eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
247 دنبال‌کننده
445 عکس
237 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت صبح گاهی دریافت شد؟☺️ شب ساعت ۹ یه پارت دیگه هم داریم❣🤩
دو روز شیرین امام رضایی هم مثل برق و باد گذشت؛ شاید این سفر دوم بیشتر به کام نازنین‌زهرا بشیند تا این سفر معنوی. روحیات نازنین هنوز برخی حقایق دینی را پس می‌زد، ادبیاتش نشان دهنده این بود که بعضا با امام معصوم هم مشکل دارد؛ اما ریشه همه اینها در خود نازنین و اطرافیانش بود. اقناع، نازنین در مورد هیچ کدوم از کارهایی که داشت به زور و اجبار و برای بستن دهن این و آن انجام میداد اقناع نشده بود. به همه اینها نازنین فقط حرف محمد‌حسین را خریدار بود، برادر همسو با روحیات خواهرش بود، نه در جهت تایید رفتار‌هایش بلکه در جهت کنترل و اصلاح آرام و تدریجی او عمل می‌کرد، کاری که محمد‌علی و زهره با تشر و قهر و دعوا و لب و دندان گاز گرفتن پیش می‌بردن. روش نازنین در سفر دوم هم مثل قبل بود، سر در لاک خود فرو بردن، سرگرم شدن با بازی‌‌های آنلاین و آهنگ‌های جدید و ترند. مرضیه‌خانم: برخلاف همه دختر‌هایی که میرن حوزه شوق و اشتیاقشون به ازدواج بیشتر میشه. تعجب کردم دیدم نازنین گفت قصد ازدواج ندارم، البته این که ترم اولی هم هست بی‌تاثیر نیست ولی یکم جای تأمل داره. زهره: چی بگم حاج خانم، بعضی تفکرات این دختر هم معضلی شده برا من و پدرش، باز خدا رو شکر برادرش یکم افسارش دست گرفته، وگرنه... مرضیه‌خانم: ببریدش پیش حاج پیرمراد، مشاور خیلی خوبیه؛ باهاش صحبت کنه. زهره: با محمد‌علی در میون بزارم ببینم چی میگه، این دختر زیر بار هیچی نمیره، برا درس‌های حوزه‌اش هم نگرانم. مرضیه: جوون درست میشه. دخالت و اظهار نظر بیجای مردم در تربیت از نازنین همچین فردی ساخته بود، این پس زدن‌ها توسط محمد‌علی و زهره نه تنها کارساز‌تر نبود بلکه اونو لجوج‌تر کرده بود، کار تربیتی رو حتی برای محمد‌حسین هم سخت‌تر کرده بود. فضای تعطیلاتی شمال و دریا‌گردی و کوه نوردی و طبیعت‌گردی، از همه اینها سهم نازنین شده بود خونه‌ای ویلایی که حوزه با قیمت پایین به طلاب میده جهت استفاده در تعطیلات. محمد‌حسین: می‌خوام با نازنین برم بیرون. محمد‌علی: نازنین اینجا دیگه حق نداره بیرون بره، فضای شمال و لب دریا و اینا اصلا مناسب اون نیست. زهره: بمونه کنار دستم تنها نباشم، می‌خوام نهار بپزم ظهر اگر بارون نبود همین باغچه وسط حیاط غذا می‌خوریم با خونواده حاج قاسم. محمد‌علی: نترس اتفاقی نمی‌افته، بذار یکم پیش ما باشه، به هر حال ما پدر و مادرشیم، مثل تو و حتی بیشتر از تو نگرانش هستیم. محمد‌حسین این بار کوتاه آمد و تنها بیرون رفت،نازنین ماند و ... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
شب خوش🌙 رویاهای خوب ببینید🦋
صبح یعنی امید یعنی شروعی دوباره یعنی روز از نو روزی از نو یعنی موفقیت یعنی اتفاقات جدید و قشنگ صبح بخیر🌹🤩
زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره. نازنین سفارشات محمد‌حسین رو مروری کرد و رفت که به مادرش کمک کنه. حین جابجایی و انتقال کاسه بشقاب به حیاط زهره با نازنین صحبت هم می‌کرد. زهره: من همسن تو بودم پدرت اومدم خواستگاریم، اصلا تو اسلام گفته دختر قبل اینکه به بلوغ برسه باید شوهرش داد، نه بلوغ جنسی‌ هااا، نه، مثلا روایت داریم دختر خون حیضش رو باید خونه شوهر ببینه نه پدرش. زهره یکسره حرف می‌زد و نازنین فقط سکوت، البته ظواهرش نشون میداد یک گوشش در بود یک گوشش دروازه. سکوت نازنین زهرا، زهره رو حرص داده بود آخر سر گفت: شنیدی یا همه رو این گل و گیاه و در و دیوار شنید؟ نازنین در حد یک کلمه گفت: بله زهره: ان شاالله که اثر داشته باشه. نازنین‌زهرا: اگر تموم شد من می‌خوام برم تو اتاق یکم استراحت کنم. زهره: فعلا تموم شد، ولی اگر صدات زدیم زود بیا، مثل خانما رفتار کن. نازنین چشم کش داری گفت و رفت. محمد‌حسین: حیف این فضا و طبیعت نیست که دست این مردم افتاده؟ فساد در زمین چه شکلیه، همین شکلی، اخه این چه وضعشه اومدید اینجا؟ ابراهیم: کفران نعمت، البته همه اینا صرفا آدم بدی نیستن که، ولی تفکراتشون یکم مشکل داره، شاید اگر از خیلی چیزا مطلع بشن اصلاح بشن. محمد‌حسین: قطعا همین طوره، ما همه رو با یک عصا نمی‌زنیم. محمد‌حسین و ابراهیم تا دم دمای ظهر کوه نوردی و دریا گردی کردن و برگشتن. ابراهیم: داشتن خواهر یه نعمته، من که خیلی ناراحتم خواهر ندارم. محمد‌حسین: مادرت و پدر ماشاالله هنوز جوون هستن، می‌تونن یه خواهر برات بیارن. ابراهیم: تا اون بیاد و بزرگ بشه من دیگه خودم احتمالا پدر شدم، دیگه اونجوری که تو لذت می‌بری من از زندگی با خواهرم لذت نمی‌برم. محمد‌حسین: به رضای خدا راضی باش، خدا بهت خواهر نداد ولی شاید در آینده دختر بده که از یه خواهر بیشتر قدرت بدونه. ابراهیم: ان شاالله. با خنده و روی گشاده وارد ویلا شدند و سمت باغ رفتن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مرضیه: نازنین‌زهرا خانم نمیان؟ محمد‌حسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش بزنم، حتما خوابیده. محمد‌حسین سمت اتاق رفت، در زد، ظاهرا نازنین‌زهرا در حال صحبت با تلفن بود. آرام در رو باز کرد و وارد شد و کنار خواهرش نشست و منتظر ماند تا تماسش تمام شود. نازنین‌زهرا: خواهش می‌کنم من کاری نکردم، به هر حال نیاز بود به این افراد پر مدعا تلنگری زده بشه، اونا حق چنین کاری رو نداشتن. مریم: به هر حال تماس گرفتم تشکر کنم ازت، یه بار بزرگی رو از دوشمون برداشتی، چند ماهی خیالم راحت گزارشی به خانواده‌ام داده نمیشه، می‌تونم تمرکز کنم و بهتر درس بخونم تا نمرات بهتری بگیرم. نازنین‌زهرا: سلامت باشی مریم خانم، فعلا خدا نگه‌دار. مریم: خدانگه دار عزیزم. محمد حسین: خسته نباشی عزیزم، فکر کردم خوابیدی اومدم صدات بزنم بگم بیای نهار بخوریم همه منتظرن. نازنین‌زهرا: نه خواب نبودم، یکی از دخترایی که تو اون جلسه بود بخاطر همون بحث نمره و اینا زنگ زده بود تشکر کنه، خیلی خوشحال بود که بالاخره یکی تونسته بود مقابل اینا وایسته و آبروشون حفظ کنه. محمد‌حسین: چه خوب، حالا بیا بریم نهار، بیشتر در این مورد صحبت می‌کنیم. نازنین شال پلیسه دار قرمز رنگش رو سر کرد و چادر گل‌دارش از چمدون