eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
733 دنبال‌کننده
722 عکس
447 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
این کلیپ دقیقه نودی آماده شد☺️ برای کسانی که تو این دقیقه نود مردد هستند برای رأی دادن یا ندادن✍ ا
این کلیپ رو حتما حتما ببینید☺️ هم یه مرور بر سریال مختار می‌کنید😅 هم تاثیر رأی دادن و ندادن رو می‌فهمید✍ هم چشمتون به جمال بنده روشن میشه😌 ممکنه هیچ وقت همچین فرصتی گیر نیاد🤩 پس هم کلیپ رو خودت ببین هم برای بقیه بفرست، نگو اطرافیانم رأی دادن دیگه نمی‌خواد بفرستم، حتما برا همه بفرست👌❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ قلمت بشکند اگر به آیندگان نگویی در زمانه ای که خودتحقیری در ایران موج میزد و در حجم بالای حملات رسانه ای ، خوراک، دروغ و تحریف بود، مرد بزرگواری محکم به دوربین زل زد و گفت: آینده روشن است و نزدیک است رهایی از گرفتاری ها و امیدوار باشین☺️ این مرد بزرگوار در صف اول مبارزه با دیکتاتوری است... داشتن همچین رهبری نعمت نیست خدایی؟!!
سلام و عرض ادب اومدم یه خبر خوب بدم بهتون😍😍 ان شاالله فردا فصل دوم مهنا شروع میشه🤩
سه سالی از شروع زندگی مشترک من و ایلیا می‌گذشت؛ ایلیا تقریبا تحصیلش رو به اتمام بود، منم تو دانشگاه جای خانم سلیمانی مشغول به تدریس شدم. زندگی ما با وجود امیر‌مهدی شیرین‌تر هم شده بود. تو این سه سال خیلیا اومدن و خیلیا هم رفتن. زن عمو ساعد بر اثر بیماری شدید قند و سرطان خون از دنیا رفت، مادربزرگم هم دوتا عمل سخت داشت برای خارج کردن دوتا تومور که تو معده‌اشون بود. بدون این که ارثی تقسیم کنند و حق پدرم رو بدن به زندگیشون ادامه میدادن، هرچند ما نیازمند ارثشون نبودیم، پدر بزرگم خیلی از اموالش خمس خورده بود که اصلا زیر بار نمی‌رفت خمسش رو بده، عموم هم به پیروی از پدر بزرگم زیر بار خمس نمی‌رفت. پدرم هم می‌گفت: اموالی که خمسش و سهم امامش داده نشده خوردن نداره، من این اموال رو نمی‌خوام، از اول حقم رو خوردن اینم روش. پدر مادرم همچنان ساکن گیلان بودن، هدی هم سال دوم دانشگاهش با یکی از همکلاسی‌هاش ازدواج کرد. همونجا هم گیلان موند. ام البنین هم که رشته انسانی رو انتخاب کرده بود و یک سالی میشه که دانشگاه فرهنگیان می‌خونه. خوشحال بودم که پدر و مادرم تونستن خوشبختی بچه‌هاشون رو ببینن، امیر‌مهدی و دختر بهار، زینب که فاصله سنیشون یک سال بود هم‌بازی‌های خوبی برا هم بودن. ایلیا این اواخر افتاده بود دنبال این که فامیل‌هاش رو تو کفرکلا پیدا کنه، از جهتی که اونا خانواده سرشناس و معروفی بودن پیدا کردنشون سخت نبود اما به شرط این که تو این هیاهوی جنگ زنده مونده باشن. ایلیا: بین چیزایی که از پدر و مادرم به یادگار مونده چندتا آدرس و عکس پیدا کردم. فاطمه: خب، این که خیلی خوبه. ایلیا: یکی از طلبه‌هایی که با ماست تو جامعه المصطفی از لبنان اومده، البته اهل بیروت، ولی خب سخت نیست براش که از رو این آدرس‌ها کسانی رو که می‌خوام پیدا کنم. فاطمه: فکر‌می‌کنی بتونه انجامش بده؟ اصلا قبول می‌کنه؟ ایلیا: باهاش صحبت می‌کنم امیدوارم قبول کنه. فاطمه: حالا چرا افتادی دنبال خانواده‌ات و فامیل‌ها!؟ ایلیا: می‌خوام اصالتم رو برگردونم، دوست ندارم با این شناسنامه آمریکایی زندگی کنم، برام یه ننگ بزرگه. پدر و مادر ماکان منو به فرزندخوندگی قبول کرده بودن و برام هویت آمریکایی گرفتن، نمی‌خوام یه آمریکایی باشم، مخصوصا زمانی که من یکی از کارکنان بودم تو دولت و به خونخورای مثل الکس خدمت می‌کردم. حالا دیگه دلیلی نداره من هویتم آمریکایی باشه. فاطمه: درسته که هویتت آمریکایی هست ولی ما اینو هم می‌دونیم مردم آمریکا بد نیستن، سیاست و دولت آمریکاست که مشکل داره، پس این همه سختی کشیدن برای برگردوندن هویت واقعا نیاز نیست. ایلیا: می‌خوام برای دل خودم هم که شده این کار رو بکنم. فاطمه: یجورایی درکت می‌کنم و بهت حق میدم، کاش می‌تونستم تو این راه کمکت کنم. ایلیا: همین که کنارم هستی و درکم می‌کنی و این همه سختی رو بخاطر من تحمل کردی ازت خیلی هم ممنونم. ایلیا تمام مدارکی که داشت رو تو یه پوشه گذاشت و همراه خودش برد قم، تعطیلات بین دو نیمسالشون تقریبا در حال شروع شدن بود، ایلیا قبل از رفتن همکلاسیش این مدارک رو بهش داد و ازش خواست هرخبری گیر آورد بهش اطلاع بده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
"الغائبون في الاوقات الصعبة يجب أن يظلوا غائبين إلى الأبد" غایبان در لحظه‌های سخت باید تا ابد غایب بمانند...! | مناسبِ‌بیو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همچون شکوفه‌هایی که دم بهار شروع به شکفتن می‌کنند باید سرباز کنید و اطرافیانتان را از مهربانی خود محروم نکنید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بچگی زیر سایه خیمه‌گاهت بودیم ای مهربان ما را دور ننداز هوای حسین از سر بیرون نرود او که ما را هوایی خود کرده است سلام صبح بخیر🤩
(🌿 من نزد گمان بنده مؤمن خویش هستم، و مطابق گمان "بنده ام" با او رفتار میکنم🌿)... حدیث قدسی ✨ –––––– 📆1402/12/13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#وصال #پارت_1 سه سالی از شروع زندگی مشترک من و ایلیا می‌گذشت؛ ایلیا تقریبا تحصیلش رو به اتمام بود،
علیرضا: سلام آبجی، خسته نباشی. فاطمه: ممنون داداش، شما هم خسته نباشی، امروز شیفت نبودی مگه؟ علیرضا: نه، حال رویا یکم خوش نبود پیشش موندم. فاطمه: خیره، ناخوشی برا دشمنش باشه. علیرضا: خیره آبجی، داری عمه میشی. فاطمه: چی!؟ جدی میگی؟ علیرضا: از حالا هرچی میشه میگن آره جون عمه‌ات، عمه‌ات بمیره.... فاطمه: عمه صدبار قربون قدمش بره الهی، چشمت روشن. علیرضا: ایلیا هنوز نیومده؟ فاطمه: نه دو روزه قم، این آخر ترم خیلی سرش شلوغه، امسال ان‌شاالله تحصیلش تموم میشه. علیرضا: می‌خواد عمامه هم سر بزاره؟ فاطمه: نه، ثبت‌نام کرده برا سپاه، البته اگر قبولش کنن، با این هویتی که داره و اینا فکر نمی‌کنم ولی خب رفته حضوری صحبت کرده یه چندتا از اساتید درجه یک حوزه تاییدش کردن پیش سردار و سپاه تا ببینیم چطور میشه. علیرضا: چرا ملبس نمیشه؟ فاطمه: میگه من در حدی نیستم که لباس پیامبر بپوشم، هنوز به اون درجه از پاکی نفس نرسیدم که بخوام لباس اونا رو بپوشم تا بعد الگو بشم، می‌خوام وقتی این لباس می‌پوشم از عجب و کبر و غرور هرچی گناهه به دور باشم که اگر کسی خواست منو الگوش قرار بده به خطا نره، هرچند خودش دوست نداره الگو باشه ولی خب میگه اون لباس ناچارا از تو یه الگوی دینی میسازه. علیرضا: دید جالبیه، تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. امیر مهدی کجاست؟ فاطمه: خوابیده، یکم تب کرده. علیرضا: ای بابا، پس حسابی سرت شلوغه. پس با اجازه من دیگه برم، اگر کاری داشتی بگو سریع میام تا وقتی ایلیا برگرده. فاطمه: قربون دستت داداش، لطف می‌کنی. سلام رویا جون برسون بهش تبریک بگو. علیرضا: حواست باشه که بچه من رو تو قراره به دنیا بیاری ها. فاطمه: انوقت شما حواست هست که من چندساله تدریس می‌کنم از فضای طبابت فاصله گرفتم؟ علیرضا: از فضای طبابت فاصله گرفتی ، فراموش که نکردی؟ فاطمه: از دست تو. علیرضا واقعا برادر خوبی بود، گذشته‌ها رو به سختی فراموش کردیم، قلب پاکی داشت، هیچ وقت تو این چندسال به روم نیاورد که بخاطر تو مادر از دست رفت یا بد‌رفتاری‌ها و سردی‌هایی که باهاش داشتم رو، از این بابت خیلی خوشحال بودم. ایلیا به من زنگ زد و گفت: برام بلیط گرفته همراه امیر‌مهدی برم گیلان، چون درسش دو هفته دیگه طول می‌کشه و نمیاد تهران. منم بار و بندیلم و بستم و راهی گیلان شدم. چند ماهی میشد خانواده‌ام رو ندیده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام من بہ رقیه ، بہ خاندان ڪریمش بہ گوشواره و زلف و ، به اجتہاد رفیعش سلام من بہ رقیہ ، بہ شام و ڪنج خرابہ بہ دسٺ و بال عمویش،  بہ تشنگےِ حبیبش ♥️
به خودت بها بده🦋 نذار حرف‌های اطرافیانت شادی و طراوت رو از تو بگیره☺️ تو در هر صورت منحصر به فردی💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱قطع دست سارق و اتصال مجدد ❇️يكى از اصحاب خاصّ صلوات اللّه و سلامه عليه به نام اصبغ بن نباته حكايت نمايد: روزى در محضر امام عليه السلام نشسته بودم كه ناگهان غلام سياهى را آوردند؛ كه به سرقت متّهم بود. هنگامى كه نزد حضرت قرار گرفت ، از او سؤال شد: ⁉️ آيا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛ و آيا سرقت كرده اى ؟ ◻️غلام اظهار داشت : بلى اى سرورم ! قبول دارم ، حضرت فرمود: ⁉️ مواظب صحبت كردن خود باش و دقّت كن كه چه مى گوئى ، آيا واقعا سرقت كرده اى ؟ غلام عرضه داشت : آرى ، من دزد هستم و سرقت كرده ام . امام عليه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود: واى به حال تو، اگر يك بار ديگر اعتراف و اقرار كنى ؛ دستت قطع خواهد شد، باز دقّت كن و مواظب گفتارت باش ، آيا اتّهام را قبول دارى ؟ و آيا سرقت كرده اى ؟ در اين مرحله نيز بدون آن كه تهديد و زورى باشد، گفت : آرى من سرقت كرده ام ؛ و عذاب دنيا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم . در اين لحظه حضرت دستور داد كه حكم خداوند سبحان را جارى كنند؛ و دست او را قطع نمايند. اصبغ گويد: چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع كردند، دست قطع شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى كه از دستش خون مى ريخت ، بلند شد و رفت ؛ در بين راه شخصى به نام ابن الكوّاء به او برخورد و گفت : چه كسى دستت را قطع كرده است ؟ غلام در پاسخ چنين اظهار داشت : سيّد الوصيّين ، امير المؤ منين ، حجّت خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، پسر عمو و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه دست مرا قطع نمود. 🔷ابن الكوّاء گفت : اى غلام ! دست تو را قطع كرده است و اين همه از او تعريف و تمجيد مى كنى و ثناگوى او گشته اى ؟! غلام در حالتى كه خون از دستش مى ريخت گفت : چگونه از بيان فضايل مولايم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن كه گوشت و پوست و استخوان من با ولايت و محبّت او آميخته است ؛ و دست مرا به حكم خدا و قرآن قطع كرده است . وقتى اين جريان را براى اميرالمؤمنين‌ علىّ عليه السلام مطرح كردند، به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را پيدا كن و همراه خود بياور. پس امام‌ مجتبى عليه السلام طبق دستور پدر حركت نمود و غلام را پيدا كرده و نزد آن حضرت آورد؛ و به او فرمود: ⁉️دست تو را قطع كرده ام و از من تعريف و تمجيد مى كنى ؟! غلام عرضه داشت : بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولايت و محبّت شما آميخته است ؛ مى دانم كه دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع كرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم . اصبغ افزود: حضرت با شنيدن سخنان غلام ، به او فرمود: دستت را بياور؛ و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو ركعت نماز خواند؛ و سپس اظهار نمود: آمّين ، بعد از آن ، دست قطع شده را برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود: اى رگ ها! همانند قبل به يكديگر متّصل شويد و به هم بپيونديد.  پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و ديگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود؛ و غلام شكر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام عليه السلام را مى بوسيد و مى گفت : پدر و مادرم فداى شما باد كه وارث علوم پيامبران الهى هستيد. 📚فضائل ابن شاذان : ص 370، ح 213، خرائج راوندى : ج 2، ص 561، ح 19، بحار: ج 40، ص 281 ح 44، اثبات اهداة : ج 2، ص 518، ح 454.
وَ اِنّی لَغَفَّارٌ لَمَنْ تَابَ وَ ءامَنَ بر آنکس که توبه کند و بخدا ایمان آورد و نکوکار گردد و درست به راه هدایت رود مغفرت و آمرزش" من" بسیار است🌹.. حدیث قدسی/طه_۸۲🌿 ––––––
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بَراۍ‌شَھادَت‌بـٰایَد‌چِکـٰار‌کَرد؟ -نَفـس‌خود‌را‌سـَر‌ببُرید دُنیـٰارا‌براۍ‌دُنیـٰا‌جِدۍ‌نَگیریـم‌ دُنیـٰا‌را‌بَراۍ‌آخِرَت‌جِدۍ‌بِگیریم✋🏽!' #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇 💥💪
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#وصال #پارت_2 علیرضا: سلام آبجی، خسته نباشی. فاطمه: ممنون داداش، شما هم خسته نباشی، امروز شیفت نبو
