موافق یه پارت جدید هستید؟☺️
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
#پارت_42
#وصال
علیرضا: چیزی که بهمون گفتن این اطراف هست حدودا.
حسین: اینجا که پر از خونه نیمه ساخته، از کجا بدونیم چاه کدوم طرفه؟
محمد: باهم نباشیم بهتره، هر سه نفر به سه نقطه مختلف میریم، هرکسی پیدا کرد چاه رو فورا بقیه رو هم خبرکنه.
علیرضا،حسین: چشم.
هر سه نفر در اطراف متفرق شدند، علیرضا هم با دلهره به اطراف نگاه میکرد قطعا دلش نمیخواست خواهرش تو جوونی بعد از اون همه مشکل با یه بچه سه ساله بیوه بشه.
ماکان: شما!؟
علیرضا: منو میشناسید؟
ماکان: ایلیا بهم گفته بود شما فامیلش هستید.
علیرضا: شما اینجا زندگی میکنید؟
ماکان: نه، .... برای کاری اومدم.
علیرضا: منم برا همون کار اومدم، لطفا کمکم کن، تو میدونی چاه این اطراف کجاست؟
ماکان: شما هم دنبال ایلیا میگردید؟
علیرضا: بله، پس لطفا کمکم کن.
علیرضا با کمک ماکان مسیر چاه رو پیدا کردن.
علیرضا: اون... اون ایلیاست.
ماکان: ایلیا، داداش، ایلیااااا
علیرضا: بیاید سمت شرق صد متر پشت ساختمان ها ایلیا رو پیدا کردم.
ماکان: داداش، لطفا چشماتو باز کن، رفیق بیدار شو.
علیرضا: با آمپول هوا اونو کشتن.
ماکان: داداش خیالت راحت من انتقامت رو از اون الکس میگیرم، داداش نمیدونم راهی که رفتی چیه و چرا رفتی ولی مطمئنم تو کار درست و راه درست رو انتخاب کرده بودی، نمیذارم الکس قصر در بره.
علیرضا: بیچاره خواهرم که منتظره شوهرش برگرده، حالا چی بهش بگم؟
ماکان: خانم دکتر ایرانن، ایشون حتما دق میکنن با شنیدن این خبر، با دیدن بدن پاره پاره ایلیا.
محمد: دیر رسیدیم.
حسین: منیل، منیل انا حسین، ابن عمک منیل تسمعنی؟
محمد: کمک کنید جنازه رو ببریم.
علیرضا: کجا ببریم؟ من نمیخوام خواهرم این بدن رو اینطور ببینه، دق میکنه.
ماکان: من الان گزارش قتل میدم، آقای بریک در جریان هستن، ایشون میتونن کمکمتون کنن.
محمد: خوبه ممنون.
نمیدونم چندبار حیاط خونه رو گز کردم، اینقدرکه دیگه احساس میکردم سرم داره گیج میره.
سلیمانی: بیا بشین، اینطوری نکن با خودت.
فاطمه: نمیتونم استاد، دلم شور میزنه، نمیدونم چطور باهاش رو در رو بشم، چی بهش بگم؟ از چیزی که قرار ببینم میترسم.
سلیمانی: مگه نسپردی به خدا؟ اون بلده درستش کنه خیالت راحت.
فاطمه: خیلی دیر کردن، چرا هیچ خبری نمیدن؟
سلیمانی: حتما نتونستن هنوز پیداش کنن، به هر حال تو کشور غریب همچین مشکلاتی هم داریم، ان شاالله که اتفاقی نمیافته عزیزم.
دستهام رو اینقدر بهم مالیده بودم که به شدت گرم شده بود عرق کرده بودن.
از درون داشتم آتیش میگرفتم، فقط دیدن ایلیا به سلامت بود که میتونست آتش درونم رو خاموش کنه.
بریک: واقعا متاسفم، ایلیا رو مثل پسر خودم دوست داشتم، هرچند وقتی فهمیدم مسلمان شده تعجب کردم ولی خب اون مختار بود هرکاری میخواد بکنه. تمام سعیم رو کردم جلوی الکس رو بگیرم ولی باز هم نتونستم.
