eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدن پیر شدنشون یه جون از جونام کم میکنه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سال ۱۹۵۱ الی ۵۶ من در طرف راست سکو، آنجا که مدال نقره تقسیم می‌کنند و با خط سیاه لاتین رقم 2 بر روی آن نوشته شده، قرار داشتم درحالی که شوروی‌ها همیشه نیم متر بلندتر از من می‌ایستادند و موقعی که از آن بالا می‌خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می‌کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟ دیگر دلم نمی‌خواست قهرمان کشور شوم. می‌خواستم به همه آنهایی که به من می‌خندیدند و تمسخرشان گوشم را پر می‌کرد، بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد. اما دایم گمان می‌بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی به فضا فرستاده‌اند، من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می‌پنداشتم. اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی‌عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردم. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدارگشت این بود که دیگر خودم را حقیرنمی‌شمردم،آن حقارتی که چند سال قوزآن را به دوش ‌کشیدم از وجودم رخت بربست. از دست نوشته های جهان پهلوان تختی امروزمصادف با پنجاه و هفتمین سالگرد درگذشت جهان پهلوان تختی است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتونهم با حرص برگشت سمتم و گفت مریم باز شروع نکن،آقات حرف
با صدای ثریا پرده رو ول کردم و نگاهم رفت سمتش چادر توریش و از سرش سر داد و اومد کنارم نشست گفت مادرشوهر و خواهر شوهر تو هم دست کمی از مال من ندارن گفتم چطورگفت از نوع نگاهش مشخص بودکم کم مهمونا اومدن خاله هام و دایی هام و عمه و عموهام دختر خاله هام زود دورم و گرفتن و در مورد داماد میپرسیدن منم گفتم والا یه باردیدمش زیاد ندیدم یکی از بچه ها اومدتو که خانواده داماد اومدن استرس گرفتم.دستام یخ کردچند تا خانوم سن و سالدار همراه عروسها اومدن با خودم گفتم اینا جوون ندارن تو فامیلشون همشون هم مثل خانوم بزرگ خشک و ساکت بودن پروین خانوم فقط سر و زبون داشت و همه کارها رو انجام میداد و از طرف خانواده داماد داشت آبرو داری میکردیه سینی بزرگ که کفش پارچه ساتن مروارید دوزی پهن کرده بودن و توش قران و آینه و چادر و یه جعبه قرمز طلا و یکم پارچه و نقل و نبات و کله قند چیده بودن پروین خانوم اورد و گذاشت رو میز دخترا پچ پچ میکردن و میخندیدن رفتارشون رو اعصابم بوددر و باز گذاشتن تا صدای مردا رو بشنون و بعد یه ساعت که صدای آقایون ضعیف می اومدصلواتی فرستادن و بعد پروین خانوم چادرشو با دندوناش گرفت پارچه و هدیه ها رو گذاشت رو میز و کله قند و نبات و با سینی بلند کرد و برد دم در گذاشت.صدای شکستن کله قند و نبات که اومدهمه صلوات فرستادن و تبریک گفتن داداشام اومد دم در و آروم مامان و صدا کردمامان رفت بیرون و بعد چند لحظه اومد سمت منو چادری و انداخت رو سرم و گفت حاج آقا میخوان صیغه محرمیت بخونن دستام به وضوح داشت میلرزیدمامان رو کرد به همه خانمها و گفت چادرتونو بزارید داماد بیاد صیغه محرمیت بخونن شیطنت دختر خاله هام گل کرد و با ذوق منتظر بودن داماد و ببینن.