eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
826 دنبال‌کننده
739 عکس
455 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_13 #پشت_لنزهای_حقیقت موفقیت‌هام به لطف خدا یکی پس از دیگری رقم می‌خورد، با اتمام دانشگاه برا
علی‌اکبر: خانم علوی رو پیدا نمی‌کنم حسام، تو امروز ندیدیش. حسام: نه، انگار اصلا امروز نیومده بودن. علی‌اکبر: یه تماس بگیر باهاشون، بگو بیان اینجا باید چیزی بهشون بدم بررسی کنن. حسام: من که شماره ایشون رو ندارم، باید از خانم چخماقی بگیری، یا خانم شریفی. علی‌اکبر: حسام؟ حسام: بله علی‌اکبر: خانم علوی تو گروه ما هست یا نه؟ حسام: معلومه که هست. علی‌اکبر: خب تو چرا نباید شماره همکارت رو داشته باشی؟ حسام: چون دلیلی نداشت شماره ایشون رو بگیرم وقتی هر روز اینجا بودن. علی‌اکبر: لطفا از این به بعد شماره ایشون رو بگیر، به روزهایی فکر کن که مثل امروز اینجا نباشن. حسام: چشم رئیس. علی‌اکبر: نترس، کسی فکر بد نمی‌کنه، شماره همکارت رو سیو کردی. حسام: از دست تو علی‌اکبر. علی‌اکبر: ببین، من فوری خانم علوی نیاز دارم، تو غزه و لبنان اتفاقاتی داره می‌افته، باید فورا جلسه بگیریم ببینم چیکار باید بکنیم. حسام: چشم همین الان با ایشون تماس می‌گیرم. طناز: سارا داری تو تب می‌سوزی دختر، پاشو بریم دکتر. سارا: یه ذره تب که دیگه دکتر نمی‌خواد، یه قرص استامینوفن بده خوب می‌شم. طناز: تو تا دیروز خوب بودی، بعد از اینکه امیر و رها اومدن اینجوری بهم ریختی. سارا: طناز؟ طناز: بله. سارا: چرا اینقدر چرت و پرت می‌گی؟ طناز: دروغ میگم مگه. سارا: طناز این حرفا رو جلو خانم جون نزنی‌هاا، فکر می‌کنه خبری بوده. ولی واقعا حق با طناز بود، من تازه فهمیدم بعد از چهارسال هنوز با قضیه طلاقم کنار نیومدم. اون شبی که امیر و رها اومدن خیلی حالم خراب شد، همه غم و غصه‌هام برگشتن. طناز: سارا، گوشیت ده تا تماس از دست رفته داشتی، چرا گذاشتی سایلند؟ سارا: بیارش ببینم. ای وااااای آقای قادری. طناز: به به آقا زاده کی باشن؟ سارا: همکارمه، منحرف جان. طناز: ان شاالله همیشه همکار باقی بمونه. سارا: طناز برو ببین بزغاله خانم جون چرا اینقدر سروصدا می‌کنه. طناز: باشه میرم پی نخود سیاه. سارا: همین الان برو. گوشی رو برداشتم، به آقای قادری زنگ زدم. قادری: سلام خانم علوی، خوبید ان شاالله؟ سارا: سلام، ممنون الحمدلله، ببخشید تماس گرفته بودید متوجه نشدم. قادری: امروز شما رو ندیدم، البته یعنی آقای رضایی با شما کار داشتن، یه جلسه گذاشتن. سارا: شرمنده من یکم کسالت دارم، نتونستم اطلاع بدم که نمی‌تونم بیام، تازه یکم حالم بهتر شده، گوشیم هم پیشم نبود، امروز نمی‌تونم بیام، اگر بهتر شدم ان شاالله فردا میام، من خبر قطعی و نهایی رو بهتون می‌گم. حسام: ان شاالله بهتر باشید، چشم، من به آقای رضایی می‌گم. سارا: باز هم شرمنده. حسام: دشمنتون شرمنده، ان شاالله زودتر بهتر می‌شید و می‌بینمتون. سارا: ان شاالله. ................... تو نبود پدر و مادرم یه تغییر به دکوراسیون خونه دادم، مبل‌ها رو جابجا کردم، چندتا قوطی رنگ خریدم و افتادم به جون اتاقم. حالا هرکس وارد این اتاق می‌شد حس می‌کرد وارد جنگل شده، درخت و گل و بوته و پرنده و بلبل. برا خودم نهاری درست کردم و وقتی حس کردم حالم بهتر شده به آقای قادری خبر دادم که از فردا سرکار برمی‌گردم. علی‌اکبر: یه دیدار داریم با سردار سلامی در مورد اتفاقات اخیر منطقه. حسام: خب چه نیازی هست خانم علوی باشن؟ علی‌اکبر: ایشون عکاس هستن، باید چندتا عکس از اون جلسه داشته باشیم. حسام: خب من هستم کفایت می‌کنه دیگه. علی‌اکبر: حسام، چرا اینقدر با من یکی به دو می‌کنی؟ وقتی می‌گم که خانم علوی میاد یعنی میاد، باشه؟ حسام: علی‌اکبر تو تادیروز سایه زن‌ها رو با تیر میزدی، مگه همین خانم فاطمیا مومنی نبود؟ اینقدر سنگ جلو پاهاش انداختی که بنده خدا گذاشت و رفت. علی‌اکبر: مومنی حسابش با خانم علوی فرق می‌کنه. حتی کار خانم علوی قابل مقایسه با خانم مومنی نیست. حسام: چی بگم والا. علی‌اکبر: هیچی نگو، فقط جلسه رو تنظیم کن، چیزی کم نباشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_14 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: خانم علوی رو پیدا نمی‌کنم حسام، تو امروز ندیدیش. حسام: نه، ان
بعد از اینکه دوش گرفتم، درخواست اسنپ کردم و راهی صدا و سیما شدم. علی‌اکبر: سلام، خیلی خوش اومدید،بهترید ان شاالله؟ سارا: الحمدلله، خوبم. حسام: سلام، خوش اومدید. علی‌اکبر: شما و آقا حسام برید آمفی تئاتر منم الان میام. سارا: چشم، خیلی ممنون. آمفی‌تئاتر منتظر آقای رضایی موندیم، قبل از ورود آقای رضایی من عکس‌هایی که با دوربینم از اتاقم گرفته بودم رو داشتم مرور می‌کردم و عکس‌هایی که بد افتاده بود رو حذف می‌کردم. علی‌اکبر: خب، سلام مجدد. حسام: سلام. علی‌اکبر: بسم‌الله الرحمن الرحیم، تسلیت عرض می‌کنم ایام شهادت اباعبدالله الحسین رو. ما تو مسئله‌ای که پیش رو داریم، دوتا موضوع رو قراره دنبال کنیم. اربعین و شور و‌حماسه حضور مردم، و مورد بعدی قدس. همون شعار همیشگی که مسیر قدس از کربلا می‌گذرد. منتها خانم علوی من به ابتکار شما تو این کار نیاز دارم، همون عکس خبری‌هنری، که با هم تلفیق شده بود رو من تو این پروژه از شما انتظار دارم. برای راحتی کارتون هم و کیفیت بهتر من فقط عکس می‌خوام از شما، فیلم‌برداری به عهده آقای قادری. من نمی‌دونم چقدر از سفر اربعین خبر دارید و کیفیتش، اما این سفر مثل بقیه سفرها که هتل باشه و مکان مشخص و اینا نیست، باید بتونیم خودمون رو طبق شرایط وفق بدیم، به کرات این سفر برا یک زن سخت‌تره، چون مکان استراحت مخصوصا تو شب همه موکب‌ها برا خانمها تدارک ندیدن و این کار هرسه‌تای ما رو مشکل می‌کنه. حسام: امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاد، ولی من پیشنها می‌کنم خانم علوی تو این سفر نباشن، چون واقعا شرایط براشون سخت میشه، فرض بگیریم ما مثلا عمود ۵۹ محل استراحتمون، ولی خانم علوی باید یه موکب برا استراحت شبانه پیدا کنن، معلوم نیست قبل ما میشه موکب یا بعد ما، تازه مسئله امنیتش هم هست که اون جای خود داره. علی‌اکبر: شما کسی رو جز خانم علوی سراغ دارید بتونن عکس خبری هنری بگیرن؟ حسام: چه اصراری دارید عکس خبری هنری باشه؟ اربعین صرفا یه حضور و شور مردمی، چندتا مصاحبه‌است که می‌گیریم، می‌خوای عکاس داشته باشی آقای مهدوی هستش، هم مرد هم کار بلد هماهنگ شدن با ایشون و کنار هم بودنمون خودش خیلی از مشکلات این سفر حل می‌کنه. علی‌اکبر: عکس‌وفیلم همیشه از اربعین بوده، ما قرار نیست همش تکراری یه مطلب رو منتشر کنیم، ادیت‌هایی که خانم علوی میزنن و عکس‌هاشون یه ایده و طرح جدید. این کار رو ببنید هوش مصنوعی انجام داده، این کربلاست این قدس، مردم از اینجا به کربلا و در نهایت