هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿﷽✿الهی به امیدتو
امروز را آغاز میڪنیم
بانام خدایی ڪه
همین نزدیڪیهاست
خدایی ڪه در
تار و پود ماست
خدایی ڪه عشق را
به ما هديه داد
وعاشقے را درسفره
دل ما جاے داد
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
رخســار شـهیدِ کربلا را صلوات✨
سـالارِ قیــامِ نینــــوا را صلوات✨
جانها به فدای نـامِ والای حسین✨
آن نورِدوچشمِ مصطفی راصلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد
وآل محمدوعجل فرجهم🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆
🌍اوقات به افق شرعی تهران
☀️امروز #یکشنبه6آبانماه97
🌞اذان صبح:04:58:16
🌝اذان ظهر:11:48:11
🌖اذان مغرب:17:32:20
☀️طلوع آفتاب:06:22:41
🌑غروب آفتاب:17:13:41
🌓نیمه شب شرعی:23:23:19
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه
💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐
🌸ای صاحب جلال و بزرگواری
💗این ذکر موجب فتح و نصرت میشود
#نماز_آمرزش👇
✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛
رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر
رکعت دوم⇦حمدو3توحید
📚جمال الاسبوع۵۴
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆دعای هر روز ماه صفر !🌔۱۰مرتبه
صدقه فراموش نشود، ان شاءالله با خواندن این دعا در هرروز ماه صفر ازبلا دور باشید.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه6آبان ماهتون بخیر🌷
🌼به اندازه گلهای
🌺دنیا شادمانی
🌸برایتان آرزو میکنم
🌼میدانم که این شادمانی
🌺قرین سلامتی ست
🌸پس میگویم حال خوب
🌼نصیب دل پاکتون
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_هشتم
- خیلی بی معرفتی نقشین، آخه چرا این کارو با خودت کردی؟ من و بابات کم داغ کشیدیم؟ می خواستی با این کارت، زبونم لال باز هم ما رو داغ دار کنی؟ خدا خیرش بده نگهبان پارک رو، تو رو که تو اون وضع دیده بود فوری زنگ زده بود اورژانس. تو موقع رفتن گفتی می خوای بری یه کم هوا بخوری و زود برگردی.
برگشتنت که دیر شد دلمون هزار راه رفت. نمی دونستیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم. هر جا که به ذهنمون رسید زنگ زدیم. اصلا فکرش رو نمی کردیم که رفته باشی پارک، ساعت دوازده گذشته بود که از بیمارستان زنگ زدن. شماره باباتو از دفترچه تلفن توی کیفت پیدا کرده بودن، نمی دونی چه حالی شدیم، تا بیاییم برسیم بیمارستان صد بار مردیم و زنده شدیم، وقتی تو اون وضع دیدمت قلبم ریش شد، دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...
اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست. بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده. رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگر آن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند. دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم. ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم. چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیت های تلخ زندگی کم کم رخ نمود....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_نهم
چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیت های تلخ زندگی کم کم رخ نمود.
من و روزبه هیچ تفاهمی با هم نداشتیم. مشکلات و فاصله بین من و روزبه آنقدر عمیق بود که به هیچ طریقی نمی شد آن را پر کرد. آنچه در دوران قبل از ازدواج من و روزبه را به هم نزدیک کرده بود علاقه راستین قلبمان نبود. ما به خودمان دروغ گفته بودیم. بعد از ازدواج بود که فهمیدیم من رامین را در او و او نغمه را در من جستجو می کرد. ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم. او داشت کم کم به زندگی امیدوار می شد و به آینده خوشبین بود من اما همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم و نمی توانستم از آن دل بکنم. روزبه که بعد از وفت عمو وارث ثروت بی حد و حصر او شده بود، برای اینکه خودش را از من و محیط سرد خانه دور نگاه دارد، غرق در کار شده بود و من بی هیچ انگیزه و امیدی، ساعت ها عکس رامین را در آغوش می گرفتم و می گریستم. دو سال از ازدواج مان می گذشت که تصمیم به جدایی گرفتیم. افسردگی و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست. می گفت: « نقشین تو اصلا نمی تونی منو خوشحال کنی. حالا می فهمم که تو نغمه زمین تا آسمون با هم تفاوت داشتید، همونطور که من و رامین خلق و خومون شبیه هم نبود. به نظر من ادامه دادن این زندگی فقط وقت تلف کردنه. من و تو، عزیزامونو از دست دادیم اما این دلیل بر این نمی شه حالا که اونا نیستن ما هم از زندگی مون لذت نبریم. ازوداج ما اصلا اشتباه بود. من عاشق نغمه بودم و خیال می کردم می تونم در وجود تو، اونو برای خودم زنده کنم اما اشتباه کردم همون طور که تو اشتباه کردی. تو هم به خاطر عشقی که به رامین داشتی با من ازدواج کردی. ما دیگه نباید این راه رو که می دونیم آخرش بن بسته ادامه بدیم. بهتره از هم جدا بشیم و هر کدوم بریم دنبال سرنوشتمون....
