عشق و نفرت، جنگ و صلح، لذت و درد... زندگی، آکنده از این دوگانههاست.
اما چرا؟ بهراستی چرا زندگی این اندازه میتپد؟ این همه قبض و بسط برای چیست؟
شاید این تپش، قرار است چیزی را در سینه ما بیدار کند. چیزی مانند قلب، که آگاهی را در شراشر وجود ما جاری خواهد ساخت.
پس ای دل عزیزم!
خود را به جریانی بسپار که هوش سرشار هستی، برای تو طراحی کرده است. بگذار تو را بفشارد. بگذار بنوازد. بگذار...
مهر و قهر، دستهای تپنده حیاتند، که دل خفته تو را بیدار میکنند. اکنون چشم بگشا و تپش را از ژرفای خویش تجربه کن.
نفی و اثبات، بود و نبود، مرگ و حیات، اینها نغمههای تپش دل توست. پس بگو لا اله الا الله، تا رستگار شوی.
#ر_س
@sooyesama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای ساقی لبهای تشنه
دلم بیمار و عطشان است، عباس
نجاتم ده از این بحر هیاهو
که جانم غرق طوفان است، عباس
#ر_س
@sooyesama
هدایت شده از به سوی سماء
شنیدم صوفیان گفتند نیکو:
که در نیکو رُخان لطفی است از "هو"
گروهی خرده میگیرند اما
گمانم چون ندیدستند آهو
#ر_س
@sooyesama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی باید ایستاد، خاموش شد، نگریست و پرسید: این چیست در برابر من؟
گاهی یک پرسش، روزنه عالم معناست، که تا نایستی، باز نمیشود. گاهی پرنده اقبال، بر سر ما و مرغ آمین در برابر ماست.
افسوس که ارابه این زندگی ماشینی، پیوسته با تازیانه تکنولوژی، ما را به پیش میراند. گویا نمیخواهد جاذبهها را ببینیم و جذبهها را دریابیم.
اما تو بایست ای دل عزیزم.
بایست و بنگر. شاید حقیقت روشنتر از این همه جستجو و تکاپوست. شاید تنها باید نیکوتر بنگری.
پس نگاه کن. همه چیز از نگاه آغاز میشود...
#ر_س
@sooyesama
منظومه درون کهکشان میچرخد
هرچیز که اندر آسمان میچرخد
ذرات درون جسم، با شور و شعور
آهسته و پیوسته، روان، میچرخد
جان، مرغک در بند تن است و ناچار
در بند چو مرغ نیمهجان، میچرخد
حاجی، چو به کعبه میرسد با صد شوق
گرد حرم دوست، دوان، میچرخد
مادر، که به عشق، شهره بازار است
دور سر طفل، مهربان، میچرخد
ماه و زحل و مشتری و ارض، مدام
گرد رخ خورشید جهان، میچرخد
خیل ملک اندر شب قدر از هر سوی
بر محور قطب، شادمان میچرخد
فیض آمده، چون سیل، ز عرش رحمن
اندر دل گرداب جهان میچرخد
دست دل من سوی تو بالاست ولی
با تو نرسید و نگران میچرخد
سرگشته دهر است دل شیدایم
صوفی صفت از شوق بتان میچرخد
در جذبه فتد روح و بدن مانع اوست
آزاد شود، چو نیمهجان میچرخد
#ر_س
@sooyesama
ای رنج، چیستی و چرایی؟
ناگاه، میان خوشیها میرسی و زیر و زبر میکنی. هیچ خوشی را فرو نمیگذاری و در هر رویدادی، سهم خود را میجویی.
مردم از تو میگریزند و باتو میستیزند. اما تو همیشه پیروزی و صحنه را خالی نمیکنی.
ما را از خوشی، بهکجا میرانی؟ به تلخی و اندوه؟ این چه سرشتی است که داری؟ اصلا چرا هستی؟ چرا نابود نمیشوی؟ چرا ما را در مستی خوشیهامان، رها نمیکنی؟
و ندایی از ژرفای دلم سخنی میگوید، که پذیرفتنش دشوار است. او براینباور است که: رنج، پیشران رفتن به فضاهای ناشناخته و خوشیهای تجربهنشده است.
او، گرچه من اندکی مقاومت میکنم، اما میگوید: رنج، تو را از گستره بستهای که در آنی، به گسترهای فراتر میراند.
