فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب خوبی براتون آرزومندم🌹🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتان به زیبایی و طراوت گلها🦋💝
صبح پنجشنبهتون بخیر🥰
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
📚«سطح عالی تحصیلات دکترا نیست،همین شش کلاس است»
❗️متاسفانه مشخص شد اتهام شش کلاس سوادی که برخی رقبا به سید ابراهیم رییسی زده بودند درست بود
🔘اما شش کلاس سوادی که شهید رئیسی خونده بود اینها بود:
✅کلاس اول، کلاس تقوی و پرهیزکاری
✅کلاس دوم، کلاس علم و عمل
✅کلاس سوم، کلاس اخلاص در کار
✅کلاس چهارم، کلاس جهاد و تلاش خستگی ناپذیر
✅کلاس پنجم، کلاس ولایتمداری و مردمداری و حسن خلق
✅و در نهایت فارغ التحصیلی در کلاس ششم، کلاس ایثار و شهادت 🥀🌱
☑️بله ایشون شش کلاس سواد داشت اماشما ده ها ساله در همون کلاس اول مردود میشید و درجا میزنید.
#شهید_جمهور
#پارت_11
#آبرو
استاد حامدی: خانم معالی یه چند لحظه میمونید؟ کارتون دارم.
نازنینزهرا: بله.
استاد: میشه برام توضیح بدی چرا تو برگه امتحان، سوالات رو اینجور جواب دادی؟
نازنینزهرا: خب، هرچی بلد بودم نوشتم.
استاد: ببین دخترم، من از این برگه متوجه شدم که شاید تو با علاقه خودت اینجا نیومدی، این جوابا یکم...
نازنینزهرا: استاد ناراحت نشید، من از عمد این کار رو کردم.
استاد: پس درست متوجه شدم، تو به اینجا علاقه نداری.
چون این نمره با کارنامه درخشان و هوشی که ازت سراغ دارم همخوانی نداره.
نازنین در مقابل این حرف استاد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
از در کلاس و کنار دیوار آروم آروم به سمت خوابگاه رفت.
داشت به این فکر میکرد حتما الان استاد ماجرا رو کف دست پدر و مادرش بزاره.
بخاطر همین نازنین پیش دستی کرد و خودش ماجرا رو به محمدحسین گفت.
محمدحسین: میخوای با این روش به مامان و بابا بگی علاقه نداری به اینجا؟
نازنینزهرا: داداش بخدا من خیلی تحمل کردم، دارم تو این فضا خفه میشم. حق ندارم روسری رنگی بپوشم، دارم میمیرم همش سیاه پوشیدم، یکم چادرم رو رو شونم میذارم مسیر خوابگاه تا کلاس رو میرم بهم گیر میدن.
محمدحسین: مگه قرار نشد بخاطرم حفظ ظاهر کنی؟
نازنینزهرا: اگر تو نبودی تا همین جاش رو هم تحمل نمیکردم.
محمدحسین: باشه عزیز برادر، تو غصه نخور، من سه روز دیگه ماموریتم تموم میشه و میام پیشت بریم یکم گردش و خوش گذرونی.
نازنینزهرا: ممنون داداش.
نازنین نتونسته بود حسش رو پنهان کنه، شاید سختترین کاری که تو تمام عمرش کرده بود تحمل همین یک ماه بود که تظاهر میکرد حوزه و دروسش رو دوست داره.
زهره: سلام سلیمه جان، خوبی خاله؟
سلیمه: ممنون، شما چطورین؟ عمو حاجی، داداش محمدحسین؟
زهره: قربونت برم دخترم، همه خوبن عزیزم.
چه خبر از حوزه؟
سلیمه: سلامتی، درسها به خوبی و خوشی داره سپری میشه.
زهره: الحمدلله، موفق باشی و بدرخشی همیشه. چه خبر از نازنینزهرا؟
سلیمه: اونم خوبه.
زهره: دخترم خبر درسهاش رو داری؟ درس میخونه؟
سلیمه: درس که میخونه، ولی...
زهره: ولی چی دخترم... راحت بهمون بگو.
