#قسمت_هفتاد_و_ششم
بدون تو هرگز: پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …
و من به تک تک اونها گوش کردم …
و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم…
وقتی از سر میز بلند شدم #لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
🌷- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه …
اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش …
بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم …
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود …
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی …
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولو شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم …
بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه #مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
#چهل_روز نذر کردم …
اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم …
گفتم هر چه بادا باد …
امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان #دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید …
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم …
و بخوام برام استخاره کنن …
قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
✨” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “✨
✨سوره شوری … آیه ۵۲
و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه ی من بود …
#قسمت_آخر
بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت #شادی رفتم #سجده …
خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …
ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه ی پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …
از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها …
روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ …
توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری …
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد …
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک …
هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی …
ماجرای خواستگاری یان #دایسون رو مطرح کردم …
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …
اول فکر کردم، تماس قطع شده
اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …
همه چیزت رو …
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
🕊- حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد …
گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم …
توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
🕊- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد
… تمام پهنای صورتم #اشک بود …
همون شب با #یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …
فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران🇮🇷 …
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …
مراسم ساده ای که ماه عسلش …
سفر ۱۰ روزه #مشهد …
و یک هفته ای #جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم …
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی #فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت؛ ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
بسم الرب الحسین علیه السلام
دوستان جان سلام علیکم
ممنون از حضور گرمتان
دوستان زیادی درخواست رمان جدید داشتند.
و خدارو شکر بی صبرانه منتظر شروع داستان هستند.
ببینید ان شالله توفیق بشه تعداد زیادی برای پیاده روی اربعین مشرف میشن کربلا.
و اگر شروع کنم
یجای هیجانی داستان ده روزی کات میشه
که مطمئن هستم دوستان جان، بیشتر اذیت خواهند شد.
لذا تصمیم گرفتم ان شالله بعد از بازگشت ازاین سفر معنوی_سیاسی ، شروع به ارسال قسمتهای جدید کنم.
در این مدت، اگه تمایل دارین، تعدادی از خاطرات شهید ایمانی را برای عزیزان ارسال کنم.
#خاطره از نویسنده ی رمان های کانال
شهید سیدطاها ایمانی
عشق غذا بود.
اونقدر ذائقه قوی ای هم داشت که می تونست کامل حدس بزنه توی غذا چه ادویه هایی ریخته شده.
از 10 سالگی هم اومد توی آشپزخونه کنارم.
قرمه سبزی اولین غذایی بود که خودش تنهایی درست کرد.
با وجود اینکه نسبت به دستپخت احدی خرده نمی گرفت و هر چقدر هم که بد شده بود جز تشکر چیزی از دهانش خارج نمی شد اما هر وقت ما جایی مهمون بودیم چشم خانم خونه منتظر واکنش #طاها بود.
اطرافیان به هر مناسبتی اشاره ای به این قضیه می کردن که خدا به همسرش رحم کنه با این دقتی که این روی غذا داره. هیچ زنی نه از پس آشپزی این برمیاد نه از پس شکم و علاقه این بچه به غذا.
و از این قبیل حرف ها که گاهی هم تلخ می شد.
هر چند توی زندگی خیلی ها واقعیت داشت و چه بسا خیلی اوقات خراب شدن غذا، سوژه دعوای زندگی ها شده بود.
تا اینکه که کم کم بزرگ تر شد. حدودا 16 سالش شده بود که دیدم زودتر از بقیه دست از غذا می کشه.
چون همیشه هم تشکر می کرد و هیچ وقت بدگویی نمی کرد
اولش نمی فهمیدم مشکل از غذاست یا جای دیگه.
یه مدت که گذشت متوجه شدم ،این حالت، فقط توی غذا نیست.
اگه سر سفره ای مهمان می شدیم و چند نوع غذا می آوردن فقط از یکیش می خورد.