بیرون کشید و همراه محمد‌حسین سمت حیاط رفتن. نازنین سلامی کرد و کنار مادرش مقابل مرضیه خانم نشست. مرضیه: ماشاالله به این خواهر برادر، چشم نخورن الهی، هزار ماشاالله تو زیبایی و رعنایی، تک تک. زهره: ماشاالله به جونتون، خدا آقا ابراهیم و مصطفی رو هم براتون نگه دار. محمد‌علی: خب حالا که جمعمون جمعه، جوجه‌ها هم آمادست شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده، بسم‌الله. در سکوت و میان سر و صدای قاشق چنگال‌ها نهار خوردن. آسمان به یک باره هوای باریدن گرفت، مه غلیظی خانه را در برگرفت، هنوز غذا خوردنشون تموم نشده بود که قطرات باران آنها را به تکاپو انداخت، همه مشغول جمع کردن سفره و بشقاب و کاسه‌ها شدند، هرکسی در توانش بود بیشتر وسیله برمی‌داشت. قابلمه خورشت و برنج و کاسه تزیین شده سالاد‌ها رو زهره برد داخل، بقیه علاوه بربشقاب‌هاشون، کاسه ها و سبزی های رو جمع کردن و یکی یکی روانه خانه شدند. قاسم: عجب بارونی گرفت، هوا قبلش صاف بود، یهو غافلگیرمون کرد. محمد‌علی: فقط می‌خواست ما رو از غذا خوردن تو طبیعت محروم کنه. مرضیه: حرف زدن کافیه، بفرمایید سر سفره، همین‌جا زیر سقف غذا می‌خوریم چه اشکالی داره؟ محمد‌علی: خانما چقدر سریع‌اند ماشاالله. بازهم دور هم نشستن و به غذا خوردن ادامه دادن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل پارت‌های کوتاه رو تو چند ثانیه اینجا ببینید😅 دعا کنید تا عید غدیر بیایم خونمون بشینیم☺️ الان مشغول تمییز‌کاری هستیم،🥴 تمییز کردن گچ و جمع کردن‌ زباله‌های باقی مانده و شست شو همه رو داشته باشید ایام امتحانات هم هست🤦‍♀ آیا حق دارم بمیرم با این شرایط یا نه؟😢
خورشید خودت باش و بتاب😍😍 سلام صبح بخیر
بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمد‌علی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهره و مرضیه وقتش بود که برگردن و فعالیت‌های جدید رو تو شهرکرد از سر بگیرن و نازنین هم برای امتحانات حوزه و امتحان دهم و یازدهم آماده بشه. محمد‌حسین: تا می‌تونی لذت ببر از این بازی‌ها و فیلم دیدن‌ها، ریه‌هات رو پر کن از هوای سفر، قراره حسابی بشینی بخونی و بترکونی ان شاالله. نازنین‌زهرا: چشم داداش. تو مسیر لیست ۴۰ آهنگ گوشی نازنین هرکدام بیش از ۲۰ بار پلی شدند، گاه در خواب و گاه بیداری، همچون دستگاه هولتر مانتورینگ که به بیماران وصل باشه، سیم‌های هندزفری نازنین آویزون بود. صدای خواننده‌های مختلف برای نازنین از صدای پدر و مادرش آرامش بخش‌تر بود. تمام مسیر برگشت را مثل مسیر رفت در سکوت به‌سر برد و تماشای خطوط جاده‌ها. بعد از ساعت‌ها حبس در ماشین و بالا پایین شدن در چاله چوله‌های جاده‌ها در آخرین مقصدشان برای استراحت ایستادن. مرضیه: نازنین‌زهرا جون چقدر کم حرف. زهره: همیشه اینطوریه. مرضیه: معلومه از اون بچه‌زرنگ‌هاست که کسی رو تحویل نمی‌گیره. زهره چادرش رو روی دهنش گذاشت خنده ریزی کرد. مرضیه: کی شیرینی عروسی آقا محمد‌حسین می‌خوریم؟ زهره: دعا کنید مرضیه جون، اونا جوابشون مثبته، آخر این هفته قراره دوباره بریم، محمد‌حسین میگه من همه حرف‌هام رو نزدم، باید این بار همه چی رو بهش بگم، تا ببینیم چطور میشه. مرضیه: ان شاالله خیره، این خیلی خوبه چندین جلسه می‌گذارید، بزارید دو نفر قشنگ هم دیگه رو بشناسن، از تفکرات همدیگه آشنا بشن. زهره: والا زمان ما که این چیزا نبود، یک بار می‌اومدن خواستگاری یا جواب بله بود یا خیر، این همه جلسه ومشاوره و این دنگ و فنگا نبود. مرضیه: خب زمان ما فرق داشت شرایط، تفکرات مثل الان نبود. زهره: الان با این همه برو و بیا آمار طلاق‌ها بالاست، سازگاری اومده پایین، اونوقت من نمیدونم این جلسات مشاوره و جلسات مکرر برای چیه؟ مرضیه: خیلی سخته فهمیدن دنیای جوون‌های امروز برای ما. ابراهیم: چه زود سفرمون تموم شد، چقدر دلم می‌خواست منم مثل پدرم بتونم کار تبلیغی بکنم. محمد‌حسین: دیر نیست آقا ابراهیم، چرا عجله داری؟ اون روز هم میرسه ان شاالله. ابراهیم: ولی خداییش به تو ، تو این سفر بیشتر خوش گذشت. من تنها بودم ولی تو کسی مثل خواهرت رو داشتی. محمد‌حسین: ان شاالله دفعه بعد با خانمت بری سفر ماه عسلتون این مسیر باشه. ابراهیم: یه سوال بپرسم؟ ناراحت نمی‌شی؟ محمد‌حسین: بپرس، چرا باید ناراحت بشم!؟ ابراهیم: مادرم گفتن که با خواهرتون در مورد ازدواج صحبت کرده ایشون گفته قصد ازدواج نداره، اون از من خوشش نمیاد درسته؟ محمد‌حسین: چطوری به این نتیجه رسیدی؟ ابراهیم: خب، تو سفر هم خیلی مادرم رو تحویل نگرفتن، کلا رفتارهاشون مثل کسی نبود که می‌خواد خودش رو به خانواده مقابل ثابت کنه. آقا محمد‌حسین به منظور نگیرید، باور کنید اصلش اینه می‌خواستم بدونم ایشون از من خوششون میاد یانه، حداقل اینطوری می‌فهمم چیکار باید بکنم. محمد‌حسین دست‌های بسته شده به همش رو باز کرد و انداخت گردن ابراهیم و با لبخند گفت: نازنین هنوز بچه‌است، هنوز دلش می‌خواد بچگی کنه، همش ۱۵ سالش، اون به هیچ خواستگاری جواب نمیده، هیچ ربطی به این نداره که از تو خوشش میاد یا نه، فقط اون اینجوری نیست الان به ازدواج فکر کنه. ابراهیم: درسته، خیلی ممنون که ناراحت نشدی و جوابم رو دادی. محمدحسین: من خیلی خوشحال میشم وقتی کسی اینطور با من راحت باشه. ابراهیم: مثل بعضی داداشا نیستی که سر خواهرشون تا چیزی میشه میگن اسم خواهرم به زبونت نیار. محمد‌حسین: به موقعش سرش غیرتی هم میشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
و خلقنا اللیل لتسکنوا الیها🌙🌙 شب زمان آرامش 🤫😴
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیزی نیست فقط دلتنگم صبح با بوی سیب و یاس از خواب بلند شدم از رویای نصفه و نیمه سفر به کربلا بیدار شدم سلام صبحتون حسینی🦋
می‌خواستم امشب پارت ندم، ولی دیدم خیلی گناه دارید😅 همراهای به این خوبی حقشون نیست☺️ منتظر باشید پارت تو راهه🦋 راستی امتحاناتتون تموم شد؟😥
