eitaa logo
طنزک
399 دنبال‌کننده
345 عکس
116 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
منطقه دور افتاده - 6 (قسمت آخر) دختر آقای محتشمی با وجود سن بالا رفتار خیلی کودکانه‌ای داشت. منم هر بار میدیدمش با مهربونی خم می‌شدم و سلام می‌کردم و یه شکلات بهش می‌دادم. تأثیر شکلات در بچه‌ها موقع تبلیغ از همه چی بیشتر بود. اما متأسفانه حتی یه انبار شکلاتم برای یک ماه این همه بچه جوابگو نبود. چه برسه به یه بسته شکلات من. روز عید و بعد از نماز عید هم وقتی اومدم خونه بهش سلام کردم ولی وقتی دید دیگه شکلات ندارم از ته دل یه سیلی محکم زد بهم که عمامه افتاد زمین. محتشمی سریع اومد و گفت: «چند بار بهت بگم شیخ اینو دعوا کن این اگه ازت نترسه هر روز همینه.» خوشبختانه روز آخر بود و مثل بیمارایی که میدونن روزای آخرشونه مهربون شده بودم و میخواستم خاطره خوشی ازم بمونه. گفتم: «نه ایرادی نداره. بچست دیگه» لبخندی بهش زدم اما تا لبخندم رو دید دوید که بیاد و با مشت کار نیمه تمومش رو تموم کنه که باباش نذاشت. سر سفره خانمش گفت: «شیخ اگه میشه با پارچ آب بخور، یه مقدارش رو می‌خوام برا فامیلای خودم ببرم ده خودمون.» خواستم بگم خانم! می‌خوای برم تو سد تف کنم همه فیض ببرن؟ که نگفتم! میدونستم گفتن فایده نداره. دو سوم صحبتام توی خونه و امام‌زاده در مورد این بود که من نمی‌تونم کسی رو شفا بدم ولی بازم این رفتارشون رو ول نکردن. یه سوره حمد خوندم و فوت کردم به آب که دیدم بنده خدا واقعا ناراحت شد. گریه می‌کرد و می‌گفت: «مگه من چیکار کردم که نباید یه لیوان آب شفا برا مادر پیرم ببرم. به طَلعت زن همسایه دوتا لیوان آب داده برا من فوت می‌کنه تو آب.» ظاهرا معتقد بود آب متبرک از گاز متبرک، اثرگذارتره! معذرت خواهی کردم و چند قلپ از آب پارچ خوردم و بعد از حلالیت طلبیدن همراه آقای محتشمی از کوه بالا رفتیم تا برسیم به محل قرارمون با آمبولانس. توی روستا سلبریتی‌ها و دنیای بیرون رو به کل یادم رفته بود. آمبولانس رو که دیدم تازه یادم افتاد قرار بود به خاطر ماشین و ویلا سرزنششون کنم که از راه برگشت با بنز بیان دنبالم. خدا به نفر بعدی که میاد اینجا صبر بده ... @tanzac
چانه زنی از بالا - جناب سرهنگ! گزارش یک گروگانگیری رسیده. - یا ابالفضل! کسی هم کشته شده؟ - نه هنوز قربان. اما اگه دیر بجنبیم ممکنه گروگان... سرهنگ امیری از پشت میزش بلند میشود. با عجله کلاهش را از روی میز برمیدارد و از اتاق رئیس کلانتری بیرون میاید. سروان مرادی هم پا به پایش می آید و خبر تکمیلی پرونده را میدهد. سرهنگ: گروگانگیری کجاست؟ توی بانکه؟ سروان: نه قربان. توی ماشین. سرهنگ: خیلی بد شد. گروگانگیری توی ماشین خیلی پیچیده تره. پلیس از کجا با خبر شده؟ سروان: خود گروگان به ما زنگ زده؟ سرهنگ: خود گروگان؟! چطور؟ سروان: گروگانگیر اونو گروگان گرفته و ازش خواسته به یکی زنگ بزنه تا براش پول جور کنه. اونم زنگ زده به پلیس. سرهنگ: چقدر پول خواسته. سروان: توی پرونده رو باید نگاه کنم قربان. سرهنگ: حتما پول خیلی زیاد بوده که گروگان قید جونشو زده و زنگ زده به پلیس. گوش کن مرادی این عملیات خیلی مهمیه. جای کوچکترین اشتباه نداریم. انشالله توی این ماه رمضونی خدا کمک میکنه. حالا برو گروه ضربت رو خبر کن با تمام نیروهاشون منتظر فرمان من باشن. *** صدای آژیر پلیس کل محل را پر کرده بود که صدای هلیکوپترها هم به آن اضافه شد. صدها پلیس یگان ویژه با لباس مخصوص یک ماشین پراید را محاصره کرده بودند. سرگرد محمدی افسر عالی رتبه نیروی انتظامی بلندگو به دست