eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهارده بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعو
خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد پذیرایی شدن و سراغ خانم رو گرفتن نریمان پرسید , هنوز همون طوره ؟ گفتم نه از خواب بیدار شدن حالشون خوب بود نگران نباشین بیدار شدن حالشون خوب بود دوتایی رفتن به اتاقش وسایلم رو جمع کردم و یک دستمال روی میز کشیدم و رفتم تا ببینم شالیزار برای شام چیکار کرده وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم در اتاق خانم نیمه باز بود صداشو شنیدم که گفت دارم بهت میگم پریماه لازم نیست بیاد نمی خوام توی فامیل نشونش بدم فردا می خواد زن کامی بشه خوبیت نداره نریمان عصبانی شد و با تندی گفت در مورد پریماه هیچ کس حق نداره تصمیمی بگیره زن کامی و یا کس دیگه ای هم نمیشه خواهر گفت آروم باش نریمان داریم حرف می زنیم نریمان گفت منم دارم حرف می زنم آخه خواهر نه کامی زن بگیره و نه پریماه قبول می کنه زن اون بشه صد بار این موضوع رو به مامان بزرگ گفتم بازم تکرار می کنه خانم گفت ببینم نریمان نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟قلبم چنان تند میزد که نفسم داشت بند میومد و در حالیکه من با تمام وجودم می خواستم حرفای اونا رو بشنوم در اتاق بسته شد صدای نریمان رو می شنیدم ولی برام مفهموم نبود برگشتم و شالیزار رو دیدم که جلوی در آشپزخونه داره بهم نگاه می کنه خب صورت خوشی نداشت که ببینه گوش ایستادم تازه مطمئن نبودم که برای خود شیرینی به خانم نگه با حال بدی که داشتم رفتم به اتاقم و در رو بستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و نشستم روی زمین و گفتم خدایا چرا من نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ هنوز قلبم بشدت تند می زد و دوباره در یک بلاتکلیفی و اضطراب برای خودم گریه کردم مرحله ای از زندگی رو می گذروندم که برام هیچ ثابتی نداشت و هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم که زندگیم تعییر کنه مثل اینکه دیگه داشتم به اون وضع عادت می کردم تا قبل از فوت آقاجونم همه چیز خیلی عادی و روی یک روال ثابت می گذشت هرروز اون میرفت سرکار و غروب با دستی پرو لبی خندون و تنی خسته بر می گشت دوتا چای می خورد و از اون به بعد بساط خنده و شوخی توی خونه ی ما پهن می شد کارای خونه رو سعادت خانم و رجب انجام می دادن و غذا های خوشمزه همیشه برای همه ی افراد دو خانواده آماده بود با اینکه طوبی جانم از زبونش نمی افتاد من و گلرو سوگلی پدرمون بودیم و جز خوشی کردن و توقع داشتن از دیگران چیزی یاد نگرفته بودیم و حالا دنیا برای من وارونه شده بود نه دیگه توی خونه ی خودمون آرامش داشتم و نه جایی که دست تقدیر منو با خودش آورده بود هر زمان که می خواستم خودمو با شرایط وفق بدم یک اتفاقی میفتاد که متزلزل می شدم و خودمو متعلق به هیچ کجا نمی دونستم از پاسخی که نریمان ممکن بود به خانم داده باشه هم هراس داشتم در این صورت دیگه این عمارت هم جای من نبود در حالیکه حالا دلم نمی خواست از اونجا برم تا مقداری پول پس انداز کنم و کار طراحی جواهر رو یاد بگیرم در عین حال از بحثی که خانم با نریمان کرد اصلا خوشم نیومده بود دلم نمی خواست که اونا برای زندگی من تصمیم بگیرن کاش جواب نریمان رو می شنیدم با اینکه حتم داشتم و قبلا در این مورد با هم حرف زده بودیم ولی بازم شک و تردید به جونم افتاده بود که نکنه نریمان نسبت به من نظری داشته باشه و من ساده دل باورم شده بود که اون دوست و همدرد منه با خودم فکر کردم پریماه نباید به کسی اعتماد کنی مردم ممکنه دروغ بگن و بخوان گولت بزنن از این به بعد بهش نزدیک نمیشی اگر اعتراض کرد رگ و راست بگو که دلت نمی خواد من از اون یحیی که اون همه ادعا می کرد دوستم داره چه خیری دیدم که از این غریبه ها ببینم نه دیگه نمی خوام باهاش دوست باشم همون بهتر که غم و غصه ی خودمو توی دلم نگه دارم از جام بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم و اشک رو پاک کرد و زیر لب گفتم اگر این کارو بکنم که نمیشه ازش طراحی یاد بگیرم نه پریماه این کارو نکن تو تصمیم داری یک حرفه ای یاد بگیری که ازش پول در بیاری صبر کن تا همه چیز رو یاد بگیری و زندگیت روی یک روال مشخص بندازی تو نباید به روی خودت بیاری تا وقتی که این کارو یاد بگیری اونوقت از اینجا برو اصلا چیزی نشده فکر کن نشنیدی شایدم خانم همینطوری این حرف رو زد و شایدم نریمان بهش گفته که ما دست دوستی دادیم و صلاح منو می خواد خدایا کاش می دونستم نریمان در جواب خانم چی گفته اونوقت بهتر می تونستم تصمیم بگیرم هر چی صبر کردم اونا از اتاق بیرون نیومدن رفتم دست و صورتم رو شستم تا معلوم نشه که گریه کردم و به کمک شالیزار میز شام رو آماده کردم و زدم به در و گفتم خانم ؟ خانم ؟ شام آماده اس بکشم ؟ سهیلا خانم در رو باز کرد و گفت آره عزیزم دستت درد نکنه تو چرا؟ شالیزار می کشه ما هم الان میایم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ۴تکه ✅ پیاز ۲عدد ✅ رب گوجه ✅ آبغوره ✅ زعفران ✅ نمک ،فلفل سیاه ✅ زرشک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17316610097979243277750.mp3
