eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» 🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» 🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. 🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. 🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. 🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. 🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... 🎈خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: 🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!! واقعیت همین است . 🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ، 🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، 🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، 🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، 🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، 🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، 🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شام خوردین 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیزده قاشق را به دهانش نزدیک کرد و گفت: ببین طعمش
مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش هم ظرف سوم را برداشت و همراه پسرها کنار آتش ایستاد. سیاوش قاشقی به دهان گذاشت؛ قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت: با این می‌خوای ما رو شکست بدی؟ این که خیلی بد مزه اس.سرش را نزدیک منصور بُرد و مثلاً آهسته گفت: بیا سنگین خودمون همین اول کار انصراف بدیم.صدای خنده هرسه نفرشان بلند شد. سر سفره شام آیلار کنار مادرش و بانو نشسته بود؛ یک لقمه کوچک از گوشت کباب شده برای خودش گرفت و به این فکر کرد که راست می گویند روسری مادر سر دختر است! بخت سیاه مادرش به او هم رسید؛ او هم مثل مادرش تبدیل شده بود به زنی که در حاشیه زندگی دو نفر دیگر زندگی می کرد.اما نمی گذاشت این گونه بماند؛ او خودش را خوب می شناخت. اهل حاشیه نشینی نبود؛ حتماً برای زندگیش کاری می کرد.محال بود بگذار مثل مادرش با همین نوع زندگی پیر شود؛ محال بود تا آخر عمر شاهد خوشبختی دو نفر دیگر باشد و حسرت بخورداو برای خودش کاری می کرد. جنگیدن برای خوشبختی را به خودش بدهکار بود.بعد از شام عاطفه و ریحانه دوباره بحث رای گرفتن را وسط کشیدند؛ وهنوز سفره جمع نشده بود که قرار شد رای گیری شود.مازار در یک سو و سیاوش و منصور در سمت دیگر؛ همه به هم نگاه می کردند. هیچ کس چیزی نمی گفت؛ قبل از هر کسی جمیله به سمت مازار رفت و رو به منصور و سیاوش گفت: دست شما دو تا هم درد نکنه، کبابتون خیلی خوشمزه بود ولی من پسرم رو انتخاب می کنم.آیلار هم از جا بلند شد رو به منصور و سیاوش گفت: والله شرمنده‌ی روی ماهتونم؛ منم مازار رو انتخاب می کنم.می خواست هم رنگ جماعت باشد؛ بگوید و بخندد و خودش را شاد نشان دهد. می خواست وانمود کند از زن گرفتن سیاوش ناراحت نیست؛ قلبش هزار تکه نشده و شب گذشته با فکر کردن به هم آغوشی سیاوش و سحر هزار بار نمرده و زنده نشدهدلش ترحم نمی خواست؛ دلسوزی نگاه بانو و عاطفه را هم نه و غصه و نگرانی چشمان مادرش. همه شب را تلاش کرده بود هم رنگ سایرین شود. لبخند بزند، بخندد، حتی غذایش را هم با اینکه تقریباً چیزی از طعمش نفهمیده بود کامل خورد.سر سفره وقتی کباب ها را آوردند؛ عروس و داماد شب گذشته، کنار هم نشستند. او تازه اولین لقمه را به دهان برده بود که چاقو شد تمام سینه اش را درید اما تا غم نگاه شعله را حس کرد، لقمه را فرو داد؛ لقمه های بعدی را هم.حتی با منصور سر به سر ریحانه گذاشتند؛ او اشک جمع شده در چشمانش را به پیاز که سر سفره بود نسبت داد.رای را به مازار داد و کنارش ایستاد چون واقعاً تنها طعمی که حس کرده بود، همان سوپ داغ و خوشمزه مازار بود و سیاوش در کنار منصور در حیاط میل کرد، هنوز هوس نشستن کنار همسرش به سرش نزده بود و کنار مازار ایستاد. منصور باخنده ای که کمی حرص چاشنی اش بود گفت: خیلی نامردی آیلار!آیلار هم خندید و گفت: خب چیکار کنم؟ پیش غذا، از غذا خوشمزه تر بود.