eitaa logo
به سوی سماء
931 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
468 ویدیو
38 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مطالب معرفتی، اخلاقی و گه‌گاه هنری
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسانه‌ها، خوانش مردم عادی، از حقایق برترند. کم‌تر افسانه‌ای از حقیقت تهی است و کم‌تر افسانه‌ای کاملا حقیقی است. برخی در کژی‌های افسانه می‌نگرند و آن‌را نادرست می‌یابند. برخی در هسته افسانه می‌نگرند و آن‌را درست می‌شمارند. اما واقعیت آن است که افسانه‌ها خوانش عمومی از حقایق فراترند؛ قبسی از واقعیت که در اندودی از ناواقعیت، پیچیده شده‌اند. خردهای سخت‌گیر، از پذیرش آن‌ها سر می‌تابند و دل‌هایی که پیش‌تر حقیقت را دیده‌اند، هسته واقعی آن‌ها را می‌شناسند. روزی که سیمرغ از هفت اقلیم می‌گذشت، در هر سرزمینی، پری می‌فشاند. مردم، آن پرها می‌گرفتند و پرواز را در سر می‌پرورانیدند. شاید پروازی که در ذهن مردمان نقش می‌بست، با پروازی که خواسته سیمرغ بود، تفاوت داشت. اما به‌هرروی، این، همه ادراک ممکن برای مردم بود. افسانه‌ها را پرهای سیمرغ، در شرق و غرب عالم پراکند و هرجا سخنی از حقیقت، بالا گرفت. پرهای سیمرغ پیام‌آوران حقیقتند و مردم جز به‌اندازه فهم خویش، نمی‌یابند. اکنون ای دل عزیزم، گر ستیز جویی، بجوی، ور تسلیم خواهی، بباش. اما نیکوترین راه پذیرش هسته و اصلاح پوسته است. اما مراقب باش، هنگامی‌که پوسته را می‌شویی، او تو را نشوید. و تنها، کسی می‌تواند چنین باشد که پیش‌تر هسته را در بهترین پوسته دیده باشد. پوسته‌ای که اگر به هر فرقه‌ای ارائه شود، بی‌درنگ خواهند گفت: این، دقیقا، همان است که باید باشد. و این راز تسلیم ملل و نحل، در برابر منجی است. @sooyesama
ای دل عزیزم خوب بنگر. نیک بشنو. تو زبان عالمی. دست مهر پروردگار، تو را از عصاره عالم آفرید و در تو چیزی افزوده، پنهان کرد. هرچه در بیرون است، پرتویی در درون تو دارد. و چون تو از آنان برتری، هریک می‌کوشند، از زبان تو سخن گویند. مراقب باش زبان کی هستی! شکم‌پرستان، زبان گیاهان‌ند. شهو‌ت‌جویان، زبان حیوان‌ند. بازی‌گران موذی، زبان شیطان‌ند. کاهنان، زبان جنیان‌ند. راهبان و دانش‌جویان، زبان فرشتگان‌ند و خراباتیان سرمست، زبان کروبیانند. اما دل‌شدگان بی‌خویش، زبان خداوندند. مر ایشان را باش و از ایشان باش. اگر همه آن زبان‌ها بستی، این یکی باز می‌شود. پس ببند و بگشا. بگذار، ملکوت از بندبند وجودت سخن گوید. چو عیسا باش که می‌بخشید زندگی را به‌مرگ. چو ابراهیم که می‌بخشید هرچه بود را به‌پای دوست. چون محمد باش که می‌گفت سخن خدای را بی‌واسطه به بندگان. مباش زبان جن و شیطان. مباش سخنگوی گیاه و حیوان. راه مده این نداها را در خویش. پاسبان حریم دل باش. کعبه باش و قدس، تا خدای گوید تو را که چه باید کرد و چه باید گفت. گوش دل به لب حق سپار. نی باش. نباش و دیگر هیچ... آیا شنیده‌ای که خدای از زبان درختی با موسا سخن کرد. آیا نمی‌اندیشی که درخت چیست؟ درخت، جوانه هستی است در بوستان قلب. نیک بشنوی، هنوز می‌گوید: "من آنم که هستم؛ الله؛ الهی جز من نیست؛ بنده من باش و نماز می‌گزار". @sooyesama
