eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
742 دنبال‌کننده
680 عکس
411 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام❣😍 اول هفته‌ برفی و بارونیتون بخیر💝 با نام و یاد خدا ترم جدید رو شروع می‌کنیم🦋 به امید خدا و با توسل به صاحب این خانه خانم حضرت زهرا(س)🌸 ❣.....❣ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_117 #مُهَنّا همراه پدر پ مادرم مهیای سفر چند روزه به تهران شدم، با شوق و ذوق راهی این سفر ش
خ‌مرتضوی: سلام، خوش اومدید، ببخشید شرمنده جای مناسبی براتون فراهم نکردیم. مهنا: اختیار دارید حاج خانم، خیلی ناراحت شدم شنیدم مریض احوال شدید. خ‌مرتضوی: آدمی دیگه، آه و دمی. خانواده خوبن ان شاالله، دختر‌خانم‌ها؟ مهنا: الحمدلله، همه خوبن. خ‌مرتضوی: شنیدم برا فاطمه خانم چه اتفاقی افتاده، الان بهترن ان‌شالله؟ مهنا: خدا رو شکر، الان اومده به دعوت استادش برای شرکت تو همایش. خ‌مرتضوی: خدا رو شکر مهنا: آقا پسرتون اومدن گیلان گفتن شما می‌خواید فاطمه رو ببینید. خ‌مرتضوی: راستش.... من گفته بودم بدون اینکه اون چیزی بفهمه، شما خودت مادری حال و روزم رو می‌فهمی، من بیست سال تو حسرت دیدن دخترم سوختم، کابوس‌ شب‌هام این بود که اون کجا بزرگ می‌شه و چی‌کار می‌کنه، وقتی اومدیم خواستگاری و ماجرا اونجوری پیش رفت و فهمیدم کجا بزرگ شده و تو دامن چه پدر و مادری بوده خیالم راحت شد، فقط دوست دارم این لحظات آخر برای یک بار ببینمش. مهنا: تازه داشتیم قضیه پیش اومده رو فراموش می‌کردیم، کاش مثل بیست سالی که اون رو ندیده بودید به زندگیتون ادامه میدادید، شما نمی‌دونید الان چه طوفانی تو دل من و همسرم به پا شده. فاطمه دختر حساسیه، اگر قضیه رو بفهمه ضربه‌ای که بهش وارد می‌شه سخت میشه جبرانش کرد، اون قراره به زودی عروسی کنه، خواهش می‌کنم از دیدنش منصرف شو، به پسرتون بگید اونم همه چی رو فراموش کنه. خ‌مرتضوی: من نمی‌خوام آرامش شما بهم بریزه، اگر علیرضا حرفی زده از جانب خودش بوده، من میخوام از دور هم که شده فقط یک بار ببینمش. مهنا: من حال و روزتون رو می‌فهمم، حال من از شما بدتره، تو بچه‌ات زنده‌است و برا دیدنش پر می‌کشی، اما من چی؟ من که هنوز باور نکردم بچه‌ام مرده. دوتامون اشک ریختیم به حال همدیگه، خوب می‌فهمیدم چه بلایی سرمون اومده، این اتفاق مثل یه جام زهری بود که ناخواسته تو زندگیمون وارد شده بود و ما هم نوشیده بودیم، زهری که شاید پادزهری نداشته باشه. نه حال خانم مرتضوی مناسب بود برا ادامه دادن بحث نه من دیگه می‌تونستم این شرایط رو تحمل کنم. علیرضا: ببخشید که باعث شدم این همه راه بیاید. احمدرضا: ما که باید بخاطر برنامه فاطمه می‌اومدیم، خدا جور کرد و یه عیادتی هم از مادرتون کردیم. مهنا: ان شاالله خدا هرچه زودتر بهشون سلامتی بده. علیرضا: جسارته، می‌تونم بپرسم الان فاطمه میاد مادرش رو ببینه؟ مهنا: آقا علیرضا لطفا فراموش کن خواهری داشتی، مادر و پدر فاطمه ما هستیم، من همه چی رو برا مادرتون توضیح دادم، ادامه دادن این بحث بیش‌تر از این برا همه ما مناسب نیست. علیرضا: این کار شما اصل قضیه رو تغییر نمی‌ده. احمدرضا: بنظرم حالا ما رفع زحمت کنیم نه جای مناسبی هست نه زمان مناسبی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بیاید قبول کنیم دنیا هنوز قشنگیای خودش رو داره☺️ بابت هر پیش‌آمدی که بعضا توشون نقشی نداریم خودمون رو بی‌خود ناراحت نکنیم. الکی غصه نخورین❣ بهترین بهره و استفاده رو از زندگی‌تون ببرید این لحظات دیگر تکرار نخواهند شد ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_118 #مُهَنّا خ‌مرتضوی: سلام، خوش اومدید، ببخشید شرمنده جای مناسبی براتون فراهم نکردیم. مهنا:
حس کردم دل اون مادر رو شکستم، خیلی از دست خودم ناراحت بودم‌ اصلا نمی‌خواستم باور کنم فاطمه دختر واقعی من نیست. احمدرضا: کاش اون حرف به پسره نمی‌زدی. مهنا: مگه چی گفتم؟ اون حق نداره بگه مادرش، پدر و مادر فاطمه ما هستیم. احمدرضا: اون بچه حرف بدی نزد، این کار ما اصل قضیه رو تغییر نمی ده. مهنا: احمدرضا اعصابم رو بهم نریز، من این همه مدت سکوت کردم و هیچی نگفتم، اما این همه مصیبت که داریم می‌بینیم بخاطر خانوادته، اگر اونا تو دوران بارداری منو اون همه ناراحت نمی‌کردن و بچه‌ام تو شکمم نمی‌مرد ما الان تو دردسر نبودیم، خیلی جلوی خودم رو گرفتم نفرینشون نکنم، بخاطر تو، چون برام عزیزی، تاج سرمی، می‌دونم حساب تو با خانوادت جداست. پس لطفا داغ دلم رو تازه نکن. احمدرضا فقط سکوت کرد، هیچی نگفت؛ دلم خون بود، خانوادش تا به امروز فقط تو زندگیمون دخالت کردن و دنبال این بودن که بین ما دو بهم زنی کنن. خودم متوجه شدم تند رفتم. مهنا: احمد جان ببخشید، منظوری نداشتم. اعصابم خرد بود نفهمیدم چی گفتم. احمدرضا: تو تقصیری نداری، من دست و پا چلفتی هم مقصر بودم تو این قضیه، من اگر مقابل خانواده‌ام اینقدر کوتاه نمی‌اومدم تو مجبور نبودی اون همه ناراحتی رو تحمل کنی. مهنا: دور از جون، دست و پا چلفتی چیه؟ تو مقصر نیستی، من و تو فقط احترامشون رو نگه داشتیم، ضربه‌اش رو هم خوردیم. تو ماشین یه گوشه خیابون نشستیم و گریه کردیم. ....................... مجری: ما امروز میزبان یک نخبه هستیم، شخصی که علم پزشکی رو مدیون خودش کرده، ایشون با دست یافتن به سلولی که سالهاست بزرگ‌ترین پزشکان و نخبگان در سراسر جهان در صدد ساختش بودن، افتخاری برای ایران شد. ایشون حتی تا پای مرگ رفتن بابت ساخت این سلول، ایشون از همه توانشون مایه گذاشتند تا این سلول منحصر به ایران باشه، و ایشون کسی نیست جز سرکار خانم دکتر فاطمه عباسی. حس کردم خیلی بزرگ کردن ماجرا رو، ولی خب نمی‌شد کاری دیگه کرد، میان تشویق‌های مردم و مسئولین روی سکو رفتم و پشت تریبون ایستادم. فاطمه: سلام و عرض ادب خدمت مسئولین محترم دانشگاه و وزیر محترم بهداشت. من خودم رو لایق این همه تعریف رو تمجید نمی‌دونم، در واقع باید بگم هذا من فضل و ربی، من هیچ کاری نکردم، اگر خواست خدا و کمک اهل بیت نبود من نمی‌تونستم به ساخت اون سلول برسم. من جا داره تشکر کنم از استادم خانم سلیمانی عزیز و دکتر محسنی که کمک کردن در این مسیر. بعد از تموم شدن جلسه همراه استاد و هیئت همراهشون راهی بیت رهبری شدیم، استادم پیشنهاد دادن که پدر و مادرم هم باشند. منم بی درنگ تماس گرفتم و ازشون خواستم خودشون رو بیت رهبری برسونن. حس خیلی خوبی بود در کنار پدرو مادرم به دیدن پدر ملت می‌رفتم، حس نابی بود که هیچ وقت مثلش رو تجربه نکرده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