مازار به آیلار که درست کنارش ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: آقا شما حق دخالت و تلاش برای تغییر نظر شرکت کننده ها رو ندارید.خلاصه هر کدامشان از جایشان بلند شدند و یکی را انتخاب کردند؛ آیلار با مازار در حال بگو و بخند بودند که علیرضا با اخم های در هم سمتش رفت.بازویش را گرفت و بدون توجه به ناهید که یک لحظه نگاه از آن دو نمی گرفت کمی از جمع دور شدخشمگین گفت تو با این پسره چه صنمی داری که همه اش بگو و بخندتون به راهه؟آیلار لبخندش را که هنوز تحت تاثیر حرف‌های مازار روی لب هایش آمده بود، جمع کرد و گفت مشکل تو چیه علیرضا؟ چیکار به من داری؟ چشم نداری ببینی منم دارم می‌خندم و خوشحالم؟علیرضا هم با اخم‌های پررنگ گفت من کاری به خندیدن و خوشحال بودن تو ندارم.برو با بانو بگو و بخند. با لیلا و عاطفه! اگه چیزی گفتم! ولی از این پسره خوشم نمیاد.آیلار پوزخند زد و گفت: نترس اون کاری به من نداره داره سعی میکنه هوام‌و داشته باشه.علیرضا فشار خفیفی به بازوی آیلار وارد کرد و گفت اون چیکارته که می‌خواد هوات‌و داشته باشه؟ اصلاً چرا گورش‌و گم نمی کنه بره؟آیلار با پوزخندی که روی صورت داشت گفت: نترس فردا میره قبلاً هم بهت گفتم، نگران چیزی نباش. اون مثل تو نیست علیرضا با حرص گفت خیلی زخم زبون می‌زنی آیلار اعصاب من آهنی نیست؛ من نمی تونم مدام با تو و ناهید درگیر باشم.پوزخند آیلار غلیظ تر شد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست آقا! این زندگی رو خودت، برای خودت ساختی و در حالی که دندان روی هم می سایید، گفت: سعی نکن تا یکی میاد دور و بر من، فکرای احمقانه بکنی؛ اون آیلار کثیفی که مردم از من ساختن، تو ساختی وگرنه خودتم خوب می‌دونی من همیشه همون آیلار پاکم. اینجوری هم با من حرف نزن انگار.نفسش را پر حرص بیرون داد و بازویش را از حصار دستان علیرضا بیرون کشید؛ به جمع برگشت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش گاهی باید از بین بدترین روزهای زندگیت بگذری تا به بهتریناش برسی... شب تون اروم🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون زیبا✋🏻 روزتون بخیر و نیکی امروز براتون آرزومندم 🌺 مثل سبزه شـاد🌿 مثل صحرا پر از آرامش😇 مثل آب زلال🌊 مثل کوه استوار🏔 مثل درخت پربار🌳 و مثل روز☀️ پر از زندگی باشد 🌺 یکشنبه‌تون گلباران و زیبا🌻🌻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۵ مجری دوران کودکی رو یادتونه؟😍 چقد با دقت به حرفاشون گوش میکردیم و هر چه میگفتن انجام میدادیم .چقد معصوم بودیم ما، که تنها دلخوشیمون دیدن یک ساعت برنامه ی کودک در روز بود . حالا که به آن زمان فکر میکنم میبینم همین یک ساعت از ته دل خوشحال بودیم بدون هیچ فکر و دغدغه ی زندگی. یادش بخیر...🥲❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز ماما مبارک... - @mer30tv.mp3
4.58M
صبح 16 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهارده مازار کاسه دوم را به دست سیاوش داد؛ خودش ه
اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودند. از هر دری سخن می گفتند؛ آیلار امید کوچک را، که تازه از خواب بیدار شده بود، در آغوش داشت. در تمام این چند سالی که جمیله همسر پدرش شده بود هیچ وقت باور نمی کرد روزی فرزند او این همه عزیز و دوست داشتنی باشد.اما حالا هم خودش و هم بچه هایش را دوست داشت؛ مادر و پسر قلب بزرگ و مهربانی داشتند. کاش امید هم مثل آن‌ها بشود.ناگهان سیاوش صدایش کرد: آیلار؟قلبش چند ثانیه نامنظم تپید؛ هنوز هم به صدای سیاوش واکنش دیگری نشان می‌داد! یاد نگرفته بود این مرد حالا برای زن دیگریست و نامنظم تپیدن برایش نارواست.سیاوش هم بی انصاف بود؛ هنوز هم نامش را زیبا صدا می‌زد. هنوز هم نامش از دهان او که بیرون می آمد با سایرین فرق داشت. سر بلند کرد و خیره سیاوشی شد که نگاهش را مستقیم به او دوخته بود.سیاوش گفت: نمی‌خوای برگردی سرکارت؟اتاقت چند ماهه خالیه... از اداره خواستن تکلیف مشخص کنیم؛ اگه نمیای کسی‌و بذارن به جات.آیلار مردد به سیاوش نگاه کرد؛ نمی دانست چه جوابی بدهد. برمی گشت سرکارش و زندگی را از نو شروع می کرد یا گوشه همان اتاق سوت و کورش می نشست، غصه‌ی گذشته و آرزوهای بر باد رفته اش را می‌خورد؟