ادامه دارد⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
🕌ثواب عجیب پیاده روی اربعین 🕌
🌺امام صادق ع میفرمایند:
۴۰۰۰ فرشته در اطراف قبرامام حسين ع بوده كه جملگى ژوليده و محزونند و تا روز قيامت بر آنجناب میگريند.
🔸هيچ زائرى به زيارت آن حضرت نمیرود
مگر آنكه اين فرشتگان به استقبالش میروند،
و هيچکس با قبر آن حضرت وداع نكرد مگر
آنكه اين فرشتگان او را مشايعت میكنند،
و مريض نمیشود مگر آنكه عیادتش میكنند،
و نمی ميرد مگر آنكه ايشان بر جنازه اش
نماز خوانده و از خدا برایش طلب آمرزش میكنند🔸
📗کافی ج ۴،ص۵۸۱کامل الزیارات،ص۱۱۹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔷 #احکام_شرعی
🔶 سوال : آیا اسباب کشی در ایام اربعین اشکالی دارد یا نوعی بی احترامی محسوب میشود؟
🔶 جواب : فی نفسه اشکال ندارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔷 #احکام_عزاداری
🔶 سوال : کار کردن در روز اربعین مشکل دارد ؟
🔶 جواب : فی نفسه اشکال ندارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#احکام_نذر
🔶 سوال : آیا می شود کسی که روز اربعین نذری دارد آن را روز قبل اربعین انجام دهد؟
🔶 جواب : اگر صیغه مخصوص نذر را ـ که در رسالههای عملیه ذکر شده است ـ نخوانده، عمل به آن لازم نیست و میتواند تغییر دهد، ولی اگر با لفظ مخصوص خوانده شده و مربوط به روزهای معینی بوده، باید بر طبق آن عمل کند.
🔰منبع : نرم افزار شمیم یار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
✨فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِّنْهُ وَفَضْلٍ
وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُّسْتَقِيمًا
✨ و امّا کسانی که به خدا گرویدند و به
او تمسّک جستند ، به زودی خدا آنان را در جوار رحمت و فضلی از جانب
خویش درآورد ، و ایشان را به سوی
خود ، به راهی راست هدایت کند
📚سوره النساء
✍ آیه ۱۷۵
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍂🍃🍂🍃🕯🍃🍂🍃🍂
اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید
گوییا زینب محزون ز سفر می آید
💔باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر می آید . . .
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔷 #احکام_شرعی
🔶 سوال : آیا اسباب کشی در ایام اربعین اشکالی دارد یا نوعی بی احترامی محسوب میشود؟
🔶 جواب : فی نفسه اشکال ندارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔷 #احکام_عزاداری
🔶 سوال : کار کردن در روز اربعین مشکل دارد ؟
🔶 جواب : فی نفسه اشکال ندارد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
#احکام_نذر
🔶 سوال : آیا می شود کسی که روز اربعین نذری دارد آن را روز قبل اربعین انجام دهد؟
🔶 جواب : اگر صیغه مخصوص نذر را ـ که در رسالههای عملیه ذکر شده است ـ نخوانده، عمل به آن لازم نیست و میتواند تغییر دهد، ولی اگر با لفظ مخصوص خوانده شده و مربوط به روزهای معینی بوده، باید بر طبق آن عمل کند.