مادر و پدرم تو این سالها خیلی شکسته‌تر شده بودند، موهای سفید بیشتری تو ظاهرشون پیدا شده بود. بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم به روز‌هایی که اونا فهمیدن من فرزندشون نیستم و شب و روزشون چطور می‌گذشت؟ به اون ساعتی که تو ختم احسانی همه چی لو رفت و مادرم مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد و می‌لرزید. واقعا روز‌های سختی بود، این دیر‌به دیر سرزدن‌ها هم برای من کافی نبود، من از دیدنشون سیر نمی‌شدم، اونا بیشتر از اینکه برامون پدر و مادر باشند یه رفیق واقعی بودند. من چندین بار توسط بچه‌های مدرسه و دانشگاه مسخره شدم که تو هنوز هم نمراتت رو به خانوادت می‌گی؟ من همه چی رو باهاشون در میون می‌گذاشتم. اونا نه تنها بین ما بچه‌ها فرق نمی‌گذاشتند حتی بین نوه‌هاشون هم عدالت برقرار می‌کردند، امیر مهدی و زینب به یک اندازه پیش مامان مهنا و بابا احمدرضا عزیز بودند. مهنا: فاطمه مامان لاغر شدی، خیلی بهت سخت می‌گذره؟ فاطمه: زندگی دیگه مادر جون، صبح تا ظهر کلاس و تدریس و دانشگاه، بعدش هم سر و کله زدن با امیر مهدی، اما شما هم خیلی لاغر شدید. بهار: مامان جون حرص می‌خوره. فاطمه: حرص چی؟ بهار: چند روز پیش خبر دادن عموساعد دوباره ازدواج کرده. فاطمه: خب اینکه حرص نداره، به ما چه ربطی داره. بهار: ربطش اینه که مادر‌بزرگ زنگ زده به بابا میگه بیا زن بگیریم برات، ببین ساعد ازدواج کرده و الان هم زنش بارداره، بیا زن بگیر تا تو هم پسر دار بشی. فاطمه: کی ازدواج کردن که الان زنش حامله‌است؟ بهار: والا ما هم نمی‌دونیم، ما هم از غریبه‌ها شنیدیم. ولی من دیگه از دست عمه‌ها و مادر جون خیلی ناراحتم و عصبانی، چند روز پیش عمه زهره زنگ من زده می‌گه برا شوهرت پسر بیار تا شلوارش دوتا نشده، واقعا چی فکر می‌کنن؟ تو زندگی همه می‌خوان دخالت کنن. فاطمه: ای بابا، چه خبر شده، این حرفای همیشگی اوناست بخاطرش حرص نخورید، اونا ذاتشون اینطوریه، این بار شما هم جوابشون بدید یطوری که بفهمن زندگی ما بهشون ربطی نداره. هدی: آخه آبجی به اینجا ختم نمیشه که، اونا به بابا می‌گن فاطمه که دخترت نیست، دیگه ارث بهش نمی‌رسه باید به موروث داشته باشی، میفهمی آبجی آدم از این می‌سوزه. فاطمه: لا‌اله الا‌الله، چی‌بگم؟ واقعا آدم می‌مونه از سطح و شعور کسایی که ادعاشون میشه مثلا تحصیل‌کرده‌اند اونوقت اینطوری رفتار می‌کنن. حالا روزمون رو با این حرف‌ها خراب نکنیم، ببینید یه کلمه چاقی و لاغری ما رو به کجا کشوند؛ بیاید یه برنامه بریزیم بریم بیرون گردش و خوش گذرانی. مهنا: باشه عزیزم، پدرت اومد می‌گم یه برا فردا یه برنامه بریزه. دو هفته نهایت لذت رو پیش پدر و مادرم و خواهرام بردم، حتی چهار روز رفتیم خوزستان به دایی و خاله‌ها هم سرزدیم، درست مثل دورانی که ازدواج نکرده بودم و خانوادگی سفر می‌رفتیم، اما با این تفاوت که خانواده‌ما بزرگ‌تر شده بود، دوتا نوه داشتیم و سه تا داماد. از خوزستان هم رفتیم قم، هم یه زیارتی کردیم هم ایلیا رو همراه خودمون آوردیم تهران. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و‌عرض ادب خدمت دنبال کنندگان همیشگی و عزیز😍 عزیزان یه سوال دارم دوست دارم بدونم تصورتون از شخصیت ‌های داستان مهنا چیه؟ (قد و شکل و رنگ پوست و...) خوشحال میشم نظراتتون و حدسیاتتون رو بشنوم☺️ اینجا مطالبتون رو می‌خونم https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3