eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪم ڪم فضٰاے عَرش‎•ڪه تاریڪ مےشود وقٺـِ غروبـِ •فاطمـہ نزدیڪ مےشود😭 🥀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو اینجوری منو نده عذاب😭 بری از پیشم میشم خونه خراب💔 🏴 ◼ 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصت من جدی هستم گفت منم جدییم الان خاکستریه اما آخه تو چ
خانم رو بلند کردم و ادامه داد برو سارا رو صدا کن با اون میرم گفتم چشم خانم و دویدم توی پذیرایی و گفتم سارا خانم بیاین خانم حالش خوبه می خوان برن حمام همه چیز رو یادشونه تا اومدم برگردم نریمان از پله ها اومد پایین پرسید چی شده مامان بزرگ حالش خوبه ؟گفتم آره نگران نباش اون روز بعد از ناهار نریمان و نادر و کامی از عمارت رفتن به کالری و منم توی اتاقم طرح می کشیدم ولی فکرم مدام این طرف و اون طرف پرسه می زد انگار یک بار دیگه داشتم اتفاقاتی که برام افتاده بود مرور می کردم من نمی دونستم واقعا کار درستی می کنم یا نه ولی اینو فهمیده بودم که دیگه توان جدا شدن از نریمان رو ندارم و حتی دیگه برام مهم هم نبود که ثریا رو فراموش کرده باشه یا نه طرفای غروب بود که با خانم و سارا خانم توی پذیرایی نشسته بودیم سارا خانم قهوه درست کرده بود و خانم با لذت می خورد و در مورد زن گرفتن آقای سالارزاده حرف می زدن و منم کنار خانم نشسته بودم اما می فهمیدم که یکی در میون چیزایی میگه که مرتب محسن رو جای کمال می زاره مثلا در جواب سارا خانم که می گفت من با محسن حرف می زنم نمی زارم این اشتباه رو بکنه گفت تو فکر می کنی من حرف نزدم صد بار گفتم کمال این کارو نکن زندگی همه ی ما رو نابود می کنی خودتم به نوایی نمی رسی اما کو گوش شنوا من و سارا خانم می فهمیدیم که هنوز حال خانم جا نیومده ولی ظاهرا خوب بود که صدای ماشین شنیدیم و سارا خانم فنجون قهوه رو گذاشت روی میز و بلند شد و گفت وای مادر به نظرم محسن اومده من فورا بلند شدم که برم به اتاقم خانم گفت کجا میری ؟گفتم میرم توی اتاقم شما کاری دارین ؟ گفت آره بشین سرجات همین جا باش از اونجایی که فکر می کردم حالش زیاد خوب نیست بدون اعتراض نشستم ولی حدس می زدم که خانم برخورد خوبی با اون نداره و ترجیح می دادم نباشم.گفتم خانم می مونم به شرط اینکه آروم باشین و دعوا نکنین گفت صد بار بهت گفتم برای من تعین تکلیف نکن سارا خانم گفت راست میگه مادر شما اصلا کار نداشته باش من خودم باهاش حرف می زنم خاطرتون جمع باشه من نمی زارم اون دختر رو بگیره پس شما آروم باش آقای سالارزاده با دو تا جعبه شیرینی و چند تا پاکت که میوه و آجیل بود وارد اتاق شد و گفت پریماه جون بیا کمک اینا رو بده به شالیزار بزاره توی ظرف بیاره سلام مادر چطوری قربونت برم سارا خوبی خواهر در حالیکه پاکت ها رو ازش می گرفتم گفتم سلام یک لحظه با خودم فکر کردم یعنی این مرد پدر شوهر من میشه ؟ وای خدایا دارم چیکار می کنم ؟ بعد از این تمام مشکلاتش مال منم هست از این فکر پشتم لرزید جعبه های شیرینی رو گذاشتم روی میز و بقیه رو بردم توی آشپزخونه شالیزار داشت شام رو آماده می کرد گفتم شالیزار عزیزم یک چای برای آقای سالارزاده بریز و این میوه ها رو بشور منم اینا رو می ریزم توی ظرف می برم ولی خیلی آهسته این کار رو کردم تا دیر تر برگردم به اتاق وقتی با چند تا چای و یک ظرف آجیل برگشتم آقای سالارزاده داشت می گفت شما ها چیکار دارین به من ؟ خودم می دونم دارم چیکار می کنم اصلا به هیچ کدوم شما کار ندارم بیچاره نیلوفر نه عروسی می خواد نه مراسم با اون رفتاری که اونشب شما ها باهاش کردین اونم دیگه نمی خواد شما ها رو ببینه پس میرم دنبال زندگیم من فکر کردم شما ها از تنهایی من ناراحتین خوشحال میشین که ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم مثلا مادر و خواهر من هستین خانم گفت تو ما رو احمق فرض کردی ؟ مادر تو هستم که اگر اشتباه کردی بهت بگم این دختر جوونه فردا تو پیر میشی و اون هنوز شور و نشاط جوونی داره اونوقت می فهمی که من چی بهت گفتم و دیگه فایده ای نداره و کار از کار گذشته یادت نیست اون زنیکه با بابات چیکار کرد ؟ اومد پیش من زار زار گریه می کرد مچ اونو با کسی گرفته بود در حالیکه کمال پیر نبود نکن بچه هر چیزی توی این دنیا حساب و کتاب داره و تو برای این اشتباهت تقاص بدی پس میدی برو یک زن پیدا کن که اقلا ده سال از تو کوچکتر باشه.من روی چشمم میام و در هرکاری از دستم بر میاد برات می کنم حتی میگم نریمان بیشتر بهت برسه تا سرشکسته نشی ولی این دختر به درد تو نمی خوره چای رو گذاشتم روی میز و رفتم به شالیزار کمک کنم واقعا دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم همینطور که از در بیرون می رفتم شنیدم که سارا خانم گفت داداش بیا یک مدت فرانسه پیش من از سرت بیفته مادر راست میگه منم صلاح نمی دونم ..حدود یک ساعت طول کشید که توی آشپزخونه بودم سیب زمینی ها رو پوست کندم و خودم سرخ کردم ظرف های ترشی و ماست رو آماده کردم بعد رفتم به اتاقم و پالتوم رو پوشیدم و از در ایوون رفتم بیرون تا چراغ های باغ رو روشن کنم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســــــلام دوستان عزیز ✋ صبح زیبایتان آڪندہ از شـادے هـاے بے پایان عمرتان جاویـدان امیـــــدوارم زیبـاترین لبخندها برلبانتان بالاترین دست‌ها نگهبانتان قشنگترین چشمها بدرقۂ راهتان 🙏❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه کمی حرف بزن علی نمیره😭 🎵 حرف رفتن نزن علی می‌ میره💔 🎤 حاج مهدی_رسولی 🏴 ◼ 🏴
شهادت حضرت زهرا(س)تسلیت... - @mer30tv.mp3
5.06M
صبح 15 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتویک خانم رو بلند کردم و ادامه داد برو سارا رو صدا کن با
به نریمان فکر کردم و به اینکه چقدر بهش وابسته شدم و با همه ی مشکلاتی که داشت حاضر بودم برای همیشه باهاش زندگی کنم و این حس قشنگی بود که بعد از مدت ها احساس آرامش کردم همینطور که ایستاده بودم دونه های برف رو دیدم که آروم شروع کردن به باریدن دستهامو باز کردم و منتظر شدم اون دونه ها روی دستم بشینن که یک مرتبه صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه ؟خیلی سریع گفتم بله گفت تو از بیرون سیر نمیشی ؟ بیا هوا خیلی سرده گفتم داره برف میاد گفت آره تو میون این مه مثل قاب نقاشی شدی چند دقیقه هست که بهت نگاه می کنم رفتم به طرف ایوون و گفتم بد کاری کردی تو کی اومدی اصلا نفهمیدم گفت تازه اومدم اول اومدم سراغ تو برات یک خبر خوب دارم ولی الان بهت نمیگم از کنارش رد شدم و وارد راهرو شدیم و در رو بستم تا اومدم بپرسم خبرت چیه بهم بگو صدای داد و هوار از پذیرایی بلند شد نریمان هراسون و با عجله رفت ببینه چه خبره.من توی راهرو ایستادم ولی دلم شور افتاد وطاقت نیاوردم ومی خواستم ببینم چی شده تا دم در رفتم وصدای آقای سالارزاده رو شنیدم که داد می زد به تو چه نادر نه می خوام ببینم اصلا به تو چه مربوط ؟ اینجایی؟ یا من سر بار توام ؟ آخه نمی فهمم من بابای توام یا تو بابا ی من ؟ حالا من باید از تو حرف شنوی داشته باشم ؟ سارا خانم با نگرانی گفت محسن هیس بسه دیگه نمی ببینی مادر حالش خوب نیست آروم باش یکم منطقی فکر کن نادر که حرف بدی نزد اصلا هر کس هر چی میگه به خاطر خودته نادر گفت ول کنین عمه ما که همه می دونیم بالاخره کار خودشو می کنه چه فایده ای داره جر و بحث کردن ؟ نریمان گفت خب داداش تو که می دونی چرا بحث می کنی ؟ خواهش می کنم دخالت نکن با من بیا بریم یکم هوا بخوریم بیا دیگه آقای سالارزاده با فریاد و عصبانیت گفت سارا ؟ حرف بدی نزد ؟من باباشم اون حق نداره اینطوری به من تحکم کنه مرتیکه به من میگه حق نداری زن بگیری به اون چه که به کار من دخالت می کنه ؟سارا خانم گفت ای بابا محسن بسه دیگه داد نزن تو می خوای زن بگیری به بچه هات مربوط نیست ؟ اینا آدم نیستن ؟ یک عمر ولشون کردی به امان خدا حالا دیگه باید براشون پدری کنی ای بابا هر چی باهات راه میام تو حرف خودت رو می زنی گفت زن گرفتن من به پدری کردن چه ربطی داره والله به خدا قسم من به خاطر اینا تا حالا زن نگرفتم حالا دیگه می خوام زندگی کنم یک همدم و مونس می خوام این که گذاشته رفته نریمان هم هفته ای یکبار اونم چطور چیزی بشه بیاد خونه نادر گفت نیست که تا حالا نشستی و دست از پا خطا نکردی ؟ حالا به فکر زن گرفتن افتادی خوبه که همه ی ما از کثافت کاری های شما خبر داریم سالارزاده گفت نادر درست با من حرف بزن یک کاری نکن بیشتر از این رومون بهم باز بشه صدای عصای خانم رو که محکم می کوبید زمین شنیدم و داد زد گفت همه تون خفه بشین ببینم محسن تو الان چی می خوای از جون ما ؟ مگه نمی خوای زن بگیری ؟ خب ما هم موافق نیستیم نمی تونی بهمون زور بگی پس برو دنبال کارت هر کاری دلت می خواد بکن و به ما هم نگو نه تو به کار ما کار داشته باش نه ما به کار تو از الان به بعد پسر من نیستی اون که بابات بود بیرونش کردم و رفت ذلیل و خوار برگشت تو که دیگه جای خود داری برو ولی روزی که پشیمون شدی و فهمیدی که هم به خودت بد کردی و هم به اون دختر پاتو اینجا نزار اصلا اومدی اینجا برای چی تو نه دلت برای بچه هات تنگ میشه نه خواهرت که دو روز اومده و میره و معلوم نیست دوباره کی اونو ببینی یک ملاحظه می کردی این چند روز تموم بشه نتونستی صبر کنی چون عقل توی گله ات نیست در حالیکه می دونستی ما نظرمون چیه اومدی که فقط حرفت رو به کرسی بشونی گفت آخه مادر من شما از کجا می دونی که زندگی منم مثل بابام میشه نیلوفر فرق داره خیلی دختر خوبیه بزار با شما آشنا بشه اگر گفتی نه قبول می کنم سارا خانم گفت محسن جان قربونت برم خب دختر خوبیه برو بگیر ولی به مادر کار نداشته باش نمی ببینی حال درست و درمونی نداره ؟ سالارزاده گفت خب من که نمی تونم تنهایی برم خواستگاری این بدبخت مادر و پدر داره خانواده داره چغندر که نیست برم وردارم و بیام خانم گفت آهان پس تو می خوای از ما استفاده کنی که با دست های خودمون تو رو بندازیم توی آتیش نه مادر این خبرا نیست خودت می دونی ما هیچ دخالتی نمی کنیم. الان پسرت می خواد زن بگیره به جای اینکه یک کلام ازش بپرسی حالت چطوره مثل همیشه منم منم می زنی متاسفم برات متاسفم برای این دوتا دسته گلی که خدا بهت داد و قدرشون رو ندونستی سالارزاده پرسید کی می خواد عروسی کنه نادر که زن داره و نریمان که تازه نامزدش مرده ؟ سارا خانم جواب داد نریمان می خواد ازدواج کنه خبر داری ؟گوش هام تیز شده بودن و قلبم بشدت به سینه ام می کوبید ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ سبزی معطر ✅ گوشت تیکه ای گوساله ✅ یک عدد پیاز ✅ گردو (یک مشت آسیاب شده) ✅ آب انار به ذائقه ✅ رب انار یک قاشق ✅ نمک زردچوبه فلفل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسن عطایی.mp3
4.47M
📝 خط امان فاطمه... 🎤 کربلایی_حسن_عطایی 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز همه‌ی فرشته ها می‌گریند شمس و قمر و ارض و سما می‌گریند از بغصِ گلوی هر چه هستی پیداست در سوگِ حضرت زهرا(س) می‌گریند! 💔 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتودو به نریمان فکر کردم و به اینکه چقدر بهش وابسته شدم و
آروم پرسید با کی ؟ چرا من خبر ندارم ؟ همینه دیگه خودشون منو غریبه فرض می کنن و تقصیر ها رو میندازن گردن من یکم سکوت شد و کامی باز با خنده گفت نریمان دلش برای پریماه رفته و می خواد باهاش ازدواج کنه سالارزاده در حالیکه می شد تعجب رو توی صداش شنید گفت همین پریماه که برای شما کار می کنه خانم با تندی گفت چرا اینطوری میگی من از اولم پریماه رو اینجا نگه داشتم که یک روز عروسم بشه تو حرفی داری.گفت نمی دونم ولی تا همین دیروز داشت برای ثریا گریه و زاری می کرد چطوری شد که یک مرتبه تصمیم گرفت با این دختره ازدواج کنه ؟خب برای همین خونه نمی اومدی ؟ سرت گرم بود؟