🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #مُهَنّا تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم. خونه ماد
#پارت_21
#مُهَنّا
ماه پنجم که رفتم برای سونوگرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا میکردم پسر باشه.
اما نیت احمدرضا این نبود، قبل سونو رفت مسجد، به خدا گفته بود خدایا اگر این بچه پسره و میدونی به صلاحم نیست دخترش کن.
تا قبل از سونو من نمیدونستم احمدرضا همچین دعایی کرده.
وقتی دکتر گفت بچهات دختره، اشکهام جاری شد؛ خیلی ناراحت شدم.
تمام مسیر رو تا خونه گریه کردم.
احمدرضا: چرا گریه میکنی؟ مگه دختر بده؟
مهنا: خونوادت همین طوری نیش و کنایه میزنن این بچههم مزید بر علت.
احمدرضا: میترسی برم زن بگیرم؟ این قدر به من اعتماد نداری؟
مهنا: خب...
احمدرضا: باورم نمیشد، واقعا اینقدر به من بی اعتمادی!؟
مهنا: یعنی تو پسر دوست نداری؟
احمدرضا: من هم پسر دوست دارم، تو که دیدی، من اسمش رو هم انتخاب کرده بودم، ولی امروز قبل از اینکه بریم سونو دلم لرزید، رفتم مسجد به خدا گفتم اگه پسر به صلاحم نیست این بچه رو دختر بکنه.
مهنا: چرا به صلاحمون نباشه؟
احمدرضا: به هزار و یک دلیلی که خدا میدونه.
راستش اون لحظه از دست احمدرضا کفری بودم، حس میکردم بچه تا قبل از دعای احمدرضا پسر بوده و حالا دختر شده.
هرکی هم میپرسید بچهچیه؟ با ناراحتی میگفتم متاسفانه دختره.
چند روزی ناراحت بودم، مدام سر خدا غر میزدم.
روز چهارشنبه بود، چادر سر کردم برم دنبال فاطمه، دیگه مثل قبل نمیتونستم پیاده برم، ماشین کرایه کردم و رفتم.
وقتی رسیدم دم دَر مدرسه فاطمه اونجا نبود، همیشه دم در میایستاد، وارد مدرسه شدم گفتم لابد تو حیاطه.
همین که وارد شدم معاون مدرسه خانم کاظمی با من رو در رو شد، یه ترسی تو چشاش بود.
مهنا: سلام خانم کاظمی
کاظمی: سلام، اومدید دنبال فاطمه؟
مهنا: بله، مگه تعطیل نشده؟
کاظمی: چرا تعطیل شده، ولی چیزه...
مهنا: چیزی شده؟ خانم کاظمی؟
کاظمی: فاطمه افتاده دستش یکم زخم شده
حرفش یه طوری بود که نشون میداد حقیقت رو نمیگه.
مهنا: فاطمه الان کجاست؟
کاظمی: تو دفتر
با عجله رفتم دفتر، لباس پستهای دخترم خونی بود، دستش رو با دوتا چوب لای کارتون گذاشته بودن، مثل آتل.
بچهام یجورایی دستش قطع شده بود، یکی از دخترای کلاس پنجمی مدرسه دخترم رو هل داده بود، استخوان دست بچهام از پوستش زده بود بیرون و کامل نصف شده بود.
فورا بردیمش بیمارستان، اونجا یه لحظه حس کردم بلایی که سر دخترم اومده بخاطر کفران نعمت منه، اینقدر سر دختر بودن این بچه ناراحت بودم که خدا داشت بهم نشون میداد.
بعد از دوساعت دکتر رسید، کارهای بستریش رو انجام دادم و بچهام رو بردن اتاق عمل.
طفلی دخترم خیلی بیقراری میکرد، کلی خون از دست داده بود، بچهام گشنه بود، دیده بود یه خانمی اونجا داشت زرشک پلو میخورد، اونم هی گریه میکرد و میگفت منم میخوام، پرستار نگذاشت به بچهام غذا بدم، میگفت چون میخواد بره اتاق عمل براش خوب نیست.
منم که چیز زیادی نمیدونستم حرف پرستار رو قبول کردم.
عمل دخترم حدودا دو سه ساعتی طول کشید، تو این دو سه ساعت مدام خودم رو سرزنش میکردم، فاطمه من خیلی بخاطرم داشت زجر میکشید، اون از دوران اول بارداریم که سه روز غذا نخوردم و داشتم دستی دستی از دستش میدادم، بعدش هم که یک سالی بچهام بخاطر اینکه زود از شیر گرفتمش دچار افت قند میشد و هیچ دکتری نفهمید، آخرش هم یه گوسفند نذر امام حسین کردم و بچهام خوب شد، اون دونهای قرمز که اونجور تنم رو لرزوند و حالا هم که...