سلیمه: آخه دوست ندارم فکر کنه دارم زیرآبش میزنم، ما دوستهای خوبی برا هم هستیم.
زهره: زیرآب چیه دخترم، فقط میخوام اوضاع دخترم رو ازت بپرسم.
سلیمه: درس میخونه، شب و روز هم میخونه، مثل همیشه میدرخشه.
زهره: مطمئنی دخترم؟ آخه حرف قبلیت...
سلیمه: آره خاله جون، مطمئن باشید.
زهره: ان شاالله که همین طوره؛ بیرون هم میره؟
سلیمه: نه اصلا، فقط خوابگاه و کلاس، البته آقا محمدحسین آخر هفته قراره بیاد دنبالش برن بیرون.
زهره: ممنون عزیزم، مزاحمت نمیشم گلم.
سلیمه: مراحمید خاله جون.
صبح تازهای شروع شد، هفتهی تلخی رو داشت پشت سر میگذاشت.
نمرات امتحانات میان نوبتش یکی پس از دیگری میآمد و حکایت از بیعلاقگی نازنین به این عرصه میداد.
مدیر و اساتید و معاونان حوزه برای ارزیابی ترمی طلاب دور هم نشسته بودند، اسم نازنین کنار معدود طلاب ضعیف توی لیست سیاه قرار گرفته بود.
مدیر حوزه: خانمها خوش اومدید، خیر مقدم.
این جلسه ترتیب داده شده جهت ارزیابی شما چند تن از طلاب عزیز و ارزیابی اساتید و دروس.
ان شاالله جلسه پرباری داشته باشیم.
استاد حامدی از دیدن نازنین خیلی ناراحت شد، اون علت نمرات غیرقابل قبول نازنین رو میدونست ولی به آموزش خبر نداده بود.
نازنین وقتی دید همه اساتید هستند، حتی اساتیدی که تابحال باهاشون کلاس نداشته خیلی ناراحت شد.
جلسه شروع شد، نازنین نفر سوم لیست بود، منتظر موند تا نوبت بهش برسه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام صبح بخیر
اول یه عذر خواهی به شما خوبان بدهکارم🙈
دیروز خیلی روز شلوغی برای من بود، اصلا وقت نکردم پارت رو بگذارم.
گفتم کامتون رو صبح جمعه با یه پارت شیرین کنم.☺️
نوش جونتون🌹
#پارت_12
#آبرو
معاون: خب، خیلی ممنون از خانمها سالمی و مرویزاده، امیدوارم در این ترم این مشکلات رفع بشه و شاهد درخشش شما باشیم.
خانم معالی نوبت شماست بفرمایید.
نازنینزهرا نگاهی به جمع انداخت، لیوان آبی که دستش بود رو دو دور چرخاند و گفت:
نازنینزهرا: من فکر میکردم حوزویان بهتر از عوام آبروی مومن رو نگه میدارن.
با این جمله نازنین جمع تو سکوت وحشتناکی فرو رفت، نازنین ادامه داد:
تو این جمع اساتیدی هستند که بنده رو نمیشناسن، و من هم اونها رو، شما با این کارتون باعث شدید آبروی، نمیگم مومن هستم ولی مسلمون که هستم، خیر سرم شیعه که هستم، اما با این کارتون آبروی منو بردید، در حالی که سابقه تحصیلی منو رو خبر دارید، من دلیل خودم رو دارم، اصلا هم پشیمون نیستم بابت نمراتی که تو میان نوبت گرفتم، ولی یادم نمیره حوزویان پر ادعا منو بیآبرو کردن.
حرفش که تموم شد آبش رو یه نفس سرکشید و از جلسه خارج شد.
خانم حامدی شاهد ماجرا بود، از صفر تا صد قضیه رو به نازنین حق داد، از شهامت نازنین خوشش اومده بود، لبخندی زد و با نگاهش نازنین رو بدرقه کرد.
معاون آب دهانش رو قورت داد، جرعهای آب نوشید و گفت:
خب سخنان گهربار خانم معالی رو هم شنیدیم، بریم سراغ نفر بعدی.