به پراید نزدیک میشود و از پشت بلندگو میگوید: «دیگه وقتشه خودتو تسلیم کنی. گروگانو آزاد کن» اما هیچ واکنشی از داخل پراید نمیبیند. ایندفعه سرگرد بلندتر داد میزند: «گروگان رو آزاد کن تا با هم صحبت کنیم.» ولی اصلا واکنشی نمیبیند. حتی راننده پراید به بیرون نگاه هم نمیکند. سرگرد با دقت گوش میکند و میفهمد که در داخل ماشین صدای رادیو را زیاد کردند. با اشاره سرگرد یک تیر به لاستیک ماشین زده میشود. گروگانگیر با عصبانیت پیاده و میشود و میگوید: «کی همچین غلطی کرد؟» که نگاهش به دورتا دورش می افتد. انگار تازه الان دیده. سرگرد ادامه میدهد: «گروگان رو آزاد کن تا با هم مذاکره کنیم.» پاسخی از طرف گروگانگیر نمیشنود. ادامه میدهد: «اگر گروگان رو بدی روی مبلغی که گفتی به تفاهم میرسیم.» سرگرد تازه یادش می افتد که هنوز مبلغ درخواست گروگانگیر را نمیداند. آهسته سروان مرادی را صدا میکند و میگوید: «چقدر میخواد؟» سروان مرادی پرونده به دست سریع می آید پیش سرگرد و پرونده را باز میکند و میگوید: «اینجا نوشته. یه لحظه صبر کنید» تا سروان مبلغ را پیدا کند سرگرد پشت بلندگو به گروگانگیر میگوید: «ما پول رو میدیم ولی تو باید قبلش گروگان رو آزاد کنی. مبلغِ...» سرگرد به سروان نگاه کرد تا مبلغ را بگوید. سروان بلند میگوید: «پیدا کردم قربان مبلغ پنجاه تومان.» سرگرد پشت بلندگو میگوید: «باشه پنجاه ملیاردتو میدیم ولی...» سروان: «نه قربان.» سرگرد پشت بلندگو: «باشه ما پنجاه ملیونو میدیم.» سروان: «نه قربان. پنجاه هزار تومنه.» سرگرد پشت بلندگو: «باشه ما...» اما یکدفعه مکث میکند. انگار تازه فهمید چه شنیده. از سروان میپرسد« پنجاه هزار تومن؟!» پشت بلندگو میگوید: «آخه بیشعور! واسه پنجاه هزار تومن رفتی گروگان گرفتی. گاوی؟» راننده پراید که تا آن موقع شوکه شده بود و نمیتوانست درک کند که چه اتفاقی افتاده و فقط با دهان باز داشت نگاه میکرد سکوتش را شکست و گفت: «گروگانگیر چیه بابا. من راننده تاکسی اینترنتی ام. این بابا دو ساعت و نیم توی ماشین من بوده. آخرش که بهش میگم پنجاه تومن میشه کرایه ات. برگشته یک پنج هزاری گذاشته توی دستم میگه بیا اینو بگیر خدا رو شکر کن. میگم بقیه اش میگه ندارم. منم در رو قفل کردم گفتم زنگ بزن یکی بقیه اش رو برات بیاره. من ولت نمیکنم. حالا رفته گفته گروگانه؟! چرا؟ چون نذاشتم بره تا پول بیاره؟ آخه چرا؟ خدایا آخه من چرا باید زبون روزه گیر این خسیس بیافتم که برای اینکه پول نده هر کاری بکنه!» @tanzac
ارشاد چند روز پیش وسط ظهر رفته بودم سر کوچه. دیدم یه نفر ابروکلفت هیکل‌گنده سیبیل‌کلفت نشسته رو صندلی جلوی مغازه، داره سیب گاز می‌زنه. گفتم برم نهی از منکرش کنم روزه خوری نکنه. رفتم جلو بهش گفتم: «آقا شما مشکل داری؟» چشماش از حدقه بیرون اومد و ابروهاشو کلفت‌تر کرد و گفت: «خودت مشکل داری مردک!» گفتم: «نه! منظورم اینه که مریضی؟» از صندلی بلند شد و با فریاد گفت: «خودت مریضی فلان فلان شده ... . داشتم از ترس می مُردم. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون گفتم: «نه نه نه نه! اصلا... یعنی... ببینید عزیز! من.... یعنی... منظورم اینه که...» گفت: «ها؟» گفتم: «منظورم اینه که آخه وسط ماه رمضون جلوی همه دارید سیب گاز می‌زنید خیلی شاید جالب نباشه!» گفت: «آهان» بعد نشست و بقیه سیبشو گاز زد. منم زود زدم به چاک ولی یک درس بزرگ گرفتم و اونم این بود که تک و تنها با هیکل‌گنده سیبیلوی روزه‌خور طرف نشم. الان دارم یار جمع می‌کنم واسه نهی از منکر بعدی ... @tanzac پ‌ن: عکس، تزیینی است!
