eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه عکس واقعا نوستالژی از دختربچه های کلاس اولی در سال ۵۹ روسری هایی که از قدشون بزرگته ، فقط قیافه دومی از چپ مطمئنم الان یا نماینده مجلسه یا خانم مدیر 😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️ برایت آرزوهای ساده میکنم. آرزو میکنم شب‌ها خواب‌های خوب ببینی، و صبح‌ها سر حوصله ملافه‌های سفید را مرتب کنی، پنجره‌ی اتاقت را باز کنی، و هنگامی که چایت را مینوشی، آفتابی لطیف روی گونه‌ات بنشیند. آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی دوستت دارم، و او با لبخندی عاشقانه نگاهت کند. آرزو میکنم کتاب‌های خوب بخوانی، آهنگ‌های خوب گوش کنی، عطرهای خوب ببویی، با آدم‌های خوب حرف بزنی، و فراموش نکنی که هیچوقت دیر نیست، بودن کسی که دوست داری باشی… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط در این صورت بود که می توانم راحت دل آهی بکشد و بگوید که به سعادت و آرزوی خود رسیده است. آرزویی که فناشدن در عشق را زندگی جاویدان میدانست. فقط در این صورت بود که اگر همه چیز به پایان برسد،نمی‌داد. اما افسوس که این تصورات را که خود زاییده تنبلی بودند با هزاران فرسنگ فاصله داشتند. آنروزها منتهای آرزویش این بود که همیشه بیمار و تبدار باقی بماند و هرگز خوب نشود تا از کنار محبوبش ساعتی جوید باشد. بیماری او بهانۀ خوبی برای در خانه ماندنش بود. زن زیبا و فرشته خو، زمانی که طول و عرض اطاق را طی میکرد، بر بالینش مینشست و برمیخاست، گویی هوا را لطیف میکرد، صدای پایش مانند سیرِنها آهنگ سحرکننده ای دربرداشت که روان خستۀ عاشق را نـ ـوازش میداد. در اطاق، روی فرش، کفش های سرپایی را که منگوله های مخملی می پوشید و ناخن های پایش را رنگین می کرد. قدمی که برمیداشت و میگذاشت در طول اندامش موج ملایمی از ناز و شکوه و دلربایی پریان محبـ ـوس برقص درمیآید، که بیننده را سرمـ ـست میکرد. یک نگاه چشمان درشتش وقتی که از کنار طاقچه سربرمیگرداند، به همت عالم میرزید. پرستاری های او در فصلی که گذشته بود چون خاطره های ابدی از روزگار شیرینی که هرگز نمی شد در نظرش مانده بود. رخسار او و حسن روزافزونش گل همیشه بهاری بود که از باد خزان رنگین تر میشد. بعد که پشت ترازو روی صندلی نشسته بود به زیر و بالای کسب خود نیز میاندیشید. سنگهای توزین را روی هم میچید و چینهای ضخیم ابروانش گره میخورد. چه راهی پیدا می شود که روزانه یک یا دو تومان بر دخل دکان بیفزاید؟ شاید اگر فکر می کنم راهی میجست. آیا میست نان را به مشتری کمتوان یا گران بدهید؟ که نه. او خود توجه داشت که دستش در کشیدن کمی چرب بود و کاری هم به آن نمی توانم بکند. همان روز اولی که آنجا ایستاده بود دو تومان کمتر از روزهای معمولی دخل آورده بود. نان را از کفه ترازو کاملاً به زمین نرسد و صدا نکند می توان بردارد و به دست نمی آورد. نانوایی از نظر ا و، در عمل، انگور فروشی نبود که بشود ترازو را به زمین زد و از هر سیر دو مثقال به مشتری کم داد. برحسب عادتی که از قدیم داشت و از پاکدلی مردانه و همچنین عقیدۀ مذهبی اش سرچشمه می گرفت، کشیدن نان او حتی نمی خواست به کفه ای که نان در آن نگاه کند. اینکار را نادرست و از نظر مذهبی مکروه میدانست. می گفت که چشم کاسب باید همیشه به کفه باشد که سنگ را در آن می گذارند. تا خود او پشت دستگاه ترازو بود این راه بسته مینمود. هر ترازدار دیگری نیز که میآورد غیر از این نبود و نمیست باشد، زیرا قبل از آن او و دکانش در میان مردم به طور کلی و نانواخانه بالاخص به تمام سنگ بودن، خوبی نان و نمونۀ درستی معروف بود و بعد از آن نیز میباید باشد. پس چه می توانم بکند؟ آیا میست به آسیابان مزد میتوانی کمتری بدهی؟ در این زمینه، نه تنها او بلکه همه افراد و اعضاء صنف را به عنوان تلاش خود را کرده و به اصطلاح زور خود را زده بودند. چیزی که مسلم بود، در تمام مدت چندسالی که او ریاست صنف را داشت و پیش از آن حتی زمانی که آسیابانها مثل مـ ـستعمره های انگلیس تحت لوای نانواخانه بودند و خبازباشی تسمه از گرده آنها میکشید صنف آنها روش تدافعی داشتند. خیلی که کاربُر و زرنگ بودند میباید کاری کنند که مزد بالا نرود، والا وقتی که میرفت دیگر پایین آمدنی نبود. هیچ وقت در هیچ زمانی دیده نشده بود که نانوایی بگوید مزد آسیابانش زیاد است و میخواهد آن را کمتر کند، بلکه همیشه این آسیابانها بودند که از کمی مزد یا خرج بار ناله بودند و این در و آن در میزدند و عاقبت هم پیش میبردند. أخرین عریضه دست جمعی آنها که نوشته بودند به دلیل بالارفت مخارج ضرر می کنند و بیایید رای هنوز در دوایر ادارۀ اقتصاد در جریان بود. ترازنامۀ دوران گذشته و بخصوص یکسال اخیر به خوبی نشان دهنده این حقیقت بود که چون حریف همیشه دست بالا را از پیش میرفت حرفش را میگرفت. اگر اینها آتش بودند حریف آب و اگر سنگ بودند او کلنگ بود. از روزی که کار نانواخانه به دست اقتصاد افتاده بود آسیابانها با خطری که کرده بودند میدانی یافته بودند. به علاوه، آنها برای سیلو نیز گندم خُرد میکردند. دولت و گاهی تجار از شهر به ولایات دیگری که معلوم نبود کجاست آرد صادر میکردند. روزگاری بود که دوباره آسیابان برای نانوا بازی درمیآورد، همچنان که نانوا نیز به نوبۀ خود برای مردم بازی درمیآورد. پس با این اوضاع و احوال کم کردن مزدِ بار آرزو و اندیشه خام و مهمی بیش نبود. تنها یک راه دیگر باقی میماند، کارگران، که شکست یا بدبختانه اینجا نیز سگک کمـ ـربند روی آخرین سوراخ خود بود. نانواخانه باهمۀ تشتت خود در همان سال اول تشکیل اتحادیه در همین زمینه میخ خود را محکم بکوبد که به این سختها شلشدنی نبود. بر آسیابانها که اصلاً به این مطلب نیندیشیده بودند و نمیخواستند بیندیشند آنها را هرگز عکس آنها را
نمیگرفتند. صنف نانوا باهمۀ حاتم بخشیها و ریخت و پاشهای همیشگی ش که به لوطی ترنی صنف شهر مشهور بود برای مزد کارگر میزانی معین کرده بود که از آن میستند کمترند و بیشتر نه. اگر شاطر یا حتی خمیرگیر دکان کارش را وِل میکرد و میرفت نانوا میتوانست به وسیلۀ شهرداری یا مقامات مقتدرتر نه تنها او را جبراً برسرکارش برگرداند بلکه خلافی کلانی هم برایش درست کند. زیرا این موضوع مربوط به نان مردم بود و در آن زمانه بلبشو نان یعنی خون. بی جهت نبود که اعضای صنف به طور مخفی هر ماه به عنوان مخارج لازم از هر دکان یک تومان جمع میکردند و به مصرف میرسانند. آنها اگر حریف آسیابانها نمیشدند آنقدر بود که تلافی غوره را سر کوره درآورند. و اگر از نظر فرد او به طور تنها بگیریم، این یک کوته نظری پست و شریرانه بود که او نیز مانند پوست سگ به روی خودش بکشد و همۀ انسانها، دوستان، کارگران و حتی اقوامش را از دور خود بتراند. از همۀ اینها گذشته، بهار بود و فصل کاروجنب و جوش، کارگر چه غمی داشت که بیکار بشود. همان پیش آمدی که تصادفی یا از روی حساب قبلی او را مجبور کرد که بیاید پشت ترازو بایستد خود را برایش مشکلی داشت واقعاً چرا میباید به آن مغنی ​​حبیب را از دست داده باشد. آیا این هم چند سال خدمت صادقانه او بود که به وی داد؟ بی که بپرسد دردش چیست، حرف اصلیش کدام است. او که چیزی به زبان نیاورده بود اما اگر مانند سایر مشاغل بیشترتلاش میکرد حق داشت در گذشته او با خالو کرم در خصوص چنین امکانی صحبت کرده بود. درست بود اینگونه صحبتها که همیشه پس از نهار پیش میآمد و از تأثیرات معجزهآسای معده بر مغز بود هرگز به طور جدی مطرح نشده بود، اما آنچه مسلم بود خسورهاش از یک چنین کاری اگر عملی میشد، کلاهش را به هوا میانداخت و از ته دل. حاضر به هر نوع یاری او بود. طبقهای اظهار کدخدا او میتوانست باغ بزرگ سفیدچغا یا موریچی یا آسیاب ده زکی یا سراب نیلوفر را اجاره کند. اگر اینها را نخواست یا نشد بستان بردارد، گاوداری و کشت وزرع کند. همۀ این صحبتها قبلاً شده بود و در هیچ یک از این کارها او آدم بی سرشته یا ناواردی نبود که در پنجۀ مردم و