شبی خواب دیدم که پروانه‌ام. ناگه برخاستم ولی نمی‌دانستم که آیا من «چوانگ تسو»ام که خواب دید پروانه شده، یا پروانه‌ام و خواب می‌بینم که «چوانگ تسو»ام؟! فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد که از پیروان کنفسیوس، و از شخصیت‌های تاثیرگذار در "تائوئیسم" بود. وی در متن بالا یکی از شهودهای خود را دست‌مایه مرور پرسشی بنیادین قرار داده است: آیا حقیقت انسان، چیزی در جهانی دیگر است که در حالتی رویاگونه، لباس بدن را پوشیده، یا حقیقت انسان همین بدن است که در حالتی رویاگونه خود را برتر از پیکر می‌پندارد؟ درواقع این استفهام، انکاری است و احتمال دوم از نگاه او را نارواست. اما داوری صریحی دراین‌باره ندارد و مخاطب را در ابهامی رازآلود رها می‌کند تا خود به پاسخ دست یابد. این تعلیق، که در عرفان اسلامی نیز بارها به‌کار رفته، راه‌کار شایسته‌ای برای تشویق به خودکاوی و پاسخ درونی است. چیزی که به‌مرور گوهر فطرت را جلا می‌دهد. به‌هرروی پرسش، بسیار جدی است و لایه‌هایی تودرتو دارد. هر لایه را بگشایی، گمان می‌کنی یافتی، ولی باز لایه‌های ژرف‌تری هست. آیا من پروانه‌ای هستم که خواب می‌بیند ر_س است؟ یا ر_س هستم که خواب می‌بیند پروانه است؟ واقعا کدام حقیقت است؟ اگر "مردم خوابند و هنگام مرگ بیدار می‌شوند"، پس احتمال نخست، درست خواهد بود. @sooyesama
شمع در تنهایی خویش فروزان بود. پروانه از دور او را دید و اشتیاق آغاز شد... پیوسته شتابان می‌رفت تا با شمع بپیوندد. اما هنگامی‌که نزدیک شد، دریافت که می‌سوزد. ناگزیر خود را به زمین افکند و شمع را در حالی‌که آغوش گشوده بود، رها نمود. چون به خود آمد، دوباره برخاست و به سویش پر گشود. اما باز هم تاب نیاورد و خود را به زمین فکند. و باز هم... و باز هم... اکنون، مدت‌هاست که شمع آغوش گشوده، و با مهربانی آمد و شد پروانه را می‌نگرد. آری، این‌چنین او تنهاست، حتی پس از معراج‌ها که آدم‌ها داشتند. و شگفتا که مردم به‌سوگ پروانه‌ها می‌نشینند اما کسی برای شمع سوگواری نمی‌کند. @sooyesama
از سحر این فکر که هیچ دلیلی برایش نداشتم، در سرم افتاد که این مرگ انتخابی آگاهانه بود. تو خواستی که بلاگردان ملت باشی و خدایت پذیرفت. بلای بزرگی که نمی‌دانم چیست، با شهادت تو از سر ملت کوتاه شد. اکنون خبر آمد که برخی اولیاء چنین یافته‌ای داشتند و حس کودکانه‌ام به‌خطا بر هدف زده بود. اگر این انتخاب تو بود که بود، پس بزرگ مردی بودی، بزرگ مردی هستی و بزرگ مردی خواهی بود روزی که محشور می‌شوی. شاید به‌همین دلیل، سحرگاه، که مردم در بیم و امید یافتنت بودند، کسانی برایت سخت می‌گریستند؛ کسانی که به‌آسانی نمی‌گریند و به‌آسانی دیده نمی‌شوند! سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی... @sooyesama
به سوی سماء