علیرضا: شما خیلی کمکمون کردید، واقعا ممنونیم از شما.
بریک: من به عنوان رئیس ایلیا به دادگاه شکایت مینویسم، قطعا اجازه نمیدم ایران باز هم از ناحیه ما ضربه ببینه.
محمد: ممنونم جناب بریک، حسن نیت شما برا ما ثابت شدهاست.
بریک: خانواده ماکان پدر و مادر ایلیا هم حساب میشن، قطعا اونا هم کوتاه نمیان.
علیرضا: همین برا ما کفایت میکنه.
بریک: عرض تسلیت ما رو به خانم دکتر برسونید.
علیرضا: حتما.
بریک: کارهای قانونیش رو انجام میدم تا بتونید به ایران منتقلشون کنید.
حسین: ممکنه نیاز باشه ایشون رو ببریم لبنان، فعلا دست نگه دارید.
علیرضا: آره درسته، باید ببینم خواهرم چی تصمیم میگیره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی این روزا دلم میخواد کجا برم؟
بیا تا بهت بگم🥺
یه صبح با دیدن این صحنه خنده به لبم بشینه💔
#پارت_43
#وصال
قیافه گرفته و پر از غم آقایون هیچ وقت از یادم نمیره.
تو حیاط خونه، تو کشور غریب نه میتونستم از این غم فریاد بزنم، نه میتونستم موپریشون کنم به سر بزنم.
عربها به زنی که تو زندگیش با مشکل از دست دادن همسر رو به رو بشه( یعنی بعد از ازدواج در فاصله کمی همسرش بمیره) میگن سر خور.
داشت باورم میشد که من سر خورم، یه دختر که جز بدبختی با خودش هیچی به همراه نداره.
یادم نمیاد بعد از اون قضیه فاش شدن راز بیست و چندساله خانوادهام کی از ته دل خندیدم.
غم اینقدر زیاد بود که اشک چشمم هم خشک شده بود؛ درد من زمانی دو چندان شد که گفتن میخوان ایلیا رو ببرن لبنان جایی که پدر و مادرش هستن به خاک بسپارن.
اون روزها با یه مرده متحرک فرقی نداشتم، هنوز باورم نشده بود ایلیا دیگه پیش من نیست.
باورم نشده بود لبخندش رو نمیبینم، اون قهر و آشتی هاش، اون دلتنگی از دوریش وقتی میرفت قم.
اصلا جنازه ایلیا رو به من نشون ندادن، خانوادهام همراه خواهرام و رویا از ایران اومدن لبنان من هم از آمریکا رفتم.
همه عموها و خالهها و عمههای ایلیا اونجا جمع شده بودند.
من نه حرفی میتونستم بزنم، نه اشکم میاومد، دور و اطرافم فقط صدای گریه و داد و بیداد بود.
منم خیره به تابوت ایلیا که کنار قبر آماده شده گذاشته شده بود.
چقدر غریبانه و تنها جون داد ایلیا، حتی نتونستم آخرین حرفهاش رو بشنوم.
روی تابوت رو کنار زدن بدن کفن پیچ ایلیا رو از تابوت بیرون کشیدن، آروم آروم وارد قبرش کردن.
صدای روحانی بلند شد( قل الله ربی و محمد نبی و علی امامی و....)
با خودم گفتم به کی یاد آوری میکنید؟ ایلیا با پوست و گوشت و خونش اهل بیت رو شناخته بود، اون شیعه زادهای بود که هویتش رو دزدیدن ولی زمانه اونو به ریشهاش برگردوند.
لحدها رو چیدن، حالا کرور کرور خاک بود که روی زیبای ایلیای من رو میپوشوند.
رویا: علیرضا من نگران فاطمهام، نه گریه میکنه، نه داد و بیداد میکنه نه حرفی میزنه.
