🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #آبرو دو روز شیرین امام رضایی هم مثل برق و باد گذشت؛ شاید این سفر دوم بیشتر به کام نازنین
#پارت_23
#آبرو
زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره.
نازنین سفارشات محمدحسین رو مروری کرد و رفت که به مادرش کمک کنه.
حین جابجایی و انتقال کاسه بشقاب به حیاط زهره با نازنین صحبت هم میکرد.
زهره: من همسن تو بودم پدرت اومدم خواستگاریم، اصلا تو اسلام گفته دختر قبل اینکه به بلوغ برسه باید شوهرش داد، نه بلوغ جنسی هااا، نه، مثلا روایت داریم دختر خون حیضش رو باید خونه شوهر ببینه نه پدرش.
زهره یکسره حرف میزد و نازنین فقط سکوت، البته ظواهرش نشون میداد یک گوشش در بود یک گوشش دروازه.
سکوت نازنین زهرا، زهره رو حرص داده بود آخر سر گفت:
شنیدی یا همه رو این گل و گیاه و در و دیوار شنید؟
نازنین در حد یک کلمه گفت: بله
زهره: ان شاالله که اثر داشته باشه.
نازنینزهرا: اگر تموم شد من میخوام برم تو اتاق یکم استراحت کنم.
زهره: فعلا تموم شد، ولی اگر صدات زدیم زود بیا، مثل خانما رفتار کن.
نازنین چشم کش داری گفت و رفت.
محمدحسین: حیف این فضا و طبیعت نیست که دست این مردم افتاده؟ فساد در زمین چه شکلیه، همین شکلی، اخه این چه وضعشه اومدید اینجا؟
ابراهیم: کفران نعمت، البته همه اینا صرفا آدم بدی نیستن که، ولی تفکراتشون یکم مشکل داره، شاید اگر از خیلی چیزا مطلع بشن اصلاح بشن.
محمدحسین: قطعا همین طوره، ما همه رو با یک عصا نمیزنیم.
محمدحسین و ابراهیم تا دم دمای ظهر کوه نوردی و دریا گردی کردن و برگشتن.
ابراهیم: داشتن خواهر یه نعمته، من که خیلی ناراحتم خواهر ندارم.
محمدحسین: مادرت و پدر ماشاالله هنوز جوون هستن، میتونن یه خواهر برات بیارن.
ابراهیم: تا اون بیاد و بزرگ بشه من دیگه خودم احتمالا پدر شدم، دیگه اونجوری که تو لذت میبری من از زندگی با خواهرم لذت نمیبرم.
محمدحسین: به رضای خدا راضی باش، خدا بهت خواهر نداد ولی شاید در آینده دختر بده که از یه خواهر بیشتر قدرت بدونه.
ابراهیم: ان شاالله.
با خنده و روی گشاده وارد ویلا شدند و سمت باغ رفتن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر🦋
یا صاحب الزمان ادرکنا🌹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #آبرو زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره. نازنین سفارشات محمدحسین رو مروری کرد و رف
#پارت_24
#آبرو
مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟
محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش بزنم، حتما خوابیده.
محمدحسین سمت اتاق رفت، در زد، ظاهرا نازنینزهرا در حال صحبت با تلفن بود.
آرام در رو باز کرد و وارد شد و کنار خواهرش نشست و منتظر ماند تا تماسش تمام شود.
نازنینزهرا: خواهش میکنم من کاری نکردم، به هر حال نیاز بود به این افراد پر مدعا تلنگری زده بشه، اونا حق چنین کاری رو نداشتن.
مریم: به هر حال تماس گرفتم تشکر کنم ازت، یه بار بزرگی رو از دوشمون برداشتی، چند ماهی خیالم راحت گزارشی به خانوادهام داده نمیشه، میتونم تمرکز کنم و بهتر درس بخونم تا نمرات بهتری بگیرم.
نازنینزهرا: سلامت باشی مریم خانم، فعلا خدا نگهدار.
مریم: خدانگه دار عزیزم.
محمد حسین: خسته نباشی عزیزم، فکر کردم خوابیدی اومدم صدات بزنم بگم بیای نهار بخوریم همه منتظرن.
نازنینزهرا: نه خواب نبودم، یکی از دخترایی که تو اون جلسه بود بخاطر همون بحث نمره و اینا زنگ زده بود تشکر کنه، خیلی خوشحال بود که بالاخره یکی تونسته بود مقابل اینا وایسته و آبروشون حفظ کنه.
محمدحسین: چه خوب، حالا بیا بریم نهار، بیشتر در این مورد صحبت میکنیم.
نازنین شال پلیسه دار قرمز رنگش رو سر کرد و چادر گلدارش از چمدون بیرون کشید و همراه محمدحسین سمت حیاط رفتن.
نازنین سلامی کرد و کنار مادرش مقابل مرضیه خانم نشست.
مرضیه: ماشاالله به این خواهر برادر، چشم نخورن الهی، هزار ماشاالله تو زیبایی و رعنایی، تک تک.
زهره: ماشاالله به جونتون، خدا آقا ابراهیم و مصطفی رو هم براتون نگه دار.
محمدعلی: خب حالا که جمعمون جمعه، جوجهها هم آمادست شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده، بسمالله.
در سکوت و میان سر و صدای قاشق چنگالها نهار خوردن.
آسمان به یک باره هوای باریدن گرفت، مه غلیظی خانه را در برگرفت، هنوز غذا خوردنشون تموم نشده بود که قطرات باران آنها را به تکاپو انداخت، همه مشغول جمع کردن سفره و بشقاب و کاسهها شدند، هرکسی در توانش بود بیشتر وسیله برمیداشت.
قابلمه خورشت و برنج و کاسه تزیین شده سالادها رو زهره برد داخل، بقیه علاوه بربشقابهاشون، کاسه ها و سبزی های رو جمع کردن و یکی یکی روانه خانه شدند.
قاسم: عجب بارونی گرفت، هوا قبلش صاف بود، یهو غافلگیرمون کرد.
محمدعلی: فقط میخواست ما رو از غذا خوردن تو طبیعت محروم کنه.
مرضیه: حرف زدن کافیه، بفرمایید سر سفره، همینجا زیر سقف غذا میخوریم چه اشکالی داره؟
محمدعلی: خانما چقدر سریعاند ماشاالله.
بازهم دور هم نشستن و به غذا خوردن ادامه دادن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل پارتهای کوتاه رو تو چند ثانیه اینجا ببینید😅
دعا کنید تا عید غدیر بیایم خونمون بشینیم☺️
الان مشغول تمییزکاری هستیم،🥴
تمییز کردن گچ و جمع کردن زبالههای باقی مانده و شست شو همه رو داشته باشید
ایام امتحانات هم هست🤦♀
آیا حق دارم بمیرم با این شرایط یا نه؟😢
#خونهتکانی
#نقل_مکان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_24 #آبرو مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟ محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش ب
#پارت_25
#آبرو
بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهره و مرضیه وقتش بود که برگردن و فعالیتهای جدید رو تو شهرکرد از سر بگیرن و نازنین هم برای امتحانات حوزه و امتحان دهم و یازدهم آماده بشه.
محمدحسین: تا میتونی لذت ببر از این بازیها و فیلم دیدنها، ریههات رو پر کن از هوای سفر، قراره حسابی بشینی بخونی و بترکونی ان شاالله.
نازنینزهرا: چشم داداش.
تو مسیر لیست ۴۰ آهنگ گوشی نازنین هرکدام بیش از ۲۰ بار پلی شدند، گاه در خواب و گاه بیداری، همچون دستگاه هولتر مانتورینگ که به بیماران وصل باشه، سیمهای هندزفری نازنین آویزون بود.
صدای خوانندههای مختلف برای نازنین از صدای پدر و مادرش آرامش بخشتر بود.
تمام مسیر برگشت را مثل مسیر رفت در سکوت بهسر برد و تماشای خطوط جادهها.
بعد از ساعتها حبس در ماشین و بالا پایین شدن در چاله چولههای جادهها در آخرین مقصدشان برای استراحت ایستادن.
مرضیه: نازنینزهرا جون چقدر کم حرف.
زهره: همیشه اینطوریه.
مرضیه: معلومه از اون بچهزرنگهاست که کسی رو تحویل نمیگیره.
زهره چادرش رو روی دهنش گذاشت خنده ریزی کرد.
مرضیه: کی شیرینی عروسی آقا محمدحسین میخوریم؟
زهره: دعا کنید مرضیه جون، اونا جوابشون مثبته، آخر این هفته قراره دوباره بریم، محمدحسین میگه من همه حرفهام رو نزدم، باید این بار همه چی رو بهش بگم، تا ببینیم چطور میشه.