حامدی: معذرت میخوام، من میخوام جلسه رو ترک کنم.
معاون: هنوز دو نفر دیگه موندن.
حامدی: چیزی که این چندتا دختر خوب روشون نشده طی این چند ترم بگن رو خانم معالی زدن، منم موافق این جلسه و ادامه دادنش به این صورت نیستم.
جلسه قبل از اتمام وقت به پایان رسید، نازنین رسم و قانون چندین ساله یک حوزه رو بهم ریخته بود، بین همه طلاب این خبر پیچید، گاهی با پیاز داغ بیشتر و گاهی با سانسور.
محمدحسین: شنیدم چه دسته گلی آب دادی دیروز.
نازنینزهرا: حقشون بود، دیگه از اینجام هم رد شده بود داداش.
محمدحسین: من نگفتم ناراحت شدم از این کارت، اتفاقا منم اگر بودم به این کارشون اعتراض میکردم، درستش این بود با هر طلبه جدا گونه صحبت میکردند نه که همه رو تو یه جمع بیارن.
چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
نازنینزهرا: حوصلشون رو ندارم، میدونم چرا زنگ زدن.
محمدحسین: حوصله کیا رو؟
نازنین زهرا: خانم و حاجآقای معالی، خاندان معالی.
محمدحسین: از دست تو نازنینزهرا، بده من گوشی رو.
نازنین زهرا: الان هرچی حرص سر تو خالی میکنن.
محمدحسین: بده من کارت نباشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
بهجبران دیروز امروز دوتا پارت گذاشتم😍😍
اگر خوندی نظرت رو اینجا بهم بگو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبح اول هفتهتون بخیر🌞🌻
💥یادآوری
📌امروز ۲۳ ذی القعده روز زیارتی امام رضا علیه السلام است.
📌کسانی که در مشهد هستند از زیارت غافل نشوند.
📌 کسانی که در مشهد نیستند، از زیارت راه دور عقب نمانند.
❤️ بُعد منزل نبود در سفر روحانی
🤲 السلام علیک یا امام الرئوف
🤲 برای تعجیل امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
شاه که پناهتون شد...
ولی ما خیلی دلتنگیم🖤💔...
دلم نیومد تنها تنها خوبیهاشونو مرور کنم
نشر حداکثری با ذکر فاتحه و صلوات🙏
#رئیسی
#دکتر_ابراهیم_رئیسی
#پارت_13
#آبرو
محمدحسین تماس رو باز کرد اما قبل از شروع صحبت کردنش زهره شروع کرد به عتاب کردن
زهره: دختریه چشم سفید کی تاحالا جرأت کردی اینطور پررو بشی و جواب بدی؟ گند میزنی بعد جوابشون رو هم میدی؟ تو که نخبه بودی؟ جهشی دادی، تست هوش دادی، این غلطی که کردی نشونه هوشت نبود.
من و پدرت وقتی شنیدیم از خجالت آب شدیم، پدرت از دیشب زیر سرم، من از شدت سر درد نمیتونم رو پا بشم.
خدا بگم چکارت کنه دختر، داریم از دستت دیوونه میشیم، تو آبرو نداری یکم به فکر آبروی ما باش.
زهره پنج دقیقه یکسره حرف زد، تموم که شد محمدحسین آروم سلام کرد.
زهره: خاک به سرم، محمدجان تویی مادر؟ یعنی من اشتباه گرفتم!؟ ببخشید شرمنده مزاحمت شدم.
محمدحسین: نه مادر اشتباه نگرفتی، گوشی نازنین.
زهره: گند زده دوباره پشت تو قایم شده؟ چرا اینقدر ازش دفاع میکنی؟ بزار یکم ادب بشه این دختر.
محمدحسین: من رفتار و حاضر جوابی خواهرم رو، حتی نمرات کم میانترمش رو توجیه نمیکنم، بابت این خواهرم رو خیلی عتاب کردم، ولی رفتار مسئولین حوزه اصلا پسندیده نبود، منم بودم اعتراض میکردم به جلسه عمومی جلو چشم همه دلیل نداره ضعف خواهر منو تو چشم دیگران بکنند، من فردا قراره برم به این رفتار اعتراض کنم، اینا هیچ کدوم تایید کمکاری خواهرم تو درس خوندنش نیست.