افراد اسیر شود و نکند چه کند. همین قدر که نسیم فرح انگیز صحرا گرد تیره شهر و خیابان را از چهرۀ فرسودۀ او پاک میکرد آنوقت چه کارها که نمیتوانست بکند. زنها و بچه ها را برمیداشت، بنیه زندگی و علاقه مندی های مختصر شهری را می کند و برای همیشه می برد. اما نه، مسلماً او نمیباید از کاروکسب دیرین خود دست بشوئید. دکان برسر جای خود باقی بود و کار میکرد و او در حالی که در ده سکنی داشت هر چند روز یکبار به شهر میآمد و به کارها سرکشی مینمود. آیا زندگی عکسی نیست که باید هر دفعه آن را با حالت های پسندیده تری گرفت؟ آیا او از میرزا نبی که نانوا بود آسیاب ملکی خود را نیز میگردانید، رعیتی داشت قاچاق فروشی نیز میکرد کمتر بود؟ غیر از این بود که تا آن زمان کوتاهی و سستی همه از جانب خود وی بود؟ صرف نظر از ضرورت زندگی که فعالیت های دیگر را میطلبید او اصولاً از شهر و قیل و قال آن خسته شده بود. زندگی پرقید و بند و محدود برایش هیبتی زشت و خشن گشته بود. دل وازده اش مثل مرغ قفس یاد صحرا و هوای آزاد میکرد. درودشت که رنگ اندیشه ها و عوالم انزواجویان او را داشت با روحش بیشتر همآهنگ بود. محیط پرآوای شهر نالۀ سه تار عشقش را از صفا میانداخت. حالهای آن صحرا و باغ میان آرزوها و رؤیا حسرت بار او با پیوند جوانی دوباره ایجاد میکرد. در ده پیمان عمر گنجایش بیشتر داشت. هوای شهر با موقعیت نامطلوبی که هر لحظه بر وخامتش افزوده میشد دیگر قابل استنشاق نبود، وقتی که نمیشد خرمن گندم را به خانه نزدیک کرد آیا بهتر بود خانه را نزدیک خرمن گندم برد؟ آیا نشاندن یک درخت دیگر عمر دیگر کفاف نمیداد که میوه اش را بچیند،کاشتن یک کَرت سبزی، یا حتی به هم زدن کوتهای بدبوی جالیز به همۀ این کاسبی های گندزدۀ شهری نمیل کرد؟ تماشای کِرمی در خاک یا پرنده ای بر درخت بر غُرولند درشکه چی، از چپ و راست پشت میزنشینان غم حرف این و آن را نداشت یا نداشت؟ نقشۀ رفتن به ده به نظر میآمد که بدفکری نباشد. تنها اشکالی که در این میان وجود داشت مدرسه رفتن بچه ها بود، که میتوانستند نروند. کلارا که مهمانی بیش نبود و آنروز یا فردایش دیگری صاحب و صاحب اختیارش میشد. اگر خدا میخواست و او خانواده را به ده میبرد از وجود خرجهای کمـ رشکنی که هما برایش میتراشید و زاییدۀ تمدن آلوده و هردمبیل شهری بود خلاص میشد. زنهای او مانند خودش از رگ و ریشه کُرد وبزرگ شد ده بودند. هما به این امر که برگشتی به اصل بود نه تنها راضی بلکه از ته دل خوشحال بود، خاطره شبهای مهتابی، دوشیدن شیر از گوسفندان یا رقص چوپی دور شعله آتش در زوای روح زنانهاش انگشتان ظریفی بود که با سیمهای چنگ بازی میکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم برایتان در پس تمام نرسیدن ها ، نداشتن ها از یاد نبری رویاهای قشنگت را که هر تمام شدنی به معنای پایان زندگی نیست ...🤍 شبتون ستاره بارون💫 ‎‎‎‎‎ ‌‌ ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸صبح آمـدہ 🌿بر پهنـه‌ٔ آفاق گذر ڪن 🌸پلڪے بزن و 🌿بر رُخ ِ دلـدار نظر ڪن 🌸این پیلـهٔ 🌿خمیازہ گیِ صبحگهان را 🌸با خنـده‌ٔ 🌿پروانگی‌ات دست بہ سر ڪن 🌸سلام صبحتون مملو از شادے و آرامش و مهر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی خوب تو دو جمله خلاصه میشه: لذت بردن از روزهای خوب صبر کردن در روزهای بد ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عروسی هم عروسیای قدیم 🔹تمام عروسی ها توی خونه بود، حیاط رو میشستن و فرش میکردن و میز و صندلی میچیدن... خانوم ها تو خونه و آقایون تو حیاط از بعدازظهر عروسی شروع میشد ضبط داشتن با نوار کاست... آهنگ ها پشت هم پخش میشد، گاهی نوار کاست رو عقب جلو میکردن که آهنگ مورد علاقه شون پخش بشه و یه صدای «قیدخجئلقطدمئبب » از ضبط شنیده میشد... 🔸شیرینی های عروسی «پاپیون و زبان» بود، میوه هم سیب و خیار هنوزم که هنوزه وقتی سیب و خیار رو با هم میخورم یاد عروسی های قدیم میفتم... شام دو سیخ کوبیده بود با پلو و گوجه و یه بسته کره با کاغذ روش و نوشابه کانادا زرد از اون شیشه ای باریک ها توی ظرف های ملامین، چقدر هم که خوشمزه بود😍😋 🔹بعد از تموم شدن مراسم، خودمونی ها بسته به میزان معرفت شون میموندن و ظرف میشستن و جارو میکشیدن و تو جمع کردن بساط کمک میکردن😊 درسته که عروسیای قدیم به نسبت الان خیلی ساده برگزار میشد اما به همه واقعا خوش میگذشت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12680674763079.mp3