اونوقت از من ایراد می گیرین نریمان گفت بابا جون فدای اون سرت بشم که یک سر داری هزار تا سودا یک دل داری زیبا هر چی می ببینی می خوای شما کی به حرفای من گوش دادین که بهتون بگم جریان چی بوده ازم گله داری چرا نمیام خونه ؟ منم بهانه میارم کار دارم ولی من کی اومدم خونه و شما تنها بودین؟همیشه یک مشت آدم مفت خور دورتون جمع میشن و خوش میگذرونین هیچوقت ازم پرسیدین حالت چطوره ؟ من از بوی سیگار و مشروب حالم بهم می خوره اون خونه بو گرفته حتی به تختم هم اعتمادی ندارم که تمیز باشه چون شما مهمون هاتون رو می فرستین توی تخت من بخوابن نه بابا من آدم بی وجدانی نیستم تمام بچگیم رو اینجا زندگی کردم من به خاطر کارای شما بود که نمی اومدم خونه شب هایی که من عزادار بودم شما و دوستانتون تا صبح می زدین و می رقصیدین یکبار به فکر دل من بودین حالا اگر به روتون نیاوردم طلبکار نشین من می خوام با پریماه ازدواج کنم به تایید مامان بزرگ و خواهر و عمه سارا و برادرم نادر که همه موافق هستن البته که به شما هم می گفتم و موافقت شما هم برام مهمه ولی نبودین شما به فکر زن گرفتن برای خودتون هستین دیگه نمی تونستم وایسم با سرعت رفتم به اتاقم و در رو بستم انگار همه چیز با سرعت میرفت جلو مثل ماشینی که توی سرازیری افتاده باشه و نشه کنترلش کرد کنترل این اوضاع هم از دست من خارج شده بود نفمهیدم آقای سالارزاده نظرش چی بود ولی اینو می دونستم که اثری هم در تصمیم نریمان نداره هر کدوم ما وقتی به حوادثی که پشت سر می زاریم نگاه کنیم متوجه ی چیدمان قشنگی از سختی ها و آسونی ها میشم که حتما راهی رو برامون باز کرده و ما رو به میسر تازه ای برده که باید طی می کردیم این بی خبری و ناآگاهی از آینده ست که ما رو به وحشت میندازه اونشب من با وجود اینکه به شالیزار کمک کردم تا شام رو آماده کنه از نریمان خواهش کردم سر میز حاضر نشم و اونم درکم کرد و اصلا از اتاقم بیرون نرفتم در حالیکه گهگاهی صدای جرو بحث اونا بالا می گرفت و از دور می شنیدم و روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم برف سنگینی باریده بود که فکر نمی کردم کسی بتونه از عمارت بیرون بره اتاقم سرد شده بود و انگار شالیزار فرصت نکرده بود همه ی بخاری ها رو نفت کنه ولی دیگه باید خودمو جمع و جور می کردم و با اعضا ی اون خونه روبرو می شدم لباسم رو عوض کردم یک بلوز پشمی یقه اسکی سبز با دامن مشکی پوشیدم موهامو پشت سرم بستم و رفتم سراغ خانم در زدم سارا خانم گفت بیا وارد شدم و سلام کردم خانم پست میز آینه دارش نشسته بود و ساراخانم داشت ناخن های اونو می گرفت جواب منو داد و گفت پریماه برو حاضر شو می خوایم بریم خونه ی سهیلا گفتم توی این برف ؟ گفت آره احمدی و قربان دارن به بچه ها کمک می کنن تا ماشین ها گرم بشه اگر نریم بچه ها خیلی ناراحت میشن. گفتم خانم چند تا طرح دارم باید آماده اش کنم اگر اجازه بدین من امروز با شما نیام سارا خانم گفت شنیدم بچه های خواهر خیلی تو رو دوست دارن گفتم من هم دوست شون دارم ولی امروز شما هستین دیگه من بعدا میرم خانم گفت اگر قول میدی برگشتیم طرح هات آماده باشه قبول می کنم بمون اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم نکنه به خاطر اینکه اجازه ندادم بری خونه ی خودتون ناراحت شدی ؟ گفتم نه خانم این چه حرفیه اصلا یکبار بهتون گفتم من از حرف شما هیچوقت ناراحت نمیشم باید احمق باشم که محبت های شما رو نبینم خندید و به سارا گفت همینطوری خودشو جا کرده سالی یکبار زبونش چرب وشیرین میشه بقیه ی سال داره گریه می کنه یا توی چشمش اشک جمع شده خندیدن هم خدا رو شکر بلد نیست نمی دونم چیه این پریماه رو من دوست دارم.واقعا خندم گرفت وگفتم آخه کی توی این خونه می خنده که من بخندم ؟ شما خودتون می خندین ؟ سارا خانم گفت ای قربون دهنت راست میگه به خدا چهار روز ما اومدیم همش دعواو مرافه بود یک خوشی توی این خونه نکردیم مادر بزارین ناخن های پاتون رو هم بگیرم گفت نمی خواد اونا رو تازه سهیلا گرفته گفتم بیا خانم حالا بهم بگین چرا نمی خندی ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ناخن هاتون رو من گرفتم نه سهیلا خانم گفت باشه جایزه اش مال تو و سه تایی خندیدم و با هم رفتیم سر میز صبحانه آقای سالارزاده قبل از همه اونجا نشسته بود سلام کردم این بار نگاهی خریدارانه به من انداخت چون همیشه از کنارم بی تفاوت مثل شالیزار رد می شد گفت سلام بیا اینجا نزدیک من بشین خانم گفت خدا بخیر کنه محسن حرفی نزنی که ناراحتش کنی گفت نه نه مگه نمیخواد عروس من بشه نباید باهاش حرف بزنم ؟نشستم کنارش و فورا پرسید چند سالته ؟ از لحن حرف زدنش خوشم نیومد و احساس کردم می خواد تحقیرم کنه و یک طورایی تلافی حرفای بقیه رو سر من خالی کنه تصمیم گرفتم این میدون رو بهش ندم با لحن آرومی گفتم تقریبا بیست سال گفت چرا می خوای زن نریمان بشی؟سارا خانم یک چای گذاشت جلوی من و گفت داداش ولش کن خواهش می کنم الان وقتش نیست دیر میشه باید بریم گفتم نه اجازه بدین من مشکلی ندارم جواب میدم ایشون حق دارن در همین موقع نریمان و نادر از بیرون اومدن در حالیکه روی سرشون برف نشسته بود به میز ناهارخوری نزدیک می شدن گفتم راستش خیلی مفصله آقای سالارزاده ماجراهای عجیبی پیش اومد که انشالله یک روز خودم براتون تعریف می کنم ولی خلاصه اش اینه که شما پسر خوبی بار آوردین دست تون درد نکنه نریمان خیلی نجیب با گذشت و فداکاره و بیش از اندازه ی لازم مهربون کافیه رفتار اونو با خانواده اش ببینم بفهمم که چقدر قابل اعتماده برای همین وقتی بهم پیشنهاد داد در موردش فکر کردم گفت اوه عجب ؟ جواب دندون شکنی دادی به نظرم دختر عاقلی میای معمولا دخترایی که از خانواده ی سطح ما نیستن به خاطر پول ازدواج می کنن نریمان اومد اعتراض کنه من بلافاصله جواب دادم پول هم خوبه ولی من هیچوقت توی زندگیم تنگ دستی نکشیدم که پول برام اونقدر ارزش داشته باشه که زندگیم رو فدای اون کنم نریمان با لحن تندی که نه تنها آقای سالارزاده بلکه همه فهمیدن که از سئوالی که کرده بود ناراحته گفت زود باشین راه بیفتیم یکم دیرتر بشه دیگه نمی تونیم بریم خواهر منتظره پریماه شما هم حاضر شو لطفا گفتم من به آقا نادر قول دادم چند تا طرح بکشم اگر خوششون اومد با خودشون ببرن میخوام اونا رو آماده کنم نادر روی یک صندلی نشست و گفت پریماه ما چند روز دیگه میریم تا اون موقع آماده میشه ؟ گفتم بله امروز تمومش می کنم خدا کنه بپسندیدن نریمان پرسید ؟ نادر ؟ تو می خوای طرح ها رو ببری ؟نادر گفت آره کپی شو می برم می خوام به کسی نشون بدم اصلش باشه اگر خوب بود تو بزنی گفتم وقت نشد به شما بگم همینطوری هفته ی پیش آقا نادر ازم خواست منم شروع کردم اصلا نمی دونم چیز خوبی شده یا نه ؟ نریمان گفت میشه الان ببینم؟گفتم آره چرا نمیشه طرح اولیه آماده اس باید روش کار کنم و پردازش بدم یک تعییراتی هم لازم داره از سر میز بلند شدم و با نریمان و نادر رفتیم خانم گفت بیارین منم ببینم اونا با من اومدن توی اتاقم و طرح ها رو دیدن نادر نشست پشت میز من و خوب نگاه کرد و چند تا سئوال پرسید و در حالیکه من منتظر بودم گفت به نظر من که خوب از آب در میاد تو چی میگی نریمان ؟ گفت به نظر منم خیلی خوبه عالیه یک تعییراتی بدم بهترم میشه مثلا این انگشتر نگین هاش خیلی زیاده هم گردون در میاد و خریداش کم میشه دوتا در میون طلا کار می کنیم فاصله اش که زیاد باشه جلوه ی بیشتری داره این گردنبند هم همینطور این کشیدکی به طرف بالا رو حذف کنیم و اینجاشو بکشیم به راست مثل اشک میشه و مروارید روش می درخشه.گفتم باشه الان درستش می کنم این چی این خوبه ؟ گفت آره این خوبه قشنگه میشه به جای زمرد که تو اینقدر بهش علاقه داری مروارید هم کار کرد نادر گفت اصلا چطوره که از هر دوش بزنیم فکر می کنم خانم ها از زمرد بیشتر خوششون بیاد گفتم اگر نظر منو بخواین زمرد توجه رو بیشتر از مروارید جلب می کنه و کسانی که اهل پُز دادن هستن زمرد رو ترجیح میدن هر دو قبول کردن و با هم از اتاق بیرون اومدیم.