مرضیه: ان شاالله خیره، این خیلی خوبه چندین جلسه میگذارید، بزارید دو نفر قشنگ هم دیگه رو بشناسن، از تفکرات همدیگه آشنا بشن.
زهره: والا زمان ما که این چیزا نبود، یک بار میاومدن خواستگاری یا جواب بله بود یا خیر، این همه جلسه ومشاوره و این دنگ و فنگا نبود.
مرضیه: خب زمان ما فرق داشت شرایط، تفکرات مثل الان نبود.
زهره: الان با این همه برو و بیا آمار طلاقها بالاست، سازگاری اومده پایین، اونوقت من نمیدونم این جلسات مشاوره و جلسات مکرر برای چیه؟
مرضیه: خیلی سخته فهمیدن دنیای جوونهای امروز برای ما.
ابراهیم: چه زود سفرمون تموم شد، چقدر دلم میخواست منم مثل پدرم بتونم کار تبلیغی بکنم.
محمدحسین: دیر نیست آقا ابراهیم، چرا عجله داری؟ اون روز هم میرسه ان شاالله.
ابراهیم: ولی خداییش به تو ، تو این سفر بیشتر خوش گذشت. من تنها بودم ولی تو کسی مثل خواهرت رو داشتی.
محمدحسین: ان شاالله دفعه بعد با خانمت بری سفر ماه عسلتون این مسیر باشه.
ابراهیم: یه سوال بپرسم؟ ناراحت نمیشی؟
محمدحسین: بپرس، چرا باید ناراحت بشم!؟
ابراهیم: مادرم گفتن که با خواهرتون در مورد ازدواج صحبت کرده ایشون گفته قصد ازدواج نداره، اون از من خوشش نمیاد درسته؟
محمدحسین: چطوری به این نتیجه رسیدی؟
ابراهیم: خب، تو سفر هم خیلی مادرم رو تحویل نگرفتن، کلا رفتارهاشون مثل کسی نبود که میخواد خودش رو به خانواده مقابل ثابت کنه. آقا محمدحسین به منظور نگیرید، باور کنید اصلش اینه میخواستم بدونم ایشون از من خوششون میاد یانه، حداقل اینطوری میفهمم چیکار باید بکنم.
محمدحسین دستهای بسته شده به همش رو باز کرد و انداخت گردن ابراهیم و با لبخند گفت:
نازنین هنوز بچهاست، هنوز دلش میخواد بچگی کنه، همش ۱۵ سالش، اون به هیچ خواستگاری جواب نمیده، هیچ ربطی به این نداره که از تو خوشش میاد یا نه، فقط اون اینجوری نیست الان به ازدواج فکر کنه.
ابراهیم: درسته، خیلی ممنون که ناراحت نشدی و جوابم رو دادی.
محمدحسین: من خیلی خوشحال میشم وقتی کسی اینطور با من راحت باشه.
ابراهیم: مثل بعضی داداشا نیستی که سر خواهرشون تا چیزی میشه میگن اسم خواهرم به زبونت نیار.
محمدحسین: به موقعش سرش غیرتی هم میشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی نیست فقط دلتنگم
صبح با بوی سیب و یاس از خواب بلند شدم
از رویای نصفه و نیمه سفر به کربلا بیدار شدم
سلام صبحتون حسینی🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
میخواستم امشب پارت ندم، ولی دیدم خیلی گناه دارید😅
همراهای به این خوبی حقشون نیست☺️
منتظر باشید پارت تو راهه🦋
راستی امتحاناتتون تموم شد؟😥
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
#پارت_26
#آبرو
نازنینزهرا: عجب سفر خسته کنندهای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود.
محمدحسین: فکر میکردم باید تو این سفر بهت خوش گذشته باشه.
نازنینزهرا: با وجود دوتا نکیر و منکر!؟
محمدحسین: بنظرت اینا زیاده روی نیست آبجی؟ قبول دارم یکم سخت گرفتن، ولی اینجور صحبت کردن هم درست نیست.
نازنینزهرا: باشه تو درست میگی.
محمدحسین: قولتو که فراموش نکردی؟
نازنینزهرا: نه، از فردا شروع میکنم، گوشی رو هم کنار میگذارم.
محمدحسین: آفرین، منم نمونه سوالات متفاوتی رو آماده کرده برات میرم چاپ بگیرم استفاده کنی.
نازنینزهرا: ممنون داداش، قول میدم سربلندت کنم.
نازنینزهرا فردای بازگشت از سفر طبق قولی که محمدحسین داده بود، شروع کرد به خوندن، موبایل رو کنار گذاشت و شروع به خوندن کرد.