خلاصه که خیلی بهم ریخته بودم، خدا رو شکر عملش خوب پیش رفت و تونستن دست بچهام رو برگردونن.
دکترش وقتی از اتاق عمل اومد بیرون یه نگاه به من کرد و گفت:
خانم کی بهت گفته بچهات مریضه، اون بچه هیچیش نیست، از منم سالمتره، هنوز عمل تموم نشده بود بهوش اومد، قبل عمل با بچه چیکار کردی؟
مهنا: هیچی آقای دکتر، مگه چی شده؟
دکتر: همش میگفت تقصیر مادرمه، تقصیر مادرمه.
مهنا: قبل عمل غذا خواست، پرستار هم گفت بهش غذا نده، منم ندادم.
دکتر: پرستار بیخود کرد، مگه الکیه بچه رو با شکم خالی فرستادن اتاق عمل، چرا زودتر به من نگفتی؟
مهنا: والا آقای دکتر من نمیدونستم
دکتر: برو خدا رو شکر کن بچهات حالش خوبه، دیگه هم این دکتر و اون دکتر نبرش، بچه رو عذاب نده.
بعد از حدودا دو هفته فاطمه با دست گچ گرفته مرخص شد، دوتا پلاتین دستش گذاشته بودن، دوماه دست طفلی تو گچ بود، با چه سختیای من این دوماه بچه رو نگه داشتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #مُهَنّا ماه پنجم که رفتم برای سونوگرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا میکردم
#پارت_22
#مُهَنّا
بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد.
از بچگی فتق داشت، این فتق کهنه شده بود، مینیکس پاش هم مشکل داشت بخاطر بازی فوتبال.
دقیقا بیست روز بعد از عمل دست فاطمه، احمدرضا هم عمل فتق و مینیکس پاش رو انجام داد، دو سه ماه آخر بارداری رو کلا من تو رفت و آمد بین خونه و بیمارستان بودم، از طرفی باید حواسم به فاطمه میبود و از طرفی هم تو بیمارستان پیش احمدرضا، تنها کسی که کنار دستم بود دوست احمدرضا بود، پابه پای من اومد، تا روزی که احمدرضا رو مرخصی کردن.
خبر عمل احمدرضا به گوش خونوادش رسید، بجای تشکر و دعا برای سلامتی پسرشون، شروع کردن به غر زدن.
پدر احمدرضا: میخواست پسرمون رو بکشه؟ واسه چی تو عقلت رو دادی دست زنت؟
دوست احمدرضا خیلی از این حرفشون ناراحت شد، سریع جوابشون داد.
محسن: بد کرده جون پسرتون رو نجات داده؟ میدونید این فتقش اگر عمل نمیشد ممکنه بود جونش رو از دست بده، این مشکل باید از بچگی حل میشد، شما به فکرش نبودید مشکلش عود کرده، خدا خیلی دوستش داشته که بهش بچه داده، دکتر وقتی فتقش رو دید تعجب کرد که این چطور عقیم نشده.
وقتی آقا محسن اینجوری جوابشون رو داد، همشون سکوت کردن.
حقیقتش دلم خنک شد، بالاخره یکی تونست روی اینا رو کم کنه.
ماه آخر بارداریم رفتم که ببینم شرایط بچه چطوریه؟
بچه جابجا شده بود، سرش سمت چپ و پاهاش سمت راست بود، اصلا نمیچرخید، بخاطر این بود که من تو دوماه آخر پلههای بیمارستان بالاو پایین میرفتم.
خانم دکتری که زیر نظرش بودم خیلی نامرد بود، میتونست کمک کنه بچه بچرخه و تا طبیعی زایمان کنم، ولی چون پول براش مهم بود مجبور شدم سزارین کنم.
وقتی بچهام دنیا اومد، اومدن گذاشتنش بغلم، هنوز هم دلم نمیخواست قبول کنم بچه دختره، اسمش رو هم انتخاب نکرده بودیم، فقط احمدرضا و محسن دوستش با من تو بیمارستان بودن، محسن عاشق بچه شده بود، بغلش کرده بود و هی قربون صدقهاش میرفت.
خانم پرستار: نمیخوای بچه رو شیر بدی؟
مهنا: من دختره رو نمیخوام، دوتا تو خونه دارم، من پسر میخوام.
یه خانمی تو اتاقم بود که بعد از ده سال بچه دار شده بود، وقتی حرفم رو شنید گفت:
کفران نعمت نکن، من بعد از ده سال بچهدار شدم، حالا تو که خدا بهت بچه داده کفران نعمت میکنی میگی بچه رو نمیخوای؟ برو بچهات رو ببین، خدا رو هم شکر کن.