2.5M
پشت در سوختم :)💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍از کیف های نوستالژی قدیمی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپانزده خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد
خانم از توی اتاق صدا زد پریماه ؟ من کی قرص هامو خوردم ؟ گفتم الان وقتش نیست بعد از شام خودم بهتون میدم و رفتم به طرف آشپزخونه که صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت پریماه ؟ تموم کردی ؟ بدون اینکه برگردم گفتم نه کار داشتم بلند تر گفت کار تو همینه نه توی آشپزخونه کار کردن شالیزار هست تو باید روی طرح ها کار کنی نشنیده گرفتم و رفتم کمک کردم غذا ها رو کشیدیم و بردیم سر سفره اونا با هم حرف می زدن و من چند لقمه با بی اشتهایی خوردم و بلند شدم و رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم به کشیدن هر سه ی اونا متوجه شده بودن که اوقاتم تلخه ولی به روی خودشون نیاوردن کمی بعد نریمان اومد و جلوی میز ایستاد و وانمود کرد داره در مورد طرح حرف می زنه خیلی آهسته گفت اگر حالت خوب نیست امشب رو بی خیال شو استراحت کن همینطور که سرم پایین بود و می کشیدم گفتم نه حالم خوبه پرسید چیزی شده ؟ از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم نه گفت داری بهم دروغ میگی حرف بزن ببینم چی شده ؟ گفتم مربوط به خودمه مامانم زنگ زد و گفت گلرو بچه اش رو بدنیا آورده دارم به اونا فکر می کنم دستشو گذاشت روی میز و خم شد و آروم تر گفت می خوای ببرمت گرگان ؟ بچه رو ببین و بر گردیم گفتم وای نه نمیشه این چه حرفیه دیگه چیکار کنم ؟ گفت چرا میشه برای چی نشه ؟ از خواهر می خوام یکی دو روزی پیش مامان بزرگ بمونه پرستو و آهو و سلمان رو بر می داریم و میریم گرگان اینطوری خوبه ؟ اون بچه ها هم یک حال و هوایی عوض می کنن منم همینطور دیگه خسته شدم حال منم زیاد خوب نیست وقت نکردم بهت بگم چه اتفاقی افتاده سرمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم همه ی این برنامه ها رو الان ریختی ؟ گفت نه همون موقع که گفتی دلت می خواد توی زایمان خواهرت باشی به فکرم رسید مدتیه که دلم می خواد بچه های خواهر و ببرم جایی ولی نشده الان فرصت خوبیه گفتم واقعا میشه ؟ من که خیلی دلم می خواد ولی بد نیست ؟ گفت آخه چه بدی داره فکر کن راننده ی کرایه هستم گفتم والله نمی دونم چی بگم ؟ تو مطمئنی که حرف درست نمیشه ؟ گفت درست بشه این همه به حرف دیگران زندگی کردیم درست شد ؟ بزار هر کس هی چی می خواد بگه در حالیکه کل غم های دلم رو فراموش کرده بودم ذوق زده گفتم باید از خانم اجازه بگیرم یعنی اون قبول می کنه؟گفت اون با من تو بگو می خوای یا نه ؟راستش از این پیشنهاد خیلی خوشم اومده بود و از اینکه بتونم حتی یک روزم شده پیش خانواده ام باشم و پسر گلرو رو ببینم حس خیلی خوب بهم دست داده بود و با خودم گفتم هر چی باداباد من اونا رو ببینم و توی دلم نمونه راست میگه نریمان بزار هر کس هی چی می خواد بگه گفتم من که از خدا می خوام خودتم اینو می دونی گفت عالی شد من ترتیبشو میدم و پس فردا میریم فردا که چهلم هست و بعد ظهر هم من باید برای خونه خرید کنم که بچه ها دارن میان پس فردا صبح زود راه میفتیم و یک روز گرکان می مونیم و فرداشم بر می گردیم همینقدر که یک دوری بزنیم خوبه پس دیگه اون اخم هاتو باز کن که دل همه ی ما گرفت پرسیدم مثل اینکه من نباید فردا بیام مراسم گفت هر طوری تو بخوای ولی اگر بیای ممنونت میشم گفتم خانم چی؟گفت اونم با من نگاه کن داره میاد بدجوری به ما نگاه می کنه پریماه بهمون شک کرده ولی تو عین خیالت نباشه من هستم تو نمی خوادکاری بکنی خانم همینطور که عصا زنون به ما نزدیک می شد گفت چی دارین باز پچ و پچ می کنین ؟ انگار دارین از من حرف می زنین. نریمان گفت نه قربونتون برم دارم غلط هاشو می گیرم خنده ی بلندی کرد و گفت انگار تو تازگی ها همش در حال غلط گیری هستی نفهمیدم این حرف خانم طعنه به من بود یا حرفی بود که مربوط به خودشون می شد ولی ظاهرا نریمان خانم رو قانع کرده بود که چیزی بین ما نیست اما خانم وقتی روی یک صندلی کنار ما نشست گفت پریماه ما فردا میریم چهلم ثریا خونه نیستیم و تو دیگه کاری نداری با خیال راحت بشین و بکش می خوام وقتی برگشتم یک طرح جدید ازت ببینم که مال خودت باشه دیگه وقتشه که شروع کنی گفتم نمی دونم می ترسم از پسش بر نیام به نظرتون هنوز زود نیست ؟ گفت بهت میگم دیرم شده باید سعی کنی وقت رو نباید از دست بدی تو بکش هر چی باشه مهم نیست فقط مال خودت باشه یک فکر نو و جدید ببینم چیکار می کنی و من فهمیدم که اون به هیچ عنوان نمی خواد من توی مراسم ثریا باشم و سر حرف خودش مونده خب زیاد برام مهم نبود از طرفی برای اینکه بهم اجازه بده برم گرگان نخواستم حرفی مخالف اون بزنم و گفتم چشم من فردا نمیام و می شینم طرح می کشم البته با اجازه ی آقا نریمان که امیدوارم منو ببخشن.نریمان سرشو تکون داد و همینطور که می رفت گفت ای مامان بزرگ ناقلا و با سیاست شما همیشه همین کارو می کنین حرف حرفِ خودتونه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا دلت می خواست بری گرگان به خودم نگفتی ؟ حالا نریمان از من محرم تره ؟ گفتم نه خانم اصلا اینطور نیست نمی دونم چه حرفی پیش اومد که من اینو گفتم اصلا فکرشم نمی کردم که آقا نریمان بخواد همچین کاری برای من بکنه بازم اگر شما راضی نیستین نمیرم گفت نه برو خواهرتو و بچه اش رو ببین وبرگرد گفتم خانم قول بدین وقتی برگشتم اوقات تلخی نکنین دلم نمی خواد شما با من بدرفتاری کنین خندید و با لحن شوخی گفت اینو باش داره برای من خط و نشونم می کشه دختر تو داری پر رو میشی ها ببند اون دهنت رو شایدم اوقات تلخی کردم من مثل مادرت هستم نباید به دل بگیری حالا برو بزار بخوابم روز بعد صبح زود بیدار شدیم و اونا صبحانه خوردن و رفتن و من با ذوقی که برای رفتن به گرگان داشتم نشستم به کشیدن طرح یک انگشتر از طلای سفید با نگین زمرد سبز و شش مروارید ریز و شش برلیان که دورِ زمرد یکی در میون کار شده بود در حین کار خودم می فهمیدم که چقدر دارم بیشترفت می کنم وخیلی این کارو دوست دارم و دلم می خواد انجامش بدم ساعت حدود نه و نیم شب بود و شالیزار هم رفته بود همه ی در های وردی رو قفل کردم و پشت پنجره ها رو انداختم حالا دیگه توی اون عمارت تک و تنها بودم و برای اینکه موقعیت و زمان اذیتم نکنه بازم کار کردم تا اون طرح رو آماده کنم برای اینکه به خانم و نریمان نشون بدم تا نور چراغ از دور به پنجره افتاد دویدم قفل در رو باز کردم ماشین رسید و خانم پیاده شد و گفت ترسیدی ؟ گفتم نه خانم خوبم شما چی خسته شدین ؟ گفت وای وای خسته که نگو بدنم خرد و خمیر شده دست خانم رو گرفتم ولی نریمان رفت به طرف ساختمون کارگری فورا طرحم رو برداشتم و گرفتم جلوی چشمش و گفتم اگر بد شده بهم نگین عصاشو سه بار زد زمین و به راهش ادامه داد و گفت تموم شد می دونستم تو دیگه افتادی توی این کار من حتم داشتم می دونستم که تو از پس این کار بر میای خوب شده بده به نریمان تا بسازنش با خوشحالی و ذوقی که داشتم.کارای خانم رو انجام دادم قرص هاشو خورد و رفت توی تخت پرسیدم می خواین براتون چیزی بخونم ؟ گفت نه بابا خسته ام راستی یادت باشه به نریمان بگم چند تا کتاب خوب برام بخره الان می خوام بخوابم توی راه همش چرت می زدم.شالیزار نموند تا ما بیایم ؟ تنهات گذاشت ؟ حالا فردا حسابشو می رسم , گفتم :خودم گفتم بره چون نمی ترسیدم سهیلا خانم نیومد ؟ گفت رسوندیمش در خونه اش نریمان هم حوصله داره به خدا چراغ رو خاموش کن از اتاق خانم که رفتم به پذیرایی طرحم رو دیدم که دست نریمانه و داره نگاه می کنه از دور گفتم تو رو خدا اگر بده بهم نگو طاقتشو ندارم خندید و گفت چیه انتظار داری بگم خوبه ؟ دروغ بگم ؟ گفتم وای نه خانم پسندید واقعا خوب نشده ؟ فکر نمی کردم از همه ی طرح هام اینو بیشتر دوست داشتم گفت اولین دست مزدت رو از طراحی گرفتی خانم پریماه.صفایی طرح شما قبول شد می فرستم برای ساخت تو عالی هستی پریماه قدر خودت رو بدون از خوشحالی پریدم بالا و دستهامو زدم بهم و بعد گرفتم روی صورتم و با ناباوری خم شدم و گفتم خدایا شکرت گفت حالا برو آماده شو فردا راه میفتیم بریم گرگان گفتم واقعا میریم ؟ خواهر که رفت خونه اش خانم تنها میمونه گفت الان رفتم به احمدی گفتم صبح میره دنبالش و میاد بعد ما میریم گفتم نریمان خیلی ازت ممنونم نمی دونم چطوری جبران کنم گفت اولا تو قبلا جبران کردی بعدام ما دوستیم مگه نه ؟ راستی پریماه ..