زهره: محمدم ما دیگه جون نداریم ادامه بدیم، این دختره شرم خورده حیا رو غی کرده.
محمدحسین: چرا میگید دختره؟ مگه چیکار کرده؟ اون که همه جور خودش رو ثابت کرد ، این کار شما نازنین رو به این مرحله رسوند.
یکم واقع بین باشید لطفا مادرم، خواهش میکنم.
زهره: آدم کسی رو احترام میکنه که به حرف پدر و مادرش گوش بده، اون دختره هیچ احترامی، هیچ ارزشی برا حرفمون قائل نیست.
محمدحسین: مامان از من ناراحت نشید، ولی واقعا ما چقدر براش ارزش قائل بودیم؟ چقدر به نظراتش احترام گذاشتیم؟ همه چی رو بهش تحمیل کردیم، من تو یکسال بهش فشار آوردم که دو تا پایه بخونه، تست هوش بده و ...
زهره: اینا همش بخاطر خودش بود، درک نکرد نفهمید.
محمدحسین: اینا بخاطر نازنین نبود، بخاطر حرف مردم بود.
زهره: این تفکر تو هم برام یه مسئله است محمد مامان.
محمدحسین: خودتون رو اذیت نکنید مادر مهربانم، من همه چی رو درست میکنم.
زهره: مادر پیش مرگت بشه الهی، خیلی داری زحمت میکشی.
نازنینزهرا: تموم شد، هرچی فحش بود رو خوردی.
محمدحسین: بخاطر تو جون هم میدم، فحش که چیزی نیست.
نازنین لبخند ریزی زد و قهوهاش رو هم زد.
محمدحسین: از اینجا خوشت اومده؟
نازنینزهرا: خیلی قشنگه اینجا.
داداش میشه یه چیزی بخوام؟
محمدحسین: چی عزیزم؟
نازنینزهرا: اجازه میدی چادرم رو دربیارم؟
آخه کافه با این تیپ...!!
محمدحسین: اولا من کی باشم رو حرف خدا حرف بزنم، حجاب و چادر حرف خداست، من نمیتونم حکم بدم.
ثانیا چرا فکر میکنی کافه محل افراد تیپ امروزی و ژیگول؟
اتفاقا کافه جای ماهاست، نه جای اونا.
نازنینزهرا: متوجه شدم، الان غیرتی شدی و اجازه ندارم چادرم رو دربیارم.
محمدحسین: اصلا اینطور نیست، من نگفتم با چادر بمون یا چادرت رو دربیار.
من قانون رو گفتم.
نازنینزهرا: من مانتو پوشیدم، بلند هم هست، روسریم هم کوتاه نیست، یه امروز من لذت بیچادری و آزادی رو بچشم، قول میدم بقیه روزها چادر بپوشم.
محمدحسین سکوت کرد و فقط به خواهرش نگاه کرد، چقدر محسوس بود که نازنین هنوز بابت پوشش کامل و چادر اقناع نشده و این پوشش اجبار بوده.
این اتفاق خیلی محمدحسین رو متاسف کرد، دلش برا خواهرش میسوخت، اگر زمانی که باید آزاد میبود از حقش استفاده کرده بود الان به این حال و روز نمیافتادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبحت بخیر آقای من🌹
آقای دلتنگی😔
آقای تنهایی💔
#پارت_14
#آبرو
بعد از یک ماه قدمهای سبز بهار به دنیا پا گذاشت، بوی گوجه سبز و آلوچه قرمز و توت فرنگی، شیرینی هندونههاش و تنوع بازارش.
نازنینزهرا با ذوق و شوق به خونه برگشت، اما استقبال گرمی از اون نشد؛ انگار نه انگار یک ماه دخترشون ازشون دور بوده.
محمدحسین هنوز وسایلش رو تو اتاق خواهرش نگه داشته بود.
نازنینزهرا: چقدر دلم برا اتاقم تنگ شده بود، وااااای کمد لباسهام، خداااااا عکسها
محمدحسین: نیومده باید بریم.
