همبند حجت خدا!
یکی از دوستانم چند سال پیش به خاطر پخش شبنامه علیه رئیس مجلس وقت، به زندان افتاد. بگذریم از این که یک ماه در حبس بود و وقتی برگشت دو سال خاطره تعریف میکرد. بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید:
در زندان با یک امام زمان همبند بودیم! با او در حیاط والیبال بازی میکردیم و در بوفه ساندویچ میخوردیم. یک روز سر ادعای امامتش شرطبندی کردیم. تصمیم گرفتیم یک کار خارق العاده در نظر بگیریم که اگر توانست انجام دهد به او ایمان بیاورم و برایش یک سوسیسبندری از بوفه بگیرم و اگر نتوانست او برایم یک همبرگر دستی بگیرد و بیخیال ادعاهایش شود. گفت: «من میتونم پیشبینی کنم غذای امروز چیه؟» گفتم: «خوب چیه؟» گفت: «ماهی سرخکرده با خرما و نون محلی.» گفتم: «داداش اون غذای زندان زاویرا بود و یوسف پیغمبر هم زندانیش بود. اینجا لنگرود قمه و تو داری آب خنک میخوری!» گفت: «تو کاری نداشته باش به این کارها. امشب غذا ماهی و خرما و نون محلیه.» گفتم: «خدا کنه. من که خسته شدم از سیبزمینی آبپز و تخممرغ آشغال» نفس عمیقی کشید و گوشه زندان افتاد به خاک. سر به سجده گذاشت و شروع کرد به مناجات. اشک میریخت و ضجه میزد ...
میشنیدم چه میگوید: «خدایا تو رو به حرمت اجداد طاهرینم، تو رو به قداست نبی مکرم اجازه نده این نامردها که من رو مظلومانه زندانی کردن جلوی بیدار شدن این جوون رو بگیرن. خدایا نور هدایتت رو بر قلب پاک این جوون بتابون و این کمترین رو سربلند کن. برحمتک یا ارحم الراحمین» از سجده بلند شد تمام صورتش خیس اشک بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. لحظهای در دلم گفتم: «نکنه حق با این باشه. نکنه تا الان دربارهاش خطا میکردم.» متوجه تردید من شد. شال سبزش رو بست به دور کمر و گفت: «نگران نباش. ما اهل بیت بخشندهایم. کسی خطا بکنه دستش رو میگیریم و به روش نمیاریم.» گفتم: «خدا حفظتون کنه و به من بصیرت بده.»
تا موقع شام، در استرس بودم و نگرانی. نکند در این ایام حرمت حجت خدا را زیر پا گذاشته باشم. بالاخره استرس تمام شد و چشم بصیرتم باز. شام را آوردند: املت گوجه با پیاز!
#علی_بهاری
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
این دیگه اسمش انتظار نیست!
یک رفیقی داشتیم که یک تعریف متفاوتی از مقوله انتظار داشت. چند سال پیش که روز نیمه شعبان افتاده بود جمعه، مطمئن میگفت که نیمه شعبان حتما آقا ظهور میکنه. انقدر مطمئن بود که رفته بود کلی چک کشیده بود برای تاریخ شانزده شعبان. هر چی میگفتیم بابا نکن، میگفت: «آقا که بیاد دیگه هیچکی بدهکار نیست.»
بهش جواب میدادم: «اولا از انتظار که نمیشه سوءاستفاده مالی کرد؛ ثانیا اگه واقعا تاریخ ظهور آقا رو بدونی که دیگه اسمش انتظار نیست.» ولی گوش نمیکرد که نمیکرد. البته بعد از نیمه شعبان که چکهاش برگشت خورد و یک مدت بیخیال قضیه انتظار شد ولی سال بعد که عاشورا افتاد جمعه، دوباره گفت که قطعا آقا میاید. هرچی آیه و روایت میخوندیم که تاریخ برای ظهور تعیین نکنید ولکن قضیه نبود. حتی سر این قضیه شرط بست که اگه آقا نیامد، عَلَمِ صد کیلویی هیئت را برمیدارد... .
آقا نیامد و او ساکت شد. البته نه از شرمندگی، بلکه از کمردرد زیاد. بعد از یک ماه دوباره شروع کرد. بعدا فهمیدیم که چون آن یک ماه تقویم دمِ دستش نبود چیزی نگفت.