حامدی: سلام آقای معالی.
محمدحسین: سلام، بفرمایید.
حامدی: من حامدی هستم، استاد درس ادبیات عرب نازنین زهرا خانم.
محمدحسین: در خدمتم، اتفاقی افتاده؟
حامدی: خدمت از ماست، نه اتفاق خاصی نیست، فقط میخواستم وقتتون رو بگیرم در مورد نازنین خانم صحبت کنیم.
محمدحسین: حتما، در خدمتم.
حامدی: من تو همین نیمترمی که همراه نازنین خانم بودم متوجه شدم ایشون علاقهای به حوزه و دروس حوزه نداره، شاهد بودم سرکلاسها دروس دیگهای میخونه، از استعدادش هم آگاهم، میدونم این نمرات میان ترمی که گرفت واقعی نیست و از عمد این کار رو کرد، تماس گرفتم خدمتتون بگم اجازه ندید خواهرتون دیگه حوزه بیاد، اون اینجا قطعا ضربه میبینه، در حوزه همیشه به روی همه بازه، دیر نمیشه.
محمدحسین: بله شما درست میفرمایید ولی نازنینزهرا به دلایل دیگه باید بیاد حوزه، هر چند منم مثل شما فکر میکنم، ولی...
حامدی: به اجبار پدر و مادرش اومده درسته؟
محمدحسین: چی عرض کنم، بله.
حامدی: من خیلی نگرانشم، اون تو این مدت با هیچ کدوم از دخترا هم ارتباط نگرفته، تو خوابگاه حتما اینطور بهش سخت میگذره.
محمدحسین: میخوام بیام براش مرخصی یک ماهه و نیم بگیرم، تا بتونه امتحان ترمش رو بده، امتحان جهشی هم داره، یه مدت از این فضا دور میمونه، تا اون موقع شاید بتونم پدر و مادر قانع کنم نازنین به درد حوزه نمیخوره.
حامدی: بسیار عالی، به هر حال هر چیزی شد بنده در خدمتم، نمیدونم چرا ولی اون دختر خیلی برام خاص شده، دلم براش میسوزه.
محمدحسین: ممنون از پیگیریتون.
محمد حسین هرچند که میدونست صحبتهاش اثری تو تغییر نظر و پدر و مادرش نداره ولی باز هم قضیه حوزه و نازنین رو مطرح کرد.
سعی کرد تو تعطیلات باقی مانده محمدحسین کنار نازنین وقت میگذروند، معلوم نبود بعد تعطیلات بتونه اینطور کنار خواهرش باشه.
زهره: محمد جان میدونی دو روز دیگه باید بریم برا جلسه دوم؟
محمدحسین: بله فراموش نکردم.
زهره: برم نشون بگیرم با خودمون ببریم؟
محمدحسین: نه مادر من، چرا اینقدر عجله دارید؟ من قراره تازه برم صحبتهای اصلیم رو بکنم، شروطم رو بگم، شاید قبول نکنن.
زهره: خدا نکنه.
محمدحسین: به هر حال چیزی قطعی نیست، برا خرید و نشون این مسائل هم دیر نمیشه.
زهره: باشه مادر، هر طور خودت صلاح میدونی.
نازنینزهرا: آخ جون مراسم خواستگاری، بهبه چه شود. میگذاشتی برن نشون بخرن کار یکسره میکردیم.
محمدحسین: تو سرت تو کتاب باشه، شیطون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #آبرو نازنینزهرا: عجب سفر خسته کنندهای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود. محمدحسین: فک
#پارت_27
#آبرو
نازنینزهرا: چقدر لباس دامادی بهت میاد داداش.
محمدحسین: ممنون خواهر عزیزم، ان شاالله به زودی تو لباس عروس ببینمت.
نازنینزهرا: لباس عروس!؟ من ترجیح میدم لباس دامادی بپوشم، خیلی این تیپ مردونه خفن.
محمدحسین: لااله الا الله، یکم دختر باش، ناز داشته باشه.
نازنینزهرا: اوووف داداش، ولم کن تو رو خدا.
محمدحسین: پس زن بیچاره من قرار برادر شوهر داشته باشه، نه خواهر شوهر.
نازنینزهرا: عمهها همیشه فحش خورن، خواهرشوهرها محبوب نیستن، برادر شوهر باشم بهتره، در نبودت من از زن داداشم مراقبت میکنم.