این حالت رو در مورد میوه و حتی نوشیدنی پیدا کرده بود.
خیلی کم خوراک شده بود.!!
یه شب که بچه ها خوابیده بودن؛ کشیدمش کنار و نشستم باهاش به صحبت.
فکر کردم مریض شده و شاید توی معده یا بدنش احساس ناراحتی می کنه
و چون بچه تو داریه، چیزی به روی خودش نمیاره.
اما جوابش بدجور تکانم داد.
بهم گفت:
کسی که بند شکم بشه؛ برده ی شکمش میشه. از ترس اینکه شاید یه روز دو لقمه کمتر بخوره، دست به هر کاری میزنه.
خلق ذات انسان برای بردگی نیست.
من الان به حد نیازم می خورم. یا اگه یه روز خیلی چیزی رو هوس کنم.
بیشتر از اون هم که اگه بره توی بدن، یا چربی میشه و ضرر یا بلااستفاده می مونه.
همیشه مغز و فکرش جلوتر از هم سن و سال هاش بود.
یه مدت بعد هم شروع کرد به گرفتن #روزه_مستحبی. چه طولانی ترین و گرم ترین روزها، چه سردترین و کوتاه ترین، کمتر پنجشنبه ای رو به یاد دارم که بدون روزه گرفتن غروبش کرده باشه.
شادی روحش صلوات
🕊دمی با شهید
سیدطاها ایمانی
۱. دائم الصلوات بود. حتی وقتی تسبیح دستش نبود.
۲. توصیه می کرد حتما هر روز صبح به نیت امام زمان "عج" آیت الکرسی بخونید.
۳. کوچیک و بزرگ یا غریبه و آشنا نمی شناخت. با هر کی چشم و تو چشم می شد اول اون بهش سلام می کرد.
۴. رفتارش خیلی عادی بود اما بیش از حد ضرورت با خانم ها هم کلام نمی شد و در نگاه بسیار عفت چشم داشت.
۵. ابایی نداشت از اینکه از کوچک تر از خودش چیزی رو یاد بگیره یا فرد کوچک تر بهش تذکر بده.
اگه حرف صحیح بود قبول می کرد و از طرف مقابل تشکر
۶. همیشه چند دونه شکلات توی جیبش بود. می گفت: تبلیغ اخلاق فقط به کلام نیست. هر روز توی خیابون از کنار بچه های زیادی رد می شیم.
۷. هرگز کلام اهانت آمیزی نسبت به احدی از دهانش خارج نمی شد. حتی نسبت به دشمن عفت کلام داشت.
۸. زمانی که عصبانی می شد سکوت می کرد و تا زمانی که خشم بهش غلبه داشت هیچی نمی گفت.
۹. کوچک ترین عمل خیرش رو به قوی ترین شکل ممکن مخفی می کرد.
می گفت: کار من در پیشگاه خدا بی ارزشه و می ترسم از روزی که شیطان اون رو جلوی چشمم نمانما کنه
۱۰. تقریبا تمام پنجشنبه ها رو روزه می گرفت. تا جایی که به مرور این رفتارش بین بچه ها شیوع پیدا کرده بود.
شادی روحش صلوات
https://eitaa.com/sshahidtahaimani
نقل از یکی از دوستان شهید
سیدطاها ایمانی:
رفته بودیم اردوهای جهادی،
هر دفعه می رفتیم حتی توی اوج گرما،
صورتش رو با #چفیه می بست و فقط چشم هاش بیرون می موند.
خیس عرق می شد؛ اما بازش نمی کرد.
بچه ها یهو بی هوا فیلم و عکس می گرفتن دلش نمی خواست توی هیچ کدوم بیوفته.
بچه ها در حال بالا بردن دیوار ساختمان مدرسه بودن و توی همون حال و هوا شوخی می کردن و #طاها بالای چوب ، در حال ماله کشیدن شعر می خوند.