بعد چند دقیقه بهرام یاالله گویان اومد توپروین راهنمایی کرد سمت من چادرمو تا جلوی صورتم کشیده بودم.آقایی دم در وایساد و کلماتی به عربی گفت و پروین جعبه قرمز و باز کرد و یه سرویس طلای سنگین توش بود گذاشت رو میز و گفت حاج آقا مهریه صیغه رو هم دادیم صیغه محرمیت خونده شد و بهرام رفت.بعد رفتن بهرام پروین خانوم انگشتری رو آورد دستم کرد که نشون هست حلقه عقد و انشاءالله خودت انتخاب میکنی چادرمو کنار زدم و همه اومدن روبوسی و تبریک جز مادر و خواهر و خانمهای فامیل بهرام برام ترسناک بود رفتار اوناپروین اومد کنارم نشست و یکی یکی معرفی کرد اونا رویکی از جاری هام که کلا بنظر مریض می اومد زینب بوددوتا از خانمها عمه های بهرام بودن و ۳ تا از خانمها هم خاله و زن دایی ها بودن زن عموی بهرام گفت نیومده منم فامیلهامونو معرفی کردم و یکم بعد بلند شدن و مهمونها رفتن پروین رفت بهرام و صدا کرد که بیا خلوت شده بهرام سر به زیر اومد تو اتاق مادر و خواهرش و مهمونهای اونا چند نفری تو اتاق بودن مادرش بلند شد و اومد جلو و گفت تو این فاصله تا عقد باید کارهاتونو انجام بدین ما رسم نداریم زیاد نامزد نگهداریم مامان هم کنارم بود گفت اتفاقا ما هم زیاد تو عقد نگه نمیداریم جهیزیه اش آماده اس مادر بهرام برگشت سمت مامان و گفت خونه هم آماده اس پروین اومد جلو که اجازه بدین این دوتا جوون الان محرم شدن باهم چند کلوم حرف بزنن مامان گفت مریم میتونید برید تو اتاق خودتون و خم شد دم گوشم و گفت زیاد طولش نده و بعد میگن دختره هول بودگفتم چشم و جلوتر راه افتادم سنگینی نگاه مامان بهرام رو قشنگ حس میکردم از،کنارش رد شدم و رفتم بیرون بهرام هم با اجازه ای گفت و دنبالم اومدرفتیم تو اتاق برگشتم سمت بهرام و تعارف کردم بشینه رو تخت نگاهی دور تا دور اتاق کرد و گفت چه اتاق باصفایی خندیدم و گفتم ممنون اومد نشست لبه تخت و گفت همونطور میخوای بایستی اومدم سمت تخت که بشیم گفت چادرتو برنمیداری ما دیگه محرمیم ببخشیدی گفت و چادرمو با خجالت برداشتم بار اولم بود که جلوی کسی جز اقام و داداشام بدون حجاب بودم نشستم.کنار بهرام برخلاف بار اول که بهرام کلی خجالت میکشیداینبار راحتتر بود انگار چند ساله منو میشناسه.بدون تعارف و صمیمی رفتار میکردنگاهش خیره بهم بودو من خجالت زده بودم و حسابی استرس داشتم نگاهی به دستام کرد که داشتم بهم فشارمیدادم و گفت میترسی؟ یا استرس داری گفتم بار اولمه با کسی جز آقام و داداشام اینطور نشستم خندید و گفت با منم راحت باش من شوهرتم دیگه نگاهی به صورتش کردم امروز جذابتر از روز خواستگاری شده بود.اونم نگاهش قفل نگاهم شد و گفت خدا چه با حوصله رو تو کار کرده خندم گرفت از این حرفش و یاد تعریفهای آقام افتادم گفتم ممنون لطف داری دستشو دراز کرد سمت موهامو و ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم مکثی کرد و گفت ببخشید باید اجازه میگرفتم.