اما مگر همین چند ساعت پیش با خودش فکر نکرده بود نمی خواهد حاشیه نشین زندگی دیگران باشد؟ اولین گام برای خودش این نبود که سرکارش برگردد؟ آن وقت با علیرضا و سحر چه می کرد؟ اصلاً علیرضا اجازه می‌داد او یکبار دیگر با سیاوش زیر سقفی تنها باشد؟اما نه! نمی خواست کارش را هم از دست بدهد؛ مازار گفته بود آدمیزاد مگر چند بار به دنیا می آید؟ راست هم گفته بود؛ مگر چندبار به دنیا می آمد؟دوست نداشت کارش را از دست بدهد؛ در این زندگی که فقط یکبار فرصتش را داشت اگر خیلی چیزها را از دست داد لااقل کارش را داشته باشد.اصلاً کار کردن و از خانه بیرون رفتن برایش بهتر بود؛ اگر در خانه می ماند فکر سیاوش و ازدواجش دق مرگش می کرد. بیرون رفتن از آن خانه ی پر از خاطرات بد حالش را هم بهتر می کرد.نگاهش را به هیچ کس نمی داد؛ نه می خواست چشمان عصبی علیرضا منصرفش کند، نه نگرانی احتمالی چشمان سحر دست و پایش را بلرزاند. می دانست حداقل این دو نفر از بودن آنها در یک مکان خوشحال نمی شوند اما این‌بار تصمیم داشت فقط به خودش فکر کند.سرش را بلند کرد؛ مستقیم به چشمان سیاوش چشم دوخت. می دانست او هم دوست ندارد آیلار دست از کار مورد علاقه اش بردارد؛ پس گفت: دو سه روز در هفته مشخص کن میام؛ مثلاً روزهای زوج یا روزهای فرد یا هر جور دیگه ای که خودت صلاح می‌دونی.سیاوش لبخند زد؛ علیرضا از جوابی که شنید راضی نبود اما سحر نمی خواست بد فکر کند. از شک کردن و ظن و گمان های بیخودی بیزار بود؛ عادت نداشت تا از چیزی مطمئن نشده در باره اش فکر کند.عادت نداشت آدم‌ها را قضاوت کرده و پیش داوری کند؛ از طرفی هم نمی خواست از همان روزهای اول با شک بی مورد و تهمت، خودش را از چشم سیاوش بیندازد. آیلار بر می گشت سرکارش؛همین و بس!و او اصلاً تصمیم نداشت اولین روزهای ازدواجش را با افکاری که اصلاً مشخص نبود، چقدر قرار است درست از آب در بیاید خراب کند.شب از نیمه می گذشت؛ سحر غرق در خواب بود اما سیاوش پشت پنجره اتاقشان ایستاده بود. به شبی که گذشت فکر می کرد؛ آیلار قبول کرده سرکارش برگردد. اما عقلش می گفت این که چند روز در هفته را قرار است با هم تنها باشند، اتفاق خوبی نیست.او یک مرد متاهل بود و آیلار هم یک زن متاهل؛ هر دو هم از احساس قلبیشان نسبت به هم خبر داشتند. اینکه قرار بود با هم تنها شوند، برای هیچ کدامشان اتفاق خوبی نبود؛ فقط به شعله ور شدن آتش این عشق و البته حسرتهایشان دامن می زد.خب البته دوست هم نداشت آیلار کارش را کنار بگذارد؛ با وجود همه تلاشی که آیلار برای نشان ندادن حال خرابش می کرد اما محال بود سیاوش از چشمان او پی به احوالاتش نبرد؛ می دانست کار کردن می تواند سرش را گرم کند و فکرش را منحرف.همان شب و در همان خانه، آیلار هم پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و خیره به سیاهی های شب های بی پایان این روزهایش، به همان چیزهایی فکر می کرد که از سر سیاوش هم گذشته بود.اینکه در گذشته چقدر سیاوش را دوست داشت مهم نبود؛ مهم این بود که حالا او مرد زن دیگری شده... امان… امان از قلبش که با هربار فکر کردن به این موضوع قلبش یکبار دیگر می شکست. نفسش یک‌بار دیگر می گرفت.واقعاً حالا سیاوش او، مرد تک تک رویاهای او،مرد زن دیگری شد؟آری سیاوش مرد زن دیگری بود و آتش زیر خاکستر این عشق کردن کار درستی نبود؛ لااقل آیلار میلی برای هوایی کردن مرد زن دار نداشت. از طرفی هم با اینکه حس خوبی به سحر نداشت اما نمی خواست باعث عذاب و رنجش خاطر او شود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۵۰۰ گرم بهار نارنج ✅ ۲ کیلو شکر ✅ ۲ لیوان آب گرم ✅‌۱ لیوان‌ابی که بهارنارنج باهاش پختی ✅ ۱ قاشق آب لیمو ترش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5886704286389245229.mp3
4.34M
دلم می‌خواست چیزی بگویم تا بفهمد عشقش با من چه کرده، پس گفتم: «تو مرا با زندگی آشتی دادی.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هنوزم ما اینکارو میکنیم البته فقط کیسه رو میزاریم✋🏻! شماهاچی؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپانزده اواخر مهمانی بود؛ جوان ها دور هم نشسته بودن