5.44M
صبح 24 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Asheghe Zarat Manam Majnon Didarat Manam.mp3
7.86M
عاشق زارت منم مجنون دیدارت منم بیماربیمارت منم من 🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶 اومدی مستم کنی ازبی کسی خستم کنی اینجوری وابستم کنی تو اهنگ زیبا وخاطره انگیز از جناب ♡معین♡ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f انقد که این چندروز من این‌ اهنگ رو گوش کردم و حس خوب گرفتم صدای کل اعضای خونه در اومده 😄 شما به اندازه گووشش کنید😉❤️
48.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستای عزیزم توی رای گیری دیروز افسانه سلطان و شبان رای آورد 🦋 کمال تشکر دارم ازهمه ی اونایی که تونظرسنجی شرکت کردن و اونایی که تو دلشون نظردادن😄❤️
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوسوم همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره
📜 اونشب شب نشینی شون مثل همیشه نبود و‌ بیشتر از همیشه طول کشید فردا صبح وقتی مثل همیشه بلند شدم برم غذا بار بذارم برای زن داداشم ،سعید و زنش توی هال نشسته بودن و انگار میخواستن حرفی رو باهام بزنن... سعید بی مقدمه گفت آمنه دیشب حسین تورو از من خواستگاری کرده ...وقتی این حرف رو زد تعجب کردم چون حسین زن و بچه داشت ، سعید ادامه داد ....تنها دلیلش برای زن دوم اینه که میگه اعظم زبون درازه ،خونه اش کثیفه ،به خودش نمیرسه و این ماجراها.... الان دیشب هم به من قول داده اگه تو زنش بشی اعظم‌رو طلاق میده ولی آمنه حرف برادرت رو زمین ننداز جواب بله بده به حسین که تو با حسین خوشبخت میشی.... میدونستم سعید این حرف ها رو میزنه که فقط یه مقدمه چیده باشه و در واقع من حق انتخاب نداشتم و باید جواب بله رو میدادم چون یتیم‌بودم و بی سرپرست و به خاطر لاغری زیادم اصلا خواستگاری نداشتم و زن داداشم هم خدا خواسته بود که هرچه زودتر من روونه ی خونه ی شوهر بشم.... آمنه ادامه داد ..... اگه میخواستم با حسین ازدواج کنم باید هوو رو تحمل میکردم برای همین به سعید گفتم شرطم اینه که فقط یه اتاق جدا داشته باشم و آشپزخونه ام جدا باشه ... بعد به سمت اتاقش اشاره کرد و گفت شد همین که الان تو داری میبینی تنها سرمایه ی من از این زندگیه وقتی وارد زندگی حسین شدم فهمیدم حسین حق داشته زن بگیره چون اعظم علاوه بر زبون درازی خیلی بی ایمان بود و صدای الله اکبر از این خونه بلند نمیشد و پاک از نجس تشخیص داده نمیشد توی این خونه ،و بدترین چیز اینکه اعظم قلیونی بود و اصلا حسی به شوهر نداشت .... حسین از اینکه با من بود شاد شده بود احساس میکردم روحیه اش عوض شده حتی بعضی وقت اون بود که برای نماز اول صبح بیدارم میکرد،از زندگی کنار حسین واقعا راضی بودم ..... تا اینکه زهرا بعد یکسال حامله شدم و به خاطر ضعیف بودن تن و بدنم نایی برای راع رفتن نداشتم همیشه مریض بودم و افتاده بودم گوشه ی اتاق..... حسین دایم مراقبم بود و شبا دست میکشید روی سرم و سعی میکرد با حرفاش روزها رو تند تر برام بگذرونه،توی اون مدت اعظم اصلا اعتنایی به ما نداشت حتی یه بار نشد اعتراضی هم به حسین داشته باشه ولی وقتی ویار بارداریم زیاد شده بود برای اولینبار بود که اعظم میومد دم در اتاقمون..... وقتی دیدم اعظم با یه کاسه از حلیم وایساده از خوشحالی بال در اوردم و حلیم رو با ولع خوردم اونشب قبل از اومدن حسین‌ اعظم‌اومد داخل اتاقم.... دقیقا نمیدونم چی شد که خوابم برد ولی وقتی نیمه ی شب بیدار شدم دیدم حسین کنارم نیست و توی تاریکی خودم تنهام.... کمرم تیر میکشید و درد داشتم دست به کمر رفتم بیرون از اتاق حتی نمیدونستم ساعت چنده؟ وقتی رفتم بیرون دیدم کفش های حسین دم اتاق اعظمه.... بعد یکسال شاید اولین یا دومین باری بود که میدیدم حسین رفته توی اتاق اعظم ... حلیم اوردن اعظم و خواب رفتن من و رفتن حسین به اتاق اعظم بی دلیل نبود.... به خاطر فشار روانی که روم اومده بود یهو دیدم بین پام خیس شد و کیسه ی آبم پاره شد زیر همین نخل نشستم و کمک خواستم ،اونشب رو هیچ وقت یادم نمیره ،زن زائو بودم و درد میکشیدم داد میزدم اعظم از اتاقش بیرون نیومد که نیومد ،خودمو کشون کشون رسوندم خونه ی سعید داداشم.... زهرا رو اونجا به دنیا اوردم دو روز بعد که حسین دیده بود من نیستم میاد از سعید سراغم رو میگیره سعید برای اولین بار پشتم در میاد و میزنه تو گوش حسین که خواهرمو بهت دادم که بعد دو روز سراغشو بگیری کجاست؟؟ درد داشته باشه کسی نباشه آب دستش بده؟ حسین درجوابش هیچ حرفی نداشت بگه فقط یه کلمه گفته بود پیش اعظم بودم... حسین به خاطر رفاقت با سعید بهش قول میده کوتاهی دیگه صورت نگیره ولی افسوس که زندگی من سیاه تر از این حرفها شده بود .... حسین بعد از تولد زهرا و اون شب نحس دیگه میلی به بودن با من نداشت ، احساس میکردم اعظم حسین رو اونشب جادو کرد حسینی که متنفر بود از کثیفی اعظم ۱۷ساله که دیگه از اون اتاق کثیف و در از چرک بیرون نیومده.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 آمنه ادامه داد، حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر از قبل شد نمیدونم چه اتفاقی افتاد اونشب ولی‌ اعظم هرروز باردار میشد و بیشتر از روز قبل چهره اش خوشحال تر میشد... زهرا ۱۷سالشه ولی هنوز حسین دست نوازش روی سرش نکشیده ،حسین تموم پول هاش رو میداد به اعظم و من هیچ وقت پولی توی دستم ندارم و میام ادویه درست میکنم میفروشم به اهل محل.... بعد دستش‌رو گذاشت روی دستم و‌گفت فکر نکن من بدت رو میخوام....نه ولی اجازه نده تویی که تازه عروسی کفش شوهرت دم اتاق اعظم باشه ، مثل من عقب نکش هرکاری از دستت برمیاد انجام بده ، امیر بردار مرتضی هرموقع میاد ده زنش رو میفرسته خونه ی پدرش خودش میخابه توی اتاق اعظم.... این خانواده بنیان درستی ندارند از من به تو نصیحت.... بعد هم سینی سبزی رو برداشت و رفت توی مطبخ....دیدم آمنه بی راه نمیگه اژ وقتی اومدم متوجه شدم همه ی بچه هاش توی اتاقش میمونن، وقتی امنه این حرف ها رو زد متوجه شدم اعظم درمورد زن گرفتن دوم حسین دروغ به مادرم گفته بود ، .... صبحونه رو حاضر کردم و رفتم توی اتاقم منتظر موندم مرتضی خودش بیادپیشم ... ساعت شده بود ده صبح و مرتضی بالاخره اومد .... خیلی عادی و طبیعی بود و سرحال با دیدن صبحونه گفت با اینکه صبحونه خوردم ولی پیش تو هم میخورم لبخندی مصنوعی زدم. و گفتم مرتضی خواهش میکنم دیگه شبها من رو تنها نذار دیگه وقتی از جایی برمیگردی بیا توی اتاق خودمون بخواب .... مرتضی لقمه ای گذاشت توی دهنش و گفت جایی که نموندم رفتم پیش پدر مادرم ،گفتم باشه ولی من زنتم مرتضی که انگار عصبانی شده بود گفت خب دیگه دو روز دیگه میریم اهواز این حرفا از سرت میره وقتی شبا تا دیروقت نیومدم و صبح اول وقت رفتم قدر اینجا بودن رو میدونی..... اصلا متوجه حرف های مرتضی نشدم ....نمیدونستتم چرا این مدلی حرف میزنم ولی توجهم به بوی بدی که ازش میومد جلب شد .... جواد درست گفته بود مرتضی بوی مواد میداد ...این بو رو قبلا هم از پدرش شنیده بودم.... وقتی مطمعن شدم که بوی مواده فاتحه ی زندگیم رو خوندم ...فقط یک‌کلمه بهش گفتم مرتضی دیشب تا کی کوه بودی .... عصبانی شد وگفت تو اصلا دنبال دردسری....تا هرموقع که بودم من باید به تو جواب پس بدم؟؟؟ اگه از الان بخوای پاپیچم بشی پس همین جا بمون شهر اومدن قانون خودش رو داره که تو از اینجا شروع کردی به گیر دادن من.... مرتضی داشت به شعورم هم توهین میکرد ...