🔰منبع : نرم افزار شمیم یار
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
✨ #احسن_القصص
✨#داستان_های_بحار_الانوار
👈 زائر امام حسین علیه السلام
🌴احمد پسر داود می گوید: همسایه ای داشتم، به نام علی پسر محمد، نقل کرد:
ماهی یک مرتبه از کوفه به زیارت قبر امام حسین علیه السلام می رفتم، چون پیر شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زیارت امام بروم. یک بار پای پیاده به راه افتادم، پس از چند روز به زیارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام کردم و دو رکعت نماز زیارت خواندم و خوابیدم.
🌴در عالم رؤیا دیدم امام
حسین علیه السلام از قبر بیرون آمد و فرمود: ای علی! چرا در حق من جفا کردی؟ در صورتی که تو به من مهربان بودی؟ عرض کردم: سرورم! جسمم ضعیف شده و پاهایم توان راه رفتن ندارد و احساس می کنم عمرم به پایان رسیده است و اکنون که آمده ام چند روز در راه بودم و با سختی بسیار به زیارتت مشرف شدم، دوست دارم روایتی را که نقل کرده اند از خود شما بشنوم.
🌴حضرت فرمود: بگو کدام
است؟ عرض کردم: روایت کرده اند؛ که فرموده اید: هر کس در حال حیاتش مرا زیارت کند، من او را پس از وفاتش زیارت خواهم کرد؟
🌴امام علیه السلام فرمود: بلی من گفته ام. (افزون بر این) هرگاه ببینم زوار من گرفتار آتش جهنم است، او را از آتش جهنم بیرون می آورم.
📚 بحار ج 46، ص 68
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
💚💚💚💚💚
🍀 #کرامات_آقا_امام_حسین_ع🍀
ملاعباس چاوش با جمعی از جوانان شب جمعه به کربلا آمدند، از او خواستند تا برایشان مداحی کند،رسیدند بالای سر امام حسین(ع)، به خود گفت دفترچه شعرم را باز میکنم هر شعری آمد همان را میخوانم.
دفترچه اش را باز کرد و اشعار علی اکبر(ع) آمد، و شروع کرد به خواندن. سفر اول کربلا و همه جوان، مجلس شوری بپا شد، ملا عباس گفت:بس است،دیگر برویم استراحت کنیم.
در عالم خواب به او گفتند آماده شوید که امام حسین(ع) میخواهد به دیدارتان بیاید، او در عالم خواب همه را بیدار کرد و مودبانه نشستند تا آقا تشریف آوردند.
امام حسین(ع) فرمود:ملا عباس! گفتم: بله آقا جان. فرمودند: می دانی چرا من امشب به اينجا آمدم؟! گفتم: نه آقاجان. فرمودند: من با شما سه كار داشتم. گفتم: آن سه كار چيست آقا جانم؟
فرمودند: اولا، بدان كه هر كس زائر ما باشد، به ديدنش می رويم!
ثانيا، شبهای جمعه وقتی در مازندران هستی و جلسه داريد و دور هم می نشينيد، یک پيرمردی دم در می نشيند و كفش ها را درست می كند، سلام حسين را به او برسان!
سپس فرمودند: ملا عباس! كار سوم هم اين است كه آمدم به تو بگويم كه اگر دفعه ی ديگر رفقا را در شب جمعه به حرم آوردی،...
گفتم بله آقا؟ یک وقت ديدم بغض راه گلويشان را گرفت. گفتم: آقا چی شده؟فرمودند: ملا عباس اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه به حرم آوردی و خواستی نوحه بخوانی، ديگر نوحه ی علی اكبر را نخوانی! گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ !فرمودند: نه. گفتم پس چرا نخوانم؟!
فرمودند: ملا عباس! مگر نمی دانی شبهای جمعه مادرم فاطمه زهرا(س) به كربلا می آيند؟!