این دختر بی گناه ترین آدم قصه بود؛ باید فکری می کرد. هم کارش را از دست نمی‌داد هم از سیاوش دور می ماند.همین که در خانه باید مدام او را می دید، برایش کافی بود.صبح زود از خواب بیدار شد؛ می دانست مازار صبح قصد رفتن دارد. باید سریع خودش را به او می رساند. صبحانه نخورده از خانه خارج شد و به سمت منزل جمیله رفت.پدرش در را برایش باز کرد؛ سلام کرد و سراغ مازار را گرفت. محمود گفت: مازار همین الان رفت.با ناراحتی پرسید: کی رفت؟محمود پاسخ داد: همین الان... چیکارش داری؟آیلار در حالی که نگاهش به سمت سر کوچه بود، گفت: کارش دارم؛ باید باهاش صحبت کنم.محمود هم به سر کوچه نگاه کرد و گفت: فکرکنم اگه تند بری ببینیش.آیلار همان‌گونه که از پدرش دور میشد گفت: باشه؛ بهش می‌رسم ممنون.به سرعت گام هایش افزود و تقریباً به سمت جاده می دوید؛ به زمین های کشاورزی که رسید، ماشین مازار را در جاده دید که به سمت جاده اصلی می رفت.باید زودتر به او می رسید؛ اگر وارد جاده اصلی میشد سرعت می گرفت و دیگر نمی توانست با او صحبت کند. شروع کرد به دنبالش دویدن و نامش را صدا زدن. هر طور شده باید می دیدش و با او صحبت می کرد.می دوید و نامش را می‌خواند: مازار... مازار... مازار...بخاطر گله‌ی گوسفندان مازار نمی توانست تند برود؛ ناگهان آیلار را در آینه بغل دید که به دنبالش می دوید. متعجب شد! ترمز گرفت و متوقف شد اما سریع عکس العمل نشان داد. دنده عقب گرفت تا دخترک بیش از این مجبور به دویدن نباشد؛ آیلار که متوجه شد مازار او را دیده همانجا ایستاد.نفس نفس می‌زد و تپش قلبش بالا رفته بود. مازار کنار آیلار که رسید اتومبیل را متوقف کرد؛ از آن پیاده شد و با حیرت گفت: چرا داری دنبال من می دوی؟ چی شده؟آیلار نفس بریده گفت: با... باید باهات... باهات حرف..مازار میان حرفش پرید و گفت: خیلی خب... خیلی خب بذار نفست جا بیاد.سوار ماشین شد و با یک بطری برگشت؛ بطری آبمیوه بود. گفت: بیا یک قلپ بخور نفست بالا بیاد؛ خنک نیست آخه مال چند روز قبلِ؛ اما بد نیست.آیلار کمی از نوشیدنی مازار نوشید؛ قدری که حالش جا آمد گفت: باید باهات حرف بزنم.مازار شانه اش را به اتومبیل تکیه داد و گفت: باشه گوش می کنم؛ چی شده؟آیلار موهای نامرتبش را که در اثر دویدن توی صورتش ریخته بود، مرتب کرد و گفت: یک چیزی ازت می‌خوام ولی نه نگو... خودت گفتی می تونم روی کمکت حساب کنم.مازار سر تکان داد و با دقت تمام خیره آیلار شد؛ آیلار گفت: اون باغچه ات هست، چندسال پیش خریدیش؛ یک خونه کوچولو هم داخلش ساختی.مازار همچنان منتظر بود ببیند آیلار چه می‌خواهد؛ گفت: خوب؟آیلار کمی مکث کرد و بعد گفت: اون‌و میدی دست من؟ می‌خوام ازش به عنوان محل کارم استفاده کنم؛ قول میدم در عوضش تا جایی که از دستم بر میاد به درخت های باغت برسم... خودت که می‌دونی اینجا کوچیکه؛ خونه فروشی سخت پیدا میشه... مازار خواهش می کنم!مازار بیشتر متعجب شد و گفت: مگه قرار نبود بری درمانگاه؟آیلار سر پایین انداخت: نه؛ می خوام یک جای دیگه کار کنم... نمی‌خوام دور و بر سیاوش باشم.لبخند روی لب‌های مازار نشست؛ انگار او هم با این تصمیم آیلار بیشتر موافق بود و گفت: کار درستی می کنی... برو دنبال زندگی و خوشبختی خودت؛ بدون اینکه به زندگی کسی آسیب بزنی... کلید اون باغچه دست جمیله اس؛ می تونستی با خیال راحت ازش بگیری. لازم هم نبود این همه راه بیای!آیلار با لبخند بزرگی به مازار نگاه کرد و گفت: خیلی ممنون... خیلی زیاد ممنون... واقعاً خوشحالم کردی!مازار با همان لبخند مهربانش گفت: خوشحالم که خوشحالی؛ شماره‌ی من و جمیله داره، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. هر کاری که از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم... الان واقعاً کار دارم و باید برم... اگه وقت داشتم می موندم و توی تمیز کاریش کمکت می کردم... چون واقعاً کثیف شده.آیلار نمی توانست لبخندش را جمع کند؛ گفت: خیلی ازت ممنونم... از بانو و منصور کمک می گیرم.مازار تکیه اش را از اتومبیل برداشت و گفت: باشه؛ برات آرزوی موفقیت می کنم. خب دیگه با من کاری نداری؟