رفتم دوربین رو برداشتم؛ اومدم سر وقت شون.
بدون اینکه حواسشون باشه؛ فیلم می گرفتم ..... که رفتم سمت طاها.
یهو حواسش جمع شد
و به شوخی گفت: قطع کن دستگاه رو
تا جلوی لنز دوربینت رو هم ماله نکشیدم.
خندیدم و گفتم: بردار اون چفیه رو،
رخ بده به دوربین،
بزار اون جمال نازنین هم یه هوایی بخوره
خندید:
آهای مرد مومن، بنده خدا راضی نباشه خدا رضایت نمیده ها.
حواست باشه فیلمت رفت هوا نگی چی شد
منم بی خیال ماجرا نمی شدم.
با خودم گفتم هر جور شده باید این دفعه رو ازش یه عکس یا تصویر بگیرم.
آخر سر برگشتم بهش گفتم:
رخ بده به دوربین ؛ پس فردا شهید شدی؛ یه چیزی ازت باشه.
بابا شبح بیشتر از تو، اثر ثبت شده ، داره.
حالتش عوض شد....
دیگه حالش، حال خنده و شوخی نبود.
با حالت خاصی و اون لبخندهای زورکی مخصوص خودش برگشت گفت:
ول کن این غازوراتی رو.
جمال ما ارزش دیده شدن نداره.
از بچه ها بگیر که نور بالا میزنن.
ما رو تا پیچ شمرون هم نمیزارن بریم ؛ چه برسه لای آدم حسابی ها، حساب مون کنن.
این حالش رو که دیدم بیخیال شدم.
واسه من شوخی بود؛ نمی خواستم اذیت بشه.
بعدا که رفتم فیلم ها رو از روی دوربین پیاده کنم تمام قسمت هایی که طاها توش بود خراب شده بود.
صدا و تصویر خش داشت و می پرید.!!
هیچ جورم نشد درستش کنم.
آخر مجبور شدم از فیلم اصلی کات کنم.
توی فیلم ها، همه هستن جز اون کسی که واقعا نور بالا می زد.
سلام
پس لطفا دیگه توی پی وی از من عکس شهید عزیزو نخواهید🙂🤕
هممون دیگه فهمیدیم چرا هیچعکسی از شهید، برجا نمونده....
هدایت شده از ❀بنت الحسین❀
📗کتاب
📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر#شهید_محمد_معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و ولایتپذیری زنی را میخوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد.
سلام عزیزان
من برگشتم
دعاگوی همگی بودم.
متاسفانه از وقتی برگشتم؛ بیمارم
ولی دیگه شایسته نبود که بیشترازاین منتظرتون بزارم.
رمان جدیدی که می زارم، برعکس بقیه رمان ها؛ خودم در جریان ماجرا نیستم.
امیدوارم خوشمون بیاد😌🤲
به نام حق
مَردی در آینه قسمت اول
همیشه همینطوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ...
صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...
هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...
عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ...
اونم با کفش های میخ دار ...
اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ...
به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ...
حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...
به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...
لعنتی هیچ جور بیخیال من نمی شد ...
به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ...
بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ میریختن ...
به اطراف نگاه کردم ...
- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...
هنوز مغزم کار نمی کرد ...
با تمسخر بهم نیشخند زد ...
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ...
همون غلطی رو که نباید بکنی ...
تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی ؟
... می دونی دیروز ...
صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده میشد ... معده ام بدجور داشت بهم میپیچید ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ...
من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...
- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...
چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ...
اومدم بلند بشم که روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...
دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...
- نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...
- هی پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمیز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...
قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ...
و من هنوز گیج بودم...
اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟
مَردی در آینه قسمت دوم
قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ...
افسرپشت میز، زل زده بود بهم ...
چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ...
سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ...
شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ...
منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ...
همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ...
اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ...
و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ...
اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ...
دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ...
سفیدپوست ...
دانش آموز دبیرستانی ...
ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ...
برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
مردی در آینه قسمت سوم
مشاهدات اولیه صحنه جنایت ....
نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ...
قد، حدودا 188 ...
شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ...
دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ...
هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ...
و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ...
دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ...
افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ...
- بهت نمی خورد تازه کار باشی ...
خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ...
اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ...
برگشتم بالای سر جنازه ...
- چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ...
و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ...
اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ...
- احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ...
وقت، وقت انتقام بود ...
- اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ...
حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ...
پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ...
این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ...
بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ...
اوبران اومد سمتم ...
- دنبال کی می گردی؟ ...
-اینجا نیست ...
- کی؟ ...
مکث کردم و برگشتم سمتش ...
- همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ...
تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ...
پی نوشت:
* به تازگی وارد 31 سالگی شده بود.
* نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های خیابانی و دبیرستانی بود
مردی در آینه قسمت چهارم
- پیدا کردن یه آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی فایده است ... عین پیدا کردن یه قطره آب وسط دریاست ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ... هنوز سرم گیج بود و دل و رده ام بهم می پیچید ...
- یه بار گفتم تکرارشم نمی کنم ... بهانه هم قبول نمی کنم ...
و رفتم سمت دفتر دبیرستان ...
معاون مدیر اونجا بود ؛ اما اثری از خودش نبود ...
یعنی قتل یه دانش آموز دبیرستانی توی ساعت درسی، از نظر مدیر چیز مهمی نبود؟ ...
یا چیزی اون دانش آموز رو از بقیه مستثنی می کرد؟ ...
معاون پشت سرم راه افتاده بود ...
- کارآگاه مندیپ ... اگه به چیزی یا کمکی نیاز دارید من در خدمت شمام ...
محکم توی صورتش نگاه کردم ...
حالت چهره اش تمام نظریاتم رو تقویت می کرد ...
چرا مدیر اینجا نیست؟ ...
بدون اینکه بهش توجه کنم در رو باز کردم و رفتم داخل ...
منشی از جاش بلند شد و اومد سمتم ...
اما قبل از اینکه چیزی بگه ... من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم ...
محکم و با حالتی کاملا تهاجمی اولین حمله رو شروع کردم...
- چه کسی پای تلفنه ... که صحبت باهاش از قتل یه دانش آموز توی ساعت درسی ... توی مدرسه ای که تو مدیرش هستی مهمتره؟ ...
واست مهم نیست؟ ...
یا به هر دلیلی از مرگ اون دانش آموز خوشحالی؟ ...
خشکش زد ... هنوز تلفن توی دستش بود ...
چند قدم جلوتر رفتم ... حالا دیگه دقیقا جلوی میزش ایستاده بودم ...
کمی خم شدم و هر دو دستم رو گذاشتم روی میز ... و محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- ازت پرسیدم کی پشت خطه؟ ...
فریاد دومم بی نتیجه بود ...
سریع به خودش اومد و تلفن رو گذاشت ...
- شما همیشه و با همه اینطور پرخاشگر برخورد می کنید؟...
از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
و در رو پشت سر منشیش بست ...
- یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفته باشم؟ ...
چند لحظه صبر کرد ...
سعی می کرد به خودش و شرایط مسلط بشه ...
اما چه نیازی به این کار داشت؟ ...
- تلفن فوری و شخصی بود ... و اگه قصد دارید این بار سوال کنید چه کار شخصی ای می تونه از پیگیری یه قتل توی دبیرستان من مهم تر باشه ... باید یادآوری کنم برای پاسخ به چنین سوال هایی و سرکشی توی امور شخصی من و دبیرستانم ... باید دلیلی داشته باشید که این سوال ها با تحقیق درباره قتل رابطه داره ... که در این صورت، لازم می دونم یه تماس شخصی دیگه بگیرم ...
البته این بار با وکیلم...
دلیلی وجود داره که تماس های کاری من به این قتل مربوط باشه؟ ...