علیرضا: حق داره خواهرم، برا کدوم غمش گریه کنه؟
رویا: این چه زندگیه که این دختر داره، اصلا انگار خوشی به این دختر نیومده، تازه حکمت خدا رو فهمیدم چرا بچه دومش سقط شد.
علیرضا: تسلیت میگم حسین جان.
حسین: ممنون داداش، واقعا برا پدرم سخته از دست دادن ایلیا، اون تنها یادگار عموم بود، وقتی گم شد خیلی تلاش کردیم پیداش کنیم ولی... حالا هم که نیومده از دستش دادیم.
احمدرضا: فاطمه هیچکاری نمیکنه، میترسم دخترم...
مهنا: معلوم نیست به کدوم درد و غمش داره فکر میکنه، بمیرم برا دخترم.
بهار: آبجی، فاطمه جان، خواهر گلم یکم گریه کن، غم و دردت رو بیرون بریز خواهرم.
اصلا متوجه حرفهای اطرافیانم نبودم، اصلا دلم نمیخواست چیزی بشنوم، آرزو میکردم همه اینا فقط یک خواب باشه، بیدار بشم و ببینم ایلیا کنارمه، دستهام رو بگیره و بگه من کنارتم، همش خواب بود، من بدون تو جایی نمیرم.
بسام: دخترم من رو مثل پدر خودت بدون، غم از دست دادن ایلیا برا همه ما سخته، تحمل کن عزیزم، ما به دادن شهید در راه اسلام عادت داریم، به شوهرت افتخار کن دخترم.
ام حسن: دخترم یه چیزی بگو، چند روز نه چیزی خوردی نه حرفی زدی، بچهات رو نگاه کن، اون مدام تو رو صدا میزنه، به اون فکر کن عزیزم.
اما هیچ کدوم از این حرفها اصلا انگار به گوشم نمیرسید.
حسین: اینطوری پیش بره از پا درمیان، شما که پزشکی یه کاری کن.
علیرضا: پزشک فقط جسم آدمها رو خوب میکنه، من پزشک جسمم نه روح.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزبایدیه درس خوب ازآفتابگردون بگیریم🤔😍
#انگیزشی🌱
ツ
#پارت_44
#وصال
حسین: بابا بهتر نبود ایلیا رو میبردیم ایران؟
بسام: منیل متعلق به اینجاست، شاید رو سنگ قبرش حک نشده ولی از نظر من اون شهید شده، چون قاتل برادرم و زنش با قاتل خودش یکیه و به یک دلیل اونم شیعه بودن کشته شدن.
ام حسن: سه روزه سر خاکش نشسته و نه غذا میخوره نه آب، با هیچ کس هم حرف نمیزنه، خیره خیره فقط به خاک نگاه میکنه.
الان هم دارم میرم بهش سر بزنم، شاید امروز یکم چیزی بخوره.
علیرضا: منم میام.
حسین: بزار یکم آب با خودم بیارم.
علیرضا و حسین و پدرش ومادرش به سمت مزار ایلیا راه افتادن.
مهنا: فاطمه مامان بلند شو عزیزم، سه روز اینجا نشستی، هوا گرمه مریض میشی.
احمدرضا: درسته ایلیا رفته، ولی یادگارش هست، تو باید به اون بچه هم فکر کنی فاطمه جان.
مرتضی: باید زودتر برگردیم ایران، اونجا هم مراسم بگیریم.
بهار: نمیبینی حال خواهرم چقدر بده؟ چطوری اونو میخوای جدا کنی از همسرش؟
مرتضی: من که نگفتم جداش کنیم، اما اینطوری هم نمیشه، الان سه روز از خاک سپاری گذشته، نه حرف میزنه، نه غذا خورده.
بهار: میگی چیکار کنیم؟
مرتضی: تا ابد که نمیتونیم لبنان بمونیم.
ام حسن: سلام علیکم
مهنا: علیکم السلام ام حسن.
ام حسن: یکم غذا آوردم برا فاطمه.
حسین: اینم آب خدمت شما.