قول میدم عموی خوبی هم باشم.
خواهر و برادر به این حرفهای خودشون خندیدن و آماده شدن به سمت خونه حاج آقا بابایی.
عروس مجلس در کمال وقار و کمال وارد شد بعد از تعارف چای و نبات کنار مادرشون نشستن.
سمانهخانم: زیارت قبول حاج خانم.
زهره: ممنون، ان شاالله به زودی روزی شما.
رضا: حاج آقا معالی خدا قوت، ماشاالله شما خستگی نمیشناسید، اول مشهد و بعد هم تبلیغ شمال، اجرتون با صاحب الزمان.
محمدعلی: ممنون، خستگی که داره واقعیتش ولی استراحت ما باشه بعد از شهادت، انقلابی باید پای کار باشیم.
رضا: خدا حفظتون کنه. آقا محمدحسین شما خیلی کم حرف هستید، جلسه اول هم از محضرتون فیض نبردیم.
محمدحسین: اختیار دارید، ترجیح میدم بزرگترها کار جلو ببرن و ما هم اطاعت کنیم.
رضا: ماشاالله چه با ادب، خدا حفظت کنه.
به هر حال ما وقتتون رو نمیگیریم، بفرمایید طبقه بالا اتاق کار بنده باهم صحبتهاتون رو بکنید.
محمدحسین: خیلی ممنون.
سمانه: برو دخترم.
نازنین کلا چشمش بین عروس و برادرش جابجا میشد، شرایط اجازه نمیداد شیطنتهاش رو به کار ببنده.
محمدحسین چند قدم جلوتر از ملکا قدم برمیداشت.
ملکا: بفرمایید داخل.
محمدحسین: ممنون، ببخشید بی ادبی نباشه.
ملکا: خواهش میکنم بزرگوارید.
محمدحسین: درخدمتم هر سوالی دارید بفرمایید.
ملکا: مادر گفتن شما شرایطی دارید، جسارتا میتونم بدونم شرایطتون چیه؟
محمدحسین: خواهش میکنم، بله، راستش من تو همون جلسه اول تصمیم رو گرفته بودم ولی اتفاقاتی افتاد که نیاز دیدم که یه جلسه دیگه هم وقتتون رو بگیرم.
نمیدونم چقدر در مورد خانواده ما خبر دارید و میشناسید.
من خانواده در رتبه اول خط قرمز من هستن، روشون حساس هستم، ما انسان هستیم جایز الخطا هستیم یا بهتر بگم ممکن الخطا نه جایز، به هرحال شاید اتفاقی بیفته و حرفی بشنوید از مادر بنده یا پدرم، شما چطور رفتار میکنید؟
ملکا: بله درسته، ما به قول شما ممکن الخطاییم، رفتار من با طرف مقابل بستگی به حرف و قضاوتی که از من در مورد کار اشتباهم میشه داره.
محمدحسین: ممکنه به ناحق قضاوت بشید، یعنی شما عصبانی میشد و ممکنه قهر کنید؟
ملکا: خیر، ولی جوابشون رو میدم با احترام طوری که طرف بفهمه منو اشتباه قضاوت کرده.
محمدحسین: خیلی هم خوب، مورد بعدی شغلم هست، همون طور که جلسه اول گفتم من پاسدارم، فعلا تا چندسال ایرانم چون دورههای آموزشیم هنوز تموم نشده، ولی بعد از اتمام ممکنه ماموریتهای خارج از ایران داشته باشم، یا داخل ایران به مدت طولانی، شما میتونید صبر داشته باشید؟
ممکنه روزهای حساس زندگی کنارتون نباشم، شما اون موقع چیکار میکنید؟
ملکا: اگر با شغلتون مشکل داشتم طبیعتا به خانواده میگفتم شما رو به زحمت نندازن بیاید، همون جلسه اول به من گفتن شغلتون چیه، طبیعتا با سختیهاش هم آشنا هستم و قبول کردم شما تشریف بیارید.
محمدحسین: خیلی ممنون.
مورد آخر در مورد خواهرم نازنین زهرا هست، اون به من وابستهاس، منم بنا به دلایلی نمیتونم ایشون تنها بزارم سعی دارم تا ایران هستم تا اتمام تحصیلش کنارش باشم، بخاطر همین من خونه مستقل ندارم، طبقه بالایی خونه ما پدر زحمت کشیدن و برای من آمادهاش کردن، یجورایی انگار با خانواده بنده باید زندگی کنید، شما با این مورد مشکلی ندارید.