نریمان گفت پریماه با من بیا گفتم کجا ؟ گفت اتاق مامان بزرگ کارت دارم با تعجب دنبالش رفتم دو شاخ سیم تلفن رو برداشت و تلفن رو وصل کرد گوش داد و گوشی رو داد دست من گفتم می خوای چیکار کنی ؟ گفت صبر کن می ببینی و شماره گرفت دوتا بوق زد و گوشی رو مامانم برداشت و با صدای بلند گفت الو بفرمایید.گفتم مامان ؟ شما کجایین ؟ گفت قربونت برم عزیز مادر فدات بشم دلم برات یک ذره شده گفتم شما کجایین؟گفت آقا نریمان بهت نگفته ؟ خونه ی خودمون آقا نریمان زحمتشو کشید چند روزه وصل شده منتظر تلفنت بودم بهم گفت شما زنگ نزن می خوام پریماه رو خوشحال کنم.به نریمان که با خوشحالی بهم خیره شده بود آهسته گفتم ای وای از دست تو شما خوبین بچه ها خانجون چطورن ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در مدینه ماتمی چون ماتم زهرا نبود چون به گلزار نبی جز یک گل زیبا نبود در تمام زندگی داغی برای مرتضی سخت چون داغ عزیزش حضرت زهرا نبود 💔 💔 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 واقعی پندآموز در شهری حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
52.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی درد هی داغ وای از داغ احراق غنچه با گل میسوزن بین باغ کبوتری خسته بشه مگه میشه پر نشکنه لگد اگه سنگین بشه مگه میشه در نشکنه 🏴 ◼️ 🏴 (س) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوچهار ناخن هاتون رو من گرفتم نه سهیلا خانم گفت باشه جای
گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بلد نیستم بیام گاهی ببینمت توام که نمیای گفتم بهتره یکم من از خونه دور باشم تا عروسی برگزار بشه اینطوری بهتره خبری ازشون نیست؟گفت نه نیست از این اون و اون می شنوم که دارن آماده میشن نمی دونم عموت از کجا پول میاره و می خواد عروسی مفصل برای یحیی بگیره انگار خیلی دارن بریز و به پاش می کنن گفتم مامان جان من و شما ساده بودیم اون خونه شون رو من دیدم از مال ما خیلی بهتره و اصلام اینطور نبود که عمو بخواد نصف پول خونه رو به طلبکار بده سرمون کلاه گذاشتن و تمام این حرف و حدیث ها برای این بود که ما توی زندگی اونا نباشیم و چیزی نفهمیم عیب نداره بزار برن دنبال کارشون دیدین که خدای ما بزرگ بود مامان گفت راست میگی ولی امیدوارم از گلوشون پایین بره من و خانجون اون زمان هر چی داشتیم دادیم که عموت گرفتار نشه آخه خدا رو خوش میومد ؟ گفتم باشه مامان من الان باید برم بعدا بهم زنگ بزنین گوشی رو که گذاشتم نگاهی به نریمان کردم که هنوز با لبخند کنارم ایستاده بود گفتم تو کی وقت کردی این کارو بکنی ؟ گفت وقتی بهت گفتم رفتم خونه ی شما شک نکردی که چیکار دارم و ازم نپرسیدی گفتم آخه فکرشم نمی کردم تو گاهی میرفتی و پول می دادی فکر کردم برای همین بوده گفت نه قبلا تقاضا داده بودم اون روز رفتم و وصلش کردیم آخه مامانت میرفت خونه ی همسایه زنگ می زد درست نبود حالا اینطوری از حال هم با خبر هستین گفتم اینقدر منو مدیون خودت نکن پولش چی ؟ گفت پولای طرح هات رو جمع کردم براتون تلفن کشیدم خوبه ؟گفتم خوب چرا این کارو می کنی ؟ تو داری بی حساب به من پول میدی اصلا نمی فهمم چقدر دادی و تکلیف من چیه ؟ همش منو در مقابل کار انجام شده قرار میدی نمی خوای با منم مشورت کنی ؟ نگاهی به من کرد که برای اولین بار لحظاتی کوتاه و شیرین نتونستم نگاهم رو بدزدم قلبم لرزید و صورتم سرخ شد خیلی آروم و نجوا کنان گفت من حالا هر چی دارم مال توام هست اینو یادت نره و انگار خودشم منقلب شده بود و با سرعت رفت در حالیکه هیجانی بی سابقه وجودم رو پر کرده بود برگشتم به اتاقم و خودمو جلوی آینه نگاه کردم هنوز می تونستم سرخی گونه هامو رو ببنیم آروم گفتم خدایا این چه حالیه من دارم چرا اینقدر در مقابل نریمان ضعف نشون میدم ؟ واقعا دوستش دارم ؟خدایا انگار دلمو بهش باخته ام و دیگه راهی برام نمونده ؛ که خانم صدام زد فورا خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون جلوی در اتاق پذیرایی ایستاده بود گفت تو مطمئنی نمیای؟