کسی نمی‌داند که زندگی، کی، کجا و چگونه آغاز شد. کسی نمی‌داند سرمنشأ زندگی کجاست. شاید میلیاردها سال از آغاز این جهان گذشته باشد. شاید حتی جستجوی آغاز، مربوط به محدوده‌ای است که می‌شناسیم و کل، هرگز نقطه آغازی نداشته باشد. به‌راستی حیات چیست؟ از کجا آمده و چگونه پیدا شده است؟ شبی که در سجده پیوسته این‌را بپرسی، خواهد گفت: "من خود حیاتم". اکنون پرسش ژرف‌تر خواهد شد: "تو کیستی و حیات چگونه از تو آغاز شده است؟" اما فرصت گفتگو پایان یافته و پرسش‌ها تکثیر شده‌اند... دانش‌مندان از مه‌بانگ و فرگشت می‌گویند و ادیان از آدم و حوا سخن می‌رانند. دوباره آن تعارض‌نمای قدیمی، دوباره علم و دوباره دین. خاطر رنجورم حوصله این مجادلات را ندارد. خاطرم می‌آید روزی در محضر بزرگ‌مردی پیر، سخن از تربیت می‌رفت. کلمه نشانه متکلم است و او چه نشانی خوبی در خاطرم به‌جا گذاشت، هنگامی که گفت: تربیت، نه همین ذکر و زهد و ریاضت است. تربیت سخن پنهان زندگی در گوش کودک درون است. ناگاه کودک درونم ایستاد، از بازی دست کشید، گوش داد. سخن گرچه ژرف، اما گیرا بود. سخنان برخاسته از درون، به درون می‌نشینند. مردپیر ادامه می‌داد: خضر را ندیدی که با موسا چه کرد؟ نه ذکری، نه زهدی و نه هیچ چیز از جنس آن‌چه ما می‌پنداریم. خضر، موسا را با وقایع زندگی می‌پروراند. وقایع با آدمی سخن می‌گویند. گوشی در آدمی است که سخن وقایع را می‌شنود. مردپیر درست می‌گفت و من، آن‌روز نمی‌فهمیدم. شاید اکنون که به گذشته می‌نگرم و سخنان زندگی را در وقایع گوناگون می‌شنوم، آرام‌آرام سخن مردپیر تفسیر می‌شود. گویی در گوش دلم نجوایی کاشت، که کم‌کم سبز می‌شود. مادر مهربان هستی، که ما را از باطن خویش ظاهر کرد، هرگز رهایمان نکرده است. او همواره لالایی مهربانانه‌اش را از لابلای وقایع زندگی نجوا می‌کند. کودکان اما بعضی لج‌بازند و دیر، می‌شنوند. برخی لطیف‌ترند پس زود به بلوغ می‌رسند. از هنگامه دور، که نخستین جوانه حیات بر زمین آفرینش رویید، تاکنون که آدم، با همه شگفتی‌هایش پا به عرصه گذاشت، مادر هستی هم‌چنان با ما سخن می‌گوید. گنجشکی، علفی خورد و بیمار شد. پس نتیجه گرفت که دیگر آنرا نخورد. اما واقعیت آن است که مادر هستی، راه غلط را بست تا راه درست را بیابد. گنجشک پنداشت که این استنتاج، زاییده فاهمه اوست. اما در واقع، این کلمه‌ای است که در این واقعه، بدو القاء شده بود. اتم‌ها برای تشکیل مولکول، همین راه را می‌پیمایند. و مولکول‌ها برای تشکیل سلول، و سلول‌ها برای... گویی جریان حیات، در کنکاشی پیوسته، به‌کمک آزمون و خطاهای بسیار، همواره بهترین راه را خواهد یافت. این نیمه بیرونی ماجراست. نیمه پنهان ماجرا آن است که مادر هستی، جریان حیات را هدایت می‌کند. راهی را می‌بندد تا راه درست، برجا ماند. این تنبیه و تشویق، با زبان بی‌زبانی، راه درست را پیش روی جریان حیات می‌نهد. مهر مادری، فرزندان خود را هرگز رها نخواهد کرد. بلی، علم و دین، نیمه رویین و زیرین یک حقیقتند و یکدیگر را نفی نمی‌کنند. پیدایش عقل و کشف حقایق بی‌شمار، گوشه‌ای از هدایت جریان حیات است. شهودهای عارفانه گوشه‌ای دیگرند. و وحی، سخنان واضح و بی‌پرده مادرمان با ماست. اما این نقطه اوج هدایت اوست، نه تنها روزنه هدایت. همه این روزنه‌ها، ارمغان‌های هستی، برای کشف اویند. از آن روزگار دور، که خشکی از میان آب سر برآورد، دل‌های زیادی از میان تاریکی برآمدند و به سوی نور، ره سپردند. اینان، نغمه مادر را در وقایع زندگی شنیدند و سر به دامان مهرش نهادند. بلی، مردپیر همیشه درست می‌گفت، و من گاه نمی‌توانستم بپذیرم. این کلمه نیز، خود، نغمه مادر است که در گوش هوشم پیچید. باید به مردپیر اعتماد کنم. وقایع زندگی، این نکته را بارها تصدیق کرده است... @sooyesama