بخشش بی بخار خدا خیر بده به این محل. قرار شده به مناسبت ماه رمضون به یتیمها و بی بضاعتها کمک کنیم. گفتیم هر کی هر چی تو خونه داره و نمیخواد بدن. اینجوری به کسی هم فشار نمیاد. بعد از کمک گرفتن از خیلی اعضای محله حالا رسیدم به آقا سیروس. تا حالا که نتوانستیم ازش اعانه بگیریم ولی گفته این دفعه کمک میکنه. وارد خانه اش که شدم با هم رفتیم انباری. لامپ را که روشن کرد از لای ذرات معلق گرد و غبار نگاهم رفت به یک مشت وسایل قدیمی و قُر. من که میدیدم چی فکر میکردم چی شد گفتم: «اینا رو میخوای بدی.» گفت: «نه عزیزمن.» من که خیالم راحت شده بود با آقا سیروس وارد اتاق دیگری شدم. اینجا دیگر یک مشت آهن قراضه بود که روی هم کپه شده بودند. آقا سیروس رفت و یک لحظه توی آهن ها گم شدو آهن به دست برگشت. وقتی نزدیک شد تازه فهمیدم که بخاریست. همینطور بهش خیره بودم و گفتم: «حالا سالمه؟» گفت: «معلومه جانم. .فقط شیشه شکسته اش عوض بشه حله.» گفتم: «فقط شیشه؟ اصلا روشن میشه.» اختیار دارینی گفت و کبریتی آتش زد. داشتم میپرسیدم که مگه بخاریش فندک نداره که یک لحظه آتش اومد تو صورتم و برگشت. بیشتر چیزی شبیه به انفجار هسته ای هیروشیما بود. دود همه جا را گرفته بود. من که قلبم تو دهنم داشت تالاپ تالاپ میکرد به نقطه ای نامعلوم توی دود خیره شدم و با فرض اینکه آقا سیرس اونجاست گفتم: «آقا سیروس. به دشمنت که حمله نظامی نمیکنی که، داری به برادرات کمک میکنی. یه بهترش رو بیار.» آقا سیروس مثل غول چراغ جادو از لای دود اومد بیرون گفت: «بیا ارباب اینم یه بخاری بهتر.»
من که خوشحال بودم که یک بخاری بهتر می دهد، با دیدن این یکی بخاری یکهو لبخندم یخ کرد. دیگر این دفعه به جای بخاری آتیش من روشن شد. گفتم: «این چیه؟ مال دوره الیور توییسته؟» بخاری رو گذاشت جلویم و گفت: « داداش سالم سالمه. شیشه اش رو که عوض کنند، به شمع هاش یه دستی بکشند. غری پشتش رو درست کنند. یه فندک و ترموکوبل هم درست کنند دیگه چیزی نمی خواد.» من که کلافه شده بودم گفتم: «همین؟ چیز دیگه نمی خوای. تعارف نکنی ها» گفت: «نه قربونت فقط درستش که کردند استفاده که کردند بگو برش گردونند.» عصبانی شدم و داد زدم: «یه خوبش رو بده. بابا فکر کن داری واسه زن و بچه خودت میخریش» نمیدانم چرا این را که گفتم انگار بهش برخورد. با اوقات تلخی رفت و یک بخاری بیاورد. آمد برش دارد کَفِش روی زمین ماند. این یکی رو باید با جارو خاک اندازه جمعش میکرد. من که دیدم هر لحظه بمانم یه بخاری زیرخاکی تر میدهد، زیر خاکی و بمب هسته ای و همه آهن قراضه ها رو ول کردم و رفتم و گفتم: «بمون با بخاریات خوش باش. ارزشت به اندازه همین بخاریاست که دلت فقط به حال بخاریات میسوزه.» از خانه اش زدم بیرون و همه اش به این فکر میکردم که ماه رمضان ماه سنجش عیار آدم است. بعضی عیارشان را با احسان و ایثار بالا میبرند و بعضی هم به داشته هایشان میچسبند و به اندازه همانها عیارشان مشخص میشود. @tanzac
آب روی آتیش گزارشگر: با سلام. امروز هم در سطح شهر اومدیم تا با شما صحبت کنیم. در خدمت یکی از شهروندان خوب هستیم. آقا سلام علیکم. نماز روزه‌هاتون قبول باشه. شهروند: با سلام خدمت ملت غیور ایران زمین و درود و سپاس بر تمامی بزرگان و تشکر از مسئولان و ... گزارشگر: حالا بگذریم. شهروند: نه؛ واسه چی بگذریم. از بچگیم آرزوم بوده که جلوی دوربین از این حرفها بزنم. گزارشگر (به فیلم‌بردار اشاره می‌کند که قطع کند): عزیزم لازم نیست ادای کسی را دربیاری و حرف گنده‌ای بزنی. خودت باش. راحت. شهروند: چقدر؟ گزارشگر: چقدر چی؟ شهروند: چقدر راحت باشم؟ گزارشگر: اصلا ولش کن. همینطوری بهتره. خب اگه اجازه بدی بریم سراغ مصاحبه. (و دوباره فیلم‌برداری آغاز می‌شود.) آقا نماز روزه هاتون قبول باشه. شهروند: قبول حق. گزارشگر: خب بریم سراغ موضوع برنامه. تو ماه رمضون انسانها زبون روزه اخلاقشون هم بهتر میشه. ولی بعضا دیده میشه که به خاطر گرما و تشنگی و گرسنگی و فشار کار و خستگی و مشکلات، کنترلشون رو از دست میدن و عصبانی میشن. شهروند: بله. ممکنه. گزارشگر: ممنون بابت تأییدتون. حالا شما وقتی با یک آدم عصبانی روبرو میشید یا خودتون عصبانی بشید چه کار می‌کنید؟ شهروند: چارلز دیکنز میگه: مواظب سه چیز باش که چگونه می‌گذرد: اول دوران جوانی که زود می‌گذرد، دوم عمر انسان که ناغافل می‌گذرد، سوم یک آدم عصبانی که پشت سر شما توی صف نونوایی ایستاده و دعواش میشه، این دیگه تا یک مشت به شما نخوره به این سادگی‌ها نمی‌گذرد. از ما می‌شنوید بی خیال نون بشید و زود محل رو ترک کنید. گزارشگر کمی به شهروند خیره می‌شود و کمی به دوربین. مانده وسط مصاحبه چه کار کند. تصمیم به ماستمالی می‌گیرد و می‌گوید: البته ترک کردن محلی که آدم توش عصبانی شده یکی از راه‌های کنترل خشمه. روانشناس‌ها هم گفتن که اگر کسی عصبانیه، مکانش رو تغییر بده. شهروند: بله. منم کتاب‌های این روانشناسان رو خوندم. گزارشگر: واقعا؟ شهروند: بله. این روانشناسان طرفدار مکتب فلنگیسم هستم. گزارشگر: بله؟ شهروند: چون با اولین دعوایی که می‌بینند زود فلنگ رو می‌بندن. گزارشگر: نه. منظورم اینه که برای فروکش کردن خشم آدم جابجا بشه یا حتی حالتشو تغییر بده. مثلا اگه ایستاده است بشینه یا اگه نشسته بایسته. شهروند: بله. بله. کاملا درسته. من خودم هر کی عصبانی میشه پونصدبار بهش بشین پاشو میدم دیگه عصبانی نمیشه. یعنی جرئتشو نداره. گزارشگر: اصلا اینها رو ول کنید. یک لیوان آب دوای کاهش خشمه. شهروند: گل گفتی. من خودم هر کی عصبانی میشه با یک لیوان ساکتش می‌کنم. گزارشگر: احسنت. فقط با یک لیوان؟ شهروند: دقیقا. دیگه به لیوان دوم نرسیده. همون اولی رو که زدم توی سرش افتاده و آروم شده. گزارشگر از کوره در می‌رود و داد می‌زند: چرا دری وری میگی بابا؟ شهروند: مثل اینکه کنترل خشمتو از دست دادیا. وایستا یک لیوان آب بیارم آرومت کنم. گزارشگر و فیلمبردار پا به فرار می‌گذارند و شهروند وظیفه‌شناس هم لیوان به دست به دنبالشان! @tanzac
قضاوت زود یک هفته دوری از خونه حسابی خستم کرده بودم. غذای بی‌کیفیت، آب و هوای بد، جا خواب نامناسب و از همه مهم‌تر توالت کثیف دیگه توان واسم نذاشته بود. این شد که وقتی تاکسی دم در مجتمع آپارتمانی‌مون نگه داشت و تمثال مبارک بلوک‌مون رو دیدم از ته دل آهی عمیق کشیدم. البته چون سحری پیاز خورده بودم راننده شاکی شد و گفت: «داداش هواکش نداری در رو وا نکن» بد کنایه‌ای بهم زد ولی از بس شوق دیدن خونه و چشم و چراغ خونه رو داشتم به روی خودم نیاوردم و پیاده شدم. در صندوق عقب رو زدم و چمدون سرمه‌ای‌ام رو برداشتم و به سمت آسانسور راه افتادم. تو آسانسور یکی از همسایه‌ها داشت آدامس می‌خورد. با خودم گفتم: «چه روزه‌خور پررویی! خوب برو خونتون بخور گنده‌بک!» اون بدبخت هم انگار زمزمه من رو شنیده باشه گفت: «آقا فکر بد نکنی. نارسایی کلیه دارم.» و همون لحظه تی‌شرتش رو زد بالا و جای کلیه‌اش رو نشونم داد. تتو کرده بود: سحری، عجیجم! ربطش رو نفهمیدم ولی خوب باید به حرف مومن اعتماد کرد حتی اگه متظاهر به فسق باشه! بالاخره آسانسور تو طبقه دوم وایساد و من هم ازش با یه چمدون سنگین خارج شدم. جلوی واحد چهار وایساده بودم و می‌خواستم کلید بندازم که همسایه بغلی‌مون آقای اسدی از در منزل اومد بیرون و محکم من رو بغل کرد. حالا اسدی کیه؟ کسیه که پشت سر من گفته بود اگه من یه لیوان آب داشته باشم و توی بیابون با همسایه‌مون یعنی بنده گیر کنم و اون در حال مرگ از تشنگی باشه، ترجیح میدم با اون آب، طهارت بگیرم. یعنی اینقدر به من ارادت داره. یه همچین آدمی چرا باید من رو بغل کنه؟ اون هم تو اوج‌گیری موج چهارم کرونا که داد آقا نمکی رو درآورده. تو همین فکرها بودم که خودش رو از بغلم درآورد و شروع کرد بوسیدن گونه‌هام. یعنی اگه یه ذره احتمال داشت ویروس منتقل نشده باشه کاری کرد کرونا رو شرمندگی هم شده تو ریه من چادر بزنه. داشت بوس چهارم رو می‌زد که گفتم: «داداش صبر کن ببینم. تو تا دیروز دستشویی رفتن خودت رو از جون من مهم‌تر می‌دونستی. پشت سرم می‌گفتی فواید این همسایه ما از بیننده‌های شبکه چهار کمتره حالا داری ماچ و بوسه می‌کنی؟» آهی از ته دل کشید. جوری که فهمیدم در هفته گذشته چه غذاهایی خورده. آروم گفت: «شرمنده‌ام همسایه. ما درباره شما اشتباه می‌کردیم. شما مرد خوبی هستی. من رو ببخش.» من هم که اصولا انسان خوش‌قلبی هستم گفتم خدا ببخشه و کلید انداختم و رفتم خونه و خوشحال شدم که ماه رمضون چطور دلها رو به هم نزدیک می‌کنه. بعد از سلام و احوال پرسی با خانم بهش گفتم: «این اسدی چش شده؟ چرا این طوری می‌کنه با من؟» خانمم خندید و گفت: «از وقتی فهمیده قراره رئیس بخش تسهیلات بانک بشی زمین تا آسمون عوض شده. دیروز هم خانمش واسمون افطاری آورده بود: چلو برگ مخصوص» خلاصه باز من اشتباه کرده بودم. آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت اول: خسته نباشی دلاور خدایا این چی بود که گذاشتی؟ ماه رمضان منِ دست‌بسته چه کار کنم با این ملت روزه‌دار؟ کسی که به خاطر خدا گرسنگی و تشنگی بکشه به این سادگی گناه هم نمی‌کنه. آخه من چه کنم؟ این دفعه تصمیم گرفتم یک کاری کنم تا روزه‌دارها روزه نگیرند. اگر روزه رو بی‌خیال بشن دیگه گول زدنشون راحت میشه. واسه همین مصمم شدم تا روزه یه جوونو باطل کنم. گفتم بعد از سحر که خوابید و صبح بیدار شد از صبح وسوسش کنم واسه روزه‌خواری، همینطور به وسوسه ادامه بدهم تا ظهر توی گرما مجبور بشه آب بخوره. آره... نقشه خیلی خوبیه. حتما جواب میده. * جوون که سحری رو خورد و خوابید، من هم میرم بخوابم؛ ولی ساعت رو کوک کردم که قبل از او ساعتِ نُه صبح بیدار بشم تا به محض بیدار شدنش وسوسه رو شروع کنم. به هر حال گفتند سحرخیز باش تا کامروا باشی. * لعنتی خواب موندم. امسال ساعت رو جدید نکردم، ساعتم ساعتِ قدیم بود، ساعت ده بیدار شدم. احتمالا تا حالا بیدار شده. سریع بلند میشم و میدوم سمتش. خدا را شکر هنوز خوابه. نفس راحتی می‌کشم و بالا سرش می‌شینم تا بیدار بشه. * یک ساعت گذشته هنوز بیدار نشده. ای کاش می‌تونستم ...
از فرصت استفاده کنم برم تو خوابش تا خواب شیرینی و پیتزا ببینه. * ساعت دوازده شد باز این جوون خوابیده. باید بروم باباش رو وسوسه کنم که کولر رو خاموش کنه. بلکه گرما و تشنگی بیدارش کنه. اما بابا هم خوابه. قرنطینه همه رو تعطیل کرده. * ای بابا... ساعت یک شد هنوز این بچه خوابه. لعنت به این قرنطینه که من رو هم بیکار کرده. لعنت به من که منترِ یک وجب بچه شدم. * عَه! این چه وضعشه؟ ساعت دو شد. مسخره! مسخرم کردی؟ * پاشو الدنگ! پاشو علاف! ساعت سه شد! شیطونه میگه بزنم با لگد از خواب بیدارت کنم. رسما من رو گذاشتی سر کار. * ساعت چهار شد. ساعت پنج شد. ساعت شش... عِه! بالاخره بیدار شد. خسته نباشی دلاور! خدا قوت پهلوان. الان من توی این دو ساعت چه کار کنم؟ اصلا وقت وسوسه شدن مگر داری؟ اصلا کِی گرسنه میشی که بخوام وسوست کنم؟ تا بلند شی و نمازت رو بخونی و چرخی توی گوشیت بزنی اذان شده که. این چه وضعشه. عَه! @tanzac
زبونشون فقط یه دونه «ی» داره! چیه همش فلسطین فلسطین؟ شما همین واژه فلسطین رو ببینید، نوشته میشه: Palestine... من از شما میپرسم. آیا اعراب اصلا P رو میتونن تلفظ کنن؟ نه میتونن؟ پس فلسطین اصلا مال اعراب نبوده! یا مثلا میگن اسرائیلی‌ها جوون‌های فلسطینی رو میکشن! چقدر ساده‌ایم ما... اصلا اسرائیلیا زبونشون عِبریه... عبری اصلا «ج» نداره! اینا چطوری میخوان جوون که با «ج» شروع میشه رو بکشن؟ حالا باز بگید بچه میکشن یه حرفی... ولی جوون اصلا نمیشه! (راستی اینا ج ندارن یعنی نمیتونن جوج بزنن با نوشابه؟ میرن پیک نیک چیکار میکنن پس؟ وسط متن یهو یادم افتاد اعصابم خورد شد) البته تقصیر خوشون نیست زبونشونه دیگه... خود ما هم خیلی حرفها رو نمیتونیم تلفظ کنیم! مثلا ما تو فارسی اصلا 朗 نداریم، غذا هم 鲁木朗 با سس 乌 نمیخوریم... خب اصلا همون بهتر که نداریم! اه اه عکس غذاشو دیدم حالم بد شد! برگردیم به بحث خودمون. حالا شما هی بزن گنبد آهنی اینا رو پاره کن! عربا که «پ» ندارن میگن «باره»! همه دنیا هی فکر میکنن ما داریم تو یه جای شیک پر از رقص نور نوشیدنی می‌خوریم! اسرائیلی‌ها هم هی میگن حاجی بسه «فر» خوردیم مردم دنیا فکر میکنن شما ... با اینا سر شوخی رو باز کردی! یکی هم نیست ترجمه کنه بفهمیم این زبون بسته‌ها چی میگن! خلاصه که ول کنید این فلسطینو... اینا زبونشون فقط یه دونه «ی» داره 72 ساله میگن تا قدسو پس نگیریم آروم نمی‌نشینیم! @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت دوم: دو رو خاشخاشی بعد از اینکه حالم آنطور گرفته شد، تصمیم گرفتم که من هم مثل بقیه شب توی گوشی باشم و روز بخوابم. برای همین گوشی به دست و نت چرخان تا صبح بیدار بودم. عجب چیزهایی توی اینترنت بود. در بین این همه خدا ترس، یک کسانی بودند که من هم ازشان میترسیدم. یک سری شبهاتی بود که من هم میخواندم لبم را گاز میگرفتم. خلاصه بعد از کلی نت گردی صبح شد. ساعت شش. گفتم که بخوابم تا خود غروب. الان با این وضعیت دیگر کسی کاری به کار من ندارد؛ پس بهتر است که خوب بخوابم. توی همین فکرها بودم که کامل خوابم برد. هنوز ساعت هشت نشده بود که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. یکی دستش را گذاشته بود روی زنگ و ول کن ماجرا هم نبود. با بی حوصلگی بلند شدم و رفتم در را باز کنم. دیدم یکی از مشتریهای گناهکار قدیمم است. آمده بود با یک نان سنگک دو رو خاشخاشی و یک قالب پنیر سفید گفت: «سلام شیطونی. میخواستم صبحونه بخورم دلم نیومد تنها روزه خوری کنم. بیا بریم تو نون سرد نشده.»
