جسم زیر آفتابت روضهای از کربلاست
این غریبی رنگ و بویش چون امام مجتبیست💔🖤
#شهادت_امام_جواد(ع)🥀
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
•┈┈••✾••┈┈•
💠
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #آبرو محمدحسین: سلام نازنین جان، کجایی آبجی؟ نازنینزهرا: از دربی که به خیابون طبرسی می
امروز پارت نداریم☺️
ولی فردا هم جشن داریم هم پارت😍😍🤩
پس منتظر باشید❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر😍💝
ایام به کام ان شاالله.
اول هفتهتون بخیر❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #آبرو محمدحسین: سلام نازنین جان، کجایی آبجی؟ نازنینزهرا: از دربی که به خیابون طبرسی می
#پارت_21
#آبرو
زهره: قربون امام رضا بشم من، چقدر زود حاجت دلم رو داد.
محمدعلی: چطور!؟
زهره: همین الان سمانه خانم زنگ زد، گفت جوابشون مثبته.
محمدعلی: خدایا شکرت، چقدر دلت پاک بوده خدا زود حاجتت رو داده.
محمدحسین و نازنین خندان به هتل برگشتن و سمت اتاقشون رفتن.
نازنینزهرا: سلام
محمدعلی: علیکم السلام.
محمدحسین: سلام، خسته نباشید
زهره: ممنون، بازار گردی خوش گذشت؟
نازنینزهرا: خیلی، جای شما خالی، دو دست لباس نخی خنک هم خریدم یکی برای خودم یکی برای مامان.
نازنین از ته دل و با ذوق لباس رو جلو برد و دو دستی تقدیم مادرش کرد.
زهره: من لباس نمیخوام ازت، اخلاقت رو درست کن، حرف من و پدرت رو گوش کن، یکم دختر سنگینی باش.
نازنین مثل بادکنکی که سوزن زده باشی از درون فرو پاشید، لباس رو گوشه تک مبل گذاشت و با بغض نترکیده به سمت اتاقش رفت.
محمدحسین که این رفتار رو دید به شدت ناراحت شد، هرچی اون سعی میکرد نازنین رو درست کنه خانوادهاش به هوا میدادن.
محمدحسین: چرا این حرف رو بهش زدید؟ نمیدونید با چه ذوقی این لباس خرید، تازه داشتم بهش میقبولوندم باید دخترانه رفتار کنه، دخترا از پسرا باید شادتر باشن، نمیشد یکم مهربونتر رفتار کنید؟
محمدعلی: حاج خانم زن حاج قاسم نازنینزهرا رو خواستگاری کرده، کلی هم از نازنین تعریف کرده ولی نازنینزهرا گفته مادر نمونه و باهوش کمه ولی من قصد ازدواج ندارم.
محمدحسین: خب، مگه کار اشتباهی کرده؟ قصد ازدواج نداره.
زهره: مادر یکم بهش تشر بزن، اینقدر باهاش مهربونی کردی که اینطور شده.
محمدحسین: نه مادر من، روش تربیت شما درست نیست، با عرض معذرت، من نمیگذارم این رفتارهاتون نازنینزهرا رو خراب کنه.
محمدعلی: تو یکی دو روز مهمون خونه ما هستی، بعدش چی؟
محمدحسین: بعدش هم با من پدر جان.
زهره: زنگ زدن گفتن جوابشون مثبته.
محمدحسین: بهشون بگید من یه جلسه دیگه باید با دخترشون صحبت کنم.
محمدعلی: چه صحبتی دیگه؟
محمدحسین: خیلی چیزها هست باید بگم، جلسه اول فقط صحبت از علایق و رشته و سختی کار من بود و آشنایی مجملی پیدا کردیم.
زهره: باشه مادر، پس میگم برا هفته بعد، وقتی از شمال برگشتیم یه قرار بزارم بریم صحبتهاتون رو بکنید.
محمدحسین: ممنون.
محمدحسین سمت اتاق رفت، نازنین دراز کشیده بود، به محض اینکه محمدحسین وارد اتاق شد، پتو رو ، روی سرش کشید.
محمدحسین: نازنینم، خواهر قشنگم، بیا با من حرف بزن.
من میدونم چقدر ناراحت شدی جانم، پاشو فکر کن چیزی نشده، نه اصلا نادیده بگیر شما بزرگواری کن بیخیال اتفاق چنددقیقه قبل بشو.