ما نبودیم و جهان بود با همه رنگ‌ها، صداها، شکل‌ها، مزه‌ها و بوهایش، اما آنها را نمی‌یافتیم. ما اندک‌اندک آن‌چه را که یافتیم، یافتیم، و رفته‌رفته دامنه ادراک خود را گستراندیم. اکنون برخی چیزها را می‌یابیم. اما چندها برابر آنرا هنوز نمی‌یابیم. هنوز معقولات زیادی از افق ادراکی ما پوشیده مانده‌اند. شاید روزی نیروی ادراکی برتری پیدا شود و چیزهای دیگری از جهان بیابد که اکنون حتی در تصور ما نمی‌گنجد. ما تاکنون بارها با این جهش ادراکی، روبرو شده‌ایم، پس چرا از روی‌داد دوباره آن می‌هراسیم؟ شاید نگران فرو ریختن چیزی هستیم که تاکنون ساخته‌ایم. اگر همه یا بیش‌تر ادراک ما از جهان، ناروا باشد، آن‌گاه چه کنیم؟! آرام می‌گویم: ما بارها ساختمان علم را ویران کرده و ازنو ساخته‌ایم. نباید از ساختن دوباره آن، بهراسیم. شاید علم، بیش‌تر برای ساختن درون باشد تا یافتن بیرون. روزی که جریان آگاهی به فراعقل جهش نماید، دوباره متولد می‌شویم و دوباره جهان را به‌گونه‌ای دیگر ادراک می‌کنیم. اما نباید فراموش کنیم که فراتر از هر فراتری، فراتری است. و این مرگ و زندگی پس از آن، پایانی ندارد. باید برای آینده گشوده باشیم. ترس برادر مرگ است و ما را در مرحله‌ای که به‌ناروا، خود را بدان بسته‌ایم، نگاه می‌دارد. مرحله‌ای که قبر ما خواهد شد و ما را به‌جرم ایستایی، به‌سختی خواهد فشرد. این سزای کسی است که ندای تعالی "هستی" را نادیده بگیرد و به جایی که هست، بسنده نماید. بسندگی، دوزخ دردناکی است که جز سوختن خودبسنده، چیزی نمی‌شناسد. @sooyesama
به‌باور عارفان مسلمان، اولیای الهی پس از مرگ، می‌توانند با پیکر مثالی خود، گاه در عالم ماده پیدا شوند؛ به‌گونه‌ای که مردم دنیا آنها را دیده و نمی‌دانند که مثال‌اند. محیی‌الدین عربی سخنان جالبی دراین‌باره دارد. این نکته می‌تواند کلیدی مهم در تفسیر روایات رجعت باشد. جالب آن‌که سنت‌های دیگر عرفانی، مانند اوپانیشاد نیز چنین باوری دارند. متن زیر تعبیر خاص عرفان هندی، از آموزه یادشده است: "استادان بزرگ معنوی، پس از مرگ توانایی متراکم‌سازی ارتعاشات لطیف کالبد اختری در کالبد فیزیکی را دارند. و معمولا برای دست‌گیری از سلسلهٔ شاگردان و افراد مستعد و یا مأموریت‌های معنوی در ابعاد مادی ارتعاشات کالبد اختری را در کالبد فیزیکی به‌گونه موقت، متراکم می‌سازند". تعبیر "متراکم‌سازی ارتعاشات کالبد اختری در کالبد فیزیکی" به‌احتمال زیاد، تبیین دیگری از تجسم پیکرهای مثالی در عالم مادی است. واژه "تراکم" می‌تواند به‌معنای غلظت و زُمختی شایسته اجسام، یا همان تبدیل انرژی به ماده فیزیکی باشد. و می‌تواند به‌معنای تنزل در مراتب تشکیکی و افزایش حدود وجودی بوده باشد (معنای متافیزیکی). و نیز ممکن است هردو معنا صحیح باشد. به‌هرروی گفتگوی سنت‌های عرفانی، گاه دقت نظرهای ویژه‌ای به‌دست داده و گوشه‌های تازه‌ای از بحث را آشکار خواهد کرد. @sooyesama