اصلا منتظر تعارف من نشد و رفت تو. خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینجور باید بدخواب بشوم؟ میدانم ولی اینجور. خلاصه آمدیم تو و سفره را پهن کردم و نشست به خوردن. یک جور میخورد که روزه دارها موقع افطار انقدر گرسنه نمیشوند. گفتم: «چند روزه چیزی نخوردی؟» گفت: «خیلی وقته. از سحری تا حالا» گفتم: «خفه نشی یهو. تو چطور گشنه ات میشه؟» گفت: «به هر حال ماه رمضونه. نمیشه سحری نخورد» کله ام را خاراندم و گفتم: «نمیفهمم. یعنی دوست داری روزه بگیری؟» گفت: «نگاه کن شیطون جونم. من با روزه مشکلی ندارم غیر از نخوردنش. یعنی بحث خوردنیاش که میشه طرفدار صد در صد روزه و رمضونم، فقط با نخوردن و منعهای دیگه اش مشکل دارم. و الا از همه بیشتر سحری میخورم. از همه بیشتر افطاری میخورم. از همه مهمتر زولبیا بامیه! زولبیا بامیه میخورم تا خدا هم قبول کنه» گفتم: «خدا قبول کنه» @tanzac
خدایا سلام من اومدم مذاکره کنیم... البته از اون مذاکره خوبا که شوهرِ عمه سکینه میگفت. نه از اون مذاکره هایی که شوهر خاله زَری میگفت ! میخوام بگم نباید عید بشه! فردا عید بشه مامانم دیگه سحری و افطاری بهم نمیده. من خیلی سحری و افطاری دوست دارم خب. شب آدم رو از خواب بیدار میکنن میگن بیا غذا بخور. بعد باز میخوابی صبح بین کلاس آنلاین صبحونه، بعدم نهار، بعدم افطار میری خونه ی فامیل غذا های خوشمزه، تازه اخر شبم شام بهت میدن... خدایا این چجور عیدیه که وعده های غذاییم کم میشه؟ کیک و شیرینی و آجیلم که نخریدی! همون مهمونیت خوب بود دیگه... من دلم تنگ میشه برا این دو وعده غذای اضافه! مخصوصا اونجایی که همه عین مسابقه منتظرن که سوت اذان رو بزنن و شروع کنن هرکی بیشتر خورد برنده. من هیچوقت اندازه شوهر عمه سکینه نخوردم ولی بازم مسابقشو دوست داشتم. اون دفعه هم که بعد از غذا گریه کردم به خاطر این بود که بازم فرنی میخواستم ولی دیگه جا نداشتم بخورم ولی شوهر عمه سکینه هنوز داشت میخورد. همش تقصیر خاله زَری که اول کباب آورد و سیر شدم. حالا خدایا میشه ماه رمضون تموم نشه؟ #ابراهیم_کاظمی_مقدم #رمضان #روزه #سبک_زندگی #عیدفطر @tanzac
خاطرات شیطان در ماه رمضان: قسمت3: اون قضیه منتفیه! چقدر بدبختم من. یک بلایی سر من اومد که مجبور شدم که اون کاری نمیخواستم رو بکنم. چه بلایی؟ میگم براتون. چه کاری؟ اینم میگم براتون. خلاصه اوضاع انقدر بحرانی شد که مجبور شدم دست به دعا بشم و از خدا بخوام که کمکم کنه. نخندید دارم جدی میگم. دستهامو بلند کردم و گفتم: «یا الله و یا رحمن و یا رحیم...» نه. من که با این اسماء خدا رو صدا نمیزنم. اینجوری گفتم: «یا منتقم و یا مذلل! یا مضل الظالمین و الکفار! خدایا! یادت هست دیشب دعا کردم که کاری کن مردم روزه گرفتن را فراموش کنند؟ خواستم بگویم اون قضیه منتفیه.» الان میخواهید بگید این چه طرز دعا کردنه. آخه به جای اینکه ملت روزه گرفتن یادشون بره، روزه یادشون رفت. یعنی چی؟ باید خاطره امروز رو تعریف کنم تا بفهمید. دیشب نشستم کلی فکر کردم که چطوری بتونم مانع روزه گرفتن مردم بشم. تا به یک راه حل جدیدی رسیدم. همون شب نشستم و کلی دعا کردم که خدایا یک کاری کن ملت روزه گرفتن یادشون بره.