آیلار گفت: نه ممنون؛ برو به سلامت.مرد جوان رفت تا سوار شود که آیلار دوباره صدایش کرد: مازار؟باز برگشت و نگاهش کرد. بله؟لبخندی روی لب‌های آیلار نبود، وقتی که گفت: بابت اینکه عروسکم‌ و کور کردی هیچ وقت نمی بخشمت.مازار متحیر شد؛ توقع این جمله را از آیلار نداشت. مدتی میشد دخترک آتش بس اعلام کرده بود؛ ناگهان چه بر سرش آمد؟ به سمتش رفت و گفت: چرا؟آیلار هم کمی جلو رفت و گفت: چون باعث شدی سال‌ها حضورت‌و توی زندگیم از دست بدم؛ تو خیلی آدم خوبی هستی! مازار از شنیدن جمله بعدی آیلار خوشحال شد؛ با لحنی جدی گفت: خودمم، خودم‌و نمی بخشم؛ چون منم خیلی از فرصت ها رو از دست دادم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. برو به سلامت؛ مواظب خودت باش.مازار سر تکان داد؛ سوار اتومبیلش شد و رفت.آیلار هم به سمت ده برگشت؛ خیلی کار داشت که انجام دهد. قبل از هر چیز به سیاوش خبر می‌داد که به درمانگاه بر نمی گردد و کارش را در جای دیگری ادامه می دهد.بعد هم باید کلید را از جمیله می گرفت و تمیز کاری را شروع می کرد؛ وسایل کارش را هم باید انتقال می‌داد. آخ چقدر کارداشت...آیلار پشت در اتاق سیاوش ایستاده بود؛ باید در می‌زد و به او می گفت، قرار است در مکان دیگری کارش را ادامه دهد. عجله داشت؛ باید موافقت سیاوش را می گرفت و تمیزکاری را شروع می کرد.اما دم در اتاق که رسیده بود؛ دستش از کار افتاد. این قسمت از خانه انگار هوایش مسموم تر بود و نفس کشیدن سخت تر!دستش برای در زدن بالا نمی آمد و مغزش اولین واکنشی که نشان داد، سحر را خواب میان بازوان سیاوش پشت در این اتاق تصور کرد.چشمانش را محکم بر هم فشرد؛ انگار می خواست تصویر جلوی چشمانش را نبیند.بی خبر از اینکه مغزش برای به تصویر کشیدن این تصور با بسته شدن چشمانش بیشتر اصرار می کرد؛ برای فرار از این صحنه پاهایش که چند گام عقب رفته بودند، دوباره جلو آمدند و مغزش بی اجازه او، فرمان در زدن صادر کرد.بلافاصله سحر در اتاق را باز کرد؛ صورت سفیدش با آن چشمان عسلی درشت و مژهای بلند، در حصار موهای طلایی اش زیادی زیبا بنظر می رسید.سحر انتظار دیدن آیلار را پشت در نداشت؛ فکر می کرد مادرش آمده و برایشان صبحانه آورده اما حالا که آیلار بود باید بهترین واکنش را نشان می‌داد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام؛ صبح بخیر.آیلار کلمات را گم کرده بود؛ حالا مغزش بهتر می توانست جزئیات را تصور کند تنها نقص این دخترک مشکل پایش بود که یقیناً اصلاً به چشم نمی آمد اما علاقه ای برای باختن خودش در مقابل اونداشت.مغزش بعداً هم می توانست او را زجرکش کند؛ پس گفت: سلام، صبح بخیر...می‌خواستم با سیاوش حرف بزنم.و نگاهش را از سحر رد کرد و به سیاوش که انتهای اتاق مقابل آینه ایستاده بود و مشغول مرتب کردن پیراهنش بود داد؛ انگار صدای آیلار را شنید که قبل از اینکه سحر صدایش کند، خودش به سمت در اتاق آمد.سیاوش درست پشت سر سحر ایستاد؛ طوری که شانه‌ی سحر از پشت، چسبیده به سینه سیاوش بود. حالا که چسبیده به دخترک ایستاده بود ریز جثه بودن سحر بیشتر به چشم می آمد.با لبخندی که به روی آیلار پاشید سلام کرد و صبح بخیر گفت؛ آیلار نگاهش را از شانه سحر گرفت و مستقیم به چشمان سیاوش دوخت. دیدن صحنه‌ی مقابلش اصلاً زیبا نبود و گفت: اومدم باهات صحبت کنم.سیاوش نمی توانست در مقابل این دختر مهربان نباشد؛ حتی اگر سحر آنجا ایستاده باشد. حتی اگر در دل سحر بابت این همه نزدیک ایستادن شوهرش شور و ولوله به پا باشد و در دل آیلار آشوب!با لحنی فوق مهربان گفت: خب چرا دم در ایستادی؟ بیا توی اتاق.آیلار از ورود به اتاق سر باز زد؛ محال بود وارد شود و مغزش شکنجه را از سر نگیرد. چه با یادآوری خاطراتت گذشته؛ چه با تصورات لحظه به لحظه ی دو سه روز گذشته ی عروس و داماد مهمان این اتاق! پس گفت: نه ممنون؛ زیاد وقتت‌و نمی گیرم... فقط خواستم بهت خبر بدم، تصمیم گرفتم کارم‌و جای دیگه ادامه بدم؛ با مازار صحبت کردم، قرار شد خونه اش‌و در اختیارم بذاره. مرتبش می کنم اگه تو مشکلی نداشته باشی وسایل کارم‌و منتقل می کنم اونجا.