به قدس می‌رسند. من می‌خوام تصویر واقعی از این صحنه داشته باشم. خانم علوی نشون دادن که سناریو نویس خوبی هستن، می‌خوام یه ترکیب اینجوری برام بزنن، ما اونجا قرار مصاحبه داشته باشیم، این تصویر برا شروع مستند رو من می‌خوام. و البته تصاویر دیگه‌ای که من نوشتم بعدا می‌دم خدمت خانم علوی. سارا: راستش من با آقای قادری موافقم، من امسال ان شاالله اربعین میام، از اول صفر هم میام، منتها نظر من این هست که همراه شما نباشم، من خودم جدا از گروه این عکس‌ها رو می گیرم و ادیت میزنم، اینجوری شما به فکر امنیت و جای استراحت من نیستید. منتها ما از قبل عمود ۱۰۶۷ قرار می‌ذاریم، اونجا من عکس‌ها و ادیت‌هایی رو که زدم می‌دم خدمتتون، اونجا بعد تصمیم می‌گیریم مکان بعدی کجا باشه. علی‌اکبر: شما همراه خانواده می‌رید؟ سارا: بله، من اونجا مکان استراحت و سوژه‌های خودم رو کامل می‌تونم دنبال کنم. علی‌اکبر: اگر اجازه بدید من یکم دیگه روش فکر کنم، چون اولویت من حضور و همراهی شما با گروه، باز هم چک کنم ببینم اگر مشکلی به وجود نمیاد راه دوم رو بریم. سارا: بسیار عالی. جلسه تموم شد، من پیش فاطیما رفتم و آقای قادری و رضایی باهم به دفتر خودشون رفتن. فاطیما: سلام، خوبی؟ دیروز نبودی. سارا: سلام، ممنون، دیروز یکم حالم خوش نبود. فاطیما: الان بهتری؟ سارا: خدا رو شکر. فاطیما: رضایی چی می‌گفت؟ سارا: چندتا پروژه جدید داد بهم، برا اربعین باید بشینم الان سناریو رو تنظیم کنم، خودش هم یه چیزایی نوشته باید اینا رو جمع کنم، طبق اینا عکسی که ازم انتظار داره رو تولید کنم. فاطیما: خدا به دادت برسه. هیچ وقت نفهمیدم چرا این فاطیما با آقای رضایی مشکل داره، هیچ وقت نشد پیشش بشینم و ازش تعریف کنه. منم سعی می‌کردم دوری کنم از حرف‌های منفی که در مورد دیگران میزنن، چون معتقد بودم اینا روی کارم تاثیر می‌ذاره. هیچ وقت تاییدش نمی‌کردم، ردش هم نمی‌کردم. بعد از سه روز آقای رضایی به من خبر داد که همون راه دوم رو میرن، منتها همون اول مسیر اگر احساس کردن مشکلی به وجود میاد و سخت میشه، راه اول رو می‌ریم و گروه هماهنگ پیش میره. منم قبول کردم و طبق چیزی که از من انتظار داشتن سناریو چیدم، و کیف سفرم رو آماده کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحی دگر آغاز شد🦋 بهانه‌ای برای عشق پیدا شد🍀 صبحتون به خیر 🌱
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_15 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از اینکه دوش گرفتم، درخواست اسنپ کردم و راهی صدا و سیما شدم. علی‌ا
فاطیما: سلام، صبح بخیر خانم. سارا: سلام صبح شما هم بخیر. فاطیما: سارا خواب بودی!؟ سارا: نه، بیدار شدم دیگه. فاطیما: زنگ زدم بگم آقای قادری گفتن زودتر بیاین، ظاهرا اتفاقی افتاده. گفت بگم کار مهمی دارن. سارا: باشه، یک ساعت دیگه میرسم. فاطیما: فعلا عزیزم. صبحونه‌ام رو نصفه نیمه خوردم و راهی شدم. حسام: سلام، چقدر دیر کردید؟ سارا: من همیشه ۹ می‌اومدم، امروز یک ساعت زودتر اومدم. حسام: آقای رضایی دیروز تا راه برگشت به خونه تصادف کردن. گفتن زودتر یه جلسه بذاریم با آقای مجیدی ظاهرا نمی‌تونن تو این سفر همراه ما بیان. سارا: واقعا!؟ الان حالشون چطوره؟ حسام: رباط پاشون پاره شده، قرار عملشون کنن. سارا: آخه، چقدر ناراحت شدم، خب الان من دقیقا چیکار باید بکنم؟ حسام: لطفا با آقای مجیدی قضیه رو در میون بذارید، یا خودشون با ما بیان، یا اگر کسی نبود جایگزین کنن گروه آقای زینی و خانم مومنی رو برا اعزام به اربعین آماده کنن. سارا: چشم، من بهشون اطلاع میدم. زمزمه کنسل شدن اعزام گروهمون من رو ناراحت کرد. مجیدی: پارسال دوست امسال آشنا خانم علوی، من شما رو معرفی نکردم به صدا و سیما که شما رو از دست بدم. سارا: اختیار دارید استاد، همیشه ذکر خیرتون تو گروه هست. مجیدی: چه خبر؟ کارها چطور پیش میره؟ سارا: به لطف خدا همه چی خوب و عالی داره پیش میره. مجیدی: در خدمتم. سارا: آقای رضایی تصادف کردن، یه عمل دارن. قرار بود بریم برا اربعین، ولی حالا این مشکل به وجود اومد. مجیدی: ای بابا، چه اتفاق بدی؟ سارا: شما جایگزینی برای آقای رضایی دارید؟ مجیدی: چقدر زمان دارید؟ سارا: چهار روز مجیدی: من خبرتون می‌کنم، احتمالا نیاز باشه گروه دیگه‌ای بفرستم. اگر گروه دیگه‌ای بفرستم شما حاضرید باهاشون برید؟ سارا: من شرایطم رو به آقای رضایی گفتم، اگر اون گروه شرایط من رو قبول کنه مشکلی نیست، اما فقط همین یک بار، چون من همه برنامه‌هام رو با گروه خودم تنظیم کردم. مجیدی: خبرتون می‌کنم، ان شاالله بتونم یه جایگزین مثل آقای رضایی پیدا کنم. سارا: لطف می‌کنید استاد. چهار روز ذهنم درگیر بود، بعد از کلی بالا و پایین کردن و تلاش‌هایی که کردم برای جایگزین کردن آقای رضایی، سفر کلا کنسل شد و گروه دیگه‌ای اعزام شد. اما من خودم بلیط گرفتم و همراه طناز رفتیم نجف. طناز: واااای من اولین بار این سفر رو میام، خیلی حس عجیبی دارم. سارا: من خیلی کوچیک بودم رفتم یادم نمیاد اصلا، یجورایی منم بار اول هست. خیلی حس خاصی داشت واقعا، عزمم رو جزم کردم و سناریو نوشتم و قصد کردم خودم یه مستند بسازم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تراپی + نه ممنون، من خنده‌های این آقا رو دارم🥺❤️😍
صبحتون رو با این صحنه رنگارنگ شروع کنید🥺🥺🥺 آب قند کنار دستتون داشته باشید❤️
بعد از ظهر خیلی باهاتون کار دارم😎☺️ اینجا باشید❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_16 #پشت_لنزهای_حقیقت فاطیما: سلام، صبح بخیر خانم. سارا: سلام صبح شما هم بخیر. فاطیما: سارا خ
حسام: بهتری علی‌اکبر؟ علی‌اکبر: از لحاظ جسمی آره، ولی روحی نه. حسام: می‌دونم چرا حالت خرابه. علی‌اکبر: تو مهم‌ترین واقعه من خونه نشین شدم، اصلا تو و خانم علوی چرا نرفتید؟ یه جایگزین می‌بردید؟ حسام: آقای مجیدی نتونستن کسی مثل شما رو پیدا کنن، برا گروه ما باید یه توجیه شده مثل شما می‌اومد که نبود. گروهی رو فرستاد که از همه لحاظ باهم هماهنگ بودن. علی‌اکبر: گروه خانم مومنی رو فرستاد؟ حسام: نه خیر. علی‌اکبر: کی رو فرستاد؟ حسام: چندتا از دانشجوهاش رو که در حد خانم علوی بودن. علی‌اکبر: بهتر. حسام: راستی وقتی خواب بودی، من موبایلت رو چک کردم، یعنی زنگ خورد، مجبور شدم ببینم کیه ولی بعد که قطع شد پیام داد. علی‌اکبر: کی؟ حسام: خواهرت بود، پرسیده بود برا خواستگاری چه روزی رو معین کنن؟ می‌خواد بدونه کی برمی‌گردی تبریز. علی‌اکبر: این هم ول کن من نیست، هی میشینه زیر سر مامانم ورور می‌کنه، هر روز یه غولی رو نشون می‌کنه و منو دنبال خودش می‌کشونه. حسام: یکی مثل تو کلی خواستگاری میره، بعد همه رو هم خودت رد می‌کنی، یکی هم مثل من، مرد رویاهای هیچ دختری نیستم. هعیی ملت چقدر شانس دارن. علی‌اکبر: ازدواج همچین تحفه‌ای نیست که بابتش آه می‌کشی، فقط یه چیزیه که باعث میشه دهنت سرویس بشه. حسام: حالا اینا رو ولش کن، اینو ببین. علی‌اکبر: نشون میدی می‌خوای دلم رو بسوزونی؟ حسام: نه خیر، استوری‌های خانم علویه. همون عکس‌هایی که ازش انتظار داشتی، خدایی خیلی کارش درسته‌هااا، یه اعجوبه است تو عرصه عکاسی. البته ادیت‌هاش هم حرف نداره. علی‌اکبر: کی‌رفته؟ حسام: روز سوم بلیط گیرش اومده رفته. علی‌اکبر: حسام؟ حسام: بله. علی‌اکبر: حاضری باهم بریم کربلا؟ حسام: زده به سرت؟ با این پای لنگ؟ علی‌اکبر: با ولیچر، تو که پاهات سالمه، رفیق به درد همچین جاهایی می‌خوره. حسام: اگر اونجا بلایی سرت اومد چی؟ علی‌اکبر: مسئولیتش با خودم. حسام و علی اکبر هم راهی مشایه شدن، من و طناز تو نجف هی این در حال چرخیدن و بازدید از اماکن بودیم، کوفه رو کامل زیارت کردیم، یک روز هم مسجد سهله موندیم. با اینکه هنوز خیلی تا اربعین مونده بود ولی جمعیت چشمگیری تو نجف بودن و بعضی موکب‌ها مشغول به خدمت رسانی بودن. البته پدر و مادرم خبر نداشتن که من همراه طناز اومدم، اصلا از کنسل شدن سفر اطلاعی نداشتن. بنا داشتم تو موکب یهو سوپرایزشون کنم. طناز: خیلی عکس‌هایی که گرفتی جیگر شدن، میشه منم استوری کنم چندتا ازشون رو؟ سارا: آره عزیزم چرا نشه طناز: چقدر خوبه اینجا اینستا و واتساپ بدون فیلتر بالا میاد، تو ایران حس می‌کردم دارم خفه میشم، ما رو محدود کردن به چندتا پلتفرم داخلی. سارا: پلتفرم‌های داخلی هم خوبن، مشکلی ندارن، البته جای ترقی و پیشرفت دارن، هر چی باشه از این فضای کثیف بهترن. طناز: نه که فضای مثلا روبیکا خیلی تمییز و مذهبیه. سارا: این مورد استثنا باهات موافقم. طناز: استوری شد، دستت درد نکنه عزیزم. سارا: خواهش می‌کنم، الان هم استراحت کن که شب می‌خوایم بریم زیارت آقا امیرالمومنین. طناز: این پیاده روی به سمت کربلا کی شروع میشه؟ سارا: دو روز دیگه شروع میشه، ولی خب خیلی‌ها هم از الان راه افتادن، ولی موکب‌ها از دو روز دیگه رسما شروع به خدمت رسانی می‌کنن. طناز: دارم برا اون روز لحظه شماری می‌کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
در حال ورود اعضای جدید هستیم ممنون از همراهیتون☺️😍
سلام بر پدری که ما را از یاد نبرده 🥺 السلام علیک یا صاحب الزمان❤️
بریم که یه پارت صبح گاهی داشته باشیم😍❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_17 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: بهتری علی‌اکبر؟ علی‌اکبر: از لحاظ جسمی آره، ولی روحی نه. حسام: می
حرم امام علی(علیه‌السلام) یه آرامش خاصی داشت، نمی‌دونم بقیه هم مثل من هستن یا نه، ولی صحن حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیه) یه غم بزرگی توش بود، حس می‌کردم امام علی اونجا تو‌ اون صحن می‌شینه وگریه می‌کنه، بخاطر اینکه از زنش فقط یه صحن مونده. ناگفته نماند که من همیشه دلم می‌خواست اسمم، زهرا یا فاطمه می‌بود، نیت کرده بودم اگر روزی ازدواج کردم و‌ بچه‌دار شدم، اسم دخترم رو بزارم فاطمه، که این هم.... طناز: سارا؟ سارا: بله طناز: من شنیدم هرکس برای اولین بار بیاد زیارت امام حسین یه جایی تو حرم بهش می‌گن تحت قبه، اونجا هر آرزویی کنی، برآورده میشه. سارا: آره منم شنیدم. طناز: سارا میشه تو برا من دعا کنی و منم برا تو دعا کنم؟ سارا: چرا خودت از امام حسین نمی‌خوای؟ طناز: من خجالت می‌کشم بگم دلم می‌خواد ازدواج کنم. سارا: خجالت نداره که، تازه اهل بیت از شنیدن این خواسته خیلی خوشحال میشن. طناز: حالا لطفا تو هم بگو، باشه. منم از امام حسین برات یه همسر خوب طلب می‌کنم. سارا: لطفا این کار رو نکن. طناز: یعنی برات دعا نکنم؟ سارا: دعا کن ولی نه این دعا رو. طناز: همین الان گفتی اهل بیت از همچین دعایی خوششون میاد. سارا: طناز، من دلم نمی‌خواد ازدواج کنم، هدفم تو زندگی چیز دیگه‌است، اگر می‌خوای دعا کنی، دعا کن که من تو کارم بدرخشم، دعا کن این دختر بودن من مانع کار من نشه، دلم می‌خواد تو همه اتفاقات مهم من نقش داشته باشم. طناز: بخاطر طلاقت اینجور شدی سارا؟ سارا: ازدواج کوتاه مدت من درس بزرگی تو زندگیم بود، بعضیا خلق شدن که مجرد بمونن، مثل حضرت معصومه چون برا اهداف دیگه‌ای خلق شدن. من از ازدواج با امیر ناراحت نشدم، شاید اگر به عقب برگردم باز هم این کار رو بکنم، چون برکاتی برا من داشت. طناز: پس چرا اون شب که اومده بودن خونه مادر جون تو به هم ریختی؟ امیر هم مدام چشماش رو از تو می‌دزدید. سارا: ربطی به امیر نداشت. طناز: باشه سارا خانم. سارا: چی باشه؟ طناز: این که آدم به خودش دروغ بگه خیلی بده، به خودت و دلت دروغ نگو، تو هنوز وقتی امیر رو می‌بینی دلت می‌لرزه، مقابل دلت ایستادی سارا جان. سارا: وسایلت رو جمع کن باید راه بیفتیم، اینقدر هم فک نزن خسته میشی. تو اربعین و مشایه، جای شب و روز کاملا عوض میشه. مسیر مشایه یه بخشیش با تور‌های سبز رنگ مسقف شده، بینش هم آب پاش‌ها رو گذاشتن. مردم روزها استراحت می‌کنن بخاطر گرمای هوا تو موکب‌ها می‌مونن و شب‌ها راه می‌افتن. یه چیز برای من جالب بود تو این سفر، عراق بخاطر داعش هنوز ناامنه، هرچند که داعش کم‌رنگ شده ولی خب به صورت‌های مختلف هنوز تلاش می‌کنه قدرتش رو برگردونه. اما تو اربعین زن تنها هم احساس امنیت می‌کنه. تو مسیر موکب‌هایی مخصوص گم‌شدگان هست، بچه هم گم بشه اونجا باز کسی هست که اون رو آروم کنه تا زمانی که به آغوش خانواده برگرده. طناز: سارا بنظرت خیلی کند پیش نمی‌ریم، الان دو ساعت گذشته فقط ۲۰ تا عمود رفتیم. سارا: خب من نمی‌خوام صحنه‌ها رو از دست بدم، می‌خوام تک‌تک لحظه‌ها رو ثبت کنم. نگران نباش به موقع می‌رسیم کربلا. بچه‌هایی که تو مسیر ایستاده بودن و لبیک یا حسین می‌گفتن خیلی برام جالب بودن. بعضی از بچه‌ها دو سه سال بیشتر نداشتن، اما دوتا لیوان آب خنک دستشون بود، یه جا دست یکی از بچه‌ها رو گرفتم، از سرمای لیوان آب دستای کوچلوش سرخ شده بود. به خودم اومدم دیدم بیش‌تر از ۳۰ عکس فقط از بچه‌های مسیر عکس دارم. اما هیچ کدوم تکراری نیست و تو دل هر کدوم یه ماجرا خوابیده. طناز: چقدر خسته شدم، پاهام درد گرفته. سارا: می‌خوای بریم اون موکب استراحت کنیم. طناز: سارا، اینجا یکم... سارا: یکی از تفاوت‌های این سفر همینه طناز جان، اینجا دیگه موکب‌ها همه جورش پیدا میشه، و تو نمی‌تونی بهشون ایراد بگیری، بهت قول میدم تو این موکب بیشتر بقیه جاها بهت خوش بگذره و احساس راحتی کنی. طناز: باشه، فقط بریم الان، چون واقعا دیگه نا ندارم. موکب خیلی ساده و گرم بود، اما مهر و محبت موکب دار، باعث شده بود ما این گرما رو حس نکنیم، با نوشیدنی‌ها متفاوتی که تا حالا ندیده بودم از ما پذیرایی کرد، واقعا جیگر آدم حال می‌اومد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا اینقدر می‌گید خونی که در رگ ماست هدیه به رهبرماست؟ جواب من: .......
