#پارت_7
#ستاره_پر_درد
مادر: ستاره جان مامان سیسمونی برا بچه خریدید؟
ستاره: نه هنوز چیزی نخریدم
مادر: ستاره الان یک سال از ازدواجت گذشته و داری مادر میشی، من متوجه تو شدم، میدونم یه مشکلی تو زندگیت هست، بگو چی شده؟ زندگیت مثل بقیه زن و شوهرها نیست، رفت و آمدهات با دوستات قطع شده، با ما قطع شده، کلاسهای ورزشی رو رها کردی، همه اینا یهویی، چی شده؟
ستاره: مامان چطوری این همه رو دیدی؟ من واقعا مشکلی ندارم، زندگیم با رضا خوبه، بعد طبیعیه رضا صبح میره و خسته برمیگرده، وقت نمیکنم به این همه برنامه برسم، دوست دارم بیشتر وقتم رو پیش رضا بگذرونم، حالا بارداریهم بهش اضافه شده.
مادر: خدا کنه همین طور باشه واقعا.
فهمیده بودم دخترم باز هم راست قضیه رو نگفت، خودم براش لباس سیسمونی خریدم بردم خونه دسته بندی کردم، سبد مخصوص لباسهای بچه رو خریدم میبردم خونه ستاره.
پوشاک و شیشه شیر و پستونک خریدم.
از درون میسوختم، از آب شدن دخترم من هم آب شدم.
پدرش هم متوجه تغییرات ستاره شده بود، اونم نگران بود، ولی هیچ کدوممون نمیدونستیم چه کنیم؟ چطوری بفهمیم مشکل ستاره چیه؟
صبح تا شب رو با نگرانی سر میکردم، تو فکر و خیال بودم، چی به سر ستاره من اومده؟
........................
ستاره: سلام رضا جانم
مثل همیشه فقط سر تکون داد و رفت تو اتاق.
این بار رفتم و دستش رو گرفتم و پرسیدم:
رضا تو منو دوست نداری؟ چرا اینقدر سرد رفتار میکنی؟ الان داریم بچهدار میشیم، اما تو هیچ شوق و ذوقی نداری، میشه بگی دلیلش چیه؟
رضا: اینجوری حرف میزنی که دلم به حالت بشکنه؟ شما زنها بازیگرهای خوبی هستید، مهر و محبتتون رو میکنید، استفادههاتون رو از مردها میبرید و بعد هم مهریهتون رو میخواید و میگید واجبه باید بدی، اگر ندی اون دنیا باید جواب پس بدی.
ستاره: رضا چرا اینقدر بحث مهریه برات مهمه؟ من تو این یک سال حرفی از مهریه زدم؟ من که نگفتم مهریهام رو میخوام.
رضا: یه روزی میرسه که مهریهات رو بخوای.
ستاره: میشه بیخیال بحث مهریه بشی؟ همین هفتههاست که پسرمون دنیا بیاد، حتی یه بار هم ننشستیم در مورد اسمش باهم حرف بزنیم، اینکه برا آیندهاش چه برنامهای داریم، کلی مسئله ریز و درشت.
رضا: خیلی رو اعصابی، برو بیرون، من از این ناز و اداهای شما زنها بدم میاد.
هرچند رضا بیمهری نشون میداد و تو این یک سال حتی یک بار ستاره یا عزیزم صدام نزد ولی من تمام تلاشم رو میکردم که باهاش مقابله به مثل نکنم.
میگفتم اونم انسانه، هرچی باشه یه روزی مهرم به دلش میافته و محبتهام جواب میده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_7
#مُهَنّا
سه سال از نبود پدرم میگذشت، مادرم پیرتر شده بود، غم نبود پدرم هنوز برامون تازه بود.
میگفتن خاک سرده، ولی گرمای نبود وجود پدرم در جایجای خونه حس میشد.