کلمات را تند و رگباری گفته بود؛ این برای سیاوشی که لحن آیلار را می شناخت کاملاً مشخص می کرد دخترک تحت فشار است و آنجا ایستادنش معذبش کرده.آیلار وقتی از چیزی ناراحت بود و دلش گریه می خواست، تند حرف می‌زد تا بغضش لا به لای صدایش گم شود. کسی متوجه میلی که برای گریه کردن در صدایش است نشود اما حال آیلار نمی توانست جلوی تعجب کردنش را بگیرد. پرسید: چرا همچین تصمیمی گرفتی؟واقعاً نمی دانست؟ یعنی خبر نداشت چرا آیلار می خواهد از او و از درمانگاه فرار کند؟آیلار دست‌هایش را در هم گره زد و سرش را پایین انداخت؛ چیزی برای پنهان کاری نبود.پاسخ داد: اینجوری همه راحت‌ترن.سیاوش برای ثانیه ای وجود سحر را یادش رفت و پرسید: تو هم اینجوری راحت‌تری؟سحر خودش را برای این اتفاقات آماده کرده بود؛می دانست مردش تا چه حد عاشق بود. قبل از این اتفاقات، قبل از اینکه لیلا به راز قلبش و عشقی که به سیاوش داشت پی ببرد، بارها و بارها از علاقه بی حد و اندازه برادرش به آیلار برایش گفته بود.می دانست باید صبوری کند؛ می دانست سیاوش مرد خوبیست و همه تلاشش را برای اینکه هوای دل او را داشته باشد می کند اما گاهی از دستش در می رود.آیلار نفس عمیقی کشید و گفت: من قبل از همه به راحتی خودم فکر کردم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه وقتی یکی داشت باهامون حرفمیزد وقتی حواسش نبود این دندونا رو میزاشتیم تو دهنمون بعد میگفتیم پخ سکته میکرد من که چهار تا نیشش هم قرمز میکردم👹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما همینقدر ساده بودیم ؛ همینقدر صمیمی ! ( : دلمون خوش بود به دمپختک مامان پز و سالاد شیرازی ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفده آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. ب
دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته قلبش تن می داد، می خواست هر ساعت را کنار مرد محبوبش بگذراند. اما او آدم تن دادن به خواسته های ممنوعه قلبش نبود. گاهی لازم است درِ دهان قلبت را گل بگیری و او درِ دهان قلبش را گل گرفته و با عقلش تصمیم می گرفت.سیاوش این‌بار سوال دیگری پرسید: منظورت از خونه مازار، همون باغچه هست؟آیلار سر تکان داد و گفت: آره؛ چند سال پیش داخلش خونه هم ساخت.سیاوش از سحر فاصله گرفت و بیشتر به سمت در اتاق متمایل شد و گفت: ولی فک کنم حسابی تمیز کاری می‌خواد.آیلار باز بی میل برای حرف زدن و مشتاق برای زودتر خارج شدن از ان لوکیشن که او در آن نقش زن حسرت کشیده را داشت، گفت: به منصور و بانو میگم کمکم کنن.سیاوش بالاخره دست از سوال و جواب برداشت و گفت: باشه؛ هر طور راحتی...یک سر به درمانگاه بزنم میام سمت شما. آیلار به سحر نگاه کوتاهی انداخت و گفت: لازم نیست؛ به کارت برس بچه ها هستن و چند گام دور شد که این‌بار سحر صدایش کرد: آیلار؟ایستاد و به دخترکی که جاری اش بود اما بیشتر حال رقیب را داشت نگاه کرد؛ سحر با لبخندی مهربان گفت: اگه دوست داشتی به منم خبر بده میام کمکت.به زور لبخندی بر لب نشاند و تحویل سحر داد؛ گفت: باشه؛ ممنون.از اتاق آنها دور شد. سیاوش و سحر تازه در را پشت سرشان بسته بودند که سیاوش نگاهی روی لباس های سحر چرخاند و گفت: وقتی می‌خوای در اتاق‌و باز کنی، یک چیزی بنداز روی دوشت؛شاید یک وقت بابام یا علی باشن درست نیست اینجوری ببینت.سحر لبخندی حواله سیاوش کرد و گفت: چشم. پشت سر سیاوش که دوباره مقابل آینه ایستاده بود ایستاد و گفت: دیشب نخوابیدی؟ سیاوش سکوت کرد؛ شب گذشته را هم مثل شب‌های دیگر به دو سه ساعت خواب، آن هم دم صبح قناعت کرده بود. *** آیلار با اعصابی متشنج وارد اتاقش شد؛ حتی مهربانی سیاوش هم نتوانسته بود دریای طوفانی درونش را آرام کند. دیدن او در کنار زن دیگری کارد شد، در قلبش فرو رفت؛ آتش شد به خرمن ته مانده های امید و آرزوهایش افتاد.مقابل کمد ایستاد؛ خودش هم دقیقاً نمی دانست چه هدفی دارد. همانجا بلاتکلیف ایستاده بود که علیرضا بی هوا در اتاق را باز کرد و وارد شد.او هم انگار از چیزی عصبانی بود؛ حال و روزی بهتر از حال و روز آیلار نداشت. انگار یکی هم پیدا شده و کبریت به خرمن صبر و حوصله این مرد انداخته بود.