هیچی ولش کن بعدا بهت میگم من دیگه میرم بخوابم صبح روز بعدبا ذوق رفتن به گرگان بیدار شدم اول رفتم سراغ خانم که کمکش کنم اوقاتش تلخ بود نمی دونم واقعا دلم می خواست یا داشتم چاخانش می کردم که از رفتنم ناراحت نباشه برای اولین بار همینطور که توی تخت نشسته بود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم اگر شما ناراحت باشین نمیرم بهتون قول میدم فقط بهم بگین گفت نه برو خواهرت زاییده نمیشه تو نباشی ولی تو هر وقت می خوای ازم دور بشی من اوقاتم تلخ میشه از همون اولی که اومدی همینطور بودم ربطی به الان نداره می دونم نریمان بیشتر می خواد بچه های سهیلا رو ببره و بگردونه من اخلاقشو می دونم خب اون طفل معصوم ها هم گناه دارن براشون خوبه برو به امید خدا زود برگرد. تا خانم صبحانه خورد و من قرص هاشو دادم احمدی خواهر رو آورد ما راه افتادیم ماشین نزدیک ساختمون کارگری پارک شده بود نریمان به خواهر گفت شما برو من مراقب بچه ها هستم نگران نباشین نزارین مامان بزرگ بیاد ببینه سرشو گرم کن اونجا متوجه نشدم که منظور نریمان چی بوده اما به ماشین که نزدیک شدم منظره ی بدی دیدم که خیلی منو ناراحت کرد.آهو جلو نشسته بود و پرستو و سلمان عقب. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان بزرگم تعريف ميكرد اون زمان هاى قديم اين شكلى نبود كه پاييز ميشه تنگ غروبى دلت ميخواد از غصه بتركه. پاييزاش يه شكل ديگه بوده. شبا ميشستيم دور هم انار خوردن گل ميگفتيم، گل ميشنفتيم.اون موقع ها شادى ها و خوشى هامونو با هم دون ميكرديم تو كاسه انار گلپر ميپاشيديم سرش ميخورديم و ميخنديديم. دلامون كه خوش بود پاييز نبود ديگه بهار ميشد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیا باور دارید که در زندگی هیچ چیزی اتفاقی نیست؟؟ هر چیزی به دلیلی روی میدهد. هر شخصی را که ملاقات می کنیم نقشی در زندگیمان خواهد داشت، چه آن نقش کوچک باشد چه بزرگ. برخی آزارمان خواهند داد، خیانت خواهند کرد و باعث گریه مان خواهند شد تا قوی تر و قوی تر شویم. برخی به ما درس می دهند، نه بخاطر اینکه تغییرمان دهند، بلکه به این دلیل که ما را متوجه اشتباهاتمان کنند و باعث ترقی و رشدمان گردند. و برخی بر ایمان الهام بخش خواهند بود و به ما عشق خواهند ورزید تا باعث خوشبختیمان شوند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفده موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا
و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مبادا مادر بزرگشون اونا رو ببینه و با دیدن من دستهاشون رو آوردن بالا که دست منو بگیرن این خوشحالی اونا از دیدن من و این معصومیتی که در وجود اونا بود حالم رو دگرگون کرد به محض اینکه راه افتادیم تازه من به این فکر افتادم که وقتی با اینا برم در خونه ی عمه چی بگم و چیکار باید بکنم ؟وقتی شنیدم که نریمان می خواد منو ببره گرگان به هیچ چیزی جز دیدن گلرو و پسرش فکر نکرده بودم و حالا که راه افتاده بودیم بشدت نگران بودم که چی پیش خواهد اومد و از اینکه سه تا بچه های خواهر حتی جرئت نداشتن که تا دم در عمارت بیان دلم گرفت و اگر ذوق و شوق سلمان برای بغل کردن من نبود شاید اشک به چشم میاوردم در حالیکه سلمان خودشو به من چسبونده بود و بوسم می کرد و آهو دستم رو گرفته و فشار می داد نخواستم حالم رو بفهمون پس مجبور بودم پاسخ محبت اونا رو مثل خودشون بدم گفتم چطوری قهرمان من؛ خوبی عزیزم ؟ گفت دلم برات تنگ شده بود نیومدی گفتم چون قرار بود با هم بریم مسافرت میومدم یکم کار داشتم عزیز دلم منم دلم برات تنگ شده بود نریمان بلند گفت خانم ها حاضرین ؟ راه بیفتیم ؟ و اونا در حالیکه سرشون رو زیر صندلی نگه داشته بودن با خوشحالی گفتن حاضریم از همون ابتدای راه سلمان در حالیکه خودشو انداخته بود روی پای من حرف می زد ومن فکرم در گیر این بود که وقتی رسیدیم گرگان چه خواهد شد تا یک مقدار از راه رو که رفتیم سرش کج شد و خوابش برد فورا سرشو گذاشتم روی پام و به پرستو نگاه کردم اونم خواب بود و آهو هم جلوی ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود هر سه تای اونا که صبح خیلی زود بیدار شده بودن با حرکت ماشین و گرمای نور خورشید که از پنجره می تابید به خواب رفته بودن نریمان از توی آینه منو نگاه کرد و پرسید پریماه تو بیداری ؟ گفتم آره گفت منم خوابم گرفته میشه حرف بزنیم ؟ گفتم البته چرا که نه ؟ من خوابم نمیاد گفت یادته یک چیزی می خواستم بهت بگم؟گفتم واقعا ؟یادم نیست حالا بگو این روزا اونقدر فکرم مشغوله که نمی دونم به کدومش فکر کنم به نظرم منم دارم مثل خانم فراموشی می گیرم حالا چی می خواستی بگی ؟ آه عمیقی با افسوس کشید و گفت نمی دونم این موضوع اصلا مهمه یا نه ولی حس بدی نسبت بهش دارم شاید اونقدر ها هم مهم نباشه ولی منو خیلی ناراحتم کرده و از فکرم بیرون نمیره راستش نمی تونم با کسی هم در میون بزارم آخه به نظر خودم مسخره و پیش پا افتاده اس ولی بازم ناراحتم با کنجکاوی پرسیدم بگو ببینم چی شده من بهت میگم که مهم بوده یا نه گفت تو از همه بهتر می دونی که چقدر ثریا رو دوست داشتم ولی انگار همش دروغ بود حالا دیگه بارو ندارم که اون منو به خاطر خودم دوست داشت وشاید کاراش تظاهر بوده من خیلی ساده و احمقم و از اینکه به این راحتی گول خوردم از خودم تعجب می کنم خیلی چیزا جلوی چشمم بود ولی من نمی دیدم گاهی می فهمیدم ولی نمی خواستم قبول کنم گفتم مگه چی شده ؟اتفاق تازه ای افتاده ؟ گفت خیلی چیزا من بهت نگفتم چون از خودم خجالت می کشیدم ولی الان دیگه مطمئنم که گول خوردم مثلا اینکه ثریا توی نامه ی خداحافظی به من نوشت که قبلا نامزد داشته به دل نگرفتم و حتی دلم براش سوخت و فکر کردم خجالت کشیده به من بگه آخه داشتن نامزد که گناهی نیست ولی حالا فهمیدم که قبل از این نامزدی هم حدود دوسال عقد کرده پسر داییش بوده و همون موقع ها همش توی بیمارستان بستری می شده که پسره طلاقش میده بعدا برای ثریا شناسنامه ی المثنی می گیرن وقتی ازش پرسیدم گفت گم کردم یعنی همش دروغ بود الان اصلا نمی دونم کدوم حرفش راست بوده چون این دروغ ها رو طوری می گفت که باورم می شد گفتم نریمان به خاطر خودتم شده دیگه این حرفا رو ول کن چرا بی خودی زیر و روش می کنی ؟ ثریا دستش از دنیا کوتاه شده نمی تونه برات توضیح بده تموم شد و رفت الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ نکنه می خوای برای یک همچین چیزا بشینی و غصه بخوری ؟ هر بود تموم شد گفت به اوراح خاک مادرم اگر از اول بهم می گفت اصلا برام مهم نبود ولی تو فکر کن چقدر بده که همه چیز رو از من پنهون کرده بودن من داشتم با کسی ازدواج می کردم که هیچی ازش نمی دونستم و اینطور که تازگی فهمیدم اون هنوزم پسر داییش رو می خواست اینو خواهرش بهم گفت البته می دونم چرا این کارو کرد برای اینکه من دل از ثریا بکنم و با اون ازدواج کنم اینا آدم های عجیبی هستن نمی دونم شاید از اولم به خاطر پول ثریا می خواست با من ازدواج کنه که مخارج عمل اونو بدم گفتم بی خودی فکر خیال نکن خودت میگی شاید، شایدم واقعاتو رو دوست داشت اینم متوجه نبودی ؟ خودت می گفتی که خیلی بهم علاقه دارین شک نکن بیشتر خودت رو عذاب میدی حالا دیگه گذشته ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب کمی با خودت، دلت و خدا خلوت کن؛ 🍂🌸 کمی فکر کن، روزت را مرور کن! ذهنت را، دلت را سبک کن و آرام بخواب...🍂🌸 شب‌تون بخیر🌙✨ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت 🌺مهم نیست 🌸امروز روز دیگریست 🌺قدری شادی با خود به خانه ببر 🌸راه خانه ات را که یاد گرفت 🌺فردا با پای خودش می آید ، شک نکن 🌸سلام صبحتون گلباران 🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رو دعوت میکنم به غرق شدن در خاطرات ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 4 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهجده و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مباد
گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و مادرش با من کردن اینو هر احمقی می فهمید ولی من نفهمیدم؛ پریماه باور کن به خاطر پول نیست ولی اونا هنوزم دست از سرم بر نمی دارن اومدن اثاث ثریا رو بردن پول کارگر و کامیون رو از من گرفتن تمام مخارج ثریا رو تا هفت من دادم ولی بعد از چند روز باباش یک صورت آورد طلافروشی و گذاشت جلوی من که باور کردنش برام خیلی سخت بودآخه اون دخترشون بود و من فقط نامزدش بودم پرا باید همچین کاری بکنن ؟ حالا من اون صورت رو به تو نشون میدم خودت قضاوت کن می خوام بدونی که چی میگم فکرشو بکن خرما پنج کیلو آرد و شکر و زعفرون و روغن که برای بچه شون حلوا درست کرده بودن و یک چیزای مسخره دیگه که از دیدنش آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم اگر تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ گفتم نمی دونم فکر می کنم اینا عزت نفس ندارن ؟حالا تو چیکار کردی ؟ گفت هیچی دادم بهش و با پر رویی گرفت و رفت ولی بازم تمام مخارج چهلم رو انداختن گردن من هنوز سر مزار بودیم که باز باباش یک لیست دیگه آورد داد به من و گفت پسرم سعی کردم زیاد توی خرج نیفتی ولی پریماه باورت نمیشه دویست نفر مهمون دعوت کرده بودن برای شام بدون اینکه با من مشورت کنن اومد و پولشو از من گرفت گفتم ای وای خب تو هیچی نگفتی ؟ می خواستی قبول نکنی که این همه ناراحت بشی گفت چی می گفتم سر خاک ثریا بودیم و مردم داشتن نگاه می کردن اما حسابی عصبانی شدم و همون جا پول رو بهش دادم ولی فورا مامان بزرگ و خواهر رو صدا کردم وسوار ماشین شدیم و دیگه توی مراسم نموندیم تازه با این کاراشون می خوان دختر دیگه شون رو به زور بدن به من. اگر به مامان بزرگ می گفتم دوندن شکن جوابشون رو می داد ولی بازم رعایت کردم اصلا از همون اول که با ثریا نامزد شدم می فهمیدم که یک طورایی دارن ازم سوءاستفاده می کنن ولی با دل و جون انجامش می دادم یک چیزی دیگه بهت بگم اما فکر نکنی آدم پستی هستم این چیزا کم کم روی دلم مونده و داره اذیتم می کنه یک روز مادرش منو کشید کنار و گفت پسرم من نمی تونم فرشی بخرم که شایسته ی خونه ی تو باشه چیکار کنم ؟ گفتم خودم این کارو می کنم نگران نباشین گفت پس قربونت برم یک طوری بیار بنداز که مردم فکر کنن جهاز ثریاست گفتم باشه روی چشمم رفتم دوتا فرش ابریشم بافت خریدم وانداختم توی خونه خانم هر دو تا رو با جهاز ثریا برداشت و برد وقتی پرسیدم مادرش معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه کردن و اون نفهمیده که کی گذاشتن توی کامیون و بهم گفت پس میده ولی نداد منم دیگه روم نشد سراغشو بگیرم گفتم پس شما که از سر خاک ازشون جدا شدین چرا اینقدر دیر اومدین عمارت ؟ گفت از اونجا رفتیم ناهار خوردیم و بعدم یک سر به طلا فروشی زدیم خرید کردیم برای اومدن بچه ها آخه مامان بزرگ خیلی وقت بود می خواست یک سرکشی بکنه بعدم رفتیم بیرون شام خوردیم و تا خواهر رو رسوندم دیر شد.نریمان خم شد و از توی داشبورت دوتا جعبه کوچک بیرون آورد و طرف من گرفت و ادامه داد بگیر خوب شد یادم افتاد گرفتم و پرسیدم اینا چیه ؟ گفت مگه نباید رو نمایی ببری برای بچه ی خواهرت بدون اینکه بازش کنم گفتم نه قبول نمی کنم یعنی چی ؟ این کارا چیه می کنی ؟ ببین تو خودت به همه رو میدی که ازت سوءاستفاده کنن بشین سرجات دیگه اصلا تو چرا باید به فکر رو نمایی بچه ی خواهر من باشی ؟ خب اگر فردا منم ازت سوءاستفاده کردم تقصیر خودته اینا رو بگیر من نمی خوام بگیر دیگه من خودم یک فکری می کنم گفت شلوغش نکن اول گوش کن ببین چی میگم یک ,واِن یکاد, برات آوردم که بدی پسر خواهرت برای دستمزد طرحی که کشیدی اون یکی هم یک دونه سکه از طرف من و مامان بزرگ و خواهر باور کن ایده ی مامان بزرگ بود اون یادم انداخت من اینقدر ها هم حواسم جمع نیست گفتم دروغ میگی من می دونم چون قبل از اینکه طرح منو ببینی اینا رو آوردی تازه تو حواست به همه چیز هست حالا هر چی من قبول نمی کنم نریمان همه ی مردم از آدم های خوب سوءاستفاده می کنن.حالا که فکرشو میکنم می ببینم خودت به خانواده ی ثریا رو دادی که جرئت کنن برات لیست بیارن ولی من تو رو می شناسم دوست ندارم هدیه ای که نمی تونم جبران کنم رو ازت بگیرم خندید و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت تو چرا اینقدر سر سختی؟بهت گفتم تو قبلا جبران کردی الان طراح من شدی و این کم چیزی نیست تازه داری از مامان بزرگ مراقبت می کنی اونم توی عمارتی که دور افتاده اس اینم برای من خیلی با ارزشه و کم نیست من باید برای تو جبران کنم حالا بازش کن ببین می پسندی ؟باور کن پیشنهاد مامان بزرگ بود وقتی برگشتی ازش بپرس می فهمی که راست گفتم بزار توی کیفت قابلشونداره واِن یکاد روهم اگر دلت می خواد از حقوقت کم می کنم ولی خب باید دستمزد تو رو برای طرح بدم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ برگ سیر ✅ تخم مرغ ✅ نمک ✅ فلفل زردچوبه ✅ برنج بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی امین قدیم.mp3
11.58M
📝 اینجوری نرو میکشی منو... 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از اینا داشتی؟ ما بهش میگفتیم خط کش شابلونی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونوزده گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و
هر طوری تو راحتی دیگه حرفی نزدم و بدون اینکه در جعبه ها رو باز کنم گذاشتم توی کیفم اما خدا می دونه که چقدر این کارش برام ارزش داشت اون هر روز یک طوری غافلگیرم می کرد و اونقدر بی منت این کارو انجام می داد که نمی تونستم حرفی بزنم نریمان یک جای خوش آب و هوا و سبز کنار یک رودخونه نگه داشت خواهر کلی برامون خوراکی گذشته بود با یک فلاسک پر از چای داغ هوا ابری بود و بارون خیلی ریزی می بارید ولی ما پیاده شدیم و پرستو برای همه چای ریخت که توی اون هوای سرد خیلی بهمون چسبید نمی تونم تعریف کنم که چقدر اونجا بهمون خوش گذشت نریمان دوباره بچه شده بود و همپای سلمان و آهو بازی می کرد و منو پرستو دست همدیگر رو گرفتیم و تا لب آب رفتیم هوا بشدت سرد بود ولی من اصلا احساس نمی کردم که ذوقی وصف ناپذیر از این سفر داشتم که وجودم رو گرم کرده بود گهگاهی یادم میومد که چند بار با آقاجونم این راه رو رفته بودم ولی هر بار که یادش می افتادم سعی می کردم خودمو ناراحت نکنم انگار نریمان بهم حس امنیت می داد همون احساسی که مدت هاازم گرفته شده بود پرستو گفت پریماه شنیدم داری برای نریمان طراحی می کنی منم خیلی دلم می خواد ولی خب دستم یاری نمیده گفتم دست چپت که خوبه با اون بکش گفت اونم تنبله زیاد اهل کار نیست گفتم نقاشی بلدی ؟