تو این سه سال خیاطیم خیلی پیشرفت کرده بود، درآمد خوبی داشتم.
مادرم تو خونه هم یه چرخ خیاطی دستی داشت، علاوه بر اینکه خونه خانم کامرانی خیاطی میکردم، تو خونه هم سفارش میگرفتم.
نزدیک سومین سالگرد بابا بود، من و مامان و برادرام رفتیم مشهد.
تو مسیر یه دختر کوچیکتر از من کنارم نشسته بود.
باهم، هم صحبت شدیم؛ دختر گندم گون و خوش خنده و لاغر بود.
تو ترمینال مشهد از هم جدا شدیم، ما چون وضعیت مالی متوسطی داشتیم تقریبا تصمیم گرفتیم یک روز زیارت کنیم و سر خاک بابا بریم و برگردیم.
بلیط برگشت رو هم تهیه کردیم.
هوای مشهد سرد و برفی بود، به رسم احترام عرض ادبی به ارباب مهربان و رئوف کردیم، طلب خوشبختی کردم، از مولا خواستم برام پدری کنه، صبری بهم بده تو مشکلات، حرم امام رضا اون موقع به این بزرگی نبود، یه صحن بیشتر نداشت، دور و اطرافش این همه برج و بارو نبود.
راحت از هرجا و فاصلهای که وارد مشهد میشدیم، ضریح پیدا بود.
سر جمع ۲ساعت حرم بودیم، مقداری نان و انگور و پنیر همراهمون بود، برای جلوگیری از گرسنگی هرکدوم یه لقمه درست کردیم و خوردیم.
یه ماشین کرایه کردیم به سمت بهشت الرضا؛ اون زمان مسیر حرم تا بهشت الرضا پر از باغ و بیابان بود، امروز خیلی رونق کرده، اون موقع فکر میکردیم بهشت الرضا خارج از شهره، ولی الان اینطوری نیست.
درختهای دور و اطراف سفید بود، شاخهها کمرشان از سنگینی بار برف خمیده شده بود.
بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم، فضای بهشت الرضا پر از غم بود.
تا مچ پا برف بود، معلوم بود کسی تو این هوای سرد اینجا نیومده.
قبر بابا رو برف پوشونده بود؛ دلم کنده شد انگار که همین الان پدرم رو از دست دادم، با دستام برفها رو از سنگ قبر کنار زدم، چهره خندان و مهربون پدرم روی سنگ قبر نمایان شد.
به یک باره بغضم با لبخند بابا ترکید.
مهنا: کاش بودی،دلم برا این لبخندات تنگ شده، دلم برای نوازشت تنگ شده
بابا خیلیا منتظر بودن تو بری تا بریزن سرم، بابا درست زمانی که بیشتر از هر وقت بهت نیاز داشتم گذاشتی رفتی.
کاش نبودنت دروغ بود، کاش این لحظهها خواب بود.
سنگ قبر پدرم رو تو آغوش گرفتم و کنارش دراز کشیدم، چند لحظهای چشمام گرم شد و خواب رفتم.
یه باغ بزرگ و زیبا بود پر از خونههای مجلل و زیبا.
از یکی از این خونهها پدرم بیرون اومد، به محض دیدنش رفتم سمتش، بغلش کردم، پدرم منو محکم تو آغوش گرفت، دست به سرم کشید، از نبودش گله کردم، اون فقط لبخند زد و با دستاش اشکهام رو پاک کرد، دست کرد تو جیب لباسش و دوتا شیرینی بهم داد.
یه نگاهی بهشون انداختم، یکی رو پدرم باز کرد و گذاشت دهنم.
فقط یه جمله گفت: دیگه تموم شد مهنا، غصه نخور.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#وصال
#پارت_7
بعد از سه هفته انتظار بالاخره دوست ایلیا یه ایمیل داد.
ایلیا: فاطمه، فاطمه بیا ببین محمود چی پیام داده.