زندگی نیست مگر جستن. هر مقطعی چیزی را می‌جویی و چون یافتی به مقطع پسین می‌روی. و مقطع پس از آن، چیزی دیگر و دیگر و دیگر... سرانجام، در پایان، همه جسته‌ها را کنار هم می‌چینی و ناگاه آغوش باز می‌کنی تا چیزی را که عمری جسته‌ای اکنون بیابی. اکنون در آرامش پس از جستن که مرگ نام دارد، پاسخ همه پرسش‌ها، داروی همه دردها و مرهم همه زخم‌ها، در برابر توست. درواقع، مقطع‌های عمر تو، پاره‌های آینه‌ای هستند که چون کامل شدند در آن می‌نگری و از روزنه آن، با آسمان آشنا می‌شوی. @sooyesama
هدایت شده از به سوی سماء
از «حس»ّ گذشتی و از «علم» هم جدا شدی وانگه مُعین مردم بی دست و پا شدی گفتی به دست و پای، کَمَکی صبر، ای رفیق با جنگ، صلح کردی و سوی سَما شدی @sooyesama
عمر ما در سنجه با وقایع جهان، چون پشه‌‌ای کوتاه است. تا به‌خودآییم که کی هستیم و در این‌جا چه می‌کنیم؟ فرصت اندیشیدن پایان یافته است. آگاهی ما از این مجموعه عظیم، بسیار ناچیز است. آن‌چه می‌دانیم یک از هزاران‌هزار چیزی است که باید دانست. بااین‌همه، جالب است که به شهود و وحی پشت می‌کنیم و می‌خواهیم با آزمون و خطاهای بسیار، راز جهان را دریابیم. چونان کودکی که از تجربیات پدربزرگش رو می‌تابد و مشتاق آزمون‌های شخصی است. اما چه‌اندازه فرصت داریم و چه توانایی برای دانستن؟ دل عزیزم هرچه پیش‌تر می‌روم، گنگ‌تر می‌شوم. گاه آن‌چنان نمی‌دانم که گویی هیچ نخوانده و هیچ نیاندیشیده‌ام. درحالی‌که سال‌های درازی به تحصیل و تدریس گذرانده‌ام و اکنون در نیمه دوم عمر، گاهی احساس می‌کنم هیچ نمی‌دانم. گاهی چنان گنگ می‌شوم که حتی از پاسخ روشن‌ترین پرسش‌ها در می‌مانم. با خود می‌گویم: به‌راستی من، این نقطه مرموز آگاهی، کیستم و در این پیکر خاک‌آلود چه می‌کنم؟ چند وقتی است که این‌جایم؟ با خود می‌گویم: چرا می‌خورم؟ چرا می‌خوابم و چرا بیدار می‌شوم؟ این‌جا کجاست و من این‌جا چه می‌کنم؟ آیا کسی هست که مرا بر خویش آشکار نماید؟ این همه ایسم‌ها و اندیشه‌ها چه می‌گویند؟ من کدام یک از آنهایم؟ درپی دنیا نیز می‌روم و برای آرزوهایش می‌کوشم، اما چرا؟ نمی‌دانم و لذتی هم نمی‌برم. شاید این بزرگ‌ترین رنج تاریخ است که برای چیزی که نمی‌دانی می‌کوشی و پس از یافتنش، خوش نمی‌گردی. این درد عمیق مزمن، آرام‌آرام، چون سرطانی نهفته، مرا خواهد کشت. باکی نیست. شاید مرگ، تنها پاسخ چنین پرسش‌هایی است. @sooyesama
«مباهله» دو حقیقت را آشکار نمود که دومی، مهم‌تر اما مظلوم‌تر از اولی است: ۱. حقانیت اسلام برای مسیحیان ۲. اتحاد روحی علی (ع) و پیامبر (ص)، برای مسلمین @sooyesama
به‌راستی ما چه هستیم؟ گاه سپیدجامه‌ای در فراز آسمان. گاه سیاه‌رویی در چاهی عمیق. گاه پیکری روی زمین و گاه اندیشه‌ای بر روبنده از عرش. همه این‌ها ما هستیم. افرادی گوناگون، در عالم‌هایی گوناگون. در هر عالمی، بی‌خبر از عالم دیگر، مشغول به دنیای خویش. این‌ها همه مائیم، اما چگونه با هم مرتبطیم. کی و کجا به‌هم می‌پیوندیم؟ آیا اصلا به‌هم می‌پیوندیم یا تا همیشه جدا از هم مشغول خودیم؟ آن اندیشه که در عرش، گام بر می‌دارد، گاه می‌ایستد؛ زیرا این پیکر زمینی، به حوادثی دچار آمده است. اما اندیشه را می‌بینم که به‌ظاهر نمی‌داند چرا بازایستاد. و هنگامی که پیکر زمینی، از ابتلاء درآمد، دوباره اندیشه در عرش روان می‌شود. آن سپیدجامه بهشتی ناگاه ناپدید می‌شود، گویی که از آغاز نبوده است؛ زیرا سیاه‌جامه در چاهی خلیده است. و دوباره سیاه‌جامه ناپدید، و سپیدجامه آشکارا می‌شود. و این‌دو به‌ظاهر از هم بی‌خبرند. این‌ها همه می‌آیند و می‌روند، و من هستم که فرایند را می‌بینم. اکنون پرسش مهم آن است: این بیننده فرایند، کیست؟ آن‌که آمد و شد افراد را می‌بیند و خود توسط افراد، دیده نمی‌شود، او کیست؟ @sooyesama
جهان پرسش‌ها، پایانی ندارد؛ زیرا هر پرسشی که پاسخ یابد، چندین پرسش جدید را می‌زاید. گروهی در پرسش "چیستی" غرق می‌شوند و هرگز به "چرایی" نمی‌پردازند. اما جهان، بیش‌تر از آن‌که چیست؟ چرا هست؟ دانستن غایت، مسئله مهمی است که به زندگی دانندگانش، معنا می‌بخشد. برای نمونه جسم‌های پیرامون چیستند؟ مجموعه انباشته‌ای از مولکول‌ها. مولکول‌ها چیستند؟ مجموعه انباشته‌ای از اتم‌ها. اتم‌ها چیستند؟ مجموعه انباشته‌ای از الکترون‌ها. الکترون‌ها چیستند؟ مجموعه انباشته‌ای از کوارک‌ها و... دانستن چیستی‌ها، پایانی ندارد. اما مسئله مهم دیگری هست که نباید از آن چشم پوشید: جسم و جهان جسمانی، چرا هستند؟ پاسخ این پرسش، الگوی ویژه‌ای از زیستن را برای بشر به‌ارمغان می‌آورد. @sooyesama
هدایت شده از به سوی سماء
گم کرده رَهانیم در این وادی حیرت بیهوده و بی‌راحله در راه محبت سرگشته در این بازی ایام، رسیدیم ناگه به حسینیه‌‌ای از جنس عنایت در بیرق این شاه چنان توشه گرفتیم کز شور دریدیم همه جامه کثرت با پای برهنه به سوی مرگ دویدیم گویا نچشیدیم دگر درد و ملامت رمزی که شنیدیم شب واقعه از شاه مستانه برستیم ز خودخواهی و نخوت گلگون کفنان لب دریای فناییم بگذشته ز فرزند و زن و مال و ز ملت ما دل‌شدگان غم جوشان حسینیم هفتاد و دو پروانه جانانه جنت روزی که گرفتار به غم، آل عبا بود ما نیز گرفتیم سر علقه الفت با تیغ قدر گردن بی‌گانه بریدیم تا محو شود باطل از این خانه وحدت پیروز شدیم و دل از اغیار تکاندیم پیروز شود خون شهیدان حقیقت @sooyesama
دریای مواج زندگی... این همه آن چیزی است که در برابر ماست. هراس غرق و هوس کشف، گامی به پیش و پایی به پس. غم از دست دادن، دوری، تنهایی و ادراک‌ناشدگی. دربرابر شادی تجربه‌های تازه، دستیابی به اهداف، دوستان هم‌دل و... . این‌ها موج‌هایی است که ما را بالا و پایین می‌برند. گاه موجی که بر آن سواریم ما را می‌فریبد که دریا چیزی جز این نیست. اما نباید ایستاد؛ زیرا موج‌ها، سلسله‌ای از رخ‌دادهای پیاپی‌اند که به نقطه ویژه‌ای می‌انجامند. برای رسیدن به پایان، باید راه را پیمود و رخ‌دادها را زیست؛ زیرا پایان، برآیند پیموده‌هاست. برای یافتن باید پیمود و برای پیمودن باید یافت. همه پایان را خواهیم یافت، اما آن‌گونه که راه را پیموده‌ایم. پایان، برای هریک از ما، راهی ویژه آماده کرده است. و تو ای دل عزیزم! این نکته ژرف را چه زود یافتی؟ چرا اینقدر زود پیر شدی؟ چه زود آهنگ رفتن کرده‌ای؟ از یافتن این نکته بیمار شده‌ای و تیماری نداری. به‌راستی چه کسی می‌تواند این درد عمیق کهنه را درمان کند؟ هیچ‌کس جز خود پایان. دوای رفتن، رسیدن است و داروی گذار، قرار. پس ای پایان عزیز! مرا در آغوش گیر و بیش از این به پیمودن محکومم مکن. بر در دروازه دل می‌نشینم و دست‌های تمنا را به آسمان آرزوها می‌گشایم، منتظر لحظه‌ای که باشکوه می‌آیی و رنج پیمودن را در آرامش رسیدن می‌شویی: ای لقای تو جواب هر سوال مشکل از تو حل شود، بی قیل و قال @sooyesama