احمدرضا: ممنون زحمت کشیدید.
مهنا: فاطمه جان مادر بیا یکم غذا بخور.
امیر مهدی: خاله مامان چرا حرف نمیزنه؟
بهار: یکم حالش بد، زود خوب میشه.
امیرمهدی: بابام کی میاد؟
مرتضی: بیا بغلم عمو جان.
ام البنین: چرا باید برا فاطمه دل بسوزونیم؟ اون که خواهر واقعی ما نیست.
بهار: این چه حرفیه ام البنین؟ اون خواهر واقعی و خونی ماست، هیچی هم تغییرش نمیده.
ام البنین: بخاطر خانم سه روز اینجاییم، منم کار و زندگی دارم.
هدی: منم ناسلامتی تازه عروسم، باید برا خواهر غیر خونی عزا بگیرم و عروسیم عقب بیافته.
بهار: دخترا، این چه حرفیه!؟ الان وقت این حرفهاست؟ خجالت بکشید.
وقتی حرفهای ام البنین و هدی رو شنیدم، انگار بمبی تو وجودم ترکید.
فاطمه: کسی مجبور نیست اینجا بمونه، همه برگردن سر خونه زندگیشون، من همینجا میمونم، همه زندگیم همه دل خوشیم اینجاست.
مهنا: فاطمه جان، نمیشه که تا ابد اینجا بمونی، بیا برگردیم عزیزم.
اونجا هم برا ایلیا مراسم میگیریم.
فاطمه: مگه نشنیدید چی گفتم، برید خونههاتون، من میخوام با شوهرم تنها باشم یالا برید.
بهار: آبجی، آروم باش ببین امیرمهدی ترسیده، ما تا هروقت که بخوای کنارت میمونیم.
فاطمه: خارجی که حرف نزدم، من همین جا زندگی میکنم، با شوهرم.
مهنا: آخه....
بسام: یکم تنهاش بزارید، بریم منزل ما؛ بزار یکم آروم بگیره.
بهار: همین رو میخواستید؟ فاطمه تا شما دوتا رو داره دشمن نیاز نداره.
احمدرضا: این چرت و پرتها چی بود گفتید؟ انگار متوجه نیستید فاطمه عزادار، همه ما عزاداریم.
هدی: هنوز یک ماه از عقدم نگذشته که لباس سفیدم به عزا تبدیل شد، فاطمه که دختر خانواده ما.....
مهنا: یه بار دیگه این حرف رو بزنی ....
احمدرضا: اینجا نه مهنا، بزار بریم ایران.
حسین: من اینجا میمونم از دور مراقبشم، تو برو خونه پیش خانمت و بچهات.
علیرضا: کاش میتونستم یکمی از درد و غمش کم کنم.
حسین: ان شاالله درست میشه، برو برو خونه.
خاک ایلیا نم بود، گلهای اطراف قبرش داشتند خشک میشدند.
فاطمه: ایلیا هنوز خاک قبرت خشک نشده دارم طعنه میشنوم، به کی شکایت کنم؟ چرا من حق ندارم یکم خوشی ببینم، مردم چندین سال با معشوقشون زندگی میکنن، دهمین و صدمین سالگرد ازدواجشون جشن میگیرن، من چرا حق ندارم اینطوری خوش باشم؟ چه گناهی کردم که بابتش اینطور دارم عذاب میکشم؟
ایلیا بلند شو، الانه که قلبم از جا کنده بشه، دیگه خسته شدم ایلیا.
حسین از فاصلهای دورتر از دید فاطمه نشسته بود و به حرفهای فاطمه گوش میکرد.
حسین تازه چند ماه بود که از عزای پسر چهارسالهاش سینهاش سبک شده بود.
سهام: مامان، حسین کجاست؟
ام حسن: مراقب زن ایلیاست.
البته میدونم اینو بهونه کرده، رفته سر...
سهام: رفته سر خاک ابوالفضل؟
ام حسن: خدا بهمون صبربده با این همه داغ.