دیگر کارش شده بود گشتن دنبال جمعه های مناسبت دار تا رسید به سالی که جمعه هیچ مناسبتی نداشت. از آن سالها که تمام تعطیلات وسط هفته هستند و بعضیها هم کلا در بین التعطیلین به سر میبرند. بنده خدا رفت انواع و اقسام تقویمهای مناسبتی گرفت. مناسبتها اسلامی پیدا نکرد. رفت سراغ مناسبتها ایران و مصر و هند و چین باستان. آنجا هم چیزی گیرش نیامد رفت سراغ مناسبتهای غربی. چند وقت فقط برایش داشتیم توضیح میدادیم که هالوین ربطی به ظهور ندارد. میگفت: «نه. اینکه ظالمین جهان به وحشت بیافتن خودش ربطه دیگه.» یک چیزی گفت که خودش هم فهمید حرف مزخرف هم حدی دارد.
#محمدحسین_علیان
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
شتر فاسق
سامان در رو یکهو باز کرد و هیجان زده اومد داخل و داد زد: هومن! هومن پا شو امام اومد! هومن خواب آلود چشماش رو مالید و خمیازه کشید و گفت: ها؟ چی شده؟ اذون گفتن؟ سامان گفت: امام زمان ظهور کرده! تو هنوز خوابی؟
هومن خمیازه کشان با یه دست شکمش رو میخواروند و با دست دیگه موهاش رو ناخن میکشید و گفت: خب مگه جرمه؟ خوابم دیگه!
سامان با عجله گفت: خب خب خب زودتر پا شو امام مهدی ظهور کرده!
+جدی؟ یعنی تو همین دو ساعت که من خواب بودم سفیانی خروج کرد و تو آسمون داد زدن و نفس زکیه رو کشتن و زمینِ بیدا لشکر سفیانی رو بلعید و تموم شد رفت؟
- نه دیگه در اون حد! اصلا امام زمان رو نمیگم!
+کو همون فیلمشو بده ببینم آقا کنار کعبه چی گفتن من نمیدونم تو چی میگی!
- نه اصلا صبر نمیکنی من بگم که! امام مهدی، اولین مهدی از 12 مهدی رو میگم!
+خب بگو دیگه صبح جمعه ای آدمو از خواب و زندگی انداختی!
-آقا ظهور کردن ولی برا این که کشته نشن خودشونو به کسی نشون نمیدن!
هومن خندش گرفت خنده خنده گفت: وای خدا، یه لحظه صبر کن! یعنی حضرت از غیبت کبری اومدن بیرون دوباره رفتن تو غیبت صغری! تا بعدا ظهور کنن؟
-تقریبا دیگه آره!
+آها، لابد نائبشونم الان احمد الحسن الیمانیه!
-آفرین! پس تو هم میدونی!
+برو بابا گرفتی ما رو! این یارو تا دیروز که میگفت من سید یمانی ام، بعدشم که گفت من نوه امام زمانم، بعد گفته بود من امامِ بعد از امام زمانم، حالا گفته من ظهور کردم؟لابد فردام عین بهاءالدین میگه من خدام! ول کن بابا این یارو اصلا نسبش تو عراق به سادات نمیخوره! مرغ پخته تو یخچالم میفهمه سید یمانی باید یمن باشه.
طنزک
شتر فاسق سامان در رو یکهو باز کرد و هیجان زده اومد داخل و داد زد: هومن! هومن پا شو امام اومد! هوم
-خب چه عیبی داره! مردم باید کم کم آماده بشن حقیقت رو بدونن! واسه همه اینا هم حدیث و آیه دارن! اصلا چرا میگی احمد الحسن سید یمانی نیست؟
+تو خودت به عقلت نرسید بگی یمانی از یمن خروج میکنه این چرا عراقه؟
-همون اول که نمیشه همه چی رو گفت! شاید حدیثش اشتباهه!
+عیبش اینه که دروغ گو کم حافظست! یه بار میگه من اهل بصره هستم یه بار میگه اهل یمنم، یه بار میگه علم خدایی دارم یه بار میگه دانشگاه درس خوندم... فرض کن مثلا تو دانشگاه به استاده میگفته من امام زمانتم منو تجدید میکنی؟
-حالا چه عیبی داره امام زمان بچه دار بشن؟ مگه خودت نمیگفتی امام زمان مثل ما زندگی میکنن و ازدواج کردن؟
+هنوزم میگم ولی این یارو دیوونست اصلا! میگه من یه زمانی شتر حضرت صالح بودم الان آدم شدم! این شتر آدم بشه یعنی تناسخ! شتر... بفهم شتر امام نیست...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
وقت ندارم کتابتو بخونم
سامان با لحن طلبکارانه گفت: اصلا چرا علما نمیان با احمد الحسن مناظره کنن که تکلیف ما هم روشن شه!