مدتی استراحت و تنفس😁 چند ساعتی پست نداریم اعضای جدید در حال ورود هستند❤️ ممنون که درک می‌کنید☺️😘 راستی پارت جدید اینجا گذاشتم حتما سر بزنید https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
به کانال رمان ما خوش آمدید! 🌹 در اینجا، هر واژه‌ای قصه‌ای دارد و هر جمله‌ای دنیایی از احساسات را به تصویر می‌کشد. شما به جمعی از عاشقان ادبیات پیوسته‌اید که هر کدام با قلم خود، دنیایی از خیال و واقعیت را می‌سازند. اینجا، جایی است که داستان‌ها زنده می‌شوند و رویاها به حقیقت می‌پیوندند. امیدواریم که حضور شما، به این جمع ادبی، رنگ و بویی تازه ببخشد و با هم، لحظاتی پر از شور و شوق را تجربه کنیم. به دنیای رمان‌ها و قصه‌ها خوش آمدید! 📚✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_18 #پشت_لنزهای_حقیقت حرم امام علی(علیه‌السلام) یه آرامش خاصی داشت، نمی‌دونم بقیه هم مثل من ه
علی‌اکبر: خدا خیرت بده حسام، واقعا داشتم خفه می‌شدم، نمی‌دونم چرا هر وقت میام کربلا به چنان آرامشی می‌رسم که حد و اندازه نداره. حسام: نوش جونت رفیق. علی‌اکبر: خیلی شرمنده‌ام که با این وضع اومدم حسام: آقا براش اینا مهم نیست، نیتت مهم. علی‌اکبر: قربونشون برم من. من خبر نداشتم که امیر و رها هم کربلا میان، تو مسیر اتفاقی به هم برخوردیم. البته من متوجه اونا نشده بودم، اما رها من رو دیده بود و اومد خیلی گرم و صمیمی بغلم کرد و احوال پرسی کرد. طبق معمول امیر چشم‌هاش رو از من دزدید، و باز هم این دل صاحاب مرده من بود که به لرزه افتاده بود. این دیدار باعث شد من از امام حسین فراموش کردن امیر رو بخوام و وقتی می‌بینمش اینقدر بهم نریزم. تو مسیر به خواست رها با هم دیگه همراه شدیم. رها: سارا جان، من عذاب وجدان گرفتم، تو بخاطر من به خودت و زندگیت صدمه زدی. سارا: این چه حرفیه رها جان. رها: من واقعا امیر رو دوست داشتم و دارم، خیلی احمق بودم که اون روز پررو‌پررو اون حرف و درخواست رو کردم، اصلا اون روز مغز من کار نمی‌کرد سارا: این چه حرفیه؟ من نمی‌تونم درکت کنم، ولی شنیدم عاشق به جنون میرسه. رها: تو خیلی مهربونی سارا. این رفتار و صحبت‌های رها باعث شد بخاطر ذهنیتی که ازش داشتم بابت حرف‌های سابق شرمنده بشم. قبل از اینکه رها حرف بزنه، به لحظه که امیر و رها رو دیدم به امام حسین گفتم: تو چرا برعکس عمل می‌کنی؟ گفتم کاری کن فراموشش کنم، نه جلو چشمام ظاهرش کنی. اما همونجا فهمیدم امام حسین هم برای درمان من روش خودش رو داشت پیاده می‌کرد. من و رها و امیر و طناز تو مسیر همراه شدیم، یه لحظه به خودم دیدم انگار از گذشته‌ای که با امیر داشتم چیزی یادم نمیاد. خودم از این حالتم متعجب شده بودم، اصلا درک نمی‌کردم که چه اتفاقی داره می‌افته. ولی همونجا همه چی به حالت عادی برگشت، حالم صدها برابر بهتر شده بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
این پارت هم خدمت اعضای جدید کانال😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: خدا خیرت بده حسام، واقعا داشتم خفه می‌شدم، نمی‌دونم چرا هر وق