حرف نمیزنی خواهرم؟
محمدحسین وقتی دید نازنین جوابی نمیده، آخرین تکنیکش رو هم بکار برد و گفت:
مرد که گریه نمیکنه.
نازنین نا خودآگاه به این جمله خندید و آروم پتو رو کنار زد.
محمدحسین: هاان، الان شد، آفرین خواهر قشنگم.
نازنینزهرا چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود.
محمدحسین: مگه من مُردم که تو اینطور گریه میکنی؟
نازنینزهرا: دور از جون داداش.
محمدحسین نازنین رو تو آغوش گرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد و بوسید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
دوباره #ذیالحجّه شد و جشن وصل مهر و مهتاب شد
دل تمام عاشقان ز شعف والِه و بی تاب شد
که وَصلتِ الهیِ پدر و مادر ارباب شد
شده به شادی دل مصطفی
نوای جان یاعلی و یازهرا
«سالروز #ازدواج امیرالمومنین(علیهالسلام) و حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) مبارک 😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #آبرو زهره: قربون امام رضا بشم من، چقدر زود حاجت دلم رو داد. محمدعلی: چطور!؟ زهره: همین
پارت صبح گاهی دریافت شد؟☺️
شب ساعت ۹ یه پارت دیگه هم داریم❣🤩
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #آبرو زهره: قربون امام رضا بشم من، چقدر زود حاجت دلم رو داد. محمدعلی: چطور!؟ زهره: همین
#پارت_22
#آبرو
دو روز شیرین امام رضایی هم مثل برق و باد گذشت؛ شاید این سفر دوم بیشتر به کام نازنینزهرا بشیند تا این سفر معنوی.
روحیات نازنین هنوز برخی حقایق دینی را پس میزد، ادبیاتش نشان دهنده این بود که بعضا با امام معصوم هم مشکل دارد؛ اما ریشه همه اینها در خود نازنین و اطرافیانش بود.
اقناع، نازنین در مورد هیچ کدوم از کارهایی که داشت به زور و اجبار و برای بستن دهن این و آن انجام میداد اقناع نشده بود.
به همه اینها نازنین فقط حرف محمدحسین را خریدار بود، برادر همسو با روحیات خواهرش بود، نه در جهت تایید رفتارهایش بلکه در جهت کنترل و اصلاح آرام و تدریجی او عمل میکرد، کاری که محمدعلی و زهره با تشر و قهر و دعوا و لب و دندان گاز گرفتن پیش میبردن.
روش نازنین در سفر دوم هم مثل قبل بود، سر در لاک خود فرو بردن، سرگرم شدن با بازیهای آنلاین و آهنگهای جدید و ترند.
مرضیهخانم: برخلاف همه دخترهایی که میرن حوزه شوق و اشتیاقشون به ازدواج بیشتر میشه.
تعجب کردم دیدم نازنین گفت قصد ازدواج ندارم، البته این که ترم اولی هم هست بیتاثیر نیست ولی یکم جای تأمل داره.
زهره: چی بگم حاج خانم، بعضی تفکرات این دختر هم معضلی شده برا من و پدرش، باز خدا رو شکر برادرش یکم افسارش دست گرفته، وگرنه...
مرضیهخانم: ببریدش پیش حاج پیرمراد، مشاور خیلی خوبیه؛ باهاش صحبت کنه.
زهره: با محمدعلی در میون بزارم ببینم چی میگه، این دختر زیر بار هیچی نمیره، برا درسهای حوزهاش هم نگرانم.
مرضیه: جوون درست میشه.
دخالت و اظهار نظر بیجای مردم در تربیت از نازنین همچین فردی ساخته بود، این پس زدنها توسط محمدعلی و زهره نه تنها کارسازتر نبود بلکه اونو لجوجتر کرده بود، کار تربیتی رو حتی برای محمدحسین هم سختتر کرده بود.
فضای تعطیلاتی شمال و دریاگردی و کوه نوردی و طبیعتگردی، از همه اینها سهم نازنین شده بود خونهای ویلایی که حوزه با قیمت پایین به طلاب میده جهت استفاده در تعطیلات.
محمدحسین: میخوام با نازنین برم بیرون.
محمدعلی: نازنین اینجا دیگه حق نداره بیرون بره، فضای شمال و لب دریا و اینا اصلا مناسب اون نیست.
