گیره واین حس رو پیدا کرده بودم که ظلم بزرگی در حق آقاجونم شده و ما داریم تقاص مظلومیت اونو پس میدیم.انگار باید این چیزا پیش میومد تا همه بدونن که چه کسی رو از دست دادن وتا بود قدرشو ندونستن حالا مامان بشدت نگران آینده بود و خیلی کم خرج می کرد و دیگه توی خونه ی ما از اون ریخت و پاش ها خبری نبود زنی که یک عمر خانمی کرده بود حالا از صبح تا شب کار می کرد و من می دیدم که اغلب از خستگی قبل از اینکه بره به اتاقش زیر کرسی خوابش می بره شب های بلند زمستون و یخ بندون های شدید اونسال خونه ی سرد ما رو سکوت وکورتر کرده بود . تقریبا همه سیاه رو از تنشون بیرون آورده بودن جز من وقتی اون همه دلم سیاه بود لباس رنگی نمی تونست بهم کمکی کنه ساعت ها پشت پنجره می ایستادم اشک میریختم که به نظر می رسید دلتنگی من برای آقاجونم پایانی نداره . تا اینکه زن عمو به دو دلیل رضایت داد خونه رو بفروشن اول به خاطر طلبکارا و دوم اینکه یحیی رو از من دور کنه زن عموی مهربون من فهمیده بود که دیگه امیدی به یاری آقاجونم نیست و کلا اخلاقش فرق کرده بود و چشم دیدن من و مامان و حتی خانجون رو نداشت فروش خونه ظرف دو هفته انجام شد و عمو یک خونه ی کوچک تر توی خیابون درختی خرید و بدهی هاشو داد و از اونجا رفتن اما به حالت قهر و زن عمو برای خداحافظی هم نیومد و این برای من و یحیی که یک نفس از هم جدا نبودیم خیلی دردناک بود همه از این ماجرا ناراحت بودن هر کس از دید خودش عمو و زن عمو به خاطر اینکه خونه رو از دست می دادن ولی خانجون بیشتر از همه افسرده شده بود وغم و دردی که توی نگاهش بود دیگه نمی تونست پنهون کنه مدام زیر کرسی چرت می زد و حوصله نداشت با کسی حرف بزنه و زمستون اونسال با همه ی سختی هاش گذشت و نزدیک عید شد تنها دلخوشی من دیدن گاه و بیگاه یحیی بود میومد دنبالم و با هم میرفتیم توی پارک ها و خیابون ها مدتها راه می رفتیم و حرف می زدیم از گذشته از آینده ای که معلوم نبود و من هنوزم اون ترسی که توی وجودم رخنه کرده بود و قلبم رو به درد میاورد آزارم می داد ترس از اینکه یحیی رو از دست بدم ولی نه اون از مخالفت مادرش حرفی می زد و نه من و مدام از پیشرفت کاراش تعریف می کرد و امید زیادی داشت که تا تیرماه همون سال با هم ازدواج کنیم تا یک روز صبح خیلی زود صدای در خونه رو شنیدم ولی دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم برام مهم نبود که اون وقت صبح کی در خونه ی ما رو می زنه و لحاف رو کشیدم روی سرم وقبل از اینکه بفهمم خوابم برد که یک مرتبه یکی خودشو انداخت روی من و لحاف رو پس کرد و با خنده های بلند گفت : پاشو تنبل ؛ تو هنوزم تنبلی ؟قربون خواهرم برم از دیدن گلرو فریادی از شادی کشیدم اونقدر غرق در افکار خودم بودم که مدتی می شد اونو فراموش کرده بودم یادم اومد روزی که می خواستن اونو با خودشون ببرن گرگان من ساعت ها اشک ریختم و مدام دلتنگش بودم همدیگر بغل کردیم و بوسیدیم ذوق زده پرسیدم با کی اومدی ؟ گفت همه اومدیم ولی پریماه یک خبر خوب برات دارم گفتم خبر خوب از این بیشتر که تو اومدی ؟گفت یک خبر خیلی خیلی خوب می دونم که خوشحال میشی گفتم :اصلا مگه توی این دنیا خبر خوب وجود داره ؟ زود باش بگو که مدت هاست منتظر یک خبر خوبم چی شده ؟ گفت داری خاله میشی بالاخره آزمایش دادم مثبت شد هنوز به مامان و خانجون نگفتم تو اولین نفرهستی پاشو زود بیا که ممکنه هدیه نتونه جلوی زبونش رو نگه داره ؛خودم می خوام بهشون بگم از خوشحالی یکبار دیگه همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی شونه اش و اشک شوق به چشمم اومد من یک عمه ی ناتنی داشتم که گرگان زندگی می کرد و گلرو و هومن توی یک سفرکه دسته جمعی رفته بودیم گرکان عاشق هم شدن و خیلی زود ازدواج کردن و حالا اون با عمه و شوهرش و هدیه خواهر هومن برای تعطیلات عید اومده بودن تهران. این خبر واقعا همه ی ما رو خوشحال کرده بودولی شادی همراه با بغضی که برای نبودن آقاجونم به گلو همه ی ما نشسته بود و از صورت مون پیدا بود ولی هیچکس حرفی در این مورد نزد که با نگاه بهم می تونستیم این درد مشترک رو حس کنیم مامان صدام زد و گفت: پریماه بیا کمک کن سفره رو بندازیم تو یک سینی چای بریز و بیا مطبخ کارت دارم همه زیر کرسی خانجون نشسته بودن و سفره همون جا پهن شد خانجون گفت تو برو به مادرت کمک کن من چای می ریزم مامان رو توی مطبخ گیج و سر در گم دیدم احساس کردم پریشونه پرسیدم چی شده چرا شما اینطوری شدین ؟گفت تو بچه ای ؟ عقل نداری ؟ نمی فهمیدی هیچی توی خونه نداریم و حالا آبرومون میره نمی دونم چیکار کنم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا...! قلب مرا به آنچه برای من نیست وابسته مگردان ✨شبتون بخیر✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺براتون آرزو میکنم 🌸یک روز پراز آرامش 🌺یک عالمه شادی از ته دل ‌🌸ساعاتی دوست داشتنی 🌺یک عالمه دلخوشی 🌸وروزی پر از خاطرات قشنگ و ماندنی 🌺تقدیم به قلب مهربون شما 🌸سلام صبح آدینه تون گلبارون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما کدوم بازی بچگیاتونو دوست داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f