از سر جام بلند شدم و گفتم با کوه رفتنت مشکلی ندارم ولی با اینکه دارب بوی دود میدی مشکل دارم...اگه میدونی من لایق زندگی شهری نیستم همین جا میشینم... کاش اون لحظه لال شده بودم و سیاه ترین لحظه ی زندگیم برام اتفاق نمی افتاد ...مرتضی عصبانی شد و با قند دانی که از جنس معدن بود محکم کوبید تو سرم .....تا چند دقیقه نه حس داشتم نه چشمام جایی رو میدید فقط تاریکی مطلق بود ....یهو احساس کردم افتادم از دردی که میپیچید توی سرم چشمام رو باز کردم دیدم آمنه با چشمای اشکی بالای سرم نشسته ..... با استرس داشت باهام حرف میزد و اشک میریخت ،،،،میگفت من بهت گفتم کاری کنی که بیهوشت کنه ؟؟؟یا گفتم با سیاستت جلو برو ها ؟توی اتاق حسین شور محشره ....خواهراش و اعظم میخان طلاقت بدن مرتضی هم میگه میخام ببرمش خونه ی ننه اش تا تکلیفش مشخص بشه ، دختر چی به مرتضی گفتی؟؟؟ با حرفهای آمنه به قلبم انگار چنگ زدند....با اشکایی که بی صدا میریخت رو گونه ام لب زدم مرتضی بوی مواد میداد آمنه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رژ لب‌های بعد تو فقط سو تفاهمه این رژ لب ۲۴ ساعتی مکه‌ای سبز رنگ‌بود ولی رو لب قرمز می‌شد اونم چه قرمزی برای پاک کردنش فقط باید لبت و می‌بریدی 😂🤦‍♀ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه... و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت، زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت... مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است... منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند... آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود، نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر... اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود... من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق... نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی، صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد... و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم... پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان... سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت... و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر... آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی... تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم... چه حرمتی داشت پدر و مادر... و پولها و مالها چه برکتی... چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم، و چقدر از خدا میترسیدیم... کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ، با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود... زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند، زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم، آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد... نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد... حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند... چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درودشت که رنگ انديشه ها و عوالم انزواجويانۀ او را داشت با روحش بيشتر همآهنگ بود. محيط پرآواي شهر نالۀ سه تار عشقش را از صفا ميانداخت. حال آنکه صحرا و باغ ميان آرزوها و رؤياهاي حسرت بار او با جواني پيوند دوباره ايجاد ميکرد. در ده پيمانۀ عمر گنجايش بيشتر داشت. هواي شهر با اوضاع نامطلوبي که هر لحظه بر وخامتش افزوده ميشد ديگر قابل استنشاق نبود، وقتي که نميشد خرمن گندم را به خانه نزديک کرد آيا بهتر نبود خانه را نزديک خرمن گندم برد؟ آيا نشاندن يک درخت هرچند عمر ديگر کفاف نميداد که ميوه اش را بچيند، کاشتن يک کَرت سبزي، يا حتي به هم زدن کوتهاي بدبوي جاليز به همۀ اين کاسبي هاي گندزدۀ شهري نمي ارزيد؟ تماشاي کِرمي در خاک يا پرنده اي بر درخت بر غُرولند درشکه چي، تقاضاي چپ و راست پشت ميزنشينان يا غم حرف اين و آن ترجيح نداشت؟ نقشۀ رفتن به ده به نظر ميآمد که بدفکري نباشد. تنها اشکالي که در اين ميان وجود داشت مدرسه رفتن بچه ها بود، که ميتوانستند نروند. کلارا که مهماني بيش نبود و آنروز يا فردايش ديگري صاحب و صاحب اختيارش ميشد. اگر خدا ميخواست و او خانواده را به ده ميبرد از بعضي خرجهاي کمـ ـرشکني که هما برايش ميتراشيد و زاييدۀ تمدن آلوده و هردمبيل شهري بود خلاص ميشد. زنهاي او مانند خودش از رگ و ريشه کُرد وبزرگ شدۀ ده بودند. هما به اين امر که برگشتي بود به اصل نه تنها راضي بلکه از ته دل خوشحال بود، خاطرۀ شبهاي مهتابي، دوشيدن شير از گوسفندان يا رقص چوپي دور شعلۀ آتش در زواياي روح زنانهاش انگشتان ظريفي بود که با سيمهاي چنگ بازي ميکرد. فقط با اين امتياز و شرط که هر وقت شوهرش به شهر ميآيد او را نيز همراه بياورد. في واقع چه خوب بود به صداي پرندگان از خواب برخاستن و به نواي چوپانان بخواب رفتن؛ آهو که گرم اين کار بود نان ميپخت وبچهها هريک گوشهاي از فعاليت زندگي نوين را ميچسبيدند. چهار الي پنج ماه کار ميکردند و باقي سال را شکر خداگويان در گوشهاي بَرِآفتاب به تماشاي دشتهاي وسيع ميگذرانيدند. آيا شناخت خدا يا فلسفه هاي عميق بشري را از مطالعۀ جنبش ساقۀ يک علف، که در همان سايۀ زير خود دنيايي اسرار نهفته داشت، بهتر ميشد درک کرد يا از گردش چرخ يک درشکه؛ در شهر دايرۀ ديد کم، مسائل کوچک دست و پاگير، انديشه و حس فراوان، خودخواهي ها افزون، روح حقير و هدف زندگي خود زندگي بود. در دشت طبيعت عريان، کوه و آسمان و افق پيدا و همه چيز حاکي از عظمت کار جهان بود و اين عظمت را به نسبت پذيرش انسانها در روح آنان منعکس ميکرد. با آمدن خال و کرم به شهر سيد به نظرش آمد که از رؤيا به عمل بپردازد. تصادفاً و از بخت مساعد، آنطور که کدخدا ميگفت، باغ موري چي را ميخواستند پنج ساله به اجاره واگذارند. سيدميران خودش شخصاً تحقيق کرد راست بود. تصميم گرفت براي ديدن باغ سري به موريچي که چيزي دورتر از چغاسفيد نبود بزند. خالو کرم ماديانش را براي او جاگذاشت و رفت. سيدميران ميدانست که نبايد فرصت را از دست بدهد. زندگي در شهر، وقتي که خوب فکرش را ميکرد، فيال حقيقه به مفت نميارزيد؛ از هر سرش دردسر بود. دو روز بعد در حاليکه هما را بر ماديان مينشاند و خود افسارش را ميکشيد از در دالان بيرون رفت. آنجا در بغـ ـل جرز خانه سه روز بود به عادت هرساله درويشها با چادر و بند و بساط نيزۀ طلب به زمين زده بودند و حق ميطلبيدند. سيدميران که زورش ميآمد در آن عالم بيپولي چيزي به آن مفت خوران بدهد يک تومان از کيف بيرون آورد داخل چادر انداخت و به درويش حقهبازي که آنجا ريشش را به زانو چسبانده نشسته بود گفت:بگيريد اينهم حق شما تا عصر که من برميگردم از اينجا رفته باشيد!يعني چه؟! در همان حال که افسار کش و با شجاعت کافي از آتش نگاههاي مردم سرگذر رد ميشد خدا خدا ميکرد که در خيابان شيخ الاسلام را نبيند و ابرويش برود هنگامي که هنوز نرفته بودند در تمام مدتي که زن عزيز گرامي و خدا لايق ديده به بهانه ترس از سوار شدن وسط حياط عور و اطوار ميريخت و خودش را پيش شوهرش شيرين ميکرد هووش و ساير زنها و دختران خانه تماشا ميکردند.پس از پايان اين صحنه ديدني و خروج از خانه آهو با بار غمي که اطلس وار(اطلس فرزند ژوپيتر کسي که به جرم بي احترامي به خدايان الي الابد محکوم شد تا افلاک سپهر را بر دوش بکشد)محکوم دائم بکشيدنش بود ابتدا به اتاق رفت و نشست اما بعد مانند اسپند از جا جست و مثل ماشين اتش نشاني به حرکت افتاد.چادرش را به سر کرد دست مهدي را براي همراهي خود در دست گرفت و شتابان راه کوچه را در پيش گرفت ده دقيقه الي يکربع بعد او بر روي بام خانه ننه بي بي که بالاي تپه بلند چغا سرخ واقع شده بود با رعنا دختر پيرزن مشغول نگاه به جاده پهن و سفيدي بودند که از دروازه غربي شهر شروع ميشد و مـ ـستقيم بطرف دهات خالصه ميرفت.