با شنیدن حرفش سرم رو پایین انداختم، پرستار کمکم کرد و رفتم بچه رو دیدم.
تو همون نگاه اول عاشقش شدم، تپل بود.
با احمدرضا تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم هدی.
قدم بچهام خیلی پر خیر و برکت بود، سه ماهش بود که ما تونستیم موتور بخریم.
از وقتی موتور خریدیم خیلی کارمون راحتتر شد، خیالم از رفت و آمد احمدرضا راحت شد.
از سال۸۱ که از خانواده احمدرضا جداشدیم، به عینه دیدم خدا چطور ابواب رحمتش رو برامون باز کرد، گاهی به خودم میگم ما تو اون سختیها و فشارها چطور دووم آوردیم؟ هرکس بود زیر بار اون سختیها جون میداد، من نفهمیدم چطور تونستم با اون همه مشکل برسم به اینجا؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#دو_خط_روضه
#نسیم_مرگ
میخی که قاتل جان شش ماهه زهرا شد💔
تیر سه شعبه گشت و بر گلوی اصغر نشست.🥀
صبحتون فاطمی🥺
✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #مُهَنّا بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد. از بچگی فتق داشت، این فتق
#پارت_23
#مُهَنّا
بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت.
همعروسم مثل من باردار بود، مثل من دختر دنیا آورده بود ولی همه خانواده براش دست و پا شکوندن، شبانه روز پیشش بودن.
با شکم بخیه خورده هی بلند میشدم، نهار میپختم و به امورات خانه هم باید رسیدگی میکردم.
گله و شکایت هم نمیکردم،همه این دردها رو تو خودم دفن میکردم.
وقتی میدیدم احمدرضا چقدر برام اهمیت قائله، یه مقدار از دردهام کاسته میشد.
فاطمه و بهار و تو آشپز خونه کنارم خودم نگه میداشتم، هرکاری میکردم، کنارش قرآن هم براشون میخوندم، جز سی رو کامل حفظ بودم، دخترا رو با این جور چیزا سرگرم میکردم.
برادرم عبدالله خونشون پشت خونه ما بود، پسرش علیاکبر دوسال از فاطمه بزرگتر بود، گاهی وقتها میاومدن همراه خواهرش امل و با دخترا بازی میکردن، منم همون ساعات کارهام رو پیش میبردم.
چند روزی بود که از چله اومده بودم بیرون، برج ۱۰ اوج زیبایی خوزستانه، همه جا سر سبز و زیباست.
دلمون یه سفر میخواست، بنا گذاشتیم با احمدرضا و دخترا بریم به قول معروف تو باغهای اطراف پیکنیک.
یه سبد کوچیک که داخلش نون و پنیر و دوتا تخم مرغ و یه فلاکس چای بود همراه خودمون برده بودیم.
پنج تایی سوار موتور شدیم و راهی شدیم.
فاطمه و بهار جلو نشستن و منم پشت احمدرضا با بچه تو بغل، سبدی که بینمون قرار داشت.
فکر کنم خطرناکترین کاری که تو عمرم کردم همین بود.
جادههای منتهی به روستاها و باغها ناهموار بود، اول ورودی مسیر احمدرضا کنترلش رو از دست داد و موتور چپ شد.
منم همه حواسم به هدی بود، احمدرضا به جلو پرت شده بود و فاطمه و بهار پاشون زیر موتور گیر افتاده بود، بهار با اگزوز پاش سوخت.
کف دستهای فاطمه خراش برداشته بود، خدا رو شکر خیلی اتفاق بدی نیفتاد، همین اتفاقهم بعدها به خاطره تبدیل شد.
انگار که اتفاقی نیفتاده باشه موتور رو از زمین برداشتیم و یه گوشهای رو انتخاب کردیم و به خوش گذرانی ادامه دادیم.
از همون موقع به فکر خریدن ماشین افتادیم، ولی هیچ کدوم گواهینامه نداشتیم، پولش هم اون زمان نبود که بخوایم ماشین بخریم.
با همین موتور خیلی جاها رفتیم و خوش گذروندیم.
.......🌹
قبل از مدرسه رفتن من با فاطمه حروف الفبا رو کار میکردم، میخواستم وقتی میره مدرسه از پایه قوی شده باشه.
فاطمه تو مدرسه از همه ریزه میزه تر بود، تو صف که بین بچهها میایستاد بین جمعیت گم میشد، احمدرضا فاطمه رو میآورد و میبرد.
منم تو خونه همچنان خیاطی میکردم و کنار حقوق احمدرضا از درآمدی که تو خیاطی داشتم هم زندگی رو میگذروندیم.
بهار پوست حساسی داشت، هوای اهواز پوست بچه رو داغون کرده بود، دور لبهاش قرمز میشد و خارش داشت.