سعی کردم خودمو جمع و جور کنم وگفتم شما ببخشید من تا عادت کنم طول میکشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫شب و سکوت و آرامش 🌙مکمل هم هستند 💫اما در سکوت میتوان 🌙گوش دل داشت 💫و صدای خدا را شنید 🌙که میگوید 💫شب را برای تو آفریدم 🌙آرام بخواب 💫من مراقبت هستم ✨شبتون پراز آرامش ✨ •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست خوش باش وبدان که بودنی بودای دوست هر سیم که داری به زیان آر که عمر چون درگذرد نداردت سود ای دوست سلام، روزتون پر از آرامش 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده پر توقع عروس.... ✨حتما ببینید بسیار آموزنده •♥️⃟  @zapaasss🍃• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مهارت زندگی... - @mer30tv.mp3
5.41M
صبح 19 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادم با صدای ثریا پرده رو ول کردم و نگاهم رفت سمتش چادر تو
گفت خبر داری آقاجونم با آقات برای کی قرار عروسی رو گذاشتن گفتم نه من کلا چیزی نمیدونم خندید و گفت چرا گفتم انقد سرمون شلوغ بود و من استرس داشتم که یادم رفت بپرسم. گفت کی استرست تموم میشه حس کردم قلبم از جا کنده شده حسابی کل وجودم گر گرفت و سرمو انداختم پایین و گفتم نمیدونم بهرام خیلی اروم نگاهم کردو گفت یه ماه دیگه قراره عروسی بگیرن و بریم تو خونمون با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چرا انقد زودگفت نمیدونم انگار رو دستشون موندیم خندم گرفت و آروم خندیدم و گفتم شایدگفت کم کم باید کارهامونو انجام بدیم و بریم محضر عقد کنیم گفتم انشاءالله یکی در زد و زود ازش فاصله گرفتم.هر دو برگشتیم سمت درثریا بودگفت آقا بهرام مامانتون گفتن بیام صداتون کنم انگار میخوان برن بهرام زود بلند شد و منم چادرمو سرم کردم و رفتیم بیرون.پروین خانوم زود اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت برا دو سه روز دیگه قرار میزاریم میریم خرید انشاءالله،انشاءالله گفتم و خداحافظی کردن و رفتن منم خسته برگشتم تو اتاق از یادآوری چند لحظه ای که با بهرام بودم حس دوگانه ای داشتم از اینکه خیلی زود خودمونی شد و راحت بود یه حس شکی ته دلم بوجود اومده بود و بعد هم به خودم میگفتم خب پسر امروزی هست انتظار داری مثل داداشات باشن با همین فکر و خیالها خوابم بردصبح با صدای مامان بیدار شدم داشت به رقیه خانوم امر و نهی میکرد نگاهی به اتاق کردم لباسم همونطور رو تخت ول بودمامان اگه میدید منو میکشت زود بلند شدم و مرتب کردم رفتم بیرون هنوز موج موهام باز نشده بود مامان نگاهی بهم کرد و گفت کلی کار داریماکجایی همونطور کسل گفتم چه کاری مامان گفت یه ماه فرصت داریم باید جهیزیه رو بخریم کارارو انجام بدیم گفتم حالا کو تا عروسی نشستم رو پله های ایوون فکرم بازم رفت سمت بهرام انگار رو ابرا بودم ولی با حس شکی که افتاده بود به جونم همه حسهای خوبم نابود میشداون روز صبح تا شب خوابیدم دوباره انگار کوه کنده بودم اصلا حال و حوصله نداشتم مامان شب اومد اتاقم و گفت آقات کارت داره بیا ناچار بلند شدم و رفتم پیش آقام نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت این چه وضعیه دختر تازه عروس و این همه شلختگی نوبره نشستم کنارش گفت فردا باید باهم بریم بازار یکم وسیله بزرگ که تنهایی نمیتونید و بخریم بقیه رو با مادرت میری میخری چشمی گفتم و بلند شدم فرداش رفتیم بازار من و آقام و مامان اجاق گاز و یخچال و پنکه و مبل و تخت و اینجور چیزا رو سفارش دادیم و اقام ما رو رسوند خونه از سر کوچه که داشتیم می اومدیم ماشینی رو جلو در دیدیم که یه خانمی پیاده شد و در زدمامان قدماش و تند تر کرد تا بهش برسه زودتر.