...♥️......❣... هر زمان دستانم را به سوی خدا بالا آوردم همه چیز را ممکن یافتم💝 برای خدا غیر ممکن وجود ندارد🥺 خداست، عشقه، همه جوره دلش از گنجیشک کوچیک‌تر و نازک‌تره دردت رو تحمل نمی‌کنه خودش گفته🥺 قربون این خدا نباید رفت!؟ ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
˚₊· ͟͟͞͞➳❥ شب را در آغوش تو می‌پسندم خدا را شاکرم در سرمای این شب‌ها آغوش گرمت را نصیب من کرد شب خوش❣🌙 ˚₊· ͟͟͞͞➳❥
صبح که می‌شود نگاهی به خودت، بعد به اطرافیانت بنداز لبخند بزن و بگو خدایا شکرت که باز ما را دور هم جمع کردی شکرت بابت وجود پدر و مادرم و خواهرانم و برادرانم شکرت بابت سلامتی خودم و عزیزانم. شکر بابت یه صبح دل‌انگیز دیگر صبح بخیر💝 ❣.....❣...... ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_119 #مُهَنّا حس کردم دل اون مادر رو شکستم، خیلی از دست خودم ناراحت بودم‌ اصلا نمی‌خواستم باو
بریک: چرا میخوای استعفا بدی ایلیا؟ من حقوقت رو هم افزایش میدم، اگرمشکل دیگه‌ای هم هست بگو. ایلیا: نه جناب بریک مسئله پول و اینا نیست، مشکل شخصیه، تا اون مشکل حل نشه نمی‌تونم کار کنم. لوکاس: خب، بگو مشکلت چیه؟ شاید بتونیم کمکت کنیم. ایلیا: مشکل من چیزی نیست که دیگران بتونندکمکم کنن، خودم باید حلش کنم. بریک: من نمی‌تونم قبول کنم استعفات رو، ما به تو نیاز داریم. ایلیا: جناب بریک خواهش می‌کنم، من حتی اگر بیام سر کار دیگه مثل قبل نخواهم بود، واقعا حال و روز مناسبی ندارم. لوکاس: رفتی ایران و برگشتی خیلی تغییر کردی، چیزی شده؟ بعد از رفتن خانم عباسی تو ایلیای قبل نشدی. ایلیا: ربطی به خانم عباسی نداره،.... بریک: خب پس چرا میخوای بری؟ نکنه از الکس می‌ترسی؟ ایلیا: نه، جناب الکس که اگر بخواد هرجا باشم منو گیر میاره کارم رو تموم می‌کنه، شما بهتر می‌دونید که برای اون خون ریختن یه تفریح و کاری نداره. لوکاس: ما اجازه نمی‌دیم این اتفاق بیافته، تو فقط وانمود کن هیچی نمی‌دونی از اینکه الکس عامل اصلی ترور خانم عباسی بوده. بریک: اگر تو سکوت کنی و قول بدی طوری رفتار کنی که انگار هیچی ندیدی و نشنیدی من قول میدم از جانب الکس خطری تو رو تهدید نکنه. ایلیا: گفتم که مشکل من اینا نیست، من یه مدت طولانی به تنهایی نیاز ندارم، لطفا این فرصت رو بهم بدید. به هر سختی بود ایلیا آقای بریک و لوکاس رو قانع کرد که استعفاش رو قبول کنن. ایلیا جدا از حسی که نسبت به فاطمه داشت، بیشتر دنبال این بود که حقیقت اسلام رو بفهمه. سوال‌هایی از این قبیل که چرا عیسی پسر خداست ولی آدم و حوا که پدر و مادر نداشتن فرزند خدا نیستند؟ چرا مسلمانان حضرت عیسی را قبول دارند ولی به ما چیز دیگه گفتن؟ چرا اسلام برای نوزاد‌ها غسل تعمید انجام نمی‌ده؟ اون حال خوشی که مسلمانان تو عباداتشون دارن چرا ما تو کلیسا نداریم؟ چرا برای حرف زدن با خدا باید واسطه داشته باشیم و هزینه بدیم، درحالی که تو اسلام اینجور نیست؟ این سوال‌ها ذهن ایلیا رو درگیر کرده بود،ایلیا شب و‌ روزش رو به مطالعه کتاب‌های متفاوت گذروندن، از بزرگان مسیح و اسلام و حتی شیعه و اهل سنت. در این میان گاهی می‌شد که ساعت‌ها به چشمان زیبای فاطمه فکر می‌کرد و خود را مقابلش تصور می‌کرد. خودش هم فهمیده بود که او عاشق فاطمه شده. زندگی با فاطمه یک رویای محالی بود، ایلیا یک پسر یتیم و راننده ساده‌ای بیش نبود؛ هر روز به خودش می‌گفت: اون خانم نخبه‌است، دکتر، من کجا و اون کجا؟ حتی اگر هم‌کیش و هم دینم هم بود باز هم نمی‌تونستم باهاش ازدواج کنم. اما در رویاهایم که می‌توانم با او باشم، اینجا دیگر محدودیتی ندارم. ایلیا برای فرار از فکر فاطمه، خودش رو مشغول کتاب خوندن می‌کرد، سعی می‌کرد تمرکزش رو روی پیدا کردن جواب سوال‌هایی که داره بزاره. .................. مرتضی: احسانی رو امروز دیدم، بنده خداها منتظر جواب فاطمه‌خانم هستن. بهار: ما که نمی‌تونیم فاطمه رو زور کنیم بله بگه، باید صبر کنیم. مرتضی: واقعا فاطمه خانم چرا هیچی نمی‌گه؟ یه نه یا بله گفتن اینقدر سخته؟ بهار: مرتضی تو نمی‌دونی فاطمه چی داره می‌کشه، خواهرم یه بار تا مرز عقد و عروسی پیش رفت، روز آزمایش همه چی بهم خورد، کسی فکرش رو نمی‌کرد جواب آزمایش‌ها بهم نخوره و به مشکل بخورن، فاطمه به روی خودش نیاورد ولی خیلی این قضیه بهش آسیب زد، من می‌فهمم اون داره از چی فرار می‌کنه، نمی‌خواد دوباره اون خاطره تلخ براش تکرار بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_120 #مُهَنّا بریک: چرا میخوای استعفا بدی ایلیا؟ من حقوقت رو هم افزایش میدم، اگرمشکل دیگه‌ای
جشن عروسی بهار و مرتضی خیلی باشکوه و عالی برگزار شد؛ درسته از جشن عقد خواهرم جا موندم ولی بجاش تو عروسیش حسابی جبران کردم. بهار: آبجی خیلی زحمت کشیدی فاطمه: این چه حرفیه! من آرزوی همچین لحظه‌ای رو داشتم. بهار: ان شاالله به زودی تو عروسی خودت جبران کنم. آخر جشن عروسی بعد از خداحافظی گوشه‌ای نشستم و به اتفاقی که بین من و علیرضا گذشت فکر می‌کردم، اون ماجرا خیلی برام گرون تموم شد، از درون منو حسابی بهم ریخت، به پیشنهاد احسانی و ایلیا فکر می‌کردم، بیشتر از احسانی به فکر ایلیا بودم که الان داره چی‌کار می‌کنه؟ مطمئنم اون داره دنبال حقیقت می‌ره، اما این که تا چه حد به حقیقت رسیده خبر ندارم. مهنا: خسته نباشید همگی. احمدرضا: ممنون، شما هم خسته نباشید، خدا رو شکر همه چی عالی بود. ساعد: مبارکه احمد، آخرش زیر بار حرف زنت رفتی و دخترت رو دادی به کسی که اون گفت. احمدرضا: ساعد این چه حرفیه؟ مگه بهار فقط دختر اونه؟ مهدی: مبارکه داداش، زن داداش مبارکه. مهنا: ممنون آقا مهدی. خانواده احمدرضا اومدن خونه ما، به جز خواهر شوهرم کوچیکه ناهید و هانیه و برادر شوهرم مهدی بقیه فقط تیکه می‌پروندن، خیلی سعی کردم رو اعصابم مسلط بشم. وجودشون فقط داغ دلم رو تازه می‌کرد. ساعد: فاطمه عمو تو کی عروس می‌شی؟ رفتی خارج نتونستی کسی رو تور کنی؟ فاطمه: ببخشید عموجان رفته بودم اونجا درس بخونم. ساعد: شما زن‌ها فقط خرج میذارید تو زندگی، چقدر داداشم بابت اون بلایی که سرت اومد خرجت کرد؟ خیلی دلم می‌خواست بهش بگم به تو ربطی نداره، اما شیطون لعنت کردم و سکوت کردم. ساعد: احمدرضا یه زن خوب سراغ دارم، بیا برات جورش کنیم بلکه این اجاقی که چندساله خاموشه روشن بشه و خدا بهت پسر بده. مادر‌احمدرضا: آره مادر بیا زن بگیریم برات، اینجوری از ارث هم بی‌نصیب نمی‌مونی. احمدرضا: کجای شریعت اومده هرکس پسر داشته باشه ارث می‌بره هرکس هم نداشته باشه محروم می‌شه؟ اگر بخوام پسر دار بشم از این زنم هم می‌تونم، اما من نمی‌خوام، خدا هم برام نمی‌خواسته، حتما صلاح و مصلحتی داشته. هانیه: ای بابا، الان این حرف‌ها چیه می‌زنید؟ خدا چهارتا دختر سالم و نخبه و زرنگ داده بهشون بجای شکر نعمتتونه؟ روز عروسی یکم شادتر حرف‌بزنید. ساعد: هانیه جون ما هم داریم ازعروسی دیگه حرف می‌زنیم، احمدرضا دوباره داماد بشه. دیگه نتونستم تحمل کنم . مهنا: ببخشید اگر اینقدر پسر دوست دارید خودتون چرا زن نمی‌گیرید؟ تو هم چهارتا دختر داری. وقتی این حرف رو زدم ساعد یه چشم غره‌ای بهم رفت و دندون‌هاش روبهم سابید. .............. احسانی: سلام خانم عباسی. فاطمه: سلام، شما اینجا.... احسانی: اومدم احوالتون رو بپرسم و .... فاطمه: آقای احسانی من به زمان بیشتری نیاز دارم. احسانی: دو ماه گذشته، یعنی هنوز شما نتونستید تصمیمتون رو بگیرید؟ فاطمه: بحث یک عمر زندگیه، لباس و شی نیست که اگر خسته شدیم عوض کنیم. احسانی: من تو این دوماه به نتیجه رسیدم شما کسی هستید که می‌تونم کنارش به آرامش برسم، می‌تونم زندگیم و بهش بسپارم. فاطمه: ولی من هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم آقای دکتر. احسانی: خانم عباسی می‌تونم یه سوال بپرسم؟ فاطمه: بفرمایید احسانی: پای کس دیگه‌ای در میونه؟ فاطمه: آقای احسانی بنظرم دیگه خیلی دارید وارد زندگی شخصی من می‌شید، من گفتم به نتیجه نرسیدم، شما هم باید صبر کنید، فکر نمی‌کنم دیگه‌حرفی مونده باشه. احسانی: من منظور بدی نداشتم، فقط... فاطمه: من سرم شلوغه آقای دکتر با اجازه باید برم. با عصبانیت شدید از پیش احسانی بلند شدم و رفتم تو حیاط. شایدم احسانی حق داشت، دوماه زمان کمی نیست، باید تکلیفش رو مشخص می‌کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح بخیری از جنس پرچم سرخ گنبدش صبحتون منور به لبخند حسین زهرا و صاحب الزمان☺️ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_121 #مُهَنّا جشن عروسی بهار و مرتضی خیلی باشکوه و عالی برگزار شد؛ درسته از جشن عقد خواهرم جا
مأمور‌اطلاعات: خانم سلیمانی ما کسی رو جز شما نداریم برا اثبات این قضیه که الکس یهودی دست به ترور خانم عباسی زده. استاد: ولی من یکی دیگه رو می‌شناسم، نزدیک‌ترین فرد به الکس، می‌تونه شاهد خوبی باشه برا دادگاه بین‌الملل. مأموراطلاعات: کیه؟ استاد: ایلیا، راننده خانم عباسی، اون چندبار شاهد بوده که به طور غیر مستقیم قصد تهدیدش کردن. مأمور اطلاعات: بنظرتون میاد تو دادگاه؟ استاد: طبق شناختی که ازش دارم، با الکس مخالفه، درواقع در خدمت بریک هستش بیشتر، ولی خب احتمال این که بترسه و شهادت نده هم هست، الکس خیلی راحت آدم می‌کشه. مأموراطلاعات: شما متوجه خطری که متوجه‌شما هست، هستید؟ ما اگر این بحث رو بخوایم باز کنیم پای شما هم وسط کشیده میشه، ممکنه الکس برای حذف شما و ایلیا اقدام کنه. به هر حال شما خانم سلیمانی هستید که متهم به خیانت و همکاری با الکس هستید. استاد: بعد از شهادت همسرم تمام آرزوی منم شده شهادت، من از مرگ نمی‌ترسم، منتها دوست دارم ثمره خونم نابودی اسرائیل باشه. مأموراطلاعات: ان‌شاالله اونم به موقع خانم سلیمانی، شما باید بمونید و شاگردانی درجه یک و معتقد مثل خانم عباسی تحویل جامعه بدید، دانشگاه‌های ما باید از وجود همچین اساتیدی بیشتر بهره ببرن. استاد: نظر لطفتونه قربان. مأمور اطلاعات: پس برا یه سفر به نیویورک آماده بشید، فقط شما می‌تونید به ایلیا برسید و قانعش کنید بیاد شهادت بده. استاد: امیدوارم حرف‌های منو قبول کنه، امیدوارم باور نکرده باشه که من دست نشونده الکس هستم. مأمور اطلاعات: مهم نیست اون چی باور کرده، شما هم حواستون باشه چیزی از هویت واقعیتون متوجه نشه. ................... آمونوئیل: الکس ایران درخواست داده تو دادگاه بین الملل، تو باید حاضر بشی اونجا. الکس: اونا هیچ مدرکی برا اثبات ادعاشون ندارن. آمونوئیل: اما اون ضارب گفته که به دستور تو و لوکاس و بریک این کار رو کرده. الکس: مگه شما قرار نشد اونو سر به نیست کنید؟ آمونوئیل: مزدور ما لحظه‌ای که میخواسته اونو بکشه گیر می‌افته. الکس: مقصر شمایید، تو انتخاب زیر دست‌هاتون دقت ندارید. اینجوری خطر متوجه همه‌است، ایران همه نمی‌تونه سه نفر رو اعدام کنه اونم از مستشاران آمریکایی. آمونوئیل: ایران هرکاری می‌تونه بکنه، مگر اینکه خلاف اعتراف اون ضارب ثابت بشه. این قضیه شاهد دیگه‌ای هم داره؟ الکس: نه آمونوئیل: اون راننده، ایلیا چی؟ مگه تو از اون نخواسته بودی که کار دختره رو تموم کنه و قبول نکرده، پس اون می‌تونه شهادت بده. الکس: چطور می‌خواد ثابت کنه که از من همچین حرفی شنیده؟ آمونوئیل: الکس، تو با این کار همه کارهامون رو خراب کردی، ایران هم غرامت گرفت هم مهم‌ترین پایگاه ما رو زد. کوچک‌ترین اشتباهی نابودی دولت رو رقم می‌زنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مثل پروانه که تا پای جان دور شمع می‌گردد🦋 دورت می‌گردم، تا آن زمان که در تو فانی شوم.💝 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراموش نکردم اون لحظه‌ای رو که چشمانم تار می‌دید گنبد زیبایت را🥺 ای باب الحوائج، آقام آقام آقام یا باب الحوائج، یا موسی ابن جعفر🖤 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
الهی امروز رو با نام یاد تو آغاز می‌کنم🤲 الهی بشود 💝 هر آنچه در دل داری...♥️ صبح بخیر🦋 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صلوات بر امام موسی بن جعفر علیهما السلام این هدیه‌ از جانب امام عسکری علیه السلام به ما رسیده است. اللهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِینِ الْمُؤْتَمَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْبَرِّ الْوَفِیِّ الطَّاهِرِ الزَّکِیِّ النُّورِ الْمُبِینِ [الْمُنِیرِ] الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ الصَّابِرِ عَلَى الْأَذَى فِیکَ اللهُمَّ وَ کَمَا بَلَّغَ عَنْ آبَائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِکَ وَ نَهْیِکَ وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ وَ کَابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَ الشِّدَّةِ فِیمَا کَانَ یَلْقَى مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ رَبِّ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ وَ أَکْمَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِمَّنْ أَطَاعَکَ وَ نَصَحَ لِعِبَادِکَ إِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ کتاب مصباح المتهجد شیخ طوسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_122 #مُهَنّا مأمور‌اطلاعات: خانم سلیمانی ما کسی رو جز شما نداریم برا اثبات این قضیه که الکس
ایلیا: سلام استاد: سلام آقا ایلیا، خوشحالم دوباره می‌بینمتون. ایلیا: فکر می‌کردم کار خانم عباسی که تموم بشه شما رو هم دیگه اینجا نمی‌بینم. استاد: راستش برا یه کار خیلی مهم اومدم، باید تو رو دوباره می‌دیدم. ایلیا: من!؟ استاد: خبر داری ایران دنبال عامل اصلی ترور خانم عباسی؟ ایلیا: بله، شنیدم. استاد: من به عنوان شاهد این قضیه می‌خوام علیه الکس شهادت بدم، می‌خوام تو هم بیای بگی هر چیزی رو که دیدی و شنیدی و هر اتفاقی که افتاده. ایلیا: شما می‌دونید این کار ممکنه به قیمت جون من و شما تموم بشه؟ استاد: آره، خودم می‌دونم چه خطری داره. ایلیا: من فعلا می‌خوام زنده بمونم، یه کار خیلی مهم دارم، تا اون تموم نشه کاری نمی‌کنم که جونم به خطر بیافته. استاد: هرکاری هست بگو خودم کمکت می‌کنم ایلیا: چیزی نیست که کسی بتونه کمک کنه، خودم باید تنها بهش برسم. استاد: یعنی نمیای دادگاه شهادت بدی؟ ایلیا: نه، متاسفم. ایلیا باور داشت که خانم سلیمانی یه خیانت کار هستش، چون فلشی رو که الکس از ایشون گرفته بود رو دیده بود، دلش نمی‌خواست به کسی که به معشوقش خیانت کرده کمک کرده باشه، هرچند اونم دلش می‌خواست الکس مجازات بشه. ایلیا برای یافتن جواب سوال‌هاش پیش خبره‌ترین‌ها و دانشمند‌ترین افراد رفت، پیش کسانی که ادعا داشتند دانش‌های مختلف رو بلد هستن، کسانی که ایلیای بی دین رو به یک مسیحی تبدیل کرده بودند. اما نه تنها اونا جوابی برای سوال‌هاش نداشتن بلکه ایلیا رو سست ایمان خوندن و ازش خواستن از این جستجو دست برداره. ایلیا باز هم یک دور از تمام داستان‌هایی که در مورد حضرت مسیح بهش گفته بودن رو مجدد جمع‌آوری کرد، تمامی آنها را با مسیحی که قرآن معرفی می‌کنه تطابق میداد. تمام تضاد بود، آنها مسیح رو پسر خدا می‌دونستن که برای بشارت دادن اومده و برای نجات مردم، قائل به سه خدایی بودن اما در قرآن صراحتا آمده بود که او پسر خدا نیست بلکه عبد خداست، مریم مقدسی که قرآن معرفی می‌کنه با مریم مقدسی که تو کلیسا تصویرش گذاشته شده کاملا متفاوته. این‌بار ایلیا به سراغ مسلمانان نیویورک رفت، محله‌ای دور افتاده که مردمش اکثرا مهاجرین کشورهای دیگر بودند. میان این گروه یه آخوند بود که این مسلمان‌ها رو هدایت می‌کرد و ارشاد می‌کرد. ایلیا تمامی سوال‌هاش رو یه کاغذ نوشت و همراه خودش برد تا از این آخوند بپرسه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~