eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوسیزده حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه نگو چی
از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان اینجاست یکی بیاد کمک شالیزار ؟ نریمان رو صدا کن رفته توی باغ و دویدم سر خانم رو بلند کردم وگرفتم روی دامنم و نبضش رو کنترل کردم نمی زد  وای خدای من مامان بزرگ ؟ مامان بزرگ ؟ قربونت برم چشمت رو باز کن خواهش می کنم ما دیگه تحمل نداریم تا نریمان از راه رسید و اونو یک ضرب از زمین بلند کرد و دویدیم به طرف عمارت من فریاد می زدم دیگه دست خودم نبود هیچ کس تا اون زمان ندیده بود که من اینطور فریاد بزنم و بی تابی کنم حتی موقعی که آقاجونم رو از دست دادم نریمان خانم رو با سرعت برد نزدیک بخاری و گذاشت روی مبل و در حالیکه به احمدی می گفت به دکتر زنگ بزن دست و پاشو می مالید.با همون حال نبضش رو گرفتم ولی یا خیلی کند بود و یا نمی زد داد زدم منتظر دکتر نشو بریم بیمارستان زود باش تا دیر نشده زود باش فورا اونو داخل یک پتو پیچیدیم و نریمان ماشین رو با سرعت روشن کرد و برگشت خانم رو با کمک قربان بردیم توی ماشین و راه افتادیم .و در تمام طول راه من با صدای بلند و بدون ملاحظه گریه می کردم و دست و پاشو می مالیدم اولین چیزی که دکتر گفت  این بود نگران نباشید زنده اس به سجده افتادم و شکر کردم ماه منیر خانم شازده خانم شجاعی  که شوهرش اونو تا اوج بدبختی  کشونده بود و اون تک و تنها با چنگ و دوندن خودشو و فرزندانشو از فلاکت نجات داد با اینکه اطرافیانش هرگز اصلاح نشدن و باب میلش رفتار نکردن  ولی خودشو نباخت و با زندگی جنگید ؛و من بشدت تحسینش می کردم با اینکه زبون خوشی نداشت و همیشه به صورت دستوری با من حرف می زد و به جز دو سه مورد محبت خودشو به من ابراز نکرده بود ولی احساس می کردم اون از همه ی دنیا بیشتر منو درک می کنه و دوستم داره.برای همین دلم نمی خواست ازش جدا بشم و کنارش موندم و شاید به خاطر اون بود که توجه من به نریمان جلب شد اونشب تا صبح من و نریمان توی بیمارستان بودیم و دعا می کردیم و روز بعد نزدیک ظهر در میون نگرانی ما  خانم چشمش رو باز کرد و هر دوی ما رو شناخت اونقدر خوشحال بودم که بی اختیار سر و صورتشو می بوسیدم و اون با اعتراض می گفت اییی خودتو لوس نکن از ماچ بدم میاد من کجام ؟ برای چی منو آوردین اینجا ؟ خجالت نمی کشین هر کاری دلتون می خواد می کنین ؟ در حالیکه اشک میریختم گفتم خجالت می کشیم چون نتونستیم مراقب شما باشیم گفت پهلوم درد می کنه نمی تونم جابجا بشم نریمان برو توی داروخونه یک پماد هادکس هست ور دار بیار دکتر گفته بود که روی یخ سُر خورده و نتونسته بلند بشه و چون خود خانم هیچی یادش نبود نفهمیدم که چقدر اونجا مونده تا بیهوش شده و بدنش یخ زده.با اومدن خواهرخیالم راحت شد و  خانم رو بهش سپردیم و رفتم خونه تا استراحت کنیم خدا میدونه که من چقدر خوشحال بودم دلم نمی خواست دوباره مرگ یک عزیزم رو ببینم و مدام تکرار می کردم خدایا شکرت ناهار آماده بود و اقدس خانم همینطور که گریه می کرد دیس غذا رو آورد و گفت ببخشید همش تقصیر من بود اگر بخواین اخراجم کنین حق دارین نریمان گفت نه شما که نمی دونستی ممکنه از خونه بره بیرون ولی باید بعد از این مراقب باشیم نباید چشم ازش برداریم در حالیکه با چادرش اشکش رو پاک می کرد گفت چشم همین کارو می کنم شما ها خیلی خوبین حتی سرزنشم نکردین ولی خودم می دونم که کاهلی کردم من از بس خوابم میومد نتونستم بیشتر از چند لقمه بخورم و گفتم نریمان من میرم بخوابم نمی تونم خودمو نگه دارم.