گاهی می‌اندیشم: اگر شکوفه‌ها آگاهی داشتند چه می‌یافتند؟ آنها برای روییدن باید ساقه درخت را بشکافند و با سختی فراوان، خود را از لابلای آن شکاف، بیرون بریزند. این همه لطافت را از دل چوب سخت می‌گذرانند و تا به نمایش درآیند. رنج زیادی می‌کشند! درخت، که مادر آنهاست نیز آنها را می‌فشارد. این فشار هم تن را و هم دل را می‌شکند. اما گریزی نیست؛ روییدن کار دشواری است. اندکی پس از رویش، در تابستان، گلبرگ‌ها از پیکرشان قطع می‌شود و بر زمین می‌ریزد. آنها درد می‌کشند اما رشد می‌کنند. رشد می‌کنند و به میوه تبدیل می‌شوند. اما هنوز تلخ و ناپخته‌اند. پس خورشید با چهره‌ای برافروخته می‌تابد. می‌سوزند اما می‌رسند. شیرین می‌شوند و ارج می‌یابند. شکوفه‌ها، به‌رغم ظاهر زیبایی که دارند، رنج زیادی می‌برند. باید در آگاهی آنها فرو رفت تا رازهایشان را دریافت. درخت هستی، شکوفه‌های بی‌شماری دارد که تو، ای دل عزیزم، یکی از آنهایی. بردباری کن، سرانجام روزی شیرین خواهی شد. @sooyesama
کوه‌ها مراقبه می‌کنند! و دریاها و درختان! جهان در خودکاوی عمیقی فرو رفته است، که پیش‌نیاز آفرینش این همه زیبایی و آراستگی است. دانشمندان گاه، گوشه‌ای از آن‌را درمی‌یابند و علمی جدید را پایه‌ریزی می‌کنند. اما این خودکاوی، پیوسته و بی‌کرانه است. خودکاوی برای یافتن، و رنج برای روییدن ضروری است. اما جهان، قرن‌های متمادی است که آرام، باوقار و بی‌صدا هردوی این‌ها را به‌دوش می‌کشد؛ خیلی پیش‌تر از آن‌که بشر باشد، یا آن‌که بیابد. @sooyesama
راه بی‌پایان است و هراس، نتیجه دوختن خویشتن به بخشی از مسیر. آزاده از گذار نمی‌هراسد و مرگ جز بریدن از بخشی کوتاه، و پیوستن به ادامه‌‌ای بلند، نیست. بی‌شکیب در انتظار پایانم. اما پایان می‌گریزد و راه دراز می‌شود. چرا؟ من نیز نمی‌دانم. اما می‌دانم سرانجام روزی پایان، از جایی که نمی‌پنداری، آغاز می‌شود. البته واژگان، بیش از این نمی‌توانند بگویند. اما من بیش از این‌ها سرگشته و مبهوتم. کسی پیوسته در گوشم می‌گوید: باید رها کنی و رها شوی، کمی بیش از آن‌چه تا کنون و بیش‌تر و بیش‌تر... @sooyesama
به شاهی گفت این نکته گدایی: بگیر از لطف، دستم، چون‌که شاهی بلی نالایقم اما مهم نیست مهم است اینکه تو ما را پناهی @soyesama
پروردگار بزرگ در کتابش فرمود: "سقاهم ربُّهم شراباً طَهورا". و امام صادق (ع) در شرح داد: "ای يُطهِّرُهم عن كل شيء سِوي الله؛ اذ لا طاهرَ من تدنّّس بشيء من الاكوانُ الا اللهُ". این شراب طهور، چیزی جز لقای باطن انسان کامل نیست؛ زیرا باطن او، منزل اسم اعظم "الله الرحمن الرحیم" است. و اسم اعظم، تنها شرابی است که همه کدورات ماسوایی را می‌زداید. میان تو و او، باریکه از جوی‌های بهشتی است که چون اندر شوی، دریایی متلاطمش یابی. و اگر از این دریا سر برآوری، می‌بینی که از قدم‌گاه قطب، می‌جوشد. و اگر خواهی که او را در آغوش کشی، در فضای لایتناهی گم می‌شوی. آن‌گاه شراب طهور را با گوش هوش می‌نوشی؛ "کلُّ مَن علیها فان و یَبقی وجهُ ربِّک ذوالجلالِ و الاکرام". @sooyesama