نازنین‌زهرا: عجب سفر خسته کننده‌ای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود. محمد‌حسین: فکر می‌کردم باید تو این سفر بهت خوش گذشته باشه. نازنین‌زهرا: با وجود دوتا نکیر و منکر!؟ محمد‌حسین: بنظرت اینا زیاده روی نیست آبجی؟ قبول دارم یکم سخت گرفتن، ولی اینجور صحبت کردن هم درست نیست. نازنین‌زهرا: باشه تو درست میگی. محمد‌حسین: قولتو که فراموش نکردی؟ نازنین‌زهرا: نه، از فردا شروع میکنم، گوشی رو هم کنار می‌گذارم. محمد‌حسین: آفرین، منم نمونه سوالات متفاوتی رو آماده کرده برات میرم چاپ بگیرم استفاده کنی. نازنین‌زهرا: ممنون داداش، قول میدم سربلندت کنم. نازنین‌زهرا فردای بازگشت از سفر طبق قولی که محمد‌حسین داده بود، شروع کرد به خوندن، موبایل رو کنار گذاشت و شروع به خوندن کرد. حامدی: سلام آقای معالی. محمد‌حسین: سلام، بفرمایید. حامدی: من حامدی هستم، استاد درس ادبیات عرب نازنین زهرا خانم. محمد‌حسین: در خدمتم، اتفاقی افتاده؟ حامدی: خدمت از ماست، نه اتفاق خاصی نیست، فقط می‌خواستم وقتتون رو بگیرم در مورد نازنین خانم صحبت کنیم. محمد‌حسین: حتما، در خدمتم. حامدی: من تو همین نیم‌ترمی که همراه نازنین خانم بودم متوجه شدم ایشون علاقه‌ای به حوزه و دروس حوزه نداره، شاهد بودم سرکلاس‌ها دروس دیگه‌ای می‌خونه، از استعدادش هم آگاهم، می‌دونم این نمرات میان ترمی که گرفت واقعی نیست و از عمد این کار رو کرد، تماس گرفتم خدمتتون بگم اجازه ندید خواهرتون دیگه حوزه بیاد، اون اینجا قطعا ضربه می‌بینه، در حوزه همیشه به روی همه بازه، دیر نمیشه. محمد‌حسین: بله شما درست می‌فرمایید ولی نازنین‌زهرا به دلایل دیگه باید بیاد حوزه، هر چند منم مثل شما فکر می‌کنم، ولی... حامدی: به اجبار پدر و مادرش اومده درسته؟ محمد‌حسین: چی عرض کنم، بله. حامدی: من خیلی نگرانشم، اون تو این مدت با هیچ کدوم از دخترا هم ارتباط نگرفته، تو خوابگاه حتما اینطور بهش سخت میگذره. محمد‌حسین: می‌خوام بیام براش مرخصی یک ماهه و نیم بگیرم، تا بتونه امتحان ترمش رو بده، امتحان جهشی هم داره، یه مدت از این فضا دور می‌مونه، تا اون موقع شاید بتونم پدر و مادر قانع کنم نازنین به درد حوزه نمی‌خوره. حامدی: بسیار عالی، به هر حال هر چیزی شد بنده در خدمتم، نمی‌دونم چرا ولی اون دختر خیلی برام خاص شده، دلم براش میسوزه. محمد‌حسین: ممنون از پیگیریتون. محمد حسین هرچند که می‌دونست صحبت‌هاش اثری تو تغییر نظر و پدر و مادرش نداره ولی باز هم قضیه حوزه و نازنین رو مطرح کرد. سعی کرد تو تعطیلات باقی مانده محمد‌حسین کنار نازنین وقت می‌گذروند، معلوم نبود بعد تعطیلات بتونه اینطور کنار خواهرش باشه. زهره: محمد جان میدونی دو روز دیگه باید بریم برا جلسه دوم؟ محمد‌حسین: بله فراموش نکردم. زهره: برم نشون بگیرم با خودمون ببریم؟ محمد‌حسین: نه مادر من، چرا اینقدر عجله دارید؟ من قراره تازه برم صحبت‌های اصلیم رو بکنم، شروطم رو بگم، شاید قبول نکنن. زهره: خدا نکنه. محمد‌حسین: به هر حال چیزی قطعی نیست، برا خرید و نشون این مسائل هم دیر نمیشه. زهره: باشه مادر، هر طور خودت صلاح میدونی. نازنین‌زهرا: آخ جون مراسم خواستگاری، به‌به چه شود. میگذاشتی برن نشون بخرن کار یکسره می‌کردیم. محمد‌حسین: تو سرت تو کتاب باشه، شیطون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم اخرجنی من ظلمات الوهم و اکرمنی بنور الفهم امتحانات رو با نام و یاد خدا شروع می‌کنیم☺️ راستی شما که شب امتحانی نیستید؟ از فرصت‌های داده شد خوب باید استفاده کرد❣ پارت گذاری رو هم فراموش نکردم بشرط اینکه برام دعا کنید🌹