گفت منم همینطور آره بریم بخوابیم بهتره و دنبال من تا اتاقم  اومد و در رو بست.بعد اینکه از خواب بیدار شدم گفتم سلام نریمان  باید بریم بیمارستان گفت می دونی وقتی خواب بودی داشتم به چی فکر می کردم ؟گفتم خیلی وقته بیداری ؟  نمی دونم گفت یک مدتیه دارم عشق می کنم چقدر معصومانه خوابیده بودی گفتم به چی فکر می کردی ؟گفت به اینکه  تو سه بار ما رو نجات دادی.گفتم واقعا؟ چه خوب خودم نمی دونستم کی ؟ چطوری ؟ گفت یکبار وقتی اصرار کردیم بیا خونه ی خواهر و نیومدی و آتیش سوزی شد اگر تو نیومده بودی تمام عمارت سوخته بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر شب پیش از خواب به خود یادآور شو که قدرتی شگرف و عظیم برای تکیه کردن وجود دارد که دلت را محکم نگاه میدارد و آن خداست ❤شبتون در پناه خدا🌙 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🍃🌱 امیدوارم امروز همون روزی باشه که قراره کلی اتفاق های خوب برات بیوفته💝 ســـلام صبحتون بــخیر :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما خبری از گوشی و اینترنت و فضای مجازی نبود آدما کنار هم حقیقی بودن، ی تلویزیون سیاه و سفید بود با دوتا شبکه، که ساعت ده به بعد تعطیل بود، دورهمیا پر از خنده و صحبت بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یلدا در نقاط مختلف ایران ما. - @mer30tv.mp3
5.44M
صبح 29 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوچهارده از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان اینجاست یکی
یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو اصرار کردی برگردیم خونه که اگر نمی اومدیم مامان بزرگ یخ زده بود گفتم اولا خواست خدا بوده به نظرم همه چیز دست اونه و ما وسیله دل منو به شور انداخت وگرنه منم نمی فهمیدم خب سومیش چیه گفتوقتی من داشتم از دست میرفتم و تو به دادم رسیدی اون زمان من در بدترین شرایط زندگی بودم وهمه چیز به نظرم تیره و تار بود و تو برام نور امید شدی که زندگیم رو روشن کردی گفتم توام زندگی منو روشن کردی یک مرد خوش اخلاق و مهربون خدا نصیب من کرد و این کم چیزی نیست درست زمانی که احساس می کردم هیچ پناهی ندارم و باید از خانواده ام حمایت کنم تو به دادم رسیدی و دستم رو گرفتی و نذاشتی بیشتر از اون سختی بکشم هرگز خوبی های تو رو فراموش نمی کنم تازه یک حرفه بهم یاد دادی که برای همیشه راهم رو پیدا کردم از این بابت هم خیلی ازت ممنونم علاوه بر اون با خانواده ی منم مهربون بودی منم قدر تو رو می دونم گفت نه این کارا رو تو بیشتر برای من کردی منم فراموش نمی کنم که با چه عشقی ازمامان بزرگ مراقبت کردی گفتم خب دیگه تعارف بسه  حالا پاشو یک چیزی بخوریم و بریم پیش مادرگفت فکر اونم کردم می خوام خواهر و بچه ها رو بیارم و خودمون بریم مسافرت نمی خوام برنامه این بارمون بهم بخوره گفتم آره اگر اونا باشن خیالم راحته گفت چه عجب مثل همیشه مخالفت نکردی پریماه آبی بلند شدم و نشستم در حالیکه می خواستم از تخت برم پایین ادامه داد الان چشمت آبیه درست مثل یک نگین رگه دار فیروزه بلند شدم و رفتم به طرف آینه ونگاهی به چشمم انداختم و  گفتم آره راست میگی به نظرم الان آبیه ولی نریمان من خیلی بدم این همه تو از رنگ چشم من حرف زدی من هنوز