او ادامه میدهد: رنج، تنگنای آن خوشی که در آنی، به تو مینماید، تا به جنبش درآیی و به سوی خوشیهایی فراختر رهسپار شوی. اگر رنج نبود، هیچ بذری نمیرویید و هیچ طفلی از شکم مادر، رهایی نمیجویید.
او همچنان میگوید و من، با اندکی تردید میشنوم: رنج، پیشران هر رفتنی است. بدون رنج، جهان از حرکت میایستد و بدانچه هست، آرام میگیرد. رنج، اما جهان را از چیزی که هست، به چیزی که باید باشد، میراند.
او، ندایی که از ژرفای دلم میروید، میگوید و من، با اعصابخوردی گوش میدهم.
اما سرانجام، راه گریزی از سخنانش نمیجویم. بهیاد میآورم که همواره برای بالیدن، رنج کشیدهام. گویا او درست میگوید و من بیجا، مقاومت میکنم.
باخود میاندیشم: از مادر مهربان هستی بهدور است، که بیهوده این همه رنج را آفریده باشد. پس ناگزیر میپذیرم و رها میشوم...
#ر_س
#راز_رنج
@sooyesama
بارها به این صحنه مینگرم: کهکشانها میچرخند و در دل آنها منظومهها میچرخند و در دل آنها... . اما چرا؟
دانشمندان پاسخ میدهند: در میان هر کهکشانی، سیاهچالهای است که زمان و مکان را میمکد. گردش کهکشان با همه میلیاردها منظومهاش، زاییده مکش این سیاهچاله است.
اکنون دوباره میپرسم: سیاهچالهها کهکشان را به کدام سو میمکند؟ این همه زمان و مکان را به کجا میریزند؟ افزون بر اینکه این مکش، باید سویه دیگری داشته باشد که زمان و مکان را در کهکشان، ریخته باشد. هیچ مکشی بدون ریزش نیست. سرانجام هر رودخانهای از یکسو میآید و به سوی دیگری میرود. آن چیست و کجا؟ آنجا که زمان و مکان، از او میریزند، کجاست؟
دانشمندان، پاسخی ندارند اما برخی فیلسوفان میگویند: عالم مثال، که از ابعاد بدون جرم و ماده تشکیل شده، زاینده عالم مادی طبیعی است. عالم طبیعت، از فروکاست پدیدههای مثالی، پیدا میشود. بنابراین، همه اشیای مادی، نشئهای مثالی و پیشین دارند، که با فروکاهش خویش، به اشیای مادی تبدیل شده است.
همباز میپرسم: آیا عالمهای مادی و مثالی، درهمتنیدهاند؟ آیا راهی از این، به آن، هست؟ آن چیست؟
فیلسوفان دیگر پاسخی ندارند. چشمهای تشنه خرد را به آسمان میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم: آه، ای آسمانها، با من سخن گویید و رازهای خود را آشکار کنید. اما ندایی نمیشنوم. آیا نمیخواهید کسی از هنرهای شما آگاه شود؟ آیا نمیخواهید کسی بالهای اندیشهاش را بهسوی شما بگشاید؟ آیا راهنمایی نمیکنید؟ چیستید و چرایید؟ و همچنان چیزی نمیشنوم.
چشم از آسمان برمیگیرم و پیچ نمایشگر (تلویزیون) را میگشایم. گروهی از تجربههایی شگرف میگویند: از بدن که بیرون رفتم، جسمی لطیفی بودم، بخارگونه، شیشهوار. گردبادی آمد و مرا برد...
پرسشهایم جدیتر میشوند. جسمِ لطیف! همچو ابر! مانند بخار! آیا این همان پیکر مثالی است؟ یا چیزی میان ماده و مثال؟ چقدر پرسش بیپاسخ دارم...
اینبار چشم خرد را نیز میبندم. به ژرفای خویش فرو میروم. لایهها را کنار میزنم. دریای عمیقی است. فشار آب زیاد است. نفَس کم میآورم. آب، بهسختی مرا میفشارد و ناگاه میمیرم. از این منِ مرده، یکی بیرون میجهد. دوباره به عمق میروم. اینبار بیشتر. اما بازهم نفس کم میآید و باز میمیرم. منِ مرده را همانجا رها میکنم. از او بیرون میپرم و باز به عمق میروم... هفت بار میمیرم و هفت بار زنده میشوم. آه، این دریا انتهایی ندارد؟!