ملکا: دوست ندارم الکی جواب بدم و کلیشهای صحبت کنم، آرزوی هر دختری داشتن یه همسر و خونه مستقل تا بتونه باب دلش برای همسرش کار بکنه، ببخشید اینقدر رک میگم، چون خواهردارید حتما میدونید دخترا ناز دارن، خب من وقتی با خانواده شما تو یک فضا باشم قطعا برام محدودیتهایی ایجاد میشه، من دوست ندارم تو رفتارهایی که با همسرم دارم کسی رو شریک کنم، تو اون فضا قطعا تو دید پدر و مادرتون هستم و ممکنه بهم سخت بگذره، نمیدونم میتونم تو خونهای که با پدر و مادرتون مشترکه زندگی کنم یا نه.
محمدحسین: یه تشکر بکنم بابت رک بودنتون، واقعا ممنونم، با این جوابتون تصمیم گیری رو برای هردومون راحت کردید، اما باید بگم قرار نیست شما محدوپ بشید، قرار نیست کسی بخاطر رفتارهامون که داریم تو زندگیمون دخالت کنه، قطعا محدودیت هست ولی فکر کنید تو آپارتمان زندگی میکنید، واحد پایینی همسایه است و واحد بالایی ما هستیم، در این صورت هم براتون مشکله؟
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #آبرو نازنینزهرا: عجب سفر خسته کنندهای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود. محمدحسین: فک
ملکا: مشکل اینه که قدرت تصورم قوی نیست، نمیتونم تظاهر کنم، فکر کنم اونا حکم همسایه رو دارن، خودم رو میشناسم، ممکنه به مشکل بخورم.
محمدحسین و ملکا خیلی رک و صادقانه حرفهاشون رو بهم زدن، ۴۰ دقیقه شرایطتشون رو دو طرف گفتن در موردش صحبت کردن و نظرات هم رو شنیدن.
محمدعلی: وصلت با شما برای ما باعث افتخار خواهد بود.
رضا: اختیار دارید، این حس متقابلا برای ما هم هست.
تا خدا چی میخواد همون میشه.
سمانه: دخترم شما از اول جلسه گوشه نشستید و حرفی نزدید، به هر حال شما خواهر آقا دامادید، نظری ندارید دخترم؟
نازنینزهرا: پدر و مادرم هستن و اصل کاری که برادرم هست، دلیلی نمیبینم من بخوام دخالتی بکنم، خودم رو کوچیکتر از اینی میبینم که بخوام در مورد کسی یا زندگی اطرافیانم نظر بدم و دخالت کنم.
سمانه: ماشاالله، شما چقدر فهمیدهاید بزرگوار، غیر از این از تربیت حاج خانم انتظار نمیرفت.
زهره: نظر لطفتونه سمانه خانم.
محمدحسین و ملکا از اتاق بیرون آمدن و به جمع برگشتن نگاهها به دهانهای آنها دوخته شده بود، اونا چه تصمیمی گرفته بودند؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
📚 امام باقر علیه السلام:
انفاق پنهانی فقر را بر طرف ساخته؛
و عمر را افزایش می دهد.
#سالروز شهادت جانسوز امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد.
یه چیزی بگم و برم بخوابم😅
خیلیا اومدن پیوی و یا تو گروه گفتن لطفا روزی دو سه تا پارت بده🥺
اولا: خدا رو شکر میکنم این کانال و نوشتههای حقیر نظر شما رو جلب کرده.
دوما: هر بار همچین پیامهایی رو میبینم واقعا ذوق مرگ میشم ، امید میاد تو قلبم که دنبالکنندههام واقعا هستن و میخونن و قشنگ دنبال میکنن🥰
ثالثا: من برای این همراههای خوب دو رکعت نماز شکر هم میخونم، برا سلامتیشون دعا هم میکنم😇
اما اینکه من نمیتونم پارت بیشتر بگذارم چندتا دلیل داره:👇
۱)ایام انتخابات هست، کار تبلیغاتی انتخابات و جلسات مکرر و فشرده پیرامون انتخابات خیلی زیاده.
۲)آخرهفتهها هم برای ان شاالله اربعین اگر راهی باشم و باز هم آقا بطلبن برا نوکری میخوام برم و جلسات اونو هم هر هفته داریم شرکت میکنیم
۳) این مورد خیلی مهمه😅 شما بعضیاتون خوشبحالتون شده و امتحاناتتون تموم شده، اما من تازه شروع شده 😢
۴) یه کار کوچیک دیگه هم هست، بالاتر تو کلیپ چندثانیهای گفتم، یکم جابجایی داریم و از این جور چیزا، مستقر که شدیم حتما فعالتر میشم.