روبه روی آیلار ایستاد و گفت: میری با مازار صحبت می کنی ازش خونه می گیری... میری با سیاوش حرف می‌زنی اطلاع میدی قراره جایی دیگه کار کنی... اما یک کلمه، فقط یک کلمه نمیای به من بگی داری چیکار می کنی! آیلار حق به جانب گفت: یعنی می‌خوای بگی از اینکه قرار نیست با سیاوش یک جا کار کنم خوشحال نیستی؟علیرضا طلبکارانه گفت: اینکه من راضی باشم یا ناراضی مگه مهمه؟ مگه اصلا برات اهمیت داره؟ مگه اصلاً تو حضور من‌و توی زندگیت قبول داری؟ ببین چی میگم آیلار! تو زن منی؛ زن قانونی و شرعی من! کوتاه اومدنم در مقابلت سر ظلمی بوده که در حقت شده اما خوب حواست‌و جمع کن؛ قرار نیست تا ابد برات کوتاه بیام. قرار هم نیست تا ابد بی خیالت باشم و ازت بگذرم؛ پس یادت بمونه تو زن منی. اینکه چند ماه زنمی و دستم بهت نخورده دلیل نمیشه آدم حسابم نکنی، بری هر غلطی که دلت می‌خواد بکنی... دستم بهت نخورده چون که برات ارزش قائل بودم؛ اما کاری نکن از احترامی که بهت گذاشتم پشیمون بشم، چون اونطوری به ضررت تموم میشه... رفتارت توهین آمیزه؛ از این به بعد قبل هر کاری با من مشورت می کنی... منم وقت بیشتری باهات می گذرونم تا سر از کارت در بیارم؛ این رسمش نیست که من وقتی رفتی در اتاق سیاوش تا بهش بگی تصمیمت چیه صدات‌و بشنوم که چه برنامه ای داری..توپش حسابی پر بود؛ کلمات را پشت هم ردیف می کرد و حتی ما بینشان نفس هم نمی کشید. وقتی حرف‌های آیلار و سیاوش را شنید حسابی جا خورد؛ هر چقدر هم آیلار او را نمی خواست اما نباید این همه بی اهمیت از کنارش رد میشد.آیلار بی حوصله بود؛ پس با تندی گفت: تو چته علیرضا؟ مشکلت چیه؟ من رفتم جای دیگه که کنار سیاوش نباشم، به همه هم این وسط فکر کردم؛ الان چرا باز طلبکاری؟علیرضا با حرص گفت: واقعاً نمی‌دونی مشکلم چیه؟ من سیب زمینی ام؟ چرا من‌و آدم حساب نمی کنی؟ چرا بهم نمی‌گی می‌خواستی چیکار کنی؟ من خودم چندتا باغ دارم، تو باید بری به مازار رو بندازی واسه یک آلونک... من مُردم که برای زنم یک خونه بسازم که رفتی به اون بچه قرتی رو انداختی؟آیلار چشمانش را بر هم فشار داد؛ واقعاً امروز گنجایش این جنگ اعصاب را نداشت.صبح زود که همه‌‌ی توان بدنی اش را با دویدن دنبال ماشین مازار از دست داد. بعد هم همه‌ی توان روحی اش را وقتی که دم در اتاق سیاوش و همسرش ایستاد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سررشته ی همه ی کارها به دست خداست» پس با خیالِ راحت بسپار به خودش..‌.💫❤️ شب بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷صبحتــ♥️ــون 🌺بہ قشنگی آسمان پرنور 🌷ولبخندتون بہ زیبایی گلهای 🌺شکفتہ از آفرینش هستی 🌷روز خوبی براتون آرزو میکنم 🌺روزتون شاد دلتــ♥️ـون بی غم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه بعد از اینا یه خواب راحت نداشتیم ..... پتوهایی که اغلب با دستهای مادر و مادربزرگ جلد میشدن نه درو بودن و نه مخملی اما خواب باهاشون عجیب می‌چسبید 🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نظم داشته باش.... - @mer30tv.mp3
5.63M
صبح 17 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهجده دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته
بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمله ای را باید در جواب علیرضا انتخاب کند؛ سر تکان داد و گفت: خیلی خب باشه.علیرضا اما با حرکت آیلار بیشتر عصبانی شد؛ کاملاً مشخص بود که فقط می‌خواهد از سر بازش کند و حرف‌هایش برایش اهمیتی ندارد.انگار اصلاً درست حرف‌هایش را هم نشنیده بود؛ پس به سمت آیلار خیز برداشت و او را به کمد چسباند.با فشاری که به شانه اش وارد می کرد، گفت: من‌و از سرت باز نکن آیلار؛ انقدر نسبت به حضور من توی زندگیت بی اهمیت نباش! بد می بینی! صدای آیلار هم کمی بالا رفت و گفت: شونه ام درد گرفت لعنتی! دستت‌و بردار.علیرضا دستش را برنداشت؛ کلمات از بین دندان های چفت شده اش بیرون می آمدند، وقتی که می گفت: تکلیفم‌و باهات روشن می کنم... فقط صبر کن و ببین! اون موقع تا حالا هم اگه کاری به کارت نداشتم و دور و برت نبودم بخاطر سیاوش بوده. حالا که اونم زن گرفت و رفت دنبال زندگیش، بهتره منم یک مقدار زن و زندگی خودم‌و جمع و جور کنم.