فاطمه: چه پیامی داده؟
ایلیا: نوشته مدارکی که بهش دادم و بعلاوه عکسها یه نفر پدر و مادرم شناخته.
فاطمه: خب کی هست!؟
ایلیا: نوشته اون فرد گفته عمو و پسر عموی من هستند،خاله و چند نفر از اقوامم رو هم پیدا کردن
فاطمه: چقدر خوب، بالاخره خیالت بعد از مدتها راحت شد.
ایلیا: نه، هنوز نه، من باید خودم با اونا صحبت کنم.
فاطمه: ایلیا!! یعنی چی چه فایدهای برات داره خب؟
ایلیا: اینجوری معلوم میشه شهادت پدر و مادرم چطور رخ داده، شاید مدارک بیشتری از گذشتهام پیدا کنم.
اصلا اگر ثابت بشه آمریکایی نیستم و شیعه بودم از اول شاید سپاه منو قبول کنه.
فاطمه: ای وااای ایلیا، من تا روزی که تو دست برداری از تحقیق منو دق میدی.
ایلیا رفت که بلیط به مقصد لبنان بگیره، این بار اجازه ندادم تنهایی بره، اولش میخواستم جلوش رو بگیرم ولی خب وقتی دیدم فایده نداره بهش گفتم منم باهات میام.
ایلیا: اما فاطمه تو تو این شرایط...
فاطمه: کدوم شرایط!؟ من هنوز فقط سه ماهم، اصلا مهم نیست چی بشه، اما نمیذارم تنها بری، منو امیر مهدی همراهت میایم.
ایلیا: فاطمه....
شروع کردم به جمع کردن وسایل مورد نیاز، برا یه سفر چند روزه خیلی وسیله برنداشتم.
قصد نداشتیم خیلی بمونیم.
علیرضا: شنیدم میخوای همراه ایلیا بری لبنان.
فاطمه: آره، باید برم، نمیشه تنها بره.
علیرضا: اما فاطمه تو این شرایط آخه.
فاطمه: چارهای ندارم علیرضا، نمیتونم تو این حال و روز اونو تنها بزارم.
این سفر چند روز بیشتر طول نمیکشه، فقط یه اطمینان برا ایلیا حاصل بشه برمیگردیم.
علیرضا: کاش میتونستم همراهتون بیام.
فاطمه: سفر قندهار که نمیخوام برم.
به خانوادهام هم اطلاع دادم که میخوام به این سفر برم.
ایلیا: آمادهای فاطمه جان؟
فاطمه: آره عزیزم.
ایلیا: امیر کجاست؟
فاطمه: خوابیده، بیا لطفا ببرش.
ایلیا: باشه.
تو فرودگاه وسایلمون رو تحویل دادیم و خودمون هم سمت گیت رفتیم تا سوار بشیم.
ایلیا: استرس دیدن خانوادهام رو دارم؟ نمیدونم اونا با دیدن من چه واکنشی نشون میدن.
فاطمه: باید خیلی خوشحال بشن، برادرزادهاشون و تنها یادگار اونا رو پیدا کردن بعد از سالها، حتما خیلی ذوق میکنن.
ایلیا: دوست دارم برم سر مزار پدرو مادرم، تا بحال نرفتم، همیشه فقط ازشون شنیدم.
فاطمه: امیدوارم به همه این آزوهات برسی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_7
#آبرو
محمدحسین دست در دست خواهرش کنار تخت خواهر با گردن آویزون خوابش برد، زهره و محمد علی هم گوشه اتاق روی مبل رنگ پریده بیمارستان نشسته بودن و تسبیح به دست و قرآن به سر بودن.
بعد از دو روز انتظار نازنین زهرا چشمانش رو چند بار باز و بسته کرد، فضا برایش ناآشنا بود، هنوز حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه.
محمدحسین با زمزمهای ضعیف از خواب بیدار شد.