این کودکان خفته، بیداری ندارند شوقی برای زندگی، آری، ندارند در خواب آمد بمب و بیداری ز تن رفت هرگز کسی بهر عزاداری ندارند @soyesama
در میانه این همه غوغا که دور و برت را گرفته، گاهی سکوت کن، ببین و بیاندیش... چیزی چندانی نیست. گرچه ۷۰ یا ۸۰ سال عمر دنیا دراز می‌نماید، اما کوتاه است. چونان ورزش کوتاه صبح‌گاهی، که بخاطر خستگی‌هایت، اکنون چند ساعتی به‌درازا کشیده است. دنیا همه‌اش و همه اجزایش چنین است، برش‌هایی کوتاه و کم‌بها، که بخاطر گره‌ها دراز و لاینحل می‌نمایند. اما هر گره را که می‌گشایی تازه می‌فهمی چه‌اندازه ناچیز بود. و چرا این‌قدر نگرانش بودی؟ به همین ترتیب، روزی از همه گره‌ها زاییده می‌شوی و این ۷۰ سال کوتاه را به پایان می‌بری. آن‌گاه به پشت‌سرت می‌نگری که چه بود؟ هیچ نبود جز پرسه صبح‌گاهی در جنگلی مه‌آلود، که بخاطر خستگی‌هایت اندکی به‌درازا کشید. اکنون، چه می‌شود؟ با این عمر دراز هزاران ساله چه باید کرد؟ به کجا خواهی شد؟ هیچ نمی‌دانی؟ این دلهره آن‌قدر جدی است که دیگر هیچ خاطره‌ای از پرسه صبح‌گاهی در خاطرت نمانده است. حالا تو روییده‌ای. از درون خویش جوانه زده‌ای. انسان دیگری در جهان دیگری، ناآشنا و نگران گوشه‌ای می‌نشینی و آرام زمزمه می‌کنی: آه ای آشنای دل رنجورم، کجایی؟ اکنون آمدم... @sooyesama
نم‌نمک عمر از نیمه گذشت. گویی چرت کوتاه عصرگاهی بود. کم‌کم آغوش بسته‌مان، رو به آسمان باز می‌شود. سپاس تو را که داستان عمر، پایان شیرینی دارد و آن تویی. سپاس که هرجا رفتیم به در بسته خوردیم، و اکنون با دلی شکسته به دامان پر مهرت پناه خواهیم آورد. سپاس که آن‌چه می‌خواستیم نشد و شکست، شیطانی که درون خود تراشیده بودیم. سپاس برای همه رنج‌هایی که ما را از آزمون کج‌راهه‌ها رویگردان کرد. آه، ای مرهم زخم‌های نبسته! ای دوای دردهای بر دل نشسته! و ای پناه دل‌های شکسته... اکنون که داستان زندگی، پرهای پرواز ما را می‌گشاید، به امید آغوش پر مهر تو خواهیم پرید. مباد که از کجی‌هامان بپرسی و با کاستی‌هامان عتاب کنی. ما به‌اندازه کافی، سوخته‌ایم. اکنون ای مادر مهربان هستی، بر ما خرده مگیر. تنها چیزی که پس از این همه درد برمی‌تابیم، آغوش پرمهر توست. @sooyesama
امام سجاد (ع) به زینب کبری (س)، فرمود: «يا عمة أنت بحمد الله عالمة غير مُعَلَّمة، و فَهِمة غير مُفَهَّمة؛ عمه جان، شما به لطف الهی بی‌تعلیم دانایید، و بی‌تفهیم فهیم هستید!» پیامبران و امامان، سخن لغو، تملق و... ندارد. آنها تنها متن واقعیت را بیان می‌دارند؛ «ما ینطق عن الهوی». بنابراین زینب (س) دارای علم لدنی الهی است، که گونه‌ای عصمت علمی به‌دست می‌دهد. و نزد اهل معرفت روشن است که عصمت علمی، پس از عصمت عملی، و متفرع بر اوست: «ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا» (انفال/۲۹). باید توجه داشت که عصمت علمی و عملی، درجاتی دارند که نهایت آن، در پیامبر خاتم (ص) و حضرات ائمه (ع) پدیدار شده است. @sooyesama