دوباره در به در دکترها و مطبها شدیم، اما فقط تا حدودی اثر داشت و پیشنهاد اونا هم این بود که باید بریم جایی که سردسیر باشه.
احمدرضا به فکر افتاده بود بریم اصفهان، چندبار هم انتقالی زد ولی با انتقالیش موافقت نمیکردن.
هرچند پرونده پزشکی بهار رو هم ضمیمه کردیم ولی اونا قبول نکردن.
وقتی دیدم نتیجه نداره، از انتقال موقتا دست کشیدیم، به همین پودر و کرمهای خاص اکتفا کردیم.
از وقتی که فاطمه و بهار هردو مدرسهای شدن هم من تقریبا کارم دوبرابر شد، رسیدگی به درسشون و تکالیفشون و رسیدگی به هدی که دوسال بیشتر نداشت.
وباز هم در همه این عرصهها خدا بود که به کمک من میاومد.
بهار از هوش بالایی برخوردار بود، از همون اول عاشق نقاشی بود.
از جهتی که نیمه دومی بود و یکسال دیرتر مدرسه رفت، احمدرضا به فکر افتاد که بچه رو یک سال جلوتر بندازه.
بچه رو بردیم استعداد سنجی، اونجا هم امتیاز لازم رو بدست آورد، همه مراحل رو انجام دادیم و بهار فقط امتحانهای کلاس دوم رو داد و رسما سر کلاس سوم ادامه تحصیل داد.
هرچند من و احمدرضا تو خونه عربی حرف میزدیم ولی با دخترا تو خونه فارسی حرف میزدم، اجازه ندادم دخترام از بقیه عقب بیافتند، همیشه هم معلمهاشون ازشون راضی بودن.
همیشه هم نمراتشون عالی بود، منم چندین بار هدیه خریدم و بردم مدرسه، سر صف از بچههام تقدیر میکردن.
وقتی از مدرسه برمیگشتن وقایع رو دونه دونه توصیف میکردن، فاطمه و بهار خیلی به هم وابسته بودن، از همون بچگی، علی رقم تلاشی که اطرافیان میکردن برا فرق گذاشتن بین این دوتا، من کاری میکردم که اونا این قضیه رو حس نکنن و دچار مشکل نشوند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هدایت شده از اندیشکده روابط بین الملل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شما به دنبال کتابی هستید که خواندن آن لذتبخش و همچنین الهامبخش باشد، "از جولیا تا زهرا" یک انتخاب عالی برای شما است.❣
تجربهٔ خواندن این داستان برای شما لحظاتی به یادماندنی و مفید خواهد بود.
در این ایام خواندن این کتاب به شدت سفارش میشه.
نویسنده: فاطمه پورعباس
قیمت:150تومان
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید
@bentalhasan
.....🦋📚🦋.....
@irttir
.....🦋📚🦋.....
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #مُهَنّا بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت. همع
#پارت_24
#مُهَنّا
من و احمدرضا قصد کردیم بریم گواهینامه بگیریم.
جمعیتمون داشت زیاد میشد، به ماشین نیاز داشتیم.
از جهتی که خیلی هم اهل سفر بودیم، نمیتونستیم به این موتور اکتفا کنیم.
تو کل خانواده، من اولین زنی بودم که میخواستم گواهینامه بگیرم.
من و احمدرضا پابهپای هم میرفتیم، چند ماهی طول کشید تا تونستیم رسما گواهینامه بگیریم.
البته سرهنگ از هردوتای ما راضی بود، تو همه مراحل امتیاز مورد نیاز رو بدست آورده بودیم.
سال۸۸ گواهینامه گرفتیم، ولی ماشین نداشتیم.
از همون موقع رسما به فکر این افتادیم که ماشین بخریم.
پراید به درد ما نمیخورد، رانندگی با اون برا احمدرضا مشکل بود.
سال ۸۹ خدا یه فرزند دیگه به ما داد، امالبنین.
سه بعد از تولد امالبنین، از طریق آقا محسن دوست احمدرضا ماشین خریدیم،پژو نقرهای.
خدا کمک کرد و تونستیم پولش رو جور کنیم.
از وقتی ماشین گرفتیم کارمون خیلی راحت شد، خیلی از مشکلات ما حل شد.
همون سال اولین سفر رو همراه دوستای احمدرضا و خانوادهشون با این ماشین رفتیم.
تعطیلات نوروز، رفتیم لالی و همدان و کرمانشاه و تویسرکان.
چهارتا خانواده بودیم، بچههامون هم همسن بودند، باهم بازی میکردند و سرگرم بودن.
اون سفر واقعا یه سفر به یاد موندنی بود برام، از دزدیدن گوشی موبایلم گرفته تا دزدیده شدن موسیرها.