زهره: بمونه کنار دستم تنها نباشم، میخوام نهار بپزم ظهر اگر بارون نبود همین باغچه وسط حیاط غذا میخوریم با خونواده حاج قاسم.
محمدعلی: نترس اتفاقی نمیافته، بذار یکم پیش ما باشه، به هر حال ما پدر و مادرشیم، مثل تو و حتی بیشتر از تو نگرانش هستیم.
محمدحسین این بار کوتاه آمد و تنها بیرون رفت،نازنین ماند و ...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #آبرو دو روز شیرین امام رضایی هم مثل برق و باد گذشت؛ شاید این سفر دوم بیشتر به کام نازنین
#پارت_23
#آبرو
زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره.
نازنین سفارشات محمدحسین رو مروری کرد و رفت که به مادرش کمک کنه.
حین جابجایی و انتقال کاسه بشقاب به حیاط زهره با نازنین صحبت هم میکرد.
زهره: من همسن تو بودم پدرت اومدم خواستگاریم، اصلا تو اسلام گفته دختر قبل اینکه به بلوغ برسه باید شوهرش داد، نه بلوغ جنسی هااا، نه، مثلا روایت داریم دختر خون حیضش رو باید خونه شوهر ببینه نه پدرش.
زهره یکسره حرف میزد و نازنین فقط سکوت، البته ظواهرش نشون میداد یک گوشش در بود یک گوشش دروازه.
سکوت نازنین زهرا، زهره رو حرص داده بود آخر سر گفت:
شنیدی یا همه رو این گل و گیاه و در و دیوار شنید؟
نازنین در حد یک کلمه گفت: بله
زهره: ان شاالله که اثر داشته باشه.
نازنینزهرا: اگر تموم شد من میخوام برم تو اتاق یکم استراحت کنم.
زهره: فعلا تموم شد، ولی اگر صدات زدیم زود بیا، مثل خانما رفتار کن.
نازنین چشم کش داری گفت و رفت.
محمدحسین: حیف این فضا و طبیعت نیست که دست این مردم افتاده؟ فساد در زمین چه شکلیه، همین شکلی، اخه این چه وضعشه اومدید اینجا؟
ابراهیم: کفران نعمت، البته همه اینا صرفا آدم بدی نیستن که، ولی تفکراتشون یکم مشکل داره، شاید اگر از خیلی چیزا مطلع بشن اصلاح بشن.
محمدحسین: قطعا همین طوره، ما همه رو با یک عصا نمیزنیم.
محمدحسین و ابراهیم تا دم دمای ظهر کوه نوردی و دریا گردی کردن و برگشتن.
ابراهیم: داشتن خواهر یه نعمته، من که خیلی ناراحتم خواهر ندارم.
محمدحسین: مادرت و پدر ماشاالله هنوز جوون هستن، میتونن یه خواهر برات بیارن.
ابراهیم: تا اون بیاد و بزرگ بشه من دیگه خودم احتمالا پدر شدم، دیگه اونجوری که تو لذت میبری من از زندگی با خواهرم لذت نمیبرم.
محمدحسین: به رضای خدا راضی باش، خدا بهت خواهر نداد ولی شاید در آینده دختر بده که از یه خواهر بیشتر قدرت بدونه.
ابراهیم: ان شاالله.
با خنده و روی گشاده وارد ویلا شدند و سمت باغ رفتن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر🦋
یا صاحب الزمان ادرکنا🌹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #آبرو زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره. نازنین سفارشات محمدحسین رو مروری کرد و رف
#پارت_24
#آبرو
مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟
محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش بزنم، حتما خوابیده.
محمدحسین سمت اتاق رفت، در زد، ظاهرا نازنینزهرا در حال صحبت با تلفن بود.
آرام در رو باز کرد و وارد شد و کنار خواهرش نشست و منتظر ماند تا تماسش تمام شود.
نازنینزهرا: خواهش میکنم من کاری نکردم، به هر حال نیاز بود به این افراد پر مدعا تلنگری زده بشه، اونا حق چنین کاری رو نداشتن.
مریم: به هر حال تماس گرفتم تشکر کنم ازت، یه بار بزرگی رو از دوشمون برداشتی، چند ماهی خیالم راحت گزارشی به خانوادهام داده نمیشه، میتونم تمرکز کنم و بهتر درس بخونم تا نمرات بهتری بگیرم.