اگر لطف کنید همین ۲۰ روز رو همکاری کنید و به پارتهای کوتاه قناعت کنید قول میدم خوشگل و در شأن شما خوبان جبران کنم😍🦋
یادتون نره، همتون برام عزیزید♥️
شبتون خوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴چشام پر از اشکه😭
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #آبرو نازنینزهرا: چقدر لباس دامادی بهت میاد داداش. محمدحسین: ممنون خواهر عزیزم، ان شاال
#پارت_28
#آبرو
ملکا: من از آقای معالی اجازه خواستم بیشتر فکر کنم.
محمدحسین: منم نیاز دارم بیشتر فکر کنم، نمیخواییم یه تصمیم عجولانه بگیریم.
محمدعلی: احسنت، ان شاالله که خیره، ما هم منتظر میمونیم.
زهره: خیره ان شاالله دخترم، به هرحال حق داری، بحث یه عمر زندگیه.
سمانه: هرچی خیره همون میشه، توکل برخدا.
مراسم خواستگاری تمام شد، اما ظاهر زهره و محمدعلی حاکی از ناراحتی و نارضایتی اونا داشت.
نازنینزهرا: مامان و بابا خیلی ناراحت هستن بنظرم.
محمدحسین: چیکار باید میکردم، من همه شرایطم رو گفتم، اون هم همینطور، باید زمان داشته باشیم تا تصمیم درست بگیریم.
نازنینزهرا: میتونم بپرسم شرایطت چی بوده؟
محمدحسین: زندگی تو طبقهبالای همین خونه، سختیهای شغلم، از این جور مسائل.
نازنینزهرا: بنظرت قبول میکنه؟
محمدحسین: نمیدونم، تو نظرت در موردش چیه؟ خوشت اومد ازش؟
نازنینزهرا: باهاش همصحبت نشدم که، همین جوری یه چیزی بگم خوشم اومده یا نیومده که درست نیست.
زهره: محمدحسین مادر میشه یه لحظه بیای؟
نازنینزهرا: گاوت دوقلو زایید، احضار شدی.
محمدحسین: خیلی خب تو هم.
بله مامان، الان میام.
زهره: بیا بشین اینجا پسرم.
محمدحسین: چشم
زهره: مادر چه شرایطی برا دختره گذاشتی که قبول نکرده.
محمدحسین: نگفت که قبول نکرد، خواست بیشتر فکر کنه.
محمدعلی: خب اونا جوابشون مثبت بود، این درخواست فرصت ممکنه برای رد کردن باشه.
محمدحسین: من حقایق رو بهش گفتم، در مورد خودم و زندگیم و شرایط کاریم و محل زندگی آیندهام، نمیشد اینا رو نگم بعد از عقد بهش بگم، اینطوری بدتر بود.
زهره: من دلم نمیخواد فرصت وصلت با خانواده حاج سلماسی رو از دست بدیم، دخترشون خیلی نجیبه، حاج خانم رفتار و اخلاقش زبانزد خاص و عام.
پاک لقمه بودن و حلال خور بودنشون همه جا مشهور.
محمدحسین: بحث یه عمر زندگیه، همینطوری که نمیشه.
محمدعلی: به هرحال ان شاالله خیره.
صدای اذان از گلدستههای آبی مسجد محل بلند شد، زهره دست به دعا شد و برای سر گرفتن این وصلت دم اذونی دعا کرد.
محمدحسین: نازنین جونم تو دلت پاکه، برا داداشت دعا میکنی بهترینها براش رقم بخوره؟
نازنینزهرا: حتما داداش، امیدوارم تو لباس دامادی با اونی که دوسش داری و دوستت داره ببینمت.
محمدحسین: ممنون خواهر قشنگم.
نازنینسجاده آبی رنگ دوران جشن تکلیفش رو باز کرد، مهر تربتی که هدیه گرفته بود و تسبیح سبز آبی منقش رو درست کرد و نمازش رو خوند.