فکر کنم این اولین سفر ما با این ماشین بود.
بخاطر دارم، بخاطر مشکل کمر دردم، همراه مادرم و احمدرضا وبچهها رفتیم اصفهان.
اون موقع امالبنین یک سالی داشت.
ایام ماه محرم بود، حسینیه عراقیها تو اصفهان برنامه داشتن و ما مهمان ناخوانده آن حسینیه بودیم.
رفتار خوب مردم اون مسجد و هئیت رو خوب یادم هست.
من نذر هرساله داشتم روز هشتم محرم آش میپختم، اون سال خانه معلم اصفهان بودیم، همون جا تو خانه معلم آش پختم و بین مسافرا وکارکناش آش رو پخش کردیم.
ده روز اصفهان بودم، برای درمان دیسک کمرم.
از جهت درمانی که برای من سودی نداشت، ولی اون سفر برای بچهها خیلی خوب بود. اولین بار رفتن و از نزدیک سی و سه پل و نقش جهان و زاینده رود رو از نزدیک دیدن.
قبلا مشکل فقط بهار بود که پوستش به آب و هوای خوزستان حساس بود، حالا امالبنین هم بهش اضافه شد.
البته امالبنین از گزیدگی یه پشه تو باغ وحش به این حال و روز افتاد.
دخترا رفته بودن کنار قفسه میمونها، یه پشه اونجا بچه رو نیش زد، زیر گلوی بچه، یه تبخال بزرگ و چرکین زد.
هرکاری کردم این تبخال از بین نرفت.
به سفارش قدیمیها قورباغه خفه کردیم و روی گلوی بچه مالیدیم، اما فایده نداشت.
داروهای متنوعی رو امتحان کردم، در نهایت از خاک چینی استفاده کردم، البته اونجا بهش میگن ( زِیرِ گون) یه خاک نارنجی رنگ، طبع این خاک سرده، این تنها دارویی بود که تونست مشکل بچهام رو حل کنه، اما خب از همون موقع بچه پوستش حساس شد.
احمدرضا تصمیم گرفت برا ارشد بخونه، با خودمون گفتیم هرجا احمدرضا قبول شد میریم، ما که بدنبال بیرون رفتن از خوزستان هستیم، این بهترین راهه.
احمدرضا نهایت تلاشش رو کرد برای این امتحان.
شرایط خونه رو فراهم کردم تا احمدرضا بتونه خوب درس بخونه وموفق بشه.
حتی روز امتحان رفتم همراهش و تا آخر آزمون منتظرش موندم.
یک ماه بعدش نتایج امتحانها اومد، جایی قبول شده بود که فکرش رو هم نمیکردیم؛ ما دوست داشتیم اصفهان قبول بشه، احمدرضا دانشگاه یزد، رشته ریاضی محض قبول شده بود.
تا قبل از اون نمیدونستیم یزد کدوم طرفه.
فاطمه و بهار رو همراه امالبنین رو سپردم دست مادرم، من و احمدرضا و هدی رفتیم یزد تا کار دانشگاه احمدرضا رو انجام بدیم.
هدف اول دانشگاه احمدرضا و هدف بعدی ما انتقال دائم بود که از خوزستان بزنیم بیرون.
یک هفته تمام ما یزد بودیم، فکر میکردم همه مردم ایران به خون گرمی و مهمان نوازی خوزستانی ها هستند، اما اینطور نبود.
حدود یازده روز ما تو پارکها در به در بودیم، نه حاضر بودن خانه معلمی بهمون معرفی کنن، نه خونهای میتونستیم اجاره کنیم.
آخرش یه شب دم یه اورژانس خوابیدیم، یکی از آقایونی که تو اورژانس کار میکرد ما رو که تو این وضعیت دید، بهمون جا داد و منم اولین کاری که کردم هدی رو بردم حموم، خودم هم همینطور.
حقیقتش خیلی از رفتار مردم اون شهر ناراحت شدم.
با خودم گفتم ما اگر بخوایم انتقال دائم بگیریم اینجا، چطوری باهاشون زندگیکنیم؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصبح اذا تنفس
قسم به صبحگاهان❣
❤️شماره حساب دلتون
🍁رو نداشتم تا شادی ها
🍂رو براتون واریز ڪنم
🌹رمزش رو هم نداشتم تا
❤️لااقل غمهاتون رو برداشت ڪنم
🍁ولی از خود پرداز
❤️دلم براتون آرزوڪردم ...!