نازنینزهرا: سلامت باشی مریم خانم، فعلا خدا نگهدار.
مریم: خدانگه دار عزیزم.
محمد حسین: خسته نباشی عزیزم، فکر کردم خوابیدی اومدم صدات بزنم بگم بیای نهار بخوریم همه منتظرن.
نازنینزهرا: نه خواب نبودم، یکی از دخترایی که تو اون جلسه بود بخاطر همون بحث نمره و اینا زنگ زده بود تشکر کنه، خیلی خوشحال بود که بالاخره یکی تونسته بود مقابل اینا وایسته و آبروشون حفظ کنه.
محمدحسین: چه خوب، حالا بیا بریم نهار، بیشتر در این مورد صحبت میکنیم.
نازنین شال پلیسه دار قرمز رنگش رو سر کرد و چادر گلدارش از چمدون بیرون کشید و همراه محمدحسین سمت حیاط رفتن.
نازنین سلامی کرد و کنار مادرش مقابل مرضیه خانم نشست.
مرضیه: ماشاالله به این خواهر برادر، چشم نخورن الهی، هزار ماشاالله تو زیبایی و رعنایی، تک تک.
زهره: ماشاالله به جونتون، خدا آقا ابراهیم و مصطفی رو هم براتون نگه دار.
محمدعلی: خب حالا که جمعمون جمعه، جوجهها هم آمادست شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده، بسمالله.
در سکوت و میان سر و صدای قاشق چنگالها نهار خوردن.
آسمان به یک باره هوای باریدن گرفت، مه غلیظی خانه را در برگرفت، هنوز غذا خوردنشون تموم نشده بود که قطرات باران آنها را به تکاپو انداخت، همه مشغول جمع کردن سفره و بشقاب و کاسهها شدند، هرکسی در توانش بود بیشتر وسیله برمیداشت.
قابلمه خورشت و برنج و کاسه تزیین شده سالادها رو زهره برد داخل، بقیه علاوه بربشقابهاشون، کاسه ها و سبزی های رو جمع کردن و یکی یکی روانه خانه شدند.
قاسم: عجب بارونی گرفت، هوا قبلش صاف بود، یهو غافلگیرمون کرد.
محمدعلی: فقط میخواست ما رو از غذا خوردن تو طبیعت محروم کنه.
مرضیه: حرف زدن کافیه، بفرمایید سر سفره، همینجا زیر سقف غذا میخوریم چه اشکالی داره؟
محمدعلی: خانما چقدر سریعاند ماشاالله.
بازهم دور هم نشستن و به غذا خوردن ادامه دادن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل پارتهای کوتاه رو تو چند ثانیه اینجا ببینید😅
دعا کنید تا عید غدیر بیایم خونمون بشینیم☺️
الان مشغول تمییزکاری هستیم،🥴
تمییز کردن گچ و جمع کردن زبالههای باقی مانده و شست شو همه رو داشته باشید
ایام امتحانات هم هست🤦♀
آیا حق دارم بمیرم با این شرایط یا نه؟😢
#خونهتکانی
#نقل_مکان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_24 #آبرو مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟ محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش ب
#پارت_25
#آبرو
بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهره و مرضیه وقتش بود که برگردن و فعالیتهای جدید رو تو شهرکرد از سر بگیرن و نازنین هم برای امتحانات حوزه و امتحان دهم و یازدهم آماده بشه.
محمدحسین: تا میتونی لذت ببر از این بازیها و فیلم دیدنها، ریههات رو پر کن از هوای سفر، قراره حسابی بشینی بخونی و بترکونی ان شاالله.
نازنینزهرا: چشم داداش.
تو مسیر لیست ۴۰ آهنگ گوشی نازنین هرکدام بیش از ۲۰ بار پلی شدند، گاه در خواب و گاه بیداری، همچون دستگاه هولتر مانتورینگ که به بیماران وصل باشه، سیمهای هندزفری نازنین آویزون بود.
صدای خوانندههای مختلف برای نازنین از صدای پدر و مادرش آرامش بخشتر بود.
تمام مسیر برگشت را مثل مسیر رفت در سکوت بهسر برد و تماشای خطوط جادهها.
بعد از ساعتها حبس در ماشین و بالا پایین شدن در چاله چولههای جادهها در آخرین مقصدشان برای استراحت ایستادن.