تو مسیر گاهی سرعت داشتیم و یه شب تا صبح بیش‌تر‌ از ۱۰۰ عمود می‌رفتیم، گاهی هم کند‌تر پیش‌می‌رفتیم. دست تقدیر کاری کرد که همسفرهای من بیشتر بشن، عمود ۷۰۰ که رسیدیم برا استراحت وارد یکی از موکب‌ها شدیم. چند دقیقه نگذشته بود که متوجه شدم آقایی روی ویلچر نشسته و با چفیه صورتش رو پوشنده همراه یک نفر وارد خیمه شد. خوب که نگاه کردم متوجه شدم مردی که ویلچر رو هدایت می‌کنه آقای قادری هستش. به احترامشون بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم. سارا: سلام. حسام: سلام! چه‌حسن تصادفی! سارا: از آقای رضایی چه خبر؟ حالشون خوبه؟ وقتی این سوال رو پرسیدم مردی که رو ولیچر نشسته بود چفیه‌اش رو پایین کشید. علی‌اکبر: به لطف دعای دوستان ما هم خوبیم. سارا: هاااا، باورم نمیشه! شما با این وضع!؟ علی‌اکبر: طاقت نمی‌آوردم اگر می‌موندم، حسام لطف کرد و من رو همراهی کرد. شما تنها راهی شدید؟ سارا: نه، دختر خاله‌ام، آقا امیر و همسرشون از آشناهامون هستن من رو همراهی می‌کنن. علی‌اکبر: راستش یه چیز دیگه هم بود که باعث شد من برای اومدن به این سفر مصمم بشم. سارا: چی!؟ علی‌اکبر: عکس‌هایی که شما گرفتید، همه رو تو پیجتون دیدم، تصاویر اینقدر زنده بودن که من رو تحت تاثیر قرار دادن، درست همون چیزی بودن که من برای ساخت مستند نیاز داشتم. سارا: چون اولین سفرم هست، دلم می‌خواست لحظات خاص رو خوب ثبت کنم. علی‌اکبر: میشه یه پیشنهادی بدم؟ سارا: بله، حتما علی‌اکبر: تو مسیر دوتا موکب بزرگ‌ هست متعلق به لبنان و حزب‌الله هستش، جلوتر بریم بهش می‌رسیم. تو کربلا ان شاالله اگر رسیدیم، موکب شباب المقا‌ومه هم سوژه خوبی هست. البته این فقط یه پیشنهاد، چون شما هیچ مسئولیتی ندارید و این وظیفه صدا و سیما هست که تیمی که فرستاده رو بتونه به این سمت هدایت کنه. سارا: نه، اتفاقا پیشنهاد خوبی بود، البته این که موکبی منتسب به لبنان تو مسیر هست رو اطلاع داشتم ولی موکب تو کربلا رو نه. اینم بگم که من می‌خوام خودم یه مستند بسازم از این سفرم. علی‌اکبر: بسیار عالی. اگر کمکی هم از دست من و حسام برمیاد بگید. سارا: چشم حتما. بعد از اون هرازگاهی تو مسیر با آقای رضایی و قادری برخورد داشتیم. گاهی اونا جلو می‌افتادن، گاهی هم ما. هرجا هم من وقت می‌کردم بخش‌های مختلف مستند رو تنظیم می‌کردم، سناریو رو بالا و پایین می‌کردم، بعد چند دقیقه استراحت باز راه می‌افتادیم. با شنیدن صدای اذان صبح ما هم متوقف می‌شدیم، هم برای نماز هم برای استراحت. ................. حانیه: سلام سارا جان، خاله طناز چه عجب!؟ طناز: سارا من رو از خونه خانم جون کند و همراه خودش آورد. هادی: خیلی خوش اومدید. سارا: من فقط خواستم چندتا عکس از موکب بندازم و برم. حانیه: پس، همکارات کجان؟ سارا: قضیه‌اش مفصله، برگشتیم بهتون می‌گم. هادی: سارا جان، این توشه غذایی برا تو طناز جان، همراهت ببر، مقویه. سارا: ممنونم. بعد از ملاقات کوتاهی با خانواده مجدد راهی شدیم. حالا سه روز هست که ما تو مسیریم، و ما فقط چهار روز تا اربعین فاصله داریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه دلیلی برای شروع دوباره هست🌱 سختی‌ها هستند که ما را رشد می‌دهند🪴 صبح اول هفته‌اتون بخیر🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راستی عیدتون مبارک باشه رفقا👏👏 یه روایت مهمون آقا امام حسن عسکری علیه السلام باشیم؟؟ « اندیشه أحمق در دهان اوست، ولیکن دهان و سخن عاقل در درون او می باشد » چندتا صلوات هدیه کنیم به امام زمانمون عج❤️