رسیدیم دم در و رقیه خانوم مارو نشون داد و گفت اومدن خانومه برگشت دیدیم پروین خانوم هست پروین خانوم جلو اومد و بامن روبوسی کردراننده بهرام بود و پیاده شد و سلام کردیه پیراهن سفید پوشیده بود با شلوار دمپا گشاد مشکی حسابی خوشتیب شده بودآروم سلامی دادم بهش و بهرام با مامان احوالپرسی کردمامان اصرار کرد که بیایید تو دم در بد هست اما پروین خانوم گفت بچه هام خونه تنهان باید زود برگردم گفت مزاحم شدم که برای پسفردا قرار بزارم که بریم برای خرید عروسی مامان گفت والا الان ما درگیریم برا خرید جهیزیه یکم سرمون شلوغه خرید عروسی رو انشاءالله نزدیک عروسی انجام میدن پروین خانوم با خنده نگاهی به بهرام کرد و گفت والا حاج خانوم منم همینو میگم اما چه کنم که آقا بهرام عجله داره دل تو دلش نیست مامان نگاهی به بهرام کرد و گفت جوونن دیگه مامان به زور پروین خانوم برد تو حیاط که یه شربتی چیزی بخورین بعد بریدپروین و مامان جلوتر رفتن تو بهرام اومد نزدیک من و گفت خوبی دلم برات یه ذره شده بودمن که تا حالا از هیچ مردی این حرفها رو نشنیده بودم دلم ضعف رفت سرخ شدم گفتم بفرمایید تودم در بده گفت میشه یه لحظه بشینی تو ماشین باهم حرف بزنیم از ترس مامان گفتم وای نه در و همسایه میبینن حرف در میارن گفت همه میدونن که ازدواج کردی خب در و باز کرد و اصرار کرد که بشینم با اکراه قبول کردم و نشستم.بهرام زود رفت نشست پشت فرمون گفت چطوری منم با ترس و لرز نگاش کردم.اما هر لحظه چشمم به در بود که مامان نیاد یه وقت بهرام گفت کاش این یه ماه زود تموم بشه من بدجور عادت کردم بهت خندیدم و گفتم‌چه زود عادت کردین گفت دختر خوشگلی مثل تو همه رو مریض میکنه با شرم سرمو انداختم پایین و در همین حین دیدم پروین خانوم داره میادزود پیاده شدم و مامان چشم غره ای بهم رفت و پروین خانوم بعد تعارفها سوار شدبهرام پیاده شد و از مامان و من خداحافظی کرد و رفت منم کم کم حس میکردم دور بودن از بهرام سخته برام دلم میخواست پیشش بمونم همیشه حرفهای عاشقانه و توجه و نگاههاش برام تجربه نابی بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😱😱**کسانی که زود عصبی میشن و استرس بالایی دارن مغزشون سرد شده و دچار غلبه ی بلغم هستند.از عوارض غلبه ی بلغم میتوان به پرخاشگری،کم حوصلگی،بیخوابی ، استرس شدید، میگرن و سردرد، خلط پشت حلق، مشکلات معده و یبوست و پرخوری عصبی اشاره کرد برای درمان غلبه ی سردی مغز و اگر دچار این عوارض هستید فرم مشاوره زیر را پرکنید تا کامل راهنمایی شوید👇 https://formafzar.com/form/erma5 🔰درمان مشکلات زیر 1⃣کبد چرب 2⃣ دیابت (قند خون) 3⃣ عفونت مجاری ادراری 4️⃣ یبوست و مشکلات روده 5⃣تناسب اندام (اضافه وزن) 👇👇👇 https://formafzar.com/form/erma5 https://formafzar.com/form/erma5
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ گوشت گوسفندی ✅ نخود ۱ لیوان ✅ لوبیا سفید ۱/۲ لیوان ✅ سیب زمینی ۲عدد ✅ پیاز ۱عدد بزرگ ✅ گوجه ۲عدد ✅ نمک ،فلفل سیاه و زدچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f