مرضیه: نازنینزهرا جون چقدر کم حرف.
زهره: همیشه اینطوریه.
مرضیه: معلومه از اون بچهزرنگهاست که کسی رو تحویل نمیگیره.
زهره چادرش رو روی دهنش گذاشت خنده ریزی کرد.
مرضیه: کی شیرینی عروسی آقا محمدحسین میخوریم؟
زهره: دعا کنید مرضیه جون، اونا جوابشون مثبته، آخر این هفته قراره دوباره بریم، محمدحسین میگه من همه حرفهام رو نزدم، باید این بار همه چی رو بهش بگم، تا ببینیم چطور میشه.
مرضیه: ان شاالله خیره، این خیلی خوبه چندین جلسه میگذارید، بزارید دو نفر قشنگ هم دیگه رو بشناسن، از تفکرات همدیگه آشنا بشن.
زهره: والا زمان ما که این چیزا نبود، یک بار میاومدن خواستگاری یا جواب بله بود یا خیر، این همه جلسه ومشاوره و این دنگ و فنگا نبود.
مرضیه: خب زمان ما فرق داشت شرایط، تفکرات مثل الان نبود.
زهره: الان با این همه برو و بیا آمار طلاقها بالاست، سازگاری اومده پایین، اونوقت من نمیدونم این جلسات مشاوره و جلسات مکرر برای چیه؟
مرضیه: خیلی سخته فهمیدن دنیای جوونهای امروز برای ما.
ابراهیم: چه زود سفرمون تموم شد، چقدر دلم میخواست منم مثل پدرم بتونم کار تبلیغی بکنم.
محمدحسین: دیر نیست آقا ابراهیم، چرا عجله داری؟ اون روز هم میرسه ان شاالله.
ابراهیم: ولی خداییش به تو ، تو این سفر بیشتر خوش گذشت. من تنها بودم ولی تو کسی مثل خواهرت رو داشتی.
محمدحسین: ان شاالله دفعه بعد با خانمت بری سفر ماه عسلتون این مسیر باشه.
ابراهیم: یه سوال بپرسم؟ ناراحت نمیشی؟
محمدحسین: بپرس، چرا باید ناراحت بشم!؟
ابراهیم: مادرم گفتن که با خواهرتون در مورد ازدواج صحبت کرده ایشون گفته قصد ازدواج نداره، اون از من خوشش نمیاد درسته؟
محمدحسین: چطوری به این نتیجه رسیدی؟
ابراهیم: خب، تو سفر هم خیلی مادرم رو تحویل نگرفتن، کلا رفتارهاشون مثل کسی نبود که میخواد خودش رو به خانواده مقابل ثابت کنه. آقا محمدحسین به منظور نگیرید، باور کنید اصلش اینه میخواستم بدونم ایشون از من خوششون میاد یانه، حداقل اینطوری میفهمم چیکار باید بکنم.
محمدحسین دستهای بسته شده به همش رو باز کرد و انداخت گردن ابراهیم و با لبخند گفت:
نازنین هنوز بچهاست، هنوز دلش میخواد بچگی کنه، همش ۱۵ سالش، اون به هیچ خواستگاری جواب نمیده، هیچ ربطی به این نداره که از تو خوشش میاد یا نه، فقط اون اینجوری نیست الان به ازدواج فکر کنه.
ابراهیم: درسته، خیلی ممنون که ناراحت نشدی و جوابم رو دادی.
محمدحسین: من خیلی خوشحال میشم وقتی کسی اینطور با من راحت باشه.
ابراهیم: مثل بعضی داداشا نیستی که سر خواهرشون تا چیزی میشه میگن اسم خواهرم به زبونت نیار.
محمدحسین: به موقعش سرش غیرتی هم میشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی نیست فقط دلتنگم
صبح با بوی سیب و یاس از خواب بلند شدم
از رویای نصفه و نیمه سفر به کربلا بیدار شدم
سلام صبحتون حسینی🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
میخواستم امشب پارت ندم، ولی دیدم خیلی گناه دارید😅
همراهای به این خوبی حقشون نیست☺️
منتظر باشید پارت تو راهه🦋
راستی امتحاناتتون تموم شد؟😥
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
#پارت_26
#آبرو
نازنینزهرا: عجب سفر خسته کنندهای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود.
محمدحسین: فکر میکردم باید تو این سفر بهت خوش گذشته باشه.