🌹سلام : صبح زیبای چهارشنبه ۸آذر ماهتون پرنشاط
❤️روز و روزگاران
🍁همیشه به کام دلتون
🍁🌸ج.ر🌹🌲🍂
#فاطمیه
بی حرمتی به مادر ۱۸ساله
امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺
سیلی زدن به زهرای اطهر
امضا کرد، زدن کعب نی به زینب را😭
میان کوچه مادر را زمین زدن
همین امر را برای خرابه نشینی امضا کردن🖤
تا آن روز کسی محاسن سفید علی را ندیده بود
پس از زدن با غلاف بر دستت، پیری علی را یک شبه امضا کردند💔
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#فاطمیه بی حرمتی به مادر ۱۸ساله امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺 سیلی زدن به زهرای اطهر امضا
یه چیزایی هست که فقط تو فاطمیه امضاش رو میزنن💔
میدونی مثل چی؟🥺
امضای اربعین، کربلا، بابالقبله.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#فاطمیه بی حرمتی به مادر ۱۸ساله امضا کرد لگد زدن، به دختر 3ساله را🥺 سیلی زدن به زهرای اطهر امضا
کاش خون ریخته مادر
امضا کند، ساخت حرم حسن را💔
اینقدر فاطمی بودی، که همچون او
بی حرم ماندی😭
میان کوچه چه دیدی؟
که هرشب بی خواب ماندی🥀
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_24 #مُهَنّا من و احمدرضا قصد کردیم بریم گواهینامه بگیریم. جمعیتمون داشت زیاد میشد، به ماشین
#پارت_25
#مُهَنّا
بعد از ده روز ما برگشتیم خوزستان، نتونستیم اونجا خونه پیدا کنیم،نه اجاره، نه رهن.
هفته آخر شهریور، همه بار و بندیلمون رو جمع کردیم تا از خوزستان بریم.
نیت قلبی ما ترک خوزستان برای ابد بود.
قلبم ترک برداشت، مادرم بیتاب بود، مدام میگفت، کجا میری؟ تو شهر غریب، با چهارتا بچه، کجا میخوای بری؟
سخت بود جدا شدن از خونواده برام، اما اون طرف قضیه خانواده احمدرضا بودن که خوشحال بودم دارم ازشون دور میشم.
ماشینباربری که برامون آوردن خیلی کوچیک بود، نتونستم به بخشی از وسایلم رو ببرم، بعضی رو فروختم، بعضی رو هم به امانت دادم به مادرم که سر فرصت برگردم و ببرمشون.
من و احمدرضا دل تو دلمون نبود، خیلی خوشحال بودیم؛بالاخره داشتیم به آرزومون میرسیدیم.
از خوزستان تا یزد،حدود۱۲ساعت راهه.
جدا از هرچیزی دغدغه نداشتن مکان تو کل مسیر فکر منو درگیر کرده بود.
مهنا: الان که برسیم چیکار کنیم؟ خونه نداریم؟
احمدرضا: خدا بزرگه، یه کاری میکنیم.
صبح روز بعد رسیدیم یزد، دخترا خواب بودن، کامیون رو یه جا براش مشخص کردیم و گفتیم اونجا بمونه، من و احمدرضا هم در به در املاکیها شدیم.
اما مگه خونه پیدا میشد؟ قیمتها سرسام آور بود.
بعد از کلی جستجو به خونه پیدا کردیم، صاحبخونه قصد داشت بفروشتش، قیمتش هم مناسب بود، تو یکی از شهرکهای اطراف یزد.
یه مقدار پول کم داشتیم، احمدرضا گفت بزار از پدرم کمک بخوام.
من قلبا راضی نبودم، ولی خب احمدرضا زنگ زد و به پدرش ماجرا رو گفت.
پدر: چقدر کم داری؟
احمدرضا:50میلیون.
پدر: نگران نباش، تا آخر وقت تو حسابته، برو قول نامه رو تنظیم کن.
من و احمدرضا شاخ درآوردیم، مگه میشه؟ همش حس میکردم یه چیزی هست که پدرش این همه دست و دلباز شده.
صاحبخونه، خونه رو در اختیارمون گذاشت، گفت هر وقت بقیه پول رو دادید، بقیه کارها رو هم میریم انجام میدیم.
دو روز گذشت خبری از پولها نشد، پدرش هی امروز و فردا کرد.
فهمیدیم دروغ بوده حرفها، خدا میدونه اون روز چی توسرش خورده بود که این حرف رو زد.
صاحبخونه فکر کرد ما سر کارش گذاشتیم، ما رو انداخت بیرون.
ما هم نخواستیم مدیون این بنده خدا بشیم، هزینه آب و برقی که دو روز استفاده کردیم رو هم باهاش تصفیه کردیم.
روز اول مدرسه فاطمه و بهار موقتا مدرسه رفتن، قصد داشتیم تو همون شهرک یه خونه اجاره، رهن، یا حتی بخریم، اما نشد.