نازنین‌زهرا: چقدر لباس دامادی بهت میاد داداش. محمد‌حسین: ممنون خواهر عزیزم، ان شاالله به زودی تو لباس عروس ببینمت. نازنین‌زهرا: لباس عروس!؟ من ترجیح میدم لباس دامادی بپوشم، خیلی این تیپ مردونه خفن. محمد‌حسین: لااله الا الله، یکم دختر باش، ناز داشته باشه. نازنین‌زهرا: اوووف داداش، ولم کن تو رو خدا. محمد‌حسین: پس زن بیچاره من قرار برادر شوهر داشته باشه، نه خواهر شوهر. نازنین‌زهرا: عمه‌ها همیشه فحش خورن، خواهر‌شوهرها محبوب نیستن، برادر شوهر باشم بهتره، در نبودت من از زن داداشم مراقبت می‌کنم. قول میدم عموی خوبی هم باشم. خواهر و برادر به این حرف‌های خودشون خندیدن و آماده شدن به سمت خونه حاج آقا بابایی. عروس مجلس در کمال وقار و کمال وارد شد بعد از تعارف چای و نبات کنار مادرشون نشستن. سمانه‌خانم: زیارت قبول حاج خانم. زهره: ممنون، ان شاالله به زودی روزی شما. رضا: حاج آقا معالی خدا قوت، ماشاالله شما خستگی نمی‌شناسید، اول مشهد و بعد هم تبلیغ شمال، اجرتون با صاحب الزمان. محمد‌علی: ممنون، خستگی که داره واقعیتش ولی استراحت ما باشه بعد از شهادت، انقلابی باید پای کار باشیم. رضا: خدا حفظتون کنه. آقا محمد‌حسین شما خیلی کم حرف هستید، جلسه اول هم از محضرتون فیض نبردیم. محمد‌حسین: اختیار دارید، ترجیح میدم بزرگ‌ترها کار جلو ببرن و ما هم اطاعت کنیم. رضا: ماشاالله چه با ادب، خدا حفظت کنه. به هر حال ما وقتتون رو نمی‌گیریم، بفرمایید طبقه بالا اتاق کار بنده باهم صحبت‌هاتون رو بکنید. محمد‌حسین: خیلی ممنون. سمانه: برو دخترم. نازنین کلا چشمش بین عروس و برادرش جابجا میشد، شرایط اجازه نمیداد شیطنت‌هاش رو به کار ببنده. محمد‌حسین چند قدم جلوتر از ملکا قدم برمی‌داشت. ملکا: بفرمایید داخل. محمد‌حسین: ممنون، ببخشید بی ادبی نباشه. ملکا: خواهش می‌کنم بزرگوارید. محمدحسین: درخدمتم هر سوالی دارید بفرمایید. ملکا: مادر گفتن شما شرایطی دارید، جسارتا میتونم بدونم شرایطتون چیه؟ محمد‌حسین: خواهش می‌کنم، بله، راستش من تو همون جلسه اول تصمیم رو گرفته بودم ولی اتفاقاتی افتاد که نیاز دیدم که یه جلسه دیگه هم وقتتون رو بگیرم. نمیدونم چقدر در مورد خانواده ما خبر دارید و میشناسید. من خانواده در رتبه اول خط قرمز من هستن، روشون حساس هستم، ما انسان هستیم جایز الخطا هستیم یا بهتر بگم ممکن الخطا نه جایز، به هرحال شاید اتفاقی بیفته و حرفی بشنوید از مادر بنده یا پدرم، شما چطور رفتار می‌کنید؟ ملکا: بله درسته، ما به قول شما ممکن الخطاییم، رفتار من با طرف مقابل بستگی به حرف و قضاوتی که از من در مورد کار اشتباهم میشه داره. محمد‌حسین: ممکنه به ناحق قضاوت بشید، یعنی شما عصبانی میشد و ممکنه قهر کنید؟ ملکا: خیر، ولی جوابشون رو میدم با احترام طوری که طرف بفهمه منو اشتباه قضاوت کرده. محمد‌حسین: خیلی هم خوب، مورد بعدی شغلم هست، همون طور که جلسه اول گفتم من پاسدارم، فعلا تا چندسال ایرانم چون دوره‌های آموزشیم هنوز تموم نشده، ولی بعد از اتمام ممکنه ماموریت‌های خارج از ایران داشته باشم، یا داخل ایران به مدت طولانی، شما می‌تونید صبر داشته باشید؟ ممکنه روزهای حساس زندگی کنارتون نباشم، شما اون موقع چیکار می‌کنید؟ ملکا: اگر با شغلتون مشکل داشتم طبیعتا به خانواده می‌گفتم شما رو به زحمت نندازن بیاید، همون جلسه اول به من گفتن شغلتون چیه، طبیعتا با سختی‌هاش هم آشنا هستم و قبول کردم شما تشریف بیارید. محمدحسین: خیلی ممنون. مورد آخر در مورد خواهرم نازنین زهرا هست، اون به من وابسته‌اس، منم بنا به دلایلی نمی‌تونم ایشون تنها بزارم سعی دارم تا ایران هستم تا اتمام تحصیلش کنارش باشم، بخاطر همین من خونه مستقل ندارم، طبقه بالایی خونه ما پدر زحمت کشیدن و برای من آماده‌اش کردن، یجورایی انگار با خانواده بنده باید زندگی کنید، شما با این مورد مشکلی ندارید. ملکا: دوست ندارم الکی جواب بدم و کلیشه‌ای صحبت کنم، آرزوی هر دختری داشتن یه همسر و خونه مستقل تا بتونه باب دلش برای همسرش کار بکنه، ببخشید اینقدر رک میگم، چون خواهردارید حتما می‌دونید دخترا ناز دارن، خب من وقتی با خانواده شما تو یک فضا باشم قطعا برام محدودیت‌هایی ایجاد میشه، من دوست ندارم تو رفتارهایی که با همسرم دارم کسی رو شریک کنم، تو اون فضا قطعا تو دید پدر و مادرتون هستم و ممکنه بهم سخت بگذره، نمی‌دونم می‌تونم تو خونه‌ای که با پدر و مادرتون مشترکه زندگی کنم یا نه. محمد‌حسین: یه تشکر بکنم بابت رک بودنتون، واقعا ممنونم، با این جوابتون تصمیم گیری رو برای هردومون راحت کردید، اما باید بگم قرار نیست شما محدوپ بشید، قرار نیست کسی بخاطر رفتارهامون که داریم تو زندگیمون دخالت کنه، قطعا محدودیت هست ولی فکر کنید تو آپارتمان زندگی می‌کنید، واحد پایینی همسایه است و واحد بالایی ما هستیم، در این صورت هم براتون مشکله؟
ملکا: مشکل اینه که قدرت تصورم قوی نیست، نمی‌تونم تظاهر کنم، فکر کنم اونا حکم همسایه رو دارن، خودم رو میشناسم، ممکنه به مشکل بخورم. محمد‌حسین و ملکا خیلی رک و صادقانه حرف‌هاشون رو بهم زدن، ۴۰ دقیقه شرایطتشون رو دو طرف گفتن در موردش صحبت کردن و نظرات هم رو شنیدن. محمد‌علی: وصلت با شما برای ما باعث افتخار خواهد بود. رضا: اختیار دارید، این حس متقابلا برای ما هم هست. تا خدا چی می‌خواد همون میشه. سمانه: دخترم شما از اول جلسه گوشه نشستید و حرفی نزدید، به هر حال شما خواهر آقا دامادید، نظری ندارید دخترم؟ نازنین‌زهرا: پدر و مادرم هستن و اصل کاری که برادرم هست، دلیلی نمی‌بینم من بخوام دخالتی بکنم، خودم رو کوچیک‌تر از اینی میبینم که بخوام در مورد کسی یا زندگی اطرافیانم نظر بدم و دخالت کنم. سمانه: ماشاالله، شما چقدر فهمیده‌اید بزرگوار، غیر از این از تربیت حاج خانم انتظار نمی‌رفت. زهره: نظر لطفتونه سمانه خانم. محمد‌حسین و ملکا از اتاق بیرون آمدن و به جمع برگشتن نگاه‌ها به دهان‌های آنها دوخته شده بود، اونا چه تصمیمی گرفته بودند؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
📚 امام باقر علیه السلام: انفاق پنهانی فقر را بر طرف ساخته؛ و عمر را افزایش می دهد. شهادت جانسوز امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد.