دستش را با شدت از شانه آیلار برداشت و از اتاق بیرون رفت؛ در اتاق را چنان به هم کوبید که در به چهار چوب خورد و برگشت و آیلار از جایش پرید.ناهید از اتاق بیرون آمده و به سمت پله ها می رفت تا برای صرف صبحانه برود؛ علیرضا را دید که از اتاق آیلار خارج شد. فکر می کرد او را در آشپزخانه می بیند؛ توقع دیدنش را در اتاق همسر جدیدش نداشت.مقابلش که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت ایستاد؛ با غضب پرسید: توی اتاق آیلار چیکار داشتی؟مغز علیرضا داشت می جوشید؛ از اینکه آیلار صبح تمام برنامه هایش را برای دو مرد دیگر گفته، او را اصلاً حساب نکرده بود، زیادی عصبانی بود. انگشتش را به سمت ناهید گرفت و گفت: واسه من سینه جلو نده و قلدر بازی در نیار؛ به تو هم هیچ ربطی نداره توی اتاق آیلار چیکار داشتم! زنمه هر وقت دلم بخواد، میرم توی اتاقش؛ به احدالناسی هم جواب پس نمیدم. و با سرعت از پله ها پایین رفت؛ ناهید مبهوت ایستاده بود و رفتنش را نگاه می کرد. اولین بار بود که علیرضا مستقیم به این موضوع اشاره می کرد؛ مقابل چشمان ناهید، آیلار را همسر خودش می خواند. یک ماه بعد ...‌ آیلار عروس صغری خانوم را که هفت ماهه حامله بود بدرقه کرد؛ امروز فقط سه مراجعه کننده داشت و سرش خلوت بود. صغری خانوم همان زنی که شب عروسیش درستش کرد؛ او حتی صورت خودش را هم ندید.علاقه ای برای یاد آوری خاطراتش نداشت؛ پس نفس عمیقی کشید. هوای آخرین روزهای اردیبهشت ماه را که با بوی عطر گل رز و گل محمدی آکنده شده بود، به ریه هایش هدیه داد.چند روزی میشد که کارش را آغاز کرده و هر روز بیشتر از روز قبل از کارش راضی بود؛ باغ کوچک مازار بی نهایت زیبا و دوست داشتنی بود؛ پر از انواع و اقسام درختانی که در آن منطقه یافت میشد.میانه های باغ یک ساختمان سفید کوچک قرار داشت؛ با در و دو پنجره که در و پنجره با گلهای رونده زیبای رز آراسته شده بودند و از در ورودی تا در ساختمان یک راه سنگفرش وجود داشت که دور تا دورش را انواع گل های رز با رنگ‌های مختلف کاشته بود.مشخص بود صاحب خانه به این گل ها علاقه زیادی دارد؛ داخل ساختمان هم یک سالن بیست و چهار متری، آشپز خانه ای کوچک و جمع و جور، حمام و دست شویی و یک اتاق قرار داشت.آیلار سالن را به عنوان اتاق کارش استفاده می کرد و در اتاق هم وسایل شخصی خودش و وسایل شخصی مازار که از قبل آنجا بود، را گذاشته و زمان استراحت، البته اگر دلش می آمد دل از باغ بکند به آنجا پناه می برد.بیشتر روزش را به بهانه کار آنجا می گذراند؛ در چند روز گذشته که نزدیک یک ماهی میشد وقت کمتری را در خانه عمویش سپری کرده بود. اینجا آرامش بیشتری داشت؛ حداقلش این بود که سحر و سیاوش را خیلی کمتر از قبل می دید.برنامه هایی هم برای سرگرمی بیشتر داشت؛ تصمیم گرفته بود کتاب‌هایش را از انباری خانه پدری بیرون بیاورد. یک‌بار دیگر شانسش را در کنکور امتحان کند.می دانست راضی کردن علیرضا برای ادامه تحصیل لااقل از راضی کردن پدرش آسان تر است؛ به کنکور امسال که زمان زیادی نمانده بود اما با خوب درس خواندن ، هم به کنکور سال بعد می رسید، هم می توانست رتبه خوبی کسب کند.معده اش که صدا کرد، یادش آمد از صبح چیزی نخورده؛ داخل ساختمان برگشت و به سمت آشپز خانه کوچک اما همه چیز تمام خانه نقلی مازار رفت.صبح بود؛ همه‌ی اعضای خانواده دور سفره صبحانه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. آیلار هم مشغول خوردن صبحانه اش بود؛ به آدم های دور سفره توجه چندانی نشان نمی‌داد. بخصوص آن زوجی که خار بودند در چشمانش!تصمیم داشت صبحانه اش را هر چه زودتر تمام کند؛ به سوی باغ دوست داشتنی اش پرواز کند. کمی به مراجعین برسد؛ بعد فارغ شدن از آنها هم بنشیند، سر درسش. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت کبابی ✅ دنبه ✅ نمک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Reza Malekzadeh - Aram Aram (Guitar).mp3
3.66M
نشد برای عشقمون برای این دیوانه ات سفر کنی نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f