آهو با همه شتابي که کرده و خود و بچه را از نفس انداخته بود افسوس ميخورد که دير رسيده است و آن دو گذشته اند.اما در همين موقع هيکل ريز شده اسبي که دو نفر بر آن سوار بودند در رصد چشم آنان اشکار شد.قبل از همه مهدي بود که ديد و خبرش را داد.چادر سفيد هما که درترک سوار شده بود به خوبي پيدا بود.پشت به شهر و روي به پهن دشت بيابان آهسته آهسته پيش ميرفتند.نگاه کنندگان اگر دوربيني همراه داشتند شايد حتي از حرکت لبـ ـهاي آنان که گاه سر خود را برميگرداندند ميتوانستند فهميد هنگام رفتن با هم حرف ميزدند يا خاموش بودند.سيدميران هنگام حرکت به خالصه براي ديدن باغ موريچي کچو نامي را که ادم ناتو و غيرقابل اعتمادي بود موقتا پشت ترازو گذاشت که حداکثر بيش از دو روز غيبت نکند دخل دکان حوالۀ طلبکار بود که غروب به غروب ميرفت ميگرفت. اما مسافرت او بر خلاف ميل و تصميم که داشت چهار روز طول کشيد. خسورهاش براي آنها گوسفندي کشت و در پذيرايي تا آنجا که وسائلش اجازه ميداد فروگذار نکرد. باغ بزرگ موريچي سر راه ماشينرو واقع شده بود و از آب هميشگي فراوان نيز استفاده ميکرد. فقط عيبي که داشت در اثر بيتوجهي کمي خراب شده بود. پرچين و ديوار اصلاً نداشت. باغهاي دور از شهر به طور کلي اگر مراقب دلسوزي بالاي سرشان بود هرگز ضرر نميکردند. معالوصف سيدميران گفت که بايد باز هم بيشتر موضوع را مطالعه کند. روز پنجم، هنگاميکه زن و شوهر سوار بر ماديان نرم رفتارِ کدخدا به شهر بازميگشتند مانند پرندگان جفتي که اولين نسيم خوشييلاق را بر بال و پر خود احساس ميکنند دمي چشمها را فروبستند. عشق آنها که گويي در گهوارۀ ابديت ميجنبيد مانند دشتهاي سرسبزي که تا چشم کار ميکرد همه جا را فراگرفته بود زمردين مينمود. هما در خارج از خانه و بخصوص در سفرهايي از اين قبيل از زيباييهاي دلچسبتري برخوردار بود. نرسيده به قهوهخانۀ باباجان، سيدميران کوشيده بود زن را قانع کند که پياده شوند و با هم پيالهاي چاي بخورند، هما با اينکه بدميدانست موافقت کرده بود. در همين بين از ميان گرد و غبار جاده با تعجب و حيرت فراوان سليمان پاکش دکان را ديدند که با گامهاي چارواداري در جهت مقابل آنها از شهر ميآمد. گيوههايش را وَر کشيده، مچپيچها و کمـ ـربندش را محکم بسته بود و با وجود پيري و بيچشم وچاري مثل شاطر شيطان روي هوا ميپريد و ميآمد. سيدميران يک لحظه از حيرت عقلش بازماند که پيرمرد براي چه کاري دنبال او آمده است.
💖الهی هرآنکه دست نیاز به سوی تو بلند کرد امیددارد که امید تویی خودت آروزهایی را که حالا از قلبش گذشت برآورده کن شبتون بخیر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. ' صبح 'به ما مےآموزد... ڪه باورداشتہ باشیم ... روشنایےباتاریکی معنامےیابد... وخوشبختے ...💐🍃🌸 با عبور ازسختےها زیباست صبحتون بخیر روزتان پرامید و نشاط🍃🌺💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ثروت واقعی به مال آدم نیست به حال آدمه... حال دلتون خوب خوووب دوستای عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجیشک ناز و زیبا... ترانه‌ و موسیقی آشنا برای دهه شصتیا... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مسیر رویاهات.... - مسیر رویاهات.....mp3
5.1M
صبح 25 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه ۵۰ و ۶۰ ساندویچ های معروفی داشت ، ساندویچ تخم مرغ آب پز و ساندویچ کالباس مارتادلا که دورش کاغذ پیچیده میشد به همراه کانادا درای😋... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5857485516500379890.mp3
3.86M
- چی از این مشاپ بهتر؟! بی نظیره. شجریان پدر و پسر. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f