یه چیزی بگم و برم بخوابم😅 خیلیا اومدن پیوی و یا تو گروه گفتن لطفا روزی دو سه تا پارت بده🥺 اولا: خدا رو شکر می‌کنم این کانال و نوشته‌های حقیر نظر شما رو جلب کرده. دوما: هر بار همچین پیام‌هایی رو میبینم واقعا ذوق مرگ میشم ، امید میاد تو قلبم که دنبال‌کننده‌هام واقعا هستن و می‌خونن و قشنگ دنبال می‌کنن🥰 ثالثا: من برای این همراه‌های خوب دو رکعت نماز شکر هم می‌خونم، برا سلامتیشون دعا هم می‌کنم😇 اما اینکه من نمی‌تونم پارت بیشتر بگذارم چندتا دلیل داره:👇 ۱)ایام انتخابات هست، کار تبلیغاتی انتخابات و جلسات مکرر و فشرده پیرامون انتخابات خیلی زیاده. ۲)آخرهفته‌ها هم برای ان شاالله اربعین اگر راهی باشم و باز هم آقا بطلبن برا نوکری می‌خوام برم و جلسات اونو هم هر هفته داریم شرکت می‌کنیم ۳) این مورد خیلی مهمه😅 شما بعضیاتون خوشبحالتون شده و امتحاناتتون تموم شده، اما من تازه شروع شده 😢 ۴) یه کار کوچیک دیگه هم هست، بالاتر تو کلیپ چندثانیه‌ای گفتم، یکم جابجایی داریم و از این جور چیزا، مستقر که شدیم حتما فعال‌تر میشم. اگر لطف کنید همین ۲۰ روز رو همکاری کنید و به پارت‌های کوتاه قناعت کنید قول میدم خوشگل و در شأن شما خوبان جبران کنم😍🦋 یادتون نره، همتون برام عزیزید♥️ شبتون خوش
صبحتون به زیبایی شکوفه‌های گیلاس🦋 جمعه خوبی رو شروع کرده باشید💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴چشام پر از اشکه😭 (ع) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملکا: من از آقای معالی اجازه خواستم بیشتر فکر کنم. محمد‌حسین: منم نیاز دارم بیشتر فکر کنم، نمی‌خواییم یه تصمیم عجولانه بگیریم. محمد‌علی: احسنت، ان شاالله که خیره، ما هم منتظر می‌مونیم. زهره: خیره ان شاالله دخترم، به هرحال حق داری، بحث یه عمر زندگیه. سمانه: هرچی خیره همون میشه، توکل برخدا. مراسم خواستگاری تمام شد، اما ظاهر زهره و محمدعلی حاکی از ناراحتی و نارضایتی اونا داشت. نازنین‌زهرا: مامان و بابا خیلی ناراحت هستن بنظرم. محمد‌حسین: چیکار باید می‌کردم، من همه شرایطم رو گفتم، اون هم همینطور، باید زمان داشته باشیم تا تصمیم درست بگیریم. نازنین‌زهرا: می‌تونم بپرسم شرایطت چی بوده؟ محمد‌حسین: زندگی تو طبقه‌بالای همین خونه، سختی‌های شغلم، از این جور مسائل. نازنین‌زهرا: بنظرت قبول می‌کنه؟ محمد‌حسین: نمیدونم، تو نظرت در موردش چیه؟ خوشت اومد ازش؟ نازنین‌زهرا: باهاش هم‌صحبت نشدم که، همین جوری یه چیزی بگم خوشم اومده یا نیومده که درست نیست. زهره: محمد‌حسین مادر میشه یه لحظه بیای؟ نازنین‌زهرا: گاوت دوقلو زایید، احضار شدی. محمد‌حسین: خیلی خب تو هم. بله مامان، الان میام. زهره: بیا بشین اینجا پسرم. محمد‌حسین: چشم زهره: مادر چه شرایطی برا دختره گذاشتی که قبول نکرده. محمد‌حسین: نگفت که قبول نکرد، خواست بیشتر فکر کنه. محمدعلی: خب اونا جوابشون مثبت بود، این درخواست فرصت ممکنه برای رد کردن باشه. محمد‌حسین: من حقایق رو بهش گفتم، در مورد خودم و زندگیم و شرایط کاریم و محل زندگی آینده‌ام، نمی‌شد اینا رو نگم بعد از عقد بهش بگم، اینطوری بدتر بود. زهره: من دلم نمی‌خواد فرصت وصلت با خانواده حاج سلماسی رو از دست بدیم، دخترشون خیلی نجیبه، حاج خانم رفتار و اخلاقش زبانزد خاص و عام. پاک لقمه بودن و حلال خور بودنشون همه جا مشهور. محمد‌حسین: بحث یه عمر زندگیه، همین‌طوری که نمیشه. محمد‌علی: به هرحال ان شاالله خیره. صدای اذان از گلدسته‌های آبی مسجد محل بلند شد، زهره دست به دعا شد و برای سر گرفتن این وصلت دم اذونی دعا کرد. محمد‌حسین: نازنین جونم تو دلت پاکه، برا داداشت دعا می‌کنی بهترین‌ها براش رقم بخوره؟ نازنین‌زهرا: حتما داداش، امیدوارم تو لباس دامادی با اونی که دوسش داری و دوستت داره ببینمت. محمد‌حسین: ممنون خواهر قشنگم. نازنین‌سجاده آبی رنگ دوران جشن تکلیفش رو باز کرد، مهر تربتی که هدیه گرفته بود و تسبیح سبز آبی منقش رو درست کرد و نمازش رو خوند. بعد از اتمام نماز برگشت سر درس و کتاب‌هاش، حسابی مشغول خوندن بود، از تک تک لحظه‌هاش استفاده می‌کرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~