نفهمیدم چشم تو چه رنگیه بیا جلودقت کنم ببینم چه رنگیه سرشو آورد جلو و به چشم من خیره شد و خندید وگفت بزار خودم بگم  قهوه ای پر رنگ مایل به سیاه گفتم مثل اینکه آره من تشخیص نمیدم اما  یک جایی خوندم سیاه بهترین رنگ دنیاست و همه ی رنگ ها رو در خودش داره حالا پاشو که اهل خونه الان برامون حرف در آوردن تو آخر آبروی منو می بری گفت دیگه تموم شد فردا میریم وعروسی می کنیم دیگه کسی نمی تونه برامون حرف در بیاره که شالیزار زد به در اتاق و صدام کرد پریماه خانم تلفن زنگ می زنه بردارم یا میاین ؟گفتم بردار قطع نشه من الان میام گوشی رو که برداشتم از خوشحالی فریاد زدم ای خدا تویی گلرو چه عجب ؟ خوبی ؟ گفت آره قربونت برم خوبم تو چطوری مژده بده تلفن کشیدیم دیگه از حال هم با خبریم اول به تو زنگ زدم یک خبر دیگه هم برات دارم هومن میگه بریم سال تحویل پیش پریماه و نریمان باشیم نمی دونی چقدر خوشحالم ثانیه شماری می کنم که فردا بشه و راه بیفتیم نمی دونی نوید چقدر بزرگ شده باید خاله اش رو ببینه و بشناسه ؛راستی بهم بگو مشکلی نیست که ما بیایم ؟  گفتم نه عزیزم خیلی هم خوشحال شدم چی از این بهتر واقعا خبر خوبی بودمنتظرتم کی راه میفتی ؟ گفت فردا صبح خیلی زود حرکت می کنیم و انشاالله شام خونه ی تو هستیم حرفم که تموم شد نریمان رو پشت سرم دیدم اوقاتش تلخ که چه عرض کنم عصبانی بود با حالتی در مونده گفتم تو رو خدا ناراحت نشو چیکار می کردم؟ بعد از مدت ها خواهرم می خواد بیاد پیشم نمی تونستم بهش بگم نیا روشو ازم برگردوند و گفت خوبه تو فقط می تونی به من جواب نه بدی هرکس هر سازی می زنه می رقصی گفتم این چه حرفیه ؟ نریمان خواهش می کنم درکم کن نتونستم به خواهرم بگم نمی خوام سال تحویل پیش من باشه فرداشم میره بعد ما می تونیم بریم مسافرت گفت متوجه نیستی من برای فردا برنامه ریزی کردم گفتم خواهش می کنم نریمان منطقی باش من واقعا نمی خواستم ولی چاره ای نداشتم آخه نمی دونی گلرو با چه ذوق و شوقی این حرف رو زد که نتونستم بگم نه گفت پریماه تو فقط  کافی بود جریان سفرمون رو بهش بگی  همین دو کلام ما داریم میرم ماه عسل ؛ چقدر کار داشت ؟چرا رو در وایسی کردی اصلا شماره گلرو چنده من خودم زنگ می زنم براش توضیح میدم اونا بیان تهران پیش مامان هستن چند روز دیگه هم ما بر می گردیم گفتم نه تو رو خدا نمی خوام خواهرم دلخور بشه نگاهی به من کرد که تا اون زمان ندیده بودم و با عصبانیت گفت خیلی خب باشه منصرف شدم اصلا برم سرکار بهتره و رفت بالا ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
39.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ پیاز بزرگ یک عدد ✅ ماش یک لیوان ✅ لوبیا چشم بلبلی لیوان ✅ برنج نصف لیوان ✅ سبزی آش نیم کیلو ✅ نمک و فلفل سیاه و زردچوبه ✅ اب قلم مقداری ✅ کشک پنج شش قاشق ✅ سیر پنج حبه ✅ پیاز برا پیاز داغ سه عدد بزرگ ✅ نعناع دو ق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Arash Avesta - Yalda (320).mp3
9.17M
شب یلدا شب عشق و ... بفرست برای عشق زندگیت❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂اعزام رزمندگان اسلام از و به کردستان از پایگاه چالوس. سال ۱۳۶۰، به فرماندهی سردار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوپانزده یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو
نیم ساعتی صبر کردم نیومد؛ همینطور توی خونه راه میرفتم و فکر می کردم دنبال یک راه حل بودم که کسی رو ناراحت نکنم ولی حالم کاملا گرفته شده بود و نمی دونستم چیکار کنم بالاخره  رفتم پشت در اتاقشو و زدم به در و گفتم : نریمان ؟ عزیزم ؟ میشه بیام تو ؟ در اتاق رو باز کرد و رفت پالتوشو بپوشه و با اوقاتی تلخ گفت حاضرم بریم بیمارستان گفتم از دستم ناراحتی ؟ گفت نه مهم نیست برو آماده شو دیر شده و جلوتر از من از پله ها پایین رفت و به اقدس خانم گفت شام برای خواهر و بچه ها هم تدارک ببین به احمدی گفتم بره دنبال بچه ها یادآوری کن دیر نکنه آماده شدم و با هم رفتیم بطرف بیمارستان سکوت تلخ بین ما حکمفرما شده بود که نمی تونستم اونو بشکنم بالاخره گفتم نریمان اگر این همه ناراحتی باشه تلفن کن  خودت با گلرو حرف بزن گفت نه نه مهم نیست بزار بیان گفتم یک فکری کردم به مامانم میگم جریان چیه خودش درستش می کنه و ما میریم سفر گفت بهت که گفتم نمی خواد بزار بیان دیگه ام حرفشو نزن تو که می دونی من زود خوب میشم الان برای مامان بزرگم ناراحتم گفتم واقعا میگم مامان بهتر می تونه رفع  رجوع کنه خودش با گلرو حرف می زنه گفت بهت میگم لازم نیست ولش کن دیگه این حرف رو با لحن بدی بهم زد که خیلی ناراحت شدم و دیگه نتونستم و نخواستم چیزی بگم  خب این اولین باری بود که نریمان با من اینطور بد حرف می زد و اصلا انتظارشو نداشتم وقتی رسیدیم بیمارستان خواهر توی راهرو ایستاده بود چشمش به ما که افتاد دوید جلو و گفت :کجاین شما؟ من که  مُردم از دست مادر نمی خواد توی بیمارستان بمونه و دکترم مرخصش کرده با زور دوتا پرستار نگهش داشتیم منو نمی شناسه و نمی خواد پیشش باشم دیگه هوا تاریک شده بود که ما خانم رو از بیمارستان بردیم به عمارت بچه ها اونجا بودن ولی خانم دیگه حواسی نداشت که با اومدن اونا مخالفت کنه ؛یک طورایی هم به حضور بچه ها عادت کرده بودو اونشب قرار بود توی عمارت بمونن و تا ما از مسافرت بر می گردیم اونجا باشن  ؛و یکی از اتاق های بالا رو برای اونا آماده کرده بودیم ؛ این برنامه رو نریمان ریخته بود ولی من  از رفتار سرد نریمان بغض کرده بودم و از دیدن پرستو خیلی خوشحال شدم ؛ با اوقاتی تلخ شام خورد و خیلی زود رفت بالا ؛ با نگاه بدرقه اش کردم هنوز باورم نمی شد که نریمان از این اخلاق ها داشته باشه  و فکر می کردم با قلب مهربونی که داره زود بر می گرده و از دلم در میاره ولی نیومد و من مثل یک مجرم احساس گناه می کردم اونشب  تا خانم رو خوابوندیم و خواهر و بچه ها رفتن بالا من گیج بودم طوری که تا وارد اتاقم شدم گریه ام گرفت ؛ولی صدای پرستو رو شنیدم که گفت پریماه اجازه هست ؟ فورا در رو باز کردم و خودمو انداختم توی بغلش خندید و گفت چی شده چرا اوقات تو و نریمان تلخه ؟ دعوا کردین ؟ گفتم در رو ببند بیا امشب پیش من بخواب میشه ؟پرستو خیلی دلم گرفته ؛ فکر نمی کردم نریمان اینطور با من قهر کنه  گفت : باشه پیش تو می خوابم برام تعریف کن ببینه شماها چتون شده ؟ اول  بزار به مامانم خبر بدم  بر می گردم همینطور که کنار هم دراز کشیده بودیم جریان رو براش تعریف کردم ؛ توی نور کمرنگی که از بیرون می تابید دیدم داره می خنده گفتم : ای وای از دست تو برای چی می خندی کجاش خنده دار بود ؟گفت : ناراحت نشو به نریمان می خندم اون واقعا مثل بچه هاست ؛ خب دیوونه تو رو می خواد نمی فهمی ؟ گفتم : خب منم دوستش دارم ولی الان  من چیکار کنم ؟ نه دلم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f