هومن هم که دیگه خواب از سرش پریده بود با طمانینه پتو رو جمع میکرد و گفت: بحث میکنن، بحث کردن، کوتاه نمیاد که!
-عه کی بحث کرده؟
+مثلا آیت الله روحانی...
-رئیسجمهورو میگی!
+نخیر، آیت الله سید محمدصادق روحانی گفتن بیا قم بحث کنیم! یارو گفته بود نه شما میخواید منو بکشید! فکر کن یارو نمیتونه طی الاض کنه زود برگرده! بعد آقای روحانی...
-رئیسجمهور؟
+عه! نه دیگه آیت الله سیدمحمدصادق روحانی گفتن خب آدرس بده من بیام صحبت کنیم! گفته بود نه میخواید بریزید اینجا منو بکشید! آقای روحانی...
- این بار رئیسجمهور دیگه؟
+یه بار دیگه وسط حرف من بپری میگیرم میخوابم دیگم نمیتونی بیدارم کنیا!
-خیله خب بابا شوخی کردم! بگو
+آره، خلاصه آیتالله سیدمحمدصادق روحانی گفته بودن خب یه کشور دیگه تعین کن بریم اونجا بحث کنیم! گفته بود نه شما کلا میخواید منو بکشید!
-ای بابا یکی هم نیست بگه اینا اگه میخواستن تو رو بکشن که الان تو سلول روحالله زم چهرت نورانی شده بود که!
+آره داشتم میگفتم، بعدش آقای روحانی...
-این بار دیگه رئیسجمهور؟... نه!... آره؟....
+من خوابیدم... خُر پُفففففف
-اه پا شو دیگه خودتو لوس نکن!
+ کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما...
سامان پارچ آب رو روی سر هومن ریخت.
هومن هول هولکی پاشد و گفت: چی کار میکنی دیوونه تختو خیس کردی!
-خواستم ثابت کنم میشه!
+چی میشه؟
-میشه کسی که خودشو به خواب زده هم بیدار کرد!
+مسخره صبر میکردی حرفم تموم شه شاید میگفتم کسی که خودشو به خواب زده هم میشه بیدار کرد!
-حالا جمله رو بعدا درست میکنی بگو ببینم ته بحث آقای روحانی چی شد؟
+رئیسجمهور؟ خخخخخ
هیچی دیگه آیتالله روحانی گفتن خب من 10 جلد کتاب فقه دارم، شما ایرادات منو همینجوری بدون این که بیای یا جات رو به ما بگی، بگو؟ یارو هم گفته بود من وقت ندارم کتابای شما رو بخونم!
-خب ایرادش چیه؟ لابد وقت نداشته دیگه!
+اون حوله رو از پشت سرت بده من!
-بفرما!
+ داریم راجع به امام زمان حرف میزنیما... امامی که ندونه تو کتاب چی نوشته، نتونه به همه ی زبون ها صحبت کنه، نتونه امامتش رو به یه مرجع اثبات کنه امامه؟
-خب نه، اگه پسر امام بود چی!
+خدا بگم چیکارت کنه لباس تمیز ندارم! چی گفتی تو؟
-میگم اگه هنوز امام نشده باشه چی! خودش میگه من امام بعد از امام زمانم دیگه!
+دیگه داری میری رو اعصاب منا! خب یه زنگ بزنه از از بابایی بپرسه دیگه! چطور تو میتونی از این طرف سالن به اون طرف سالن تقلب برسونی، امام نمیتونه به پسرش یه ندا بده؟
-راست میگیا بهش میگم اگه زبونی که خودم برا تقلب ساختم رو فهمید امامه!
+از دست تو... پا شو پا شو سر این رو تختی رو بگیر دست گلت رو بندازیم رو تراس خشک شه! بعدم بیا یه کتاب بهت میدم بشین تاریخ بخون ببن بابیت و بهائیت و وهابیت چطو به وجود اومده...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#مهدویت #آخرالزمان #انتظار
@tanzac
طلاقباز!
یه رفیق داشتم سابقه شیش تا ازدواج موفق داشت! یعنی ایشون به محض این که در عنفوان جوونی احساس نیاز به ازدواج پیدا کرد متاهل شد. اولین خانمش هم دختر همسایهشون بود. اومده بود در خونهشون آش بیاره رفیق ما باهاش پیوند زناشویی بست! کلا عادت داشت بعد عقد طرف مقابلش رو بشناسه. تفاهم واسش در این حد مهم بود که اگه تو خواستگاری از جنس خیارشون خوشش میومد میگفت «معلومه با اصل و کمالاتند. کسی که واسه خیارش خرج کنه معلومه دخترش رو هم خوب تربیت کرده.» این سبک استدلال که برگهای گوزن صحرایی و شقایق فراهانی رو با هم میریزوند (1) مبنای تشکیل زندگی مشترک بود.