گفتم زیاد نکشیدم ولی دوست دارم گفتم باشه من هر چی یاد گرفتم به تو یاد میدم با هم کار می کنیم خنده ی تلخی زد و گفت نمیشه فکر نکنم دوست داشتن با انجام دادن یک کار فرق داره می خواستم قالی بافی یاد بگیرم ولی نتونستم یعنی نشد دیگه تازه من کجا تو رو می ببینم که با هم کار کنیم ؟ گفتم بهت قول میدم اون روزم می رسه تو فقط سعی کن بیشتر نقاشی بکشی تا دستت راه بیفته منم به قولم عمل می کنم بدون مقدمه بهم نگاه کرد و گفت پریماه نریمان تو رو دوست داره یک لحظه موندم که نکنه حرفی به پرستو زده باشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم آره ما دوست هستیم همین چیزی بین ما نیست باور کن آخه من دیگه مجبور بودم ثریا فوت کرده بود منم آقاجونم برای همین یک وقت ها درد دل می کنیم می دونم که دوستی زن و مرد خیلی درست نیست ولی خودت می دونی که نریمان ثریا رو دوست داره و هنوزم فراموشش نکرده منم دلم جای دیگه اس گفت به نظرمن که اینطوری نیست تو رو نمی دونم ولی نریمان خیلی به تو توجه داره وقتی پیش ماست همش از تو حرف می زنه من اینو می فهمم باور کن اون به من چیزی نگفته اما مامانم هم اینو فهمیده ولی خواهش می کنم اینو از من نشنیده بگیر دستپاچه شدم و گفتم نه اینطور نیست باور کن ما وقتی با هم حرف می زنیم اون از ثریا میگه و من از پسر عموم می دونی چی میگم ؟ گفت می دونم اینا همش حرفه شما می خواین با هم حرف بزنین چیزی برای گفتن ندارین اینا رو بهانه می کنین من نریمان رو می شناسم وقتی از تو حرف می زنه حالتش عوض میشه گفتم تو رو خدا پرستو این حرف رو جایی نزن قسم می خورم که بین ما هیچی نیست و نخواهد بود خواهش می کنم بزار من کار طراحی رو یاد بگیرم و از عمارت برم دلم نمی خواد از این حرفا پشت سر من و نریمان باشه خندید و دستم رو محکمتر فشار داد و گفت تو قول بده از پیش ما نری منم ژیپ دهنم رو می کشم باشه نمیگم به جونم مامانم فقط به تو گفتم حتی به نریمان هم حرفی نزدم می دونم که خوب نیست چرا باید بگم ؟ که نریمان از پشت سرمون گفت چند میدین تا هر دو تای شما رو نندازم توی رودخونه و مثل بچه ها قاه قاه خندید برگشتم و نگاهش کرد اونم نگاهش روی من بود لبخندی بین ما رد و بدل شد که حس نزدیکی و آشنایی نسبت بهش داشتم ولی نه اون چیزی که پرستو می گفت نه این درست نیست بین من و نریمان هیچ حسی جز دوستی وجود نداره اون با همون لبخند ادامه داد بیاین دیگه چرا وایسادین ؟ داره بارون تند میشه زود باشین بیاین سوار شین به شب نخوریم بهتره وقتی دوباره راه افتادیم بارونِ نم نم تند شد و با یک آهنگی که نریمان گذاشته بود سرمون تا گرگان گرم شد حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم به گرگان در حالیکه اونقدر بهمون خوش گذشته بود که اصلا مسافت رو احساس نکردم آدرس خونه رو دادم و نریمان پرسون پرسون منو می برد در خونه ی عمه.یک خونه توی کوچه پس کوچه های باریک و خاکی که حالا با بارون اون روز پر از چاله های پر آب بود و نریمان جلوی در آهنی نرده ای که به دیوار جلوی حیاط با بلوک های سیمانی چسبیده بود نگه داشت و پرسید همینجاست ؟ گفتم آره خوش اومدین بیاین پایین من زودتر برم و بهشون بگم که مهمون داریم.نریمان با تعجب پرسید ما کجا بیایم؟گفتم خب بیان خونه ی عمه ی من دیگه پس کجا می خواین برین ؟ خندید و گفت ممنون ولی نه تو برو راحت باش من فردا ساعت چهار بعد از ظهر میام دنیالت که برگردیم تهران خوبه دیگه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم نه نمیشه خواهش می کنم تعارف نکنین بچه ها خسته شدن بیان پایین عمه ی من آدم مهمون نوازیه گفت نه پریماه تعارف نمی کنم معلومه که مهمون نوازن می دونم ولی من به بچه ها قول دادم ببرمشون دریا رو ببینن همون طرفا جا می گیریم تو نگران نباش می خوایم خیلی خوش بگذرونیم جای توام خالی حالا برو سلام ما رو برسون گفتم خب اقلا بیاین یک خستگی در کنین گفت نه دیگه شب شده و دیر میشه بارونم که میاد بهتره ما بریم از بچه ها خداحافظی کردم و نریمان راه افتاد اما در خونه رو نزدم تا نریمان دور شد نمی دونم چرا با همه ی ذوق و شوقی که برای دیدن گلرو داشتم مدتی ایستادم و به دور شدنش نگاه کردم.