نازنینزهرا: باز کجااا!؟
محمدحسین: مسافرت.
نازنینزهرا: با اینا!!!؟
محمدحسین: اینا چیه!؟ پدر و مادرمون هستن.
نازنینزهرا: سگ وارد خونه شده بود بیشتر از من احترام داشت، تو به اینا میگی پدر و مادر، من چقدر گفتم اونا منو دوست ندارن، راستی فردا میرم آزمایش DNA میدم مطمئنم دختر این خانواده نیستم.
محمدحسین: این چه حرفیه نازنین؟ اونا تو رو دوست دارن، یکم مشکلاتی هست ولی واقعا این رفتارهاشون از ته دل نیست، وقتی اون بلا سرت اومد هممون دست به دعا شدیم.
نازنینزهرا: عشق و علاقه از سر و صورتشون میبارید بعد یک ماه پا گذاشتم اینجا.
محمدحسین: بخاطر من فراموشش کن لطفا باشه.
یه چیز دیگه هم هست باید بدونی، نمیخوام از کس دیگه بشنوی.
نازنینزهرا: چی!؟
محمدحسین: قبل از اینکه بیای اینجا...، یعنی یک هفته قبل رفتیم خواستگاری.
نازنینزهرا: جدی میگی!؟ یعنی داری...
واااای خدای من.
محمدحسین: ناراحت نشدی؟
نازنینزهرا: نه چرا ناراحت بشم، تو خونه دار میشی ومیتونی یه اتاق برام پیش خودت جدا کنی منم اینطور از تو جدا نمیشم و از اینجا مامان و بابا راحت میشم.
محمدحسین: حالا کی گفته قراره خونه بگیرم، میاد اینجا احتمالا.
نازنینزهرا: چرا باید بیاد اینجا!؟
محمدحسین: چون منم مثل تو دوست ندارم دور از هم باشیم.
نازنینزهرا: کی قراره عقد کنید؟
محمدحسین: هنوز هیچی معلوم نیست، فقط حرفهای اولیه رو زدیم، شروط منو هم باید قبول کنه.
نازنینزهرا: فکر کردم دیگه تموم، خب پس حالاحالاها اینجا آویزونی.
محمدحسین گوش نازنین رو گرفت و گفت:
آویزون خودتی شیطون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
کسی نظری نداشت؟🤔
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
لینک گروه برای اعضای جدید
#پارت_15
#آبرو
محمدحسین: نازنین کجا موندی؟
نازنینزهرا: داداش، چادرم رو پیدا نمیکنم.
محمدحسین کفشهاش رو در آورد سمت اتاق رفت.
محمدحسین: چی گفتی؟ نشنیدم از اون فاصله
نازنینزهرا: چادرم رو پیدا نمیکنم.
محمدحسین: لباسهات رو گشتی؟ شاید گذاشتی تو چمدون.
نازنینزهرا: نه داداش مطمئنم نگذاشتم، اون عبا نگین دار رو گذاشتم تو چمدون، ولی اون چادر عربی نیست.
زهره: بفرما، رو بند بود، اتو زدم برات گذاشته بودم اونجا تا چروک نشه.
محمدحسین لبخند به لبش نشست و نازنین هم یه تشکر کرد و سه تایی سمت ماشین رفتن.
زهره: یکم سنگین رفتار کن، حاج قاسم حسنی هم همراهمون میان.
نازنینزهرا: حالا کجا قراره بریم؟
محمدعلی: اول میریم مشهد یه دو روز اونجا میمونیم، بعد میریم شمال، برا تبلیغ.
محمد حسین که میدونست سفر تبلیغی با روحیه نازنین سازگار نیست پیش دستی کرد و گفت:
من و نازنین اونجا از مناظر زیبای شمال لذت میبریم، شما هم به وظیفهتون عمل میکنید.
نازنینزهرا لبخندی زد و به صندلی تکیه داد و مشغول چک کردنگروههای تلگرامی و اینستا شد.
۲۶ ساعت باید تو راه باشند، از شهرکرد تا مشهد.