اعتقاد داشت دل که پاک باشه خدا خودش مورد مناسب رو مثل در و تخته با هم جور میکنه که البته واسه این رفیق ما بیشتر ام دی اف و آلومینیوم بود.
سر زن آخرش یه خورده عاقلتر شده بود. میگفت: «من تا خانواده دختر رو نشناسم تن به عقد نمیدم.» واسه آشنایی بیشتر دختره رو برد رستوران. وقتی برگشت گفتم: «چه خبر؟ گرگی یا گراز؟» گفت: «اولا اون شیر و روباهه نکبت. خوب به بهانه ندونستن مَثَل، اسم وحوش رو من میذاری. ثانیا شیر شیرم. دختره عالیه.» گفتم: «از کجا فهمیدی؟»
جواب داد: «من جوجه با استخوان سفارش دادم اون جوجه بیاستخوان.» گفتم: «خوب چه ربطی داره؟» گفت: «همین دیگه. یعنی میخواد مکمل من باشه.» گفتم: «پس اگه چای نبات سفارش میدادی الان تو کمپ بودی!» یه بار بهش گفتم: «خداوکیلی وسواسی که تو در انتخاب همسر داری حسن روحانی اگه تو انتخاب وزیر داشت ما الان اقتصاد اول آسیا بودیم.» خلاصه اینقدر تیکهام عمیق بود که تا چند وقت اخبار رو دنبال نمیکرد. بگذریم. بنده خدا از با استخوان و بیاستخوان شروع کرد و الان داره سرِ با مهریه و بیمهریه بحث میکنه. غرض اون که مراقب انتخابهاتون باشید.
(1) میریزوند: فعل ماضی استمراری از مصدر ریزاندن. گذرا به مفعول.
#علی_بهاری
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
پیج مشکلات زن و شوهری:
هر کار میکنم نمیتونم این شوهرم رو از مامانش اینا بکنم. هردفعه میره پیش مامانش پرش میکنه میاد بهم میگه که مامانم اینا رو دعوتشون کنیم. هرچی هم منصرفش میکنم دوباره میره خونه مامانش خنثی میشه. شما بگید چه کار کنم نیان.
معاونت امور زنان مستقل: جلو درتون بنویسید ساعت کار: همه روزه به از ساعت 7 تا 7:40دقیقه صبح.(ر.ک: کتاب چگونه با مادرشوهر خود مهربان باشیم، ج12، ص223)
BANOOYE MANTEGHEI: فقط 40 دقیقه؟ میترسی سرطان مادرشوهر بگیری؟ از صبح تا شبش کن ولی بزن برای نهار و شام تعطیل میباشد. خانوما پرچما بالا
MONA MANKAN: شام دعوتشون کن نون پنیر بذار جلوشون بگو ما شام سبک میخوریم.
ABJI JOON: نون پنیر که خوبه. من میگم دست پخت خودتو بخورند میرند دیگه نمیان.
Koohe tajrobe: این حرفها چیه؟ اتفاقا بهترین غذاها رو جلوشون بذار تا تو رودروایستی بیافتن. اگه باهاشون خودمونی باشی میشی عضو خونواده ولی وقتی که خیلی رسمی باهاشون بودی میشن مهمون سالی یک بار.
Elnaz: هر موقع شوهرت خواست یک نفر از خونوادشو دعوت کنه تو ده نفر از خونوادهات رو بکش وسط. انقدر زیاد کن چیزی نگه. البته اینو علم ثابت نکرده فعلا در حد فرضیه است.
Davood: باور کن مادرشوهر فقط واسه چزوندن نیستا، آپشنهای دیگهای هم داره.
Ramal tomam: یک معجون درست کن با پوست پیاز نشسته، بال مگس ترانسیلوانیایی، پشکل گوزن برازجان، بعد قرمه سبزی درست کن توی قل چهل و سوم معجون رو بریز توش. بعد مادرشوهرت رو در شبی که ماه کامله دعوت کن بده بخوره دیگه نمیاد.
Oskol tamam: آخه این بیچاره پوست پیاز از کجا پیدا کنه توی این گرونی پیاز؟
در جستجوي عشق: تو شوهر پیدا کردی؟ شوهر واقعی؟ کجا؟
شوهرت: نگاه کن تو رو خدا. من میگم تو این چیزا رو از کجا یاد میگیری؟ نگو اتاق فکر داری ...