سهام: میخواید برا فاطمه چیکار کنید؟
ام حسن: پدر و مادرش باید تصمیم بگیرن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
امـروزسلامدادیدبهصاحـبالزمانعج؟
•السلامعلیکیاحجةابنالحسن💚
برایظهـورآقامون
۲۰۰۰تـاصلواتنیـتکردیمهرچنـد
تامیتونيبخونبسـمالله🌱!
#پارت_45
#وصال
مرتضی: مادر جان،شرمنده من مرخصیم تموم شده، با اجازه من برمیگردم، بهار و زینب اینجا میمونن.
مهنا: پسرم زحمت کشیدی این همه مدت کنارمون موندی عزیزم، بهار و زینب رو هم با خودت ببر، هدی و ام البنین هم برگردن، من و پدرتون اینجا میمونیم.
بهار: من خودم میخوام اینجا بمونم، نمیتونم آبجیم رو با این حال و روز تنها بزارم.
مهنا: ما معلوم نیست تا کی اینجا بمونیم، بهتر همتون برگردید.
بهار: هدی و ام البنین برگردن همراه مرتضی، من میمونم تا مراقب امیرمهدی باشم.
تا هر وقت که فاطمه حالش خوب بشه.
مرتضی: منم موافقم پدر جان، بهار بمونه.
احمدرضا: منم دارم از خجالت میمیرم، بندهخداها خیلی برامون زحمت کشیدن.
اما از طرفی نمیشه فاطمه رو تنها بزاریم.
..............
مهنا: ام حسن ببخش ما هم تو این شرایط شدیم سربارتون
ام حسن: ام فاطمه، این چه حرفیه؟؛ ما کنار فاطمه میمونیم، خوب متوجهم شما هم زندگی دارید و نمیتونید این همه وقت معطل باشید.
این بچه هم نباید مادرش رو تو این حال و روز ببینه، ما مشکلی نداریم باهم کنار ما زندگی کنید، ولی میدونم شما به حال و هوای جنگ عادت ندارید، از طرفی تازه عروس دارید تو خونواده، ام فاطمه امیدوارم سوء تفاهم نشه ولی توجهتون به فاطمه باعث شده خواهراش ناراحت بشن.
برو اونا رو هم راضی کن، تا هر وقت که فاطمه حالش خوب بشه، اصلا شاید با فاطمه اومدیم ایران مزاحمتون بشیم.
مهنا: نمیتونم فاطمه رو تنها بزارم، خواهراش میتونن برگردن.
ام حسن: این کار باعث ایجاد حسادت دخترا به خواهرشون میشه، برید اونا رو قانع کنید که همهشون رو دوست دارید.
مهنا: آخه...
امحسن: نگران نباش، برو،برو دل بقیه دخترات رو هم بدست بیار، ما مراقب فاطمه هستیم.
خیلی سخت بود ولی مجبور شدیم برگردیم ایران.
احمدرضا: فاطمه جان ما برمیگردیم ایران، امیر رو هم با خودمون میبریم.
مهنا: فاطمه جان اینجوری نکن با خودت، هرچی از خواهرات شنیدی رو فراموش کن عزیزم، بیا با ما برگرد.
اونجا هرچقدر میخوای عزاداری کن، اصلا جلوت رو نمیگیرم.
بهار: آبجی بیا بریم خونه من کنار من بمون، نمیزارم کسی مزاحمت بشه، هرچقدر میخوای جیغ بزن، گریه کن، اینجوری کنار خاک ایلیا تو این هوای گرم از دست میری آبجی.
فاطمه: شوهرم رو رها کنم کجا برم؟ من تو خونه و جای گرم و نرم باشم و همسرم روی این خاک سرد و سفت خواب باشه؟
مهنا: با اینجا موندن تو که ایلیا برنمیگرده دخترم.
فاطمه: من جایی نمیرم، شما برگردید جای من تا ابد همین جا خواهد بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
۱۵ دقیقه تا شروع لایو نهج البلاغه مولا 👇
https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d