خودم هم کلی کتاب روانشناسی در مورد فراموشی و راه های فراموشی خوندم. نشستم کنار یک جوون و تمام تکنیکهای فراموشیرو روش پیاده کردم که کلا یادش بره روزه بگیره ولی از شانس همیشه بدم سحری خورد و نیت روزه کرد و خوابید. من فکر کردم تمام تکنیکهای فراموشیم جواب نداد ولی نگو با تأخیر جواب میده. ظهر که از خواب بیدار شد یادش نبود روزه است. دوتا لیوان چایی با کره و عسل و پنیر و گردو و آب پرتقال و شیر کاکائو با خامه عسل خورد. نامرد حالا که یادش رفته بود، صبحونه هتلی برای خودش درست کرده. تمام این مدت یادش رفته بود روزه است و روزه اش سر جاش بود. ولی آخه زولبیا و بامیه که بخوری دیگه باید بفهمی ماه رمضونه دیگه. این دیگه نامردیه. اصلا این هیچی. دو ساعت بعدش برای ناهار، چلوکبابِ باقی مونده افطار دیشب رو گرم کرد و خورد. دیگه باید یادت بمونه که افطاری رو واسه چی خوردی. ولی کلا یادش رفته بود که روزه است و ما رو حسابی چزوند. خلاصه دو ساعت مونده بود به افطار تازه یادش اومد که روزه بوده و افطار هم با اخلاص تمام خورد و روزه اش هم درست موند. تمام تلاشهای ما هم هیچی به هیچی. خدایا! سریع الحسابا! شدید العقابا! داشتیم؟! @tanzac
دلتنگی‌های رمضان + سلام بینندگان. با شما هستیم با یکی دیگر از مصاحبه‌های ما. خب ماه رمضون داره تموم میشه. میریم ببینیم مردم دلشون برای چیِ ماه رمضون تنگ میشه؟ برای اینکه وقت شما مخاطبان گرفته نشه دیگه سوال من پخش نمیشه و فقط جواب شهروندان پخش میشه. - زولبیا بامیه. - سریالهای وحشتناک. جن و روح. - سریالهای تکراری تلوزیون. - حشمت فردوس. البته توی ماه رمضون نبود ولی بود. - خواب تا بعد از ظهر بدون اینکه کسی گیر بده. البته بقیه سال هم تا بعد از ظهر می‌خوابم ولی فقط توی ماه رمضونه که گیر نمیدن. - حلیم معجون. آخ جون. - بد بیدار شدن واسه سحری. - دعای سحر که تا حالا نخوندمش ولی از بس تلویزیون پخشش کرد، حفظ شدم. - من که دلم برای گشنگیهای ماه رمضون تنگ میشه. گرسنگی که بهم فشار می‌آورد دیگه روم نمیشد گناه کنم. - من دلم برای نمازهای ماه رمضون تنگ میشه که یک حال دیگه داشت. - فقط شبهای قدر و پذیرایی بین جوشن کبیر - من دلم برای تو تنگ میشه آقای مصاحبه گر! + با تشکر از ببیندگان. انشالله که همه از این ماه استفاده کامل رو کرده باشیم. خداحافظ شما. #محمدحسین_علیان #رمضان #روزه #سبک_زندگی @tanzac
ولدی! جعلَ اللهُ لک المال و المنال فلا تُقسِّمها بینَ الناس و لا تجعل لناس الیهما سبیلا. لک الحقوقُ النجومیُّ و الاختلاسُ بشرط احترام الناس. لذا دلبندم! در این ماه مبارک به فقرای امت از فرماندار و رُئَسای ادارات افطاری نیک دِه که از یاری‌ات فروگذار نکنند اما دیگران، فَلا! فرزندم! بدان، هر آن که پای اندر سنِّ بالای شصت نهد، دیگر به دنیا و اهل آن رغبتی نخواهد کرد و چنین مپندار که پدر پیرت اگر بیش از جوانان راهِ مال و منال دنیا را می‌پوید، اندر پی منفعت خویش است. هیهات! که ما پیران فقط و فقط از آن جهت که زخم خورده این چرک کف دست گشته‌ایم، با پارو کردن این زر و دینار دنیایی، جان خویش را سپر بلای شما جوانان می‌کنیم و سپس با بذل و بخشش‌های بی‌اندازه و بی حد و حصر، مثل نوعروسی که خاک‌ها را با جارو به این سو و آن سو می‌ریزد تا والده شوهرش را گول بزند، این چرک کف دست را دور می‌ریزیم تا به دست نااهلش نیفتد و خود را بدان زخم نزند. و تو نیز که - نَصَرَکَ الله فی دریافت الحقوق - ولد خلف ما باش و تا می‌توانی این هیولای پلید را از مردم دور دار تا خود را بدان هلاک نکنند. #ابراهیم_کاظمی_مقدم #رمضان #روزه #سبک_زندگی #افطار