#محمد_حسین_علیان
#ازدواج
#طلاق
#تفاهم
@tanzac
نامهای به خُدِ خودا
خودایا من خیلی شما را دوست دارم. مامانم میگوید فقط خُد خودا میتواند مشکل ما را حل کنه. خودایا توروخودا مشکل ما رو حل کن. باشه؟ توروخودا! آها راستی صبر کن اول مشکلم رو همش رو بگم. چون یه بار دعا کردم دیگه خواهرم پیپی نکنه تو شلوارش ولی اون شب خونه رو به گند کشید. مامانم میگه خدا واسش مهم نیس ما چی میخوایم! ولی مامانم واسش مهم نیس من چی میخوام. حالا اون گذشته الان مامان و بابای من میخوان از هم اُلاق بگیرن. البته خاله جون میگه اُلاغ نه! نمیدونم چی! حالا مهم نیست اُلاغ یا چُلاغ یا هرچی، همونی که یعنی هرکدوم بره یه خونه برا خودش زندگی کنه. من نمیخام اینا از هم اُلاغ بگیرن. تازه نمیخوام هم هی با هم دعوا کنن. خودا جون، جون مامانت نامه من رو بخون. من هم عوضش قول میدم دیگه وقتی مامان جون نماز میخونه از اون کارا که هی میگه اللهاکبر نکنم. دوستت دارم البته اگه دعام رو مسجواب کنی.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
بلهبرون
تازگیها یه لیست اومده بود از توقعات یه دختر خانم واسه ازدواج. لیست رو که دیدم یاد خاطره رفیقم افتادم از بلهبرونش. میگفت:
زن دایی دختره نبض جلسه رو دست گرفته بود. با افتخار میگفت: «دختر خواهر شوهر من همه چیز کامله. از لای هر انگشتش ...» یکهو شوهر عمه من پرید وسط حرفش: «یه من چرک بیرون زده.» وقتی دید جو جلسه بدجور سنگین شده گفت: «معذرت میخوام. میفرمودید.» زن دایی ادامه داد: «بله میگفتم دختر ما خیلی کمال داره» که یکهو شوهر عمم گفت: «کمال خوبه. کامران نداشته باشه یه موقع!» من که دیدم الان کار به دعوا میکشه سریع جمع و جورش کردم و گفتم: «تو رو خدا به دل نگیرید. دو طرف شوخن. حالا گاهی زیادهروی میکنن.» زن دایی هم بیاعتناء به حرف من گفت: «شیربهای دختر ما، 300 میلیون تومن نقده که همون سر سفره عقد کامل میگیریم.» شوهر عمهام اومد مثلا منطقی انتقاد کنه. صداش رو صاف کرد، یه دونه موز برداشت و گفت: «ببخشید ایشون شیر چه دامی رو خوردن؟ شتر، گاو، گوسفند یا مادرشون؟»
من یه لبخند زدم و گفتم: «البته دور از جون مادرشون. منظور شوهر عمهام اینه که یکم گرون نیست؟» پدر دختره یه سیب برداشت و گفت: «اولا که سیب هم میوه خداست شما چه اصراری داری موز بخوری؟ شمردم تا حالا سه تا موز خوردی دله. ثانیا من خانمم رو تو بارداری خیلی تقویت کردم. یعنی اینقدر که من شیردهی خانمم رو تقویت کردم ... » یکهو شوهر عمهام ادامه داد: «اگر ایران گاوهاش رو تقویت میکرد الان اقتصاد لبنیات دنیا دستش بود.» که اینجا دیگه بابای دختره عصبانی شد و همهمون رو به شکل نیمه محترمانه بیرون کرد. درسته شوهرعمم با مفهومی به نام "شعور" آشنا نیست ولی خوب شد به هم خورد. خیلی سختگیر بودن. والا.
#علی_بهاری
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
برنامه بعد مرگ
اولین جایی که خواستگاری رفتیم خیلی استرس داشتم. مادرم میگفت خیلی خانواده خوبی هستن، گفتن مهریه فقط 14 تا سکه. خواهرم میگفت اونم باهاشون چونه میزنیم با پنج تا سر و تهش رو هم میاریم!
روم نمیشد بالا رو نگاه کنم. قالی زیر پام 261 گل قرمز داشت و 173 گل آبی، زرد ها رو نتونستم تموم کنم اما بین 50 تا 100 تا بود با ضریب خطای 5. میز عسلیشون هم سه تا پریدگی رنگ رو پایه ی سمت چپ طرف من داشت و یه ترک ریز تو پایه چپ رو یه رویی. البته کسی نمیدونست اصلا نمیدید. قندونشون هم 37 تا قند داشت که سه تاش رو من بعد از این که چایی رو آوردن خوردم.