بارون می خورد به صورتم وحس عجیبی داشتم سرمو رو به آسمون کردم و گفتم خدایا تو داری با من چیکار می کنی من چم شده ؟ خدایا یک ذره آرامش می خوام همین و به همون حالت موندم تا سردم شد با یکم هل دادن در باز شد و وارد حیاط شدم اولین کسی که منو دید هدیه دختر عمه ام بود که فریاد زد زن دایی ؟ زن دایی ؟ پریماه اومده و هنوز من به ساختمون نرسیده بودم که همشون رو توی حیاط زیر بارون دیدم و اولین نفری که بهم رسید مامانم بود که از خوشحالی گریه می کرد ساکم رو گرفت و بغلم کرد بعد از اینکه با یکی یکی رو بوسی کردم و وارد ساختمون شدم گلرو رو با چشمی از شوق گریون دیدم که پسرش رو بغل کرده بود و به استقبالم ایستاده بود دیدن خواهرم که با یک بچه توی بغلش منو نگاه می کرد همه ی فکر و خیال های جور و واجور رو از سرم برد و دنیا در وجود اون نفر برام خلاصه شد خواهرم که سالها با هم زندگی کرده بودیم و خاطرات مشترکی از پدرمون داشتیم حالا پسری داشت که من خاله ی اون می شدم می تونم بگم لذت بغل کردن بچه ی خواهر کم از بدینا آوردن بچه ی خودآدم نیست اونقدر عاشقش بودم که ساعت ها کنارش نشستم و تماشاش کردم و بازم سیر نمی شدم خانجون ذوق زده ازم پرسید با چی اومدی مادر؟اتوبوس ؟ خونه روبلد بودی ؟یک لحظه مردد شدم ولی می دونستم که فردا که نریمان بیاد دنبالم همه می فهمن که با چه کسی اومدم این بود که گفتم نه خانجون واقعا یک معجزه اتفاق افتاد نه اینکه خیلی دلم می خواست بیام و پیش شما باشم خدا کمکم کرد آقای سالارزاده گفت که می خواد بچه های عمه اش رو ببره دریا رو نشونشون بده سهیلا خانم دوتا دختر داره و یک پسر کوچک که هر سه ی اونا یکم مشکل حرکتی دارن برای همین تا حالا دریا نرفتن منم اینو که شنیدم معطل نکردم و ازش خواهش کردم منم با خودشون بیارن مرد خوبیه قبول کرد و تا اینجا منو رسوند منتها فردا باید برگردم چون اونا می خوان برن تهران کار دارن خب منم باید برم مامان گفت نه تو رو خدا نرو مادر من خودم تلفن می کنم اجازه ی تو رو می گیریم اصلا با آقای سالارزاده حرف می زنم و چند روز دیگه بمون بچه رو که حموم بردیم با هم بر می گردیم تهران فوقش اینه که مزدت رو نمیدن گفتم نمیشه مامان خانم تنهاس و الان مونس اون منم نمی خوام بهانه ای دستشون بدم که ازم ناراضی باشن فعلا به پولش احتیاج داریم عمه یک سینی چای گذاشت وسط اتاق و چهار زانو نشست و با حالت خاصی که معلوم می شد در گفتن اون حرف تردید داره پرسید پریماه ؟ عمه جون تو اونجا چیکار می کنی من واقعا می خوام بدونم حرفای حشمت راسته ؟ بر آشفته شدم و قلبم به یک باره درد گرفت و تا خواستم حرفی بزنم خانجون با ناراحتی گفت حشمت غلط کرده با هر کس که خبر آورده ببینم تو از کی تا حالا به حرفای حشمت گوش می کنی ؟ اصلا کی تو اونو دیدی ؟ به چه حقی باهاش رابطه داری ؟ مگه خبر نداشتی که دشمن خونی ما شده ؟ عمه رنگش پریده بود و گفت نه به خدا من کاری باهاش نداشتم گلرو خبر داره گفتم اشکال نداره خانجون بزارین من خودم برای عمه توضیح میدم راستشو از خودم بشنوین اگر بهتون گفته من کلفتی می کنم دروغ میگه اگر گفته زیر سرم بلند شده بازم دروغ گفته عمه گفت وای ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم فدات بشم پریماه جان من چون دوستت دارم به خاطرت ناراحت شدم تو رو خدا به دل نگیر قصد بدی نداشتم مامان گفت هیچکس قصد بدی نداره ولی همه دست به دست هم دادن و بچه ی منو آزار میدن ولش کنین تو رو خدا باز این بچه از راه رسید ؟ تو رو امام رضا بگو الان وقتش بود ؟ چرا این حرفارو پیش کشیدی ؟ نمی دونم چرا هر وقت این بچه از راه می رسه این حرفا شروع میشه گفتم اجازه بدین مامان عمه ؟می دونم شما نمی خواین منو ناراحت کنین و منم از شما گله ای ندارم الان زن عمو توی فامیل همین ها رو چو انداخته واقعا نمی دونم چرا قصد داره این همه منو خراب کنه باشه واگذارش می کنم به خدا ولی شما ها باید بدونین که من چیکار می کنم.گلرو با عصبانیت گفت نمی خواد خواهر توضیح بدی به کسی چه مربوط مگه نون و آب ما رو میدن ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این اسباب بازی لاکچری رو کیا داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود. زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم. یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است. دو ونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟ مرد می‌گوید: بله کاملاً همینطور است. دو ونسنزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f