محمدحسین: سعی کن شارژ گوشیت رو نگه داری، تو مسیر توقف طولانی نداریم، ممکنه به مشکل بر بخوری.
نازنینزهرا: پاور رو شارژ کردم و همراهم آوردم.
محمدحسین: حالا چی گوش میدی؟
نازنینزهرا: دنیا دیگه مثل تو نداره...
زهره با شنیدن این حرف روش رو برگردوند به سمت نازنین و چشم غرهای بهش کرد.
محمدحسین به بازوی نازنین زد و آروم دم گوشش گفت:
تو که میدونی مامان و بابا به آهنگ حساساند، یکم آرومتر.
نازنینزهرا: خب، خودت گفتی چی گوش میدی منم جوابت دادم.
محمدحسین: آرومتر می گفتی.
محمدعلی: اینقدر این مزخرفات رو گوش دادی که گوشت حرف خدا رو نمیشنوه، اینا طرب، شهوت برانگیز، اون دنیا تو گوشت مواد مذاب میریزن، از شنیدن نغمات بهشتی محروم میشی، فُگُری میاره تو زندگی، حرام،حرام،حرام.
روضه سیدالشهدا راه بهشته، دختر یکم با اینا أُخت بگیر.
زهره به محض شنیدن حرف محمدعلی ضبط ماشین رو روشن کرد.
زهره: عزیزم فلش رو بده، من تو اون مداحیها رو گلچین شده دارم.
محمدعلی: بفرمایید خانمی.
زهره فلش رو به ضبط زد و شروع کرد خوندن:
جان آقا، سنه قربان آقا، سیدالعطشان آقا، جان آقا....
زهره با همون بیت اولش شروع کرد اشک ریختن، صدای ضبط نسبتا بلند بود.
نازنین مجدد هدفونهای بیسیمش رو گذاشت روی گوشش و طلیسچی پلی کرد و صداش رو تا آخر بلند کرد.
آروم زیر لب گفت: انگار نه انگار عید، داریم میریم عزا، مثلا اعیاد شعبانیهاست.
محمد حسین از فرط خستگی چشمهاش گرم شد و خوابید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_16
#آبرو
تو مسیر در باغی نزدیکیهای زرین شهر اصفهان توقف کردند.
تا هم ماشینها یکم استراحت کنند و هم از منظره سرسبز باغهای موجود استفاده کنند.
مرضیهخانم: حاج خانم اینجا یکم استراحت کنیم و یه چایی بخوریم، نظرتون چیه؟ منم کلوچههای خونگی و تازه دارم.
زهره: موافقم، فقط ببینیم سروران چی میگن.
محمدحسین: نازنین، آبجی، بیدار شو.
نازنینزهرا چشمانش رو مالید و با صدای خسته و از ته چاه بیرون آمده گفت:
یکم دیگه بخوابم.
محمدحسین: بیدار شو ببین کجا اومدیم، منظرههاش خیلی قشنگه، جون میده برا عکاسی.
نازنینزهرا: به همین زودی رسیدیم؟
محمدحسین: نه، برا استراحت و بنزین زدن ایستادیم.
نازنینزهرا: قشنگه، حالا بزار به خوابم ادامه بدم.
محمدحسین مقداری آب ریخت ته لیوان و روی صورت نازنین پاشید.
نازنینزهرا: ااااا، داداش...
محمدحسین: پاشو دیگه، از این لحظات لذت ببریم، بریم باهم عکس بندازیم، برای پیجت عکس و استوری نمیخوای؟ چه کسی خوشتیپتر از من.
نازنین: چشت نکنن.
مرضیه خانم: بهبه سلام نازنین جون، خوبی عزیزم؟
نازنینزهرا: سلام، ممنون
مرضیهخانم: چه سعادتی میخواد با یه نخبه و خانوادهاش بریم سفر.
زهره: اختیار دارید حاج خانم.
ماشاالله آقا پسرتون هم آدم کمی نیستن.
مرضیه: خدا رو بابت این نعمتها باید شکر کرد.
زهره نگاه معناداری به نازنین کرد و آمین کش داری گفت.