تو این مدت هم که من سرم پایین بود خانوما داشتن سر همون 14 تا سکه چک و چونه میزدن و باباها هم کلا داشتن تایید میکردن. بعد از 45 دقیقه خواهرم نتیجه نیمه اول رو اعلام کرد. نه حرف ما و نه حرف اونا، 7 تا سکه به نیت عجایب هفتگانه جهان. خب تا اینجا سه هیچ جلو بودیم.
نیمه ی دوم بحث در مورد من بود. انتظار خونه و ماشین نداشتن، میگفتن همین که یه بیمه عمر که حداقل ده سال ازش گذشته باشه و اگه بمیری برسه به دختر ما داشته باشی، یه حقوق کارمندی بخور و نمیر که بعد از مرگ برای همسرت بمونه و دو دانگ از خونه ی بابات که اگه مُردی دخترمون یه جا داشته باشه و این هفت تا سکه و شیربها به صورت نقدی بدی که ما باهاش جهاز رو بخریم کافیه...
بعد از صرف چای بین دو نیمه و در همون لحظات اول نیمه ی دوم، ما حال و هوای تیم مالدیو بعد از مسابقه با ایران رو داشتیم. سه تا گل ابتدایی هم توی ویدئوچک آفساید اعلام شده بود. برای همین با دستانی به درازای بهتاش فریبا برگشتیم خونه و انگار نه انگار که اون شب رفتیم خواستگاری.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
هنوز زوده!
چند وقت پیش رفته بودم محضر ازدواج و طلاق یکی از دوستام که ببینمش. وسط حرف زدنامون یه زن و شوهر اومدن برای طلاق که پونزده سال از ازدواجشون گذشته بود. بعد دوستم کار ضروری براش پیش اومد رفت بیرون گفت زود برمی گردم منم فرصتو غنیمت شمردم و چون خودمو یک علامه فهامه می دونم شروع کردم به نصیحتکردن این زوج خصوصا شوهره که درخواست طلاق داده بود تا از خر شیطون پیاده شن. گفتم آخه آقای عزیز شما پونزده ساله دارید با هم زندگی میکنید. جوون که نیستید یعنی هستید! ولی اول زندگیتون که نیست بگیم خام بودید و فلان. زشته به خدا مردم چی میگن. بیاید و برگردید برید سر خونه زندگیتون.
مرده گفت: چی میگی آقا؟ من اصلا دلم نمیخواد زنمو طلاق بدم. زنه هم گفت: منم همینطور. من عاشق زندگیمم. گفتم: پدرمادرتون فشار میارن؟ هر دوشون گفتن نه اتفاقا اونام عاشق هر دوی مان. هیچ کدومم مادرزن بازی یا مادرشوهربازی درنمیارن. گفتم: خب پس قضیه چیه؟ شوهره گفت: آخه ده دوازده ساله دارم به زنم میگم بیا بچه دار بشیم میگه نه هنوز زوده پوستم کدر میشه!
من بی اختیار منفجر شدم از خنده! زنه گفت: وا! من کی گفتم پوستم کدر میشه؟ گفتم پوستم خراب میشه. شوهره گفت: چه فرقی می کنه؟ حالا کِی پوستتون خراب نمیشه خانوم؟ زنه گفت: نمی دونم شاید 6-5 سال دیگه. باید با دکتر پوستم مشورت کنم. من دوباره بی اختیار زدم زیر خنده! شوهره بهم گفت: می بینی تو رو خدا؟ شااااید پنج شیش سال دیگه اونم تازه باید با دکتر پوستش مشورت کنه!
خلاصه دیدم این زنه از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست. زنگ زدم به دوستم گفتم: حاجی زودتر برگرد این مرده معطله. اگه شاهدم خواستی خودم هستم چون عاقل و عادل و به شدت بالغم!