نازنینزهرا: با وجود دوتا نکیر و منکر!؟
محمدحسین: بنظرت اینا زیاده روی نیست آبجی؟ قبول دارم یکم سخت گرفتن، ولی اینجور صحبت کردن هم درست نیست.
نازنینزهرا: باشه تو درست میگی.
محمدحسین: قولتو که فراموش نکردی؟
نازنینزهرا: نه، از فردا شروع میکنم، گوشی رو هم کنار میگذارم.
محمدحسین: آفرین، منم نمونه سوالات متفاوتی رو آماده کرده برات میرم چاپ بگیرم استفاده کنی.
نازنینزهرا: ممنون داداش، قول میدم سربلندت کنم.
نازنینزهرا فردای بازگشت از سفر طبق قولی که محمدحسین داده بود، شروع کرد به خوندن، موبایل رو کنار گذاشت و شروع به خوندن کرد.
حامدی: سلام آقای معالی.
محمدحسین: سلام، بفرمایید.
حامدی: من حامدی هستم، استاد درس ادبیات عرب نازنین زهرا خانم.
محمدحسین: در خدمتم، اتفاقی افتاده؟
حامدی: خدمت از ماست، نه اتفاق خاصی نیست، فقط میخواستم وقتتون رو بگیرم در مورد نازنین خانم صحبت کنیم.
محمدحسین: حتما، در خدمتم.
حامدی: من تو همین نیمترمی که همراه نازنین خانم بودم متوجه شدم ایشون علاقهای به حوزه و دروس حوزه نداره، شاهد بودم سرکلاسها دروس دیگهای میخونه، از استعدادش هم آگاهم، میدونم این نمرات میان ترمی که گرفت واقعی نیست و از عمد این کار رو کرد، تماس گرفتم خدمتتون بگم اجازه ندید خواهرتون دیگه حوزه بیاد، اون اینجا قطعا ضربه میبینه، در حوزه همیشه به روی همه بازه، دیر نمیشه.
محمدحسین: بله شما درست میفرمایید ولی نازنینزهرا به دلایل دیگه باید بیاد حوزه، هر چند منم مثل شما فکر میکنم، ولی...
حامدی: به اجبار پدر و مادرش اومده درسته؟
محمدحسین: چی عرض کنم، بله.
حامدی: من خیلی نگرانشم، اون تو این مدت با هیچ کدوم از دخترا هم ارتباط نگرفته، تو خوابگاه حتما اینطور بهش سخت میگذره.
محمدحسین: میخوام بیام براش مرخصی یک ماهه و نیم بگیرم، تا بتونه امتحان ترمش رو بده، امتحان جهشی هم داره، یه مدت از این فضا دور میمونه، تا اون موقع شاید بتونم پدر و مادر قانع کنم نازنین به درد حوزه نمیخوره.
حامدی: بسیار عالی، به هر حال هر چیزی شد بنده در خدمتم، نمیدونم چرا ولی اون دختر خیلی برام خاص شده، دلم براش میسوزه.
محمدحسین: ممنون از پیگیریتون.
محمد حسین هرچند که میدونست صحبتهاش اثری تو تغییر نظر و پدر و مادرش نداره ولی باز هم قضیه حوزه و نازنین رو مطرح کرد.
سعی کرد تو تعطیلات باقی مانده محمدحسین کنار نازنین وقت میگذروند، معلوم نبود بعد تعطیلات بتونه اینطور کنار خواهرش باشه.
زهره: محمد جان میدونی دو روز دیگه باید بریم برا جلسه دوم؟
محمدحسین: بله فراموش نکردم.
زهره: برم نشون بگیرم با خودمون ببریم؟
محمدحسین: نه مادر من، چرا اینقدر عجله دارید؟ من قراره تازه برم صحبتهای اصلیم رو بکنم، شروطم رو بگم، شاید قبول نکنن.
زهره: خدا نکنه.
محمدحسین: به هر حال چیزی قطعی نیست، برا خرید و نشون این مسائل هم دیر نمیشه.
زهره: باشه مادر، هر طور خودت صلاح میدونی.
نازنینزهرا: آخ جون مراسم خواستگاری، بهبه چه شود. میگذاشتی برن نشون بخرن کار یکسره میکردیم.
محمدحسین: تو سرت تو کتاب باشه، شیطون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~