خوب که مینگرم، دریا نیست، اینجا فضاست و من پایین نمیروم، بل بالا میآیم. چه فرقی میکند. چه اهمیتی دارد. اینجا عمق دریا و اوج فضا یکی شده است.
اکنون مینگرم: منظره زیبایی است. زمان و مکان، از گردابهای مثالی، به عالم ماده تزریق میشوند و باز از گردابهای مثالی، به عالم مثال مکیده میشوند.
گرداب یا گردباد؟! درست روشن نیست. چه فرقی دارد. اینجا گرداب و گردباد، یکی شدهاند. چون نسیم، در فضا منتشر میشوم. رویدادهایی که از آبشار سرنوشت به پایین میریزند، دوچهره دارند. رویی ثابت در مثال، رویی گذرنده در ماده.
از بالا که بنگری، در نقطه حال، همه گذشتهها و آیندهها فشردهاند. از پایین که مینگری، در نقطه حال، چیزی جز اکنون، نخواهی دید.
نقاطی از ماده که رقیقترند، روزنه آمد و شد به مثالاند. چیزی مانند سیاهچالهها. و چیزی مانند همان بدن لطیف، که تجربهگران میگفتند.
بدن ضمخت مادی، در بیرون جو میمیرد. اما بدن لطیف، نه به اکسیژن نیاز دارد و نه در چنگال جاذبه فرو میماند. او پر میگشاید. در بلندای کهکشان، گردابهایی است که راه ورود به عوالم بعدی است. گردابهایی دوسویه که هم زمان و مکان را میزایند و هم میبلعند. شاید این، همان شدت و ضعف تشکیکی است.
چرا دلم شور میزند؟ انگار فرصتم پایان یافته که دلتنگ دنیای فانی خودم هستم. ناگاه زنگ ساعت بهصدا میآید و از خواب میپرم. باخود میگویم: این چه بود: رویایی شیرین یا کشف حقیقت؟ با لبخند پاسخ میدهم: چه فرقی دارد؟ اینجا خواب و بیداری، یکی شدهاند...
قوله سبحانه: "فیها یفرق کل امر حکیم"
#ر_س
#عالم_ماده
#عالم_مثال
#گردابهای_دوسویه
@sooyesama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسانهها، خوانش مردم عادی، از حقایق برترند. کمتر افسانهای از حقیقت تهی است و کمتر افسانهای کاملا حقیقی است.
برخی در کژیهای افسانه مینگرند و آنرا نادرست مییابند. برخی در هسته افسانه مینگرند و آنرا درست میشمارند.
اما واقعیت آن است که افسانهها خوانش عمومی از حقایق فراترند؛ قبسی از واقعیت که در اندودی از ناواقعیت، پیچیده شدهاند.
خردهای سختگیر، از پذیرش آنها سر میتابند و دلهایی که پیشتر حقیقت را دیدهاند، هسته واقعی آنها را میشناسند.
روزی که سیمرغ از هفت اقلیم میگذشت، در هر سرزمینی، پری میفشاند. مردم، آن پرها میگرفتند و پرواز را در سر میپرورانیدند.
شاید پروازی که در ذهن مردمان نقش میبست، با پروازی که خواسته سیمرغ بود، تفاوت داشت. اما بههرروی، این، همه ادراک ممکن برای مردم بود.
افسانهها را پرهای سیمرغ، در شرق و غرب عالم پراکند و هرجا سخنی از حقیقت، بالا گرفت. پرهای سیمرغ پیامآوران حقیقتند و مردم جز بهاندازه فهم خویش، نمییابند.
اکنون ای دل عزیزم، گر ستیز جویی، بجوی، ور تسلیم خواهی، بباش. اما نیکوترین راه پذیرش هسته و اصلاح پوسته است.
اما مراقب باش، هنگامیکه پوسته را میشویی، او تو را نشوید. و تنها، کسی میتواند چنین باشد که پیشتر هسته را در بهترین پوسته دیده باشد. پوستهای که اگر به هر فرقهای ارائه شود، بیدرنگ خواهند گفت: این، دقیقا، همان است که باید باشد. و این راز تسلیم ملل و نحل، در برابر منجی است.
#ر_س
#افسانه
#حقیقت
#منجی
@sooyesama
ای دل عزیزم
خوب بنگر. نیک بشنو. تو زبان عالمی. دست مهر پروردگار، تو را از عصاره عالم آفرید و در تو چیزی افزوده، پنهان کرد. هرچه در بیرون است، پرتویی در درون تو دارد. و چون تو از آنان برتری، هریک میکوشند، از زبان تو سخن گویند. مراقب باش زبان کی هستی!