گفتم بله خانم دارم کار می کنم گفت خب خونه تون هم که تلفن دار شد دیگه دلتنگ مادرت نمیشی هر وقت خواستی زنگ بزن ملاحظه کاری خوبه ولی نه تا این اندازه که تو رفتار می کنی زنگ بزن به مادرت باهاش حرف بزن رفتم دستشو گرفتم تا کمکش کنم و گفتم آخه من هیچوقت جز خونه ی خودمون جایی نرفتم بمونم اما خیالتون راحت باشه دارم عادت می کنم با خنده گفت تلفن کن بهش بگو میخوایم بیام خواستگاری تو حسابی خونه رو آب جارو کنن و قاه قاه خندید بازم عرق شرم روی پیشونیم نشست و گفتم چشم بهشون میگم گفت آفرین دختر خوب همینطور که دستشو گرفته بودم که ببرم تا دم ماشین بوی ادوکلن نریمان به مشامم رسید برگشتم دیدم داره از پله ها میاد پایین و جلوی در آشپزخونه گفت شالیزار پریماه خانم رو تنها نزار تا ما بیایم در ضمن بخاری ها رو هم نفت نکردی بالا داره سرد میشه قربان دستش بنده داره برف پارو می کنه تو خودت بهش برس پالتو پوشیده بود و شال گردن انداخته بود به من نزدیک شد و آروم گفت دلمون که نمیاد تو رو تنها بزاریم ولی هر طوری راحتی زود بر می گردیم و رو کرد به خانم و ادامه داد مامان بزرگ خوبین ؟ خانم گفت آره چرا خوب نباشم دارم به آرزوم می رسم حالا بریم دیر شد برف داره زیاد میشه سهیلا هم وقت گیر آورده نریمان گفت یک خواهش ازتون دارم بزارین من برم خواهر و بچه ها رو بیاریم امروز اینجا دور هم باشیم به خدا گناه دارن یک فکری کرد و گفت نه می ترسم باب بشه و بعد از این بخوان یکسر بیان و برن من حوصله ندارم به من چیزی تحمیل نکنین هر سه راه افتادیم نریمان یکم عقب تر از من راه میومد آروم گفت پریماه توام بیا بریم تنهایی بهت سخت میگذره گفتم نه می خوام کار کنم انشاالله به شما خوش بگذره , آهسته گفت بدون تو ؟نریمان خانم و نادر با یک ماشین و سارا خانم و کامی با ماشین آقای سالارزاده راه افتادن و از میون برفی که با شدت می بارید آروم دور شدن سوز سرما و دونه های برف به صورتم می خورد ولی هنوز احساس سرما نمی کردم و تا از پیچ جاده عبور نکرده بودن همون جا جلوی در ایستادم.صبحانه نخورده بودم احساس گرسنگی کردم رفتم توی آشپزخونه ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بر زمین افتادنت اصلا تماشایی نبود ای کسی که پیش پای تو پیامبر میشد بلند شب شهادت مظلومانه مادر ائمه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر آقا امام زمان و شیعیان تسلیت باد🏴 🕯اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا فاطِمَةَ الزَهراء(س)🕯 ◼️جهت امضای قیام منتقم فاطمه(س) صلوات اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ فاطمَه الزهرا سلام الله علیها 💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸میفرستم مـهـربـان بـر 🌾محضر تـو یک پیـام 🌸تا که هم جویای احوالت شوم 🌾هـم داده بـاشـم یک ســــلام 🌸 صبح ادینتـون عالی 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما خبری از گوشی و اینترنت و فضای مجازی نبود آدما کنار هم حقیقی بودن، ی تلویزیون سیاه و سفید بود با دوتا شبکه، که ساعت ده به بعد تعطیل بود، دورهمیا پر از خنده و صحبت بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز دانشجو .... - @mer30tv.mp3
4.41M
صبح 16 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوپنج گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بل
شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو پر کنه این کار رو هر روز قربان انجام می داد دوتا تیکه نون برداشتم با مقداری پنیر لوله کردم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم و به شالیزار گفتم میشه اول بخاری اتاق منو نفت کنی می خوام کار کنم سرد شده گفت چشم همین الان چیز دیگه هم لازم داشتین صدام کنین گفتم باشه عزیزم تو به کارت برس از در که بیرون میرفتم با صدای بلند گفت راستی پریماه ؟ خیلی ناراحت نباش خانم که پشتت باشه دیگه غمت نباشه برگشتم و پرسیدم برای چی مگه چی شده ؟ ظرف نفت رو گذاشت روی زمین و اومد به طرف من و گفت تو رو خدا از من نشنیده بگیر وقتی تو با آقا نادر و آقانریمان رفتی توی اتاقت آقای سالارزاده می گفت به نظر من نباید نریمان به این زودی تصمیم می گرفت زن بگیره باشه قبول ولی شما ها اول باید برای من زن بگیرین بعد من قبول می کنم که مثل یک پدر پشت نریمان باشم وگرنه پامو نمی زارم.گفتم خب خانم چی گفت ؟ جواب داد من دیگه نشنیدم خانم دعوام کرد که دست بجنبون و برو بیرون اونروز برف با تکه های بزرگ مدام روی هم تلنبار می شدن و با همه ی زیبایی که توی باغ بوجود اومده بود آدم رو به وحشت مینداخت نشستم پشت میزم و شروع به کار کردم و تقریبا بلند نشدم تا نزدیک غروب حتی ناهارم رو هم در حال کار خوردم ودر حین کشیدن اون طرح ها فکر می کردم در باره ی نریمان و کارای آقای سالار زاده می فهمیدم که اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه و اون دختر رو به دیگران تحمیل کنه با اینکه از قبل شناخت کمی ازش داشتم ولی حالا به ماهیت اصلی اون پی برده بودم باید در رفتارم با اون خیلی احتیاط می کردم در واقع نباید زیاد بهش نزدیک می شدم به نظرم خودخواه تر از اونی بود که تا اون موقع شنیده بودم اینطور که فهمیدم نه ازدواج نریمان براش مهم بود ونه کسی رو که پسرش انتخاب کرده اون فقط می خواست به منظور خودش برسه هوا داشت تاریک می شد و اونا هنوز بر نگشته بودن خانم گفته بود ناهار خوردیم بلافاصله بر می گردیم ولی هیچ خبری نشده بود دلم می خواست به مامانم زنگ بزنم ولی فراموش کردم شماره ی اونا رو از نریمان بگیرم شالیزار مشغول درست کردن شام بود و قربان اومده بود تا بخاری ها ی پایین رو نفت کنه خسته شده بودم از جام بلند شدم و به بیرون نگاه کردم میشد حدس زد که ارتفاع برف از نیم متر بیشتر شده رفتم به پذیرایی شالیزار همه جا رو تمیز کرده بود و جارو زده بود و میز شام رو هم چیده بود از پنجره ی پذیرایی بیشتر می شد به وخیم بودن اوضاع پی برد راه کاملا بسته شده بود و اگرم اونا می تونستن برگردن عمارت ازاین سر بالایی نمی تونستن به راحتی بالا بیان برای اینکه فکر خیال نکنم دوباره برگشتم سر کارم تا طرح ها رو تموم کنم یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت که از هفت و نیم گذشته بود و اونا برنگشتن دلم شور می زد و اضطراب داشتم نمی دونم از اینکه تنها بمونم می ترسیدم یا اینکه چیز دیگه ای بود که یکی زد به در اتاق و از جا پریدم و گفتم بله ؟ کیه ؟ صدای قربان بود گفت خانم تلفن پذیرایی زنگ می زنه میخواین جواب بدین ؟ با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود همون جا کنار تلفن نشستم قربان گفت خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده گفتم آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین گفت خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره یک پارو الان می زنه یکی فردا به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد تلفن دوباره زنگ زد فورا گوشی رو برداشتم و گفتم الوالو ؟ نریمان گفت پریماه خوبی ؟ گفتم آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟گفت راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن گفت نمی دونم چرا دلواپسم کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم گفتم تو الان کجایی ؟ گفت اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم گفتم اصلا نگران من نباش حالم خوبه دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه نریمان یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ اردک ۱عدد کامل ✅ گردو ۳۰۰گرم آسیاب شده ✅ پیاز ۲عدد متوسط ✅ سیر ۴حبه ✅ رب انار ۲ق غ ✅ رب آلوچه ۱ق غ ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ زردچوبه و گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f