#محمدحسين_فیض_اخلاقی
#طلاق
#ازدواج
#تفاهم
@tanzac
دندانپزشکی - 1
راهروی درمانگاه پر بود از آدمهای مختلف. همه دم دهنشون رو گرفته بودند و وارد و خارج میشدند. یک جا پیدا کردم واسه نشستن. بغل دستم یه صندلی بود که علامت ضربدر کرونا روش خورده بود. بغلش هم یه پیرمرد هفتاد و سه ساله. تا نشستم پیرمرده گفت: «بلند شو. بلند شو برو گمشو اون ور» عصبانی شدم. اومدم بهش بگم: «مرتیکه پیری! میزنم ورود و خروجت رو یکی میکنمها. نکبت پرروی عقدهای. با اون قیافهات. شبیه خیار سالادی میمونه.» اما با خودم گفتم: «ولش کن. بابا. به حرمت ماه مبارک بذار چیزی بهش نگم.» فقط خیلی آروم پرسیدم: «ببخشید حاج آقا! اشتباهی کردم؟» سرش رو به سمت پایین پرتاب کرد و گفت: «بله که کردی. الدنگ مگه خبر نداری کرونا اومده؟ خوب برو گمشو اون ور بشین.» گفتم: «حاجی جان صندلی بغلی من ضربدر خورده. یعنی کسی نباید بغل من بشینه. ولی جای من مشکلی نداره» گفت: «جواب منو نده پسره نفهم. کرونا از دوازده متری هم منتقل میشه.» این رو گفت و ماسکش رو درآورد و پرت کرد وسط راهروی درمونگاه. من هم سکوت کردم. گوشیمو از توی جیبم درآوردم و شروع کردم قرآن خوندن تا نوبتم بشه. چند دقیقه گذشت
تا این که یک دفعه با صدای کسی که میخواد گلوش رو تخلیه کنه به خودم اومدم. سرم رو آوردم بالا. پیرمرد با تمام قدرت داشت حرف «خ» رو تلفظ میکرد. همه محتوای دهن و دماغ و حلق و نای و مری و احتمالا قسمتی از پرزهای دستگاه گوارشیش رو تو یک سوم ابتدایی دهنش جمع کرد. با خودم گفتم: « چجوری میخواد تا دستشویی طاقت بیاره؟» همون جور که محتوای جمعشده رو به سختی تو دهنش نگه داشته بود اومد وسط راهرو و ماسکی که پرت کرده بود رو برداشت و گرفت دم دهنش و ... . نصف جمعیت از جا بلند شدند و با سرعت به طرف در خروجی حرکت کردند. صندلی رو به روییم گفت: «من اومده بودم عصبکُشی. ولی موندن تو اینجا خودکشیه. یا علی» و از درمانگاه خارج شد.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
@tanzac
دندانپزشکی – 2
بعد از فرار جمعیت به بیرون، تنها نشسته و به در و دیوار نگاه میکردم. پیرمرد چرک هم همراه با جمعیت به بیرون فرار کرد! هنوز نفهمیدم او از چه و به کجا فرار میکرد. در همین افکار بودم که اسمم را صدا زدند. بلند شدم. پرستار، خانم جوانی بود که چند تار موی طلایی از لای مقنعهاش بیرون گذاشته بود. گفت: «نوبت شماست بفرمایید.» من بنا بود جراحی دندان عقل انجام بدهم. جراحی سخت! چیزی در مایههای فارسی سخت. دکتر، مردی حدودا شصتساله به نظر میرسید. دهانش را با ماسک و سرش را با کلاه پوشانده بود. از روی پوستش سنش را حدس زدم! عکسم را گرفت و چند ثانیه به آن خیره شد. یکدفعه گفت: «بخواب» گفتم: «جان!» گفت: «بخواب رو یونیت!». آرام روی یونیت خوابیدم. آمپول بیحسی را برداشت و با تمام قدرت به دیواره درونی لپم کوبید. انگار میخواهد چاقو را داخل گوشت یخزده فرو کند. بیانصاف آمپول را درون گوشت حرکت میداد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت میکند تا باقیمانده را جمع کند. به هر بدبختیای بود آمپول را درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار چیزی فراموش کرده بود که باید برمیداشت. ترسیدم ...
نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمیرفتم. بالاخره مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف میزدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام دادهاند! دکتر پشت سر هم پرندهها را پرتاب میکرد و میمونها را درهم میکوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جانباختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت میخوام مزاحم بازیتون میشم. اصلا دهنم بیحس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خندهاش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غشغش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. دربارهاش بد قضاوت کرده بودم. فکر میکردم بیشعورترین آدمِ درمانگاه اوست!