همون آقایی که تو اورژانس به ما جا داده بود، دخترا رو از مدرسه برده بود خونه مادرش، بهشون نهار داده بود، اجازه داده بود اونجا استراحت کنن.
نهایتا بعد از چهار روز تونستیم خونه تو یزد پیدا کنیم.
یه خونه سه طبقه، ما طبقه همکف و زیر زمینش رو رهن کردیم، طبقه بالا هم برا خود صاحبخانه بود که پسر صاحبخونه تازه داماد بود، قصد داشت اونجا زندگی کنه.
خدا رو شکر مدرسه فاطمه و بهار هم به ما نزدیک بود.
یادشون دادم پیاده برن و برگردن.
فکر میکردم جدا شدن از خانواده و دوری برام آسون خواهد بود، اما تازه این اول سختیها بود.
احمدرضا صبح تاشب یا سرکار بود، یا دانشگاه.
من هم با هدی و ام البنین تو خونه تنها بودم.
فاطمه و بهار هم مدرسه بودن، سکوت خونه داشت دیوونهام میکرد.
نه با کسی رفت و آمد داشتم، نه کاری.
مینشستم تو تنهاییام گریه میکردم.
غربت سخت بود واقعا.
کارم بجایی رسیده بود که حس کردم دارم افسرده میشم، بعضی رفتارهام رو خودم متوجه میشدم تغییر کرده.
بعضا حتی حس میکردم روی بچهها هم داره اثر میزاره، دیگه به خودم گفتم مهنا بس کن، مگه تو اولین کسی هستی که از خانوادهاش جدا شده، چیکار داری با خودت میکنی؟
یه پارک نزدیک خونمون بود، هدی و ام البنین رو میبردم اونجا سرگرمشون میکردم، خودم هم اینجوری تو خونه کلافه نمیشدم.
سختیهای جدایی ما فقط همون دوسال اول بود، بعدش که احمدرضا تموم کرد درسش رو، خیلی شرایط بهتر شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #مُهَنّا بعد از ده روز ما برگشتیم خوزستان، نتونستیم اونجا خونه پیدا کنیم،نه اجاره، نه رهن
#پارت_26
#مُهَنّا
امالبنین رو تازه شیر گرفته بودم، ۱سالش بیشتر نبود که اومدیم یزد.
برخلاف فاطمه و بهار که همراه ما تو یه اتاق میخوابیدن، امالبنین رو بعد از اینکه از شیر گرفتم همراه دخترا تو اتاق جدا میگذاشتم.
خب خونهای که تو خوزستان داشتیم دوتا اتاق بیشتر نبود، ناچارا دخترا با ما تو یه اتاق میخوابیدن.
اما خونهای که تو یزد اجاره کرده بودیم، شرایطش بهتر بود و از جهتی که هم طبقه همکف برا ما بود هم زیرزمین کار ما راحت شد.
احمدرضا به دخترا قول داده بود اگه کارنامه پایان سالشون 20بشه برا اتاقشون فرش به قول معروف پرنسسی بخره.
همین طور هم شد، دخترا نمره مورد قبول رو کسب کرده بودند و پدرشون سر قولش ایستاد و براشون فرش خرید.
صاحبخونه ما خیلی زوج خوبی بودند، بندهخداها چقدر سر و صدای امالبنین رو تحمل کردن، گاهی وقتها میاومدن و میبردنش پیش خودشون و آرومش میکردند.
نسبت به قبل کم حوصلهتر شده بودم، خودم حس میکردم قبلا خیلی بیشتر برا بچهها وقت میگذاشتم، ولی این مدت بیحوصله شده بودم، نگرانیهای متفاوتی داشتم.
درسته که الان ما خونه داشتیم ولی اینجا برا ما نبود، ما هم که قصد برگشت به خوزستان نداشتیم.
بعد از تموم شدن دوران تحصیل احمدرضا باید برمیگشتیم.
احمدرضا همون سال دوم درخواست انتقال دائم رو داد، اما قبول نکردند.
ترس و دلهره حرف مردم بود که مثل خوره به جونم افتاده بودم.
دلم نمیخواست برگردم، درسته اونجا شرایطم از لحاظ اقتصادی و کار بهتر بود اما از لحاظ روحی آرامش نداشتم، تازه خودم رو به زندگی تو غربت عادت داده بودم.
وقتی به مشکلاتی که با خانواده احمدرضا داشتم فکر میکردم، مصمم تر میشدم به موندن تو شهر غریب.
خلاصه بعد از کلی بدو بدو تونستم انتقال دائم رو بگیریم.
خونهای که تو اهواز داشتیم رو فروختیم، مقداری پول از قبل ذخیره داشتیم، همه اینا رو جمع کردیم و رو هم گذاشتیم و پول رهن دادیم.