خدایا توی ماه رمضون دست و بال شیطون رو بسته بودی، من به یه سری از آپشن های نفس اماره ی خودم پی بردم که فکر کنم دیگه خودکفا شدم... خواستی این بی‌شرف رو زودتر بندازی جهنم هیچ دوشواری نداره! هر وقتم کم آوردم دوره های اساتید بزرگوار ایشون توی سیاسیون هست مشکلی پیش نمیاد. خودمون قشنگ همه بنده هات رو آزمایش میکنیم، اون وسط مسطا هم دو قرون کاسب میشیم، این بدبختم الان بی‌کار تو دنیا میچرخه حیفه! آره قربونت از طرف منم یکی بزن پس کَلش بگو اون کاره خیلی بد بود یادم دادی خودم شرعیش کردم! خودش در جریانه! راستی این نفس لوامه خودشیرینتم جمع کنا! داره اشتباه میزنه! یه لیوان آب میخوام بخورم سیستمش بای دیفالت رفته روی روزه عذاب وجدان میده بهم... لامصب امروز عید فطره روزه حرومه... اه! قشنگ آدمو یاد اون خودشیرینای کلاس میندازه که خود معلم میگفت امتحان نمیگرفت این میگفت: آقا درس رو نپرسیدید! دفعه بعد بپیچه به پر و پام باز یه کاری میکنم تا ماه رمضون بعدی عین خرس بخوابه! خلاصه از ما گفتن بود‌؛ آره قربونت! #ابراهیم_کاظمی_مقدم #رمضان #روزه #سبک_زندگی #عیدفطار @tanzac
ماه رمضون قصد کردم فقط آهنگایی گوش کنم که توش ذکر خدا باشه... مثل اون آهنگی که میگه: الحمدلله! یا اونی که هی میگه: سلام علیکم، علیکم السلام... #ابراهیم_کاظمی_مقدم #رمضان #روزه #سبک_زندگی #عیدفطار @tanzac
به نظر من حتما قبل از رأی دادن با پدر و در پاره‌ای از موارد با پدربزرگتون مشورت کنید. چون ماشالا هزار ماشالا بعضی از بزرگواران سی، چهل ساله وزیرن و دارن اکسید میشن و پدربزرگا بالاخره سی-چهل سال سابقه اینها رو دیدن! یامثلا بعضیاشون ده بیست جا مسئولیت دارن و دیگه ولایتی دارن به امور ... بعضی هاشونم که عین خروس لاری که جان و جانان سی چهل تا مرغ هست، خانوادگی تو مسئولیت های مهم کشوری هستن! حالا اینا که خوبن چون یه عده از بس تو این مسئولیت بودن دیگه نعمتی شدن واسه انقلاب و حتی اگه بچه‌هاشون دادگاهی هم بشن باز نعمت‌زادن! گولِ سید بودن و آخوند بودن رو که نمی‌خورید ولی اینا بعضیاشون فامیلشون آخوند داره، گول اونو اصلا نخوردید! یا این که فامیلش اسم یه شهر زیارتی باشه رو هم نخورید باشه که ممکنه اشتباهی واسه این که بترسونه پنج تا گلوله روتون خالی کنه! #ابراهیم_کاظمی_مقدم #انتخابات #رای #مشارکت @tanzac
رای بی رای؟ طرف هشتگ راه انداخته رای بی رای بعد همش تو کانال فلان نامزد داره برنامه فوروارد می‌کنه واسه گروه فامیلی‌شون. باسوادترین فامیلشون هم شوهرعمشه که اوج تحلیل سیاسیش اینه: «همه باهمند. من و تو ساده‌ایم» و بعد یه خاطره از کبریت هویدا میگه که اول و آخر دوره‌اش یه قیمت بود. آخرش هم میگه البته من فندک استفاده می‌کردم اون موقع! اون یکی دختره هجده سالگیش روز بیست و هفت خرداد تموم میشه. یعنی اولین کار مفیدش بعد هجده سالگی مشارکت تو ساختن سرنوشت کشور و زدن یه تودهنی به استکبار جهانیه. ماموریت به این مهمی رو گرفته به پاچه شلوار باباش. چرا؟ چون میگه به کسی رای میدم که تتلو حمایت کنه. بابا بنا نیست تتلو هر دفعه ورود مصداقی کنه. خودت ملاک‌ها رو بگیر تطبیق کن دیگه. عه! @tanzac
اصلا میصرفه با این قیمتا استخراج میکنید؟ @tanzac
به کی رأی بدیم؟ - 2 یه عده هستن که عین ستاره دنباله دار هالی هر چند وقت یه بار خودشون رو نشون میدن و باز دوباره ما باید چشم بذاریم که برن قایم شن... خیلی هم اتفاقی بازه دیده شدنشون، دم انتخاباته! البته اگه راهش رو بلد باشید و پولش رو هم پرداخت کنید میتونید بچه هاتون رو بفرستید مدرسه ای که اینا ساختن.! بیشتر بگم کانال توقیف میشه! ولش کن. هوا چقدر گرمه چند وقته! البته یه وقت نرید فرهنگستان زبان و ادب فارسی، چون اونجا هم کاشی کاری کردن... اوه اوه الان که نگاه می‌کنم چند جای دیگه هم شعرشون کاشی کاری شده ولش کنید! یه راهنمایی دیگه، آخر مخفف هایی که درست میکنن همیشه آ داره! به اینا رأی بدید چون اگه به حرفشون گوش نکنید - شاید خودتون ندونید - ضد انقلابید! اصلا اگه اینا بد بودن که اینقدر مسئولیت نداشتن! @tanzac
والا @tanzac