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
دندانپزشکی – 3
همین طور که در ذهنم از پیرمرد میکروبی، حلالیت میگرفتم زیر زبانم به دکتر ناسزا میگفتم. ناسزاها عموما شخص دکتر را هدف گرفته بود و به خانوادهاش کاری نداشت. آرام به سمت کابینت رنگ و رو رفتهای که ته اتاق بود حرکت کرد و یک آمپول برداشت، موادی را داخلش ریخت و به گونهام تزریق کرد. آن چنان محکم این کار را کرد که این بار نزدیک بود خانواده دکتر را هدف بگیرم اما باز کنترل کردم. دوباره از صندلی کناریام بلند شد و رفت سراغ موبایلش. تصویر را نمیدیدم اما از صدا میشد حدس زد چه میکند: Need for speed. دستکش پزشکی را درآورده و با دو دست، دو طرف گوشی را گرفته بود. وقتی جاده پیچ میخورد او هم بدنش را به همان سمت خم میکرد. کمی بعد ماسکش را درآورد. شست دست راست را محکم روی پدال گذاشته و زبانش را دو سانت و نیم درآورده بود و همزمان به چپ و راست خم میشد. اما این ها هیچ کدام مشکل اصلی نبود. مشکل این جا بود که از دهانش صدای موتور تولید میکرد! با همان دهان نیمهجان گفتم: «دکتر! اگه صداش رو زیاد کنید نیازی نیست به حنجرهتون فشار بیارید» با این که واضح بود دارم فحش میدهم ولی توهین برداشت نکرد.
بازی را متوقف و سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: «آفرین. نکته خوبی بود» و دوباره مشغول شد. صدا را تا ته زیاد کرده بود. گاز که میداد مسئول پذیرش درمانگاه هم میفهمید الان با چه سرعتی میراند و نفر چندم است اما مشکل حل نشد. هم زمان با بالا بردن صدای بازی، صدای خودش را هم بالاتر میبرد، به طوری که باز صدای او به ماشین، غالب بود! در دل میگفتم: «بیچاره پیرمرد! فرهیختهترین بود» پس از چند ثانیه یک مرتبه گفت: «عَه ... لامصب! ... باختم» و عصبانی به طرف من راه افتاد. سرم را از روی یونیت بالا آوردم و گفتم: «دکتر من درکتون میکنم. تو رو خدا مسلط باشید به خودتون. ایشالا تورنمنتهای بعدی» با بیاعتنایی جواب داد: «حرف نزن. بخواب رو یونیت» دستانش از شدت عصبانیت میلرزید. شک نداشتم انتقام باخت ماشینی را از دندان عقل من خواهد گرفت. نگران و ناراحت روی یونیت دراز کشیدم. زیر لب آیة الکرسی میخواندم.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac
دندانپزشکی – 4
همان طور که دهانم را باز کرده بودم، مریم سمت چپم قرار گرفت و دکتر در سمت راست. مته مخصوص را برداشت. یک شلنگ ضخیم به مریم داد و گفت: «بکن تو حلقش» دهانم را با تمام ظرفیت باز کردم. کمی خیرهخیره نگاهم کرد و با ابروهای درهمکشیده گفت: « بیشتر باز کن» گفتم: «دکتر بیش از این دیگه جزء آپشنهای تمساحه!» با تمام قدرت مته را داخل دندان عقل فرو کرد. حس کسی را داشتم که مته را داخل دندان عقلش فرو میکنند. بیحسی کامل نبود و درد میکشیدم. دستم را گرفتم بالا تا بس کند. توجهی نکرد. انگشت میانه دست راستم را بالا آوردم که یک دقیقه صبر کند اما برداشت دیگری کرد و مته را با قدرت بیشتری به بدنه دندان فرو نمود. مریم با شلنگ، دهانم را جاروبرقی میکشید. یک دفعه دکتر از کار ایستاد. دستگاه را خاموش کرد و به طرف کمد رفت. دهانم پر از خون و درد بود. با همان حال زمزمهوار گفتم: «دکتر! طوری شده؟» نگاهش روی گوشی بود. جواب داد: «نه یادم رفت سِیو کنم!» این بار قصد کردم خانوادهاش را هدف بگیرم اما به حرمت ماه رمضان چیزی نگفتم. برای سیو کردن باید آنلاین میشد. بعد از چند ثانیه ور رفتن با گوشی گفت: «اینجا نت ندارم. میرم بالا»
به همکارش گفتم: «ماشالا تعهدی که دکتر به مریضها داره گاندی به هندیها نداشت.» گفت: «بلبلزبونی نکن. میخواهی کس دیگهای بقیهاش رو انجام بده؟» با خوشحالی گفتم: «آره خدا خیرتون بده» به سرعت به طرف راستم آمد و مته را برداشت. فریاد زد: «زینت! بدو بیا.»
ادامه دارد ...
#علی_بهاری
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#دندان_پزشکی
#درمانگاه
@tanzac