محمدحسین: عزیزم، خواهر جونم، صدام رومیشنوی؟
زهره: دستاش رو داره تکون میده، نازنین جان مادر صدام رو میشنوی.
محمدحسین با عجله سمت ایستگاه پرستاری رفت، دکتر مسلمیان رو پیج کردن.
دکتر همراه دو پرستار وارد اتاق شدن، دکتر مسلمیان شروع کرد به معاینه نازنین زهرا.
با دو انگشت چشمان نازنین رو باز کرد و نگاهی به چشمان نازنین انداخت، شروع کرد به تست بینایی و شنوایی از نازنین زهرا کرد.
محمدعلی: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: حال عمومیش نسبتا خوبه و قابل قبوله ولی نیاز به مراقبت بیشتر داره، هنوز چند روزی باید اینجا باشند.
زهره و محمدحسین بالا سر نازنین زهرا رفتن و باهاش صحبت کردن.
نازنین: داداش سردمه.
محمدحسین: بدنت ضعیف شده خواهر جون، کم کم بتونی غذا بخوری درست میشه.
زهره: چرا با خودت اینطور کردی نازنین جان؟ ما بخاطر تو به آب و آتیش زدیم که بری حوزه.
محمدحسین: مامان.... الان وقتش نیست.
زهره: الان دو هفته از شروع کلاسهای حوزه گذشته، اما اون کجاست؟ دیروز تماس گرفتن گفتن چرا دخترتون نیومده؟ نمیدونستم چی بگم، تا الان بخاطر این کار کلی دروغ بافتم.
محمدحسین: مامان... چرا تمومش نمیکنید.
محمدعلی: خانم اینجا جاش نیست، کسی نباید بشنوه چون اکثرا فکر میکنن مریضی حادی بوده.
محمدحسین با بیرون رفتن از اتاق خانوادهاش رو دنبالش کشید.
زهره: تو چرا همش دفاع میکنی از خواهرت؟
محمدحسین: دفاع نمیکنم، اشتباهتون رو دارم گوشزد میکنم، هنوز دیر نشده برید پرونده نازنین رو بگیرید ببرید دبیرستانی که دوست داره.
محمدعلی: نمیشه پسرم، آبرومون چی میشه؟
محمدحسین: چه آبرویی!؟ مگه گناه کردید؟
زهره: تو به خودت نگاه کردی؟ چند روز بخاطر این نرفتی سپاه، دورههای آموزشیت رو عقب افتادی.
محمدحسین: من مشکلم رو حل میکنم، اما اجازه نمیدم به نازنین ضربه بزنید، اگر فردا نازنین دوباره این کار رو کرد تعجب نکنید، شما نازنین رو از خودتون میرونید. معلومه میچسبه به کانالها و گروههای تلگرامی و اینستایی.
محمدعلی: اون فقط متوجه نمیشه ما دوسش داریم که داریم میفرستیمش حوزه.
محمدحسین: این دوست داشتن نیست.
محمدحسین هرچی به آب و آتیش زد نتونست محمد علی و زهره رو از موضعشون پایین بکشه.
محمدحسین جداگانه و بیخبر از خانواده پیگیر قرصهایی شد که به دست خواهرش رسیده، دختری که این قرصها رو به خواهرش داده بود رو پیدا کرد و شکایتی علیه اونا تنظیم کرد.
ظاهرا قبلا هم این فرد و پدرش پرونده این چنینی داشتن و به دلایل نامعلوم رها شده بودن به حال خودشون.
نهایتا بعد از یک هفته نازنین مرخص شد و به خونه و عملا به آغوش برادرش برگشت.
زهره تا چند روز با نازنین صحبت نمیکرد و میگفت: باید بفهمه ما از این رفتارش ناراحتیم.
اما محمدحسین اجازه نداد نازنین از این رفتارها مجدد آسیب ببینه.
✍ف.پورعباس
🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~