بعد از اتمام نماز برگشت سر درس و کتابهاش، حسابی مشغول خوندن بود، از تک تک لحظههاش استفاده میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حج را نیمه رها کرد😔
به مقصد یک مهمانی😭
مهمانی خونین💔
مهمانی با ۷۲ قربانی🥀
صبحتون حسینی🖤
امروز۸ ذی الحجه حرکت کاروان امام حسین از مکه به کربلا🥺
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #آبرو ملکا: من از آقای معالی اجازه خواستم بیشتر فکر کنم. محمدحسین: منم نیاز دارم بیشتر ف
#پارت_29
#آبرو
نازنینزهرا: تعطیلات مثل برق و باد گذشت، حس میکنم کم خوندم.
محمدحسین: نه، خیلی خوب تلاشت رو کردی خواهرم، الان تمرکزت رو بزار رو دروس حوزه، هرچند میدونم دلت نمیخواد، باور کن درکت میکنم، فقط بخاطر من اونجا هم بدرخش لطفا.
نازنینزهرا: منم دلم میخواد داداش ولی، ولی واقعا نمیتونم فکر و ذکرم پیش دروس ریاضی و فیزیکم هست، اینا برام مثل یه رمان جذاب میمونن.
محمدحسین: خانم حامدی اینو متوجه شده، دبیر ادبیات عرب، استاد خیلی خوبیه،حسابی نگرانت بود، مدتی قبل زنگ زد میگفت پدر و مادرت راضی کن نازنین حوزه نیاد، اون دلش اینجا نیست، حتی گفت اگر هم به اجبار اینجا باشه هرکاری از دستم بربیاد براش انجام میدم.
نازنینزهرا: واقعا استاد حامدی اینا رو گفت!؟ مگه تو حوزه از این آدما هم پیدا میشه!؟
محمدحسین: آره دورت بگردم، فقط باید چشمات باز کنی، خوب اطرافت رو ببینی، همه یه جور نیستن، همه حوزویها مثل مدیر و معاون و اون اساتیدی که به اسم اصلاح داشتن کوچیکت میکردن نیستن.
نازنینزهرا: بهش نمیاومد اینقدر مهربون باشه.
محمدحسین: چون نخواستی ببینی خواهر، اون بعد از من میتونه گزینه خوبی باشه که بتونی برای درسهات ازش کمک بگیری، هر مشکلی داشتی اول به اون بگو، حل نشد با من درمیون بزارید.
اینجوری اونجا تنها نیستی، یکی هست به در و دلهات گوش کنه، راه حل جلو پات بزاره، بنظرم یه بار باهاش صمیمانه بشین و حرف دلت رو بزن، مثل من که میای در و دل میکنی، ببین به چه نتیجهای باهاش میرسی.
نازنینزهرا: اگر اینطوری که تو گفتی نبود چی؟
محمدحسین: اگر قصد تخریب تو رو داشت شماره مامان و بابا رو از آموزش میگرفت و آمارت رو میداد، نمیاومد به من زنگ بزنه، اونجوری ابراز نگرانی کنه.
نازنینزهرا: کاش همون طوری باشه که تو میگی.
محمدحسین: امشب رو خوب بخواب فردا راه درازی در پیش داریم، باید بریم خوابگاه.
منم از اون ور برم سپاه.
نازنینزهرا: چشم داداش.
محمدحسین خواهرش رو بوسید و شب بخیر گفت از اتاق بیرون رفت، نرفته دلش برا خواهرش تنگ شد، دلش نمیاومد اونو بفرسته خوابگاه، میدونست اونجا کسی رو نداره، ترم حساس و شلوغی رو هم پیش رو داره.
محمدحسین بیشتر از خودش به فکر نازنین بود، انگار همه زندگیش و همه آیندهاش گره خورده به نازنین.
محمدعلی: خوب درس بخون دخترم.
زهره: نشنوم ایندفعه احضار شده باشی
محمدحسین: مامان لطفا.
نازنینزهرا: نگران نباشید درس میخونم، به همه ثابت میکنم من نازنینزهرا اونی نیستم که فکر میکنن، همونی میشم که میخوام، نه اونی که مردم انتظار دارن.
محمدحسین: آفرین خواهرم، حالا دیگه بریم.
دل نازنین از این بدرقه تلخ شکست، تا تونستن از نازنین یه فرد زبون دراز و سر به هوا ساختن.
شیرینترین چیزها رو محمدعلی و زهره به کامش تلخ کردن.
محمدحسین: ناراحت نباش، انشاالله درست میشه.
نازنینزهرا: حرف دیگهای میزدن تعجب میکردم.
محمدحسین آهی کشید به مسیر ادامه داد، هیچی نمیتونست رو زهره ومحمدعلی اثر بزاره جز حرف مردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~