📕کرامات الحسينيه،ج۲، ص۱۱
@tafakornab
@shamimrezvan
4_5974047278191607934.mp3
7.39M
💕هر روز یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_دوازدهم
.... چی شده حالا یادتون افتاده دختری هم دارید و ادعای پدر و مادری می کنید؟!»
آن شب ما نتوانستیم مانع رفتنش شویم. ساینا کاملا بی بند و بار شده بود و ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. روزی که فهمیدم شیشه مصرف می کند دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. هر چه نصیحتش کردم، التماسش کردم، به پایش افتادم که دست از آن لعنتی بردارد، فایده نداشت. ساینا حرف های مرا مسخره می کرد و می گفت: « اون موقع که من به مادر احتیاج داشتم تو زل زده بودی به عکس عشق سابقت و داشتی زار می زدی. منم مجبور شدم مادر دیگه ای برای خودم انتخاب کنم، شیشه مادر منه، نه تو! اون می تونه منو آروم کنه اما تو چی؟!» من و روزبه رفتارهایش را، ذره ذره آب شدنش را می دیدیم و کاری ازدستمان برنمی آمد. تا آنکه آن روز همراه دوستش به خانه آمده بود و با هم شیشه می کشیدند. با او جر و بحث کردم و دست رویش بلند کردم. او هم نامردی نکرد و عقده های دلش را سرم خالی کرد و سپس گردنبند قیمتی ام را از گردنم کشید و رفت و من وبی هوش افتادم...
ساعت از چهار صبح گذشته بود که ساینا به خانه آمد. نه من و نه روزبه تا به آن موقع حتی ثانیه ای پلک روی پلک نگذاشته بودیم. ساینا حال و روز خوبی نداشت و معلوم بود حسابی شیشه مصرف کرده. چرت و پرت می گفت و رفتارهایش غیرعادی بود. آن شب بحث شدیدی بین روزبه و ساینا در گرفت. روزبه از او خواست مواد لعنتی را کنار بگذارد و ساینا که نگاهش دیگر هیچ برقی نداشت پوزخندی زد و گفت: «روزبه خان اون موقع که با دوست دخترات خوش می گذروندی باید به فکر می بودی نه حالا!» و همین حرف باعث شد که روزبه برای اولین بار روی ساینا دست بلند کند. ساینا همان شب چمدانش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من بال بال می زدم و از روزبه می خواستم مانعش شود اما روزبه می گفت: « ولش کن، هرجا بره برمی گرده!»...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از خانواده بهشتی
#همسرانه❤️
گاهی به همسرتان سفارش کنید؛ هوای مادرش را داشته و بیشتر از قبل جویای حالش باشد. این کار هم همسرتان را به شما دلگرم میکند هم محبت و احترام مادرش را به شما بیشتر میکند.
@zendegiasheghaneh
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_سیزدهم
...من بال بال می زدم و از روزبه می خواستم مانعش شود اما روزبه می گفت: « ولش کن، هرجا بره برمی گرده!»
الان یکسال از آن شب می گذرد و من و روزبه علی رغم تلاشی که کردیم نتوانستیم ردی از ساینا بیابیم. این روزها آشفته و پریشانم، نمی دانم ساینا کجاست و چگونه روزگار می گذراند. مدام خودم را سرزنش می کنم. می دانم من مادر خوبی برای ساینا نبودم. هر بلایی سرش بیاید مقصر منم. با خودم می گویم ای کاش ساینا فرزند من و رامین بود. آن موقع هیچ وقت زندگی اش تباه نمی شد. با خودم می گویم ای کاش من و روزبه با هم ازدواج نمی کردیم، ای کاش آن شب من هم همراه رامین و نغمه می می مردم، با خودم می گویم....
نفرت به این سرنوشت بی رحم!..😢
👈 پایان👉
🍃از فردامنتظر داستان واقعی جدید باشید
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌴 #حکایت_وصل_مهدی_عج
🌹عنایت حضرت مهدی عج
آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید:
« در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم.
گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم.
من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند.
سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن.
روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود.
شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم.
با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم.
این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود.
تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد.