شکمپرستان، زبان گیاهانند. شهوتجویان، زبان حیوانند. بازیگران موذی، زبان شیطانند. کاهنان، زبان جنیانند. راهبان و دانشجویان، زبان فرشتگانند و خراباتیان سرمست، زبان کروبیانند.
اما دلشدگان بیخویش، زبان خداوندند. مر ایشان را باش و از ایشان باش. اگر همه آن زبانها بستی، این یکی باز میشود. پس ببند و بگشا. بگذار، ملکوت از بندبند وجودت سخن گوید.
چو عیسا باش که میبخشید زندگی را بهمرگ. چو ابراهیم که میبخشید هرچه بود را بهپای دوست. چون محمد باش که میگفت سخن خدای را بیواسطه به بندگان.
مباش زبان جن و شیطان. مباش سخنگوی گیاه و حیوان. راه مده این نداها را در خویش. پاسبان حریم دل باش. کعبه باش و قدس، تا خدای گوید تو را که چه باید کرد و چه باید گفت. گوش دل به لب حق سپار. نی باش. نباش و دیگر هیچ...
آیا شنیدهای که خدای از زبان درختی با موسا سخن کرد. آیا نمیاندیشی که درخت چیست؟ درخت، جوانه هستی است در بوستان قلب. نیک بشنوی، هنوز میگوید: "من آنم که هستم؛ الله؛ الهی جز من نیست؛ بنده من باش و نماز میگزار".
#ر_س
#دل_آدمی
#زبان_جهان
#زبان_خدا
@sooyesama
شبی خواب دیدم که پروانهام. ناگه برخاستم ولی نمیدانستم که آیا من «چوانگ تسو»ام که خواب دید پروانه شده، یا پروانهام و خواب میبینم که «چوانگ تسو»ام؟!
#چوانگ_تسو
فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد که از پیروان کنفسیوس، و از شخصیتهای تاثیرگذار در "تائوئیسم" بود.
وی در متن بالا یکی از شهودهای خود را دستمایه مرور پرسشی بنیادین قرار داده است: آیا حقیقت انسان، چیزی در جهانی دیگر است که در حالتی رویاگونه، لباس بدن را پوشیده، یا حقیقت انسان همین بدن است که در حالتی رویاگونه خود را برتر از پیکر میپندارد؟
درواقع این استفهام، انکاری است و احتمال دوم از نگاه او را نارواست. اما داوری صریحی دراینباره ندارد و مخاطب را در ابهامی رازآلود رها میکند تا خود به پاسخ دست یابد.
این تعلیق، که در عرفان اسلامی نیز بارها بهکار رفته، راهکار شایستهای برای تشویق به خودکاوی و پاسخ درونی است. چیزی که بهمرور گوهر فطرت را جلا میدهد.
بههرروی پرسش، بسیار جدی است و لایههایی تودرتو دارد. هر لایه را بگشایی، گمان میکنی یافتی، ولی باز لایههای ژرفتری هست. آیا من پروانهای هستم که خواب میبیند ر_س است؟ یا ر_س هستم که خواب میبیند پروانه است؟
واقعا کدام حقیقت است؟ اگر "مردم خوابند و هنگام مرگ بیدار میشوند"، پس احتمال نخست، درست خواهد بود.
#ر_س
@sooyesama
شمع در تنهایی خویش فروزان بود. پروانه از دور او را دید و اشتیاق آغاز شد...
پیوسته شتابان میرفت تا با شمع بپیوندد. اما هنگامیکه نزدیک شد، دریافت که میسوزد.
ناگزیر خود را به زمین افکند و شمع را در حالیکه آغوش گشوده بود، رها نمود.
چون به خود آمد، دوباره برخاست و به سویش پر گشود. اما باز هم تاب نیاورد و خود را به زمین فکند. و باز هم... و باز هم...
اکنون، مدتهاست که شمع آغوش گشوده، و با مهربانی آمد و شد پروانه را مینگرد.
آری، اینچنین او تنهاست، حتی پس از معراجها که آدمها داشتند. و شگفتا که مردم بهسوگ پروانهها مینشینند اما کسی برای شمع سوگواری نمیکند.
#ر_س
#غیبالغیوب
#الفرد
@sooyesama