اما خب نمیشد تا آخر عمر تو خونه اجارهای زندگی کرد؛ صاحبخونه هم قصد داشت اجاره و رهن رو بالا ببره که دیگه از عهده ما خارج بود.
با راهنمایی چندتا از همکارهای احمدرضا تو یزد، فهمیدیم اینجا آموزش پرورش به معلمها پنجسال خونه میده، از جهتی که احمدرضا درگیر کارهای پایاننامه و مدرسه و تدریس بود، من افتادم دنبال خونه.
اینقدر رفتم و اومدم تا نهایتا تونستم خونه رو از آموزش پرورش بگیرم، مسئولش یه آدم یه لاقبا بود که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده، به دروغ میگفت ما خونه نداریم، در حالی که داشتن و اما میخواستن بر اساس قانون بند پ(پارتی)، یا خودشون اونجا رو بگیرن یا بدن به کسی که خودشون دلشون میخواد، اما من اینقدر پیله شدم که در آخر خونه رو داد، هرچند با اکراه این کار رو کرد.
مدیر مدرسه احمدرضا خیلی آدم حسابی بود، حقیقتا تو دورانی که احمدرضا درس میخوند خیلی هوای احمدرضا رو داشت.
خب تخصص احمدرضا ریاضی دبیرستان بود، خیلی سخت بود براش پایه چهارم ابتدایی اونم اتباع بخواد درس بده، ولی با کمک اون مرد احمدرضا از عهده این کار هم بر اومد.
بعدها هم ما با این خانواده، رفت و آمد پیدا کردیم، یه مرد و زن ساده و خدایی که یه دختر داشتن.
هرچند خودشون یزدی بودن، اما از برخی فرهنگهای شهرشون ناراحت بودن، حقیقت بین بودن، به دنبال تعریف بیخودی از خودشون و شهرشون نبودن، درستش هم اینه.
ما هم وقتی میخواییم از خوزستان تعریف کنیم قطعا خون گرم بودن و مهمان نواز بودن رو به همه تعمیم نمیدیم ولی اکثریت اینجوری هستن.
هرجایی خوب و بد داره، اما کم و زیاده.
حالا که انتقال ما دائم شده بود و پنج سال فرصت داشتیم تا خونه پیدا کنیم، از فرصت استفاده کردیم و افتادیم دنبال خونه.
جاهای مختلفی رو گشتیم، خونههای مختلفی رو دیدیم، ولی به نتیجه نمیرسیدیم.
حقیقتش ته دلمون راضی به موندن تو یزد نبود، فضای یزد بر خلاف اسم و رسمش فضای خوبی برای ما نبود.
از لحاظ بی حجابی خیلی مناسب نبود، حداقل اون زمان نسبت به خوزستان بدتر بود، هرچند الان دیگه این مشکل متاسفانه فراگیر شده.
از لحاظ اقتصادی هم اونجا همه چی گرون بود، یزدی ها خودشون رو تو همه چی با تهران مقایسه میکردن، این حرف من نبود، اینو قدیمیهای شهر میگفتن که چندسال قبل یزد رو دیده بودن.
تغییرات زیادی داشت این شهر.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#انگیزشی
کسی آرام درون گوشم زمزمه میکند
نگران برآورده شدن کدام رویایت هستی؟
آن را به من بسپار، آرام و بیدغدغه بخواب.
من هستم❣
شب خوش✨💫✨
سلام شب خوش عزیزان❣
امیدوارم حالتون خوب باشه💝
عزیزان لازم دونستم که یه مطلبی رو به شما بگم در مورد این که میگید از یزدیها بد گفتی و اینا رو کوبیدی☺️
ببینید ما تو این داستان داریم زندگی کسی رو نقل میکنیم که اونجا 11سال زندگی کرده، مستقیما با مردمش در ارتباط بوده، تو بطن جامعه یزد و اداری و غیر اداریش بوده.
ممکنه دید اون فرد این باشه که یزد خوب نیست، شانسش بوده یا هر چیزی که تو اون شهر همش سختی کشیده.
اما یه وقت کسی میره یزد دقیقا برعکس میبینه و مدام تعریف میکنه.
ما وقتی از زبون کسی بدی جایی رو نقل میکنیم یا خوبی جایی رو صرف این نیست که این جا و مردمش همیشه خوب اند یا همیشه بد هستند.
برا همه ما همچین اتفاقی هم افتاده که چنین تجربهای داشتیم در خرید و فروش و زندگی روزمره
حتما به این نکته توجه کنید.
والا هیچ وقت قصد مدح و ذم بیش از حد از جایی یا کسی رو نداریم و تمام ملیتها و قومیتها به نوبه خود محترماند☺️
✍ف.پورعباس