گفتم: چطور؟
گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم.
روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم.
من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم.
نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد.
ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند:
« جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند.
جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد. »
من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید.
فرمودند:
« صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. »
برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد.
ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم.
عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟
حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟
عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم.
فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند:
برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند.
در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. »
🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری
#قسمت_اول
💫به نام خدا
من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .
درهمین افکاربودم که 👱🏻پدردر زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت وبازکردن بحث گفت که میخوادازدواج کنه .
دختری بودم 9ساله ودراین 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادانامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم
من به یاددارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم👩👧 ودرمدرسه وانجمن حضورداشته باشد مثل بقیه مادرها
خلاصه بعد ازچندهفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچولویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست 😏
اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیارخودخواد وبد پیله ،،
درهمان دوران سخت زندگی یک روزکه مدرسه بودم وکلاس سوم درس میخوندم ،،مرابا بلند گو صدازدن📢 ومن به دفترمدرسه رفتم
وقتی وارد دفترشدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه آشنا بودن یکیشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود 😭
خودم رو کنترل کردم وبه مدیرمدرسه نگاه کردم ،،مدیرازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم
که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومدو بغلم کرد وشروع به بوسه زدن به صورتم ودستام کرد
وباعث ترکیدن بغض من شد که باگریه من بقیه هم گریه کردند
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
✨داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
#قسمت_دوم
اون ساعت تواون شرایط بهترین روززندگی من بود
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفترتنها موندیم مادرم فقط گریه😭 میکردو منو بوس میکرد
برام کلی خوراکی خریده بود وبهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.
دیگه دخترشاد🙎قبل نبودم توخونه فقط فکررفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به درحیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
وخدایی مادرم 👩یکروزدرمیان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنارمن بود .
درهمان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد 👶،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،
باهماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد وتمام مسیر وسوارشدن اتوبوس🚌 روبه خونشون بهم یاد داد
وروزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .
واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت👩👩👦👦 یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچه ها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
@tafakornab
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان
#نامادری
💜 #قسمت_سوم
وازاین جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهرمادرم مردی بود خوش قلب ومهربان ❤️که هرموقع منو میدید بااحترام باهام رفتارمیکرد
سالها گذشت وپسردوم پدرم به دنیا اومد واخلاق نامادریم 😠بدوبدترشد،،اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیدادنزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جزدعوا وناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیزدیگه ای نصیب من نمیشد
چندسالی گذشته بود ومن بزرگترشده بودم💁 وبا وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهراروبا زنی قدبلند توبازارمشغول خرید کردن بودن دیدن ونقطه ضعف پدرمنو تودستش گرفته بود ،،
پدرمهربان👱🏻 منو تبدیل به پدری بیرحم وسنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چراباید پیش مادرت بری اون تو رونخواست ورفت ،
یاددارم شبی برف زیادی🌨 بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون ازخانه پناه بردم😞 وتا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم وفردای ان روز به شدت تب🌡 کردمو مریض شدم
عمه ام مرابه خونه خودش برد وازم مراقبت کرد
پدرمادرم نزد پدرم اومد وباخواهش وتمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،
با اصرارعمه ام وعموم 👨👩👧که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد ومن به اسم خونه پدرمادرم ،،راهی خونه مادرم شدم😍
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
💜 #قسمت_چهارم
واقعاخوشحال بودم 😍واحساس خوبی داشتم کنارمادرم وبچهاش لذت میبردم .
وروزگارخوبی داشتیم ،
گاه گاهی به دیدن پدرم👱🏻 سرکارش میرفتم واون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،
ولی من دوست نداشتم زندگی کنارزن بابای بدپیله وبداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله👱🏻♀ شده بودم سفیدوقدبلند،
بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج💍 ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ،
ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم 😩
روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا
حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ،
فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش
ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،،
شب عروسی 👰موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم😔 وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو،
عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادرشوهرم همراه پدرشوهروخواهرشوهربرای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،
بادیدن مادرم👩 لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم
خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم.🏠
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