محمدحسین: مامان با اجازه من و نازنین میریم عکس بگیریم.
زهره: باشه پسرم، فقط زود برگردید، به چایی داغ و کلوچههای خونگی برسید.
مرضیه: خدا حفظشون کنه، چشم نخورن، چه خواهر و برادری، زهره خانم من به این تربیتت غبطه میخورم.
زهره: نفرمایید حاج خانم.
نازنین و محمدحسین به هر گل تازه شکفته و درخت سرسبزی میرسیدن عکس میانداختن.
محمدحسین: بنظرم باهاشون یه کلیپ بساز، یه آهنگ از اونایی که میشنوی فقط یکم ملایم باشه بساز میخوام بزارم اینستا.
نازنینزهرا: چشم داداشم.
مرضیه: ابراهیم جان مادر برو نازنینخانم و آقا محمد رو صدا بزن بیان بخورن که راه بیفتیم.
ابراهیم: چشم مادر.
زهره: آقایون خوب گرم گرفتنهاا.
مرضیه: دوتا طلبه و هم مباحثهای باز هم به هم رسیدن.
زهره: حتما دارن برنامه تبلیغیشون رو تنظیم میکنن.
نازنین و محمدحسین هم از راه رسیدن و به جمع پیوستن، محمد با فاصله همراه ابراهیم تو جمع آقایون نشستن و نازنین هم کنار مادرش و مرضیه نشست.
مرضیه: دخترم یکم از خودت بگو، شنیدم جهشی دادی و حوزه رو هم همزمان داری میخونی.
نازنینزهرا: بله، امسال باید دوتا آزمون بدم، هم دهم هم یازدهم رشته ریاضی، سال دیگه دوازدهم رو میخونم، برا سال دیگه قرار شد حوزه رو غیرحضوری کنم.
زهره سرش رو پایین انداخت و تکون داد چاییش رو برداشت.
مرضیه: اما یه سفارش از من به تو دخترم، هیچی مثل حوزه نمیشه، از لحاظ علمی چنان تو رو بالا میبره که دنیا و آخرتت رو میسازه.
نازنینزهرا: من حتی اگر خودم بخوام نمیتونم از حوزه جدا بشم، اول و آخرش اونجا رو میخونم، اما ریاضی رو هم ادامه میدم، تو حوزه که آینده نیست.
مرضیه: شاید شغلی نداشته باشه برا دختر ولی برای یه دختر و زن حوزه بهترین جاست، معنا نداره دختر بیرون کار کنه، دختر لطیفه، حساسه، جامعه رو بذاریم بزا مردا و زنها تو خونه، خانه داریشون رو بکنن.
نازنینزهرا: شنیدم شما استاد هستید، چرا خونه داری نمیکنید؟
زهره با شنیدن این حرف چشماش باز شد و لیوانش رو محکم تو نعلبکی گذاشت.
حبه قندی که تو نعلبکی بود خورد شد.
مرضیه: من همش دوساله دارم تدریس میکنم، من ۱۷ سالگی عروس شدم، ۱۹ سالگی مادر شدم، مشغول بزرگ کردن ابراهیم و محمدحسن شدم، محمدحسن داماد شد و رفت ابراهیم هم که مسیرش رو مشخص کرد و داره طلبگی میخونه، بنظرم رسید الان میتونم به علاقهام ادامه بدم.
نازنینزهرا: بنظرتون دیر به علاقتون فکر نکردید؟ زمانی که ذوقش رو دارید باید سمتش میرفتید.
این اعتقاد منه، هرچیزی تو زمانش خوبه، تا ذوقش رو داری باید انجامش بدی، اگر بگذره حتی اگر بعدها دنبالش بری، دیگه مثل اول که ذوقش رو داشتید به دلتون نمیشینه.
مرضیه: کاملا این مورد رو باهات موافقم دخترم.
مکالمهها تمام شد، زهره خیلی سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و چیزی به رونیاره.
با کمک هم دیگه وسایل رو جمع کردن و آماده شدن که مسیر رو ادامه بدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
چند نفر منتظرن بعدی رو هم بذارم؟
🤔🤩
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3