eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
242 دنبال‌کننده
456 عکس
248 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین با اکراه بعد از امتحانات ترم اول مدرسه وارد حوزه شد. از اون طرف محمد‌حسین شرایط جهشی خوندن دروس دبیرستان رو برای نازنین فراهم می‌کرد. از جهتی که نمرات نازنین تو درس‌ها خیلی بالا و عالی بود، نامه زدن که از نازنین یه تست هوش هم بده. محمد‌حسین: این تست رو اگر قبول بشی همین امسال می‌تونی تو تابستون امتحان پایه یازدهم رو هم بدی، تو یکسال دو‌تا پایه رو می‌گذرونی، برا سال بعد پایه دوازدهم رو می‌خونی، اما سال دیگه باید حضوری همه کلاس‌ها رو شرکت کنی. نازنین‌زهرا: یعنی سال دیگه نیاز نیست برم حوزه؟ محمد‌حسین: نه، مجدد باید مرخصی بگیری، چون سال بعد کنکور هم داری. نازنین زهرا با شوق و ذوق پرید بغل برادرش و محکم صورتش رو بوسید. نازنین‌زهرا: داداش خیلی خوشحالم، قول میدم این یک ترم رو دوام بیارم تا سال دیگه برم دبیرستان. محمد‌حسین: ممنون عزیزم که این سختی‌ها رو داری تحمل می‌کنی، اما یه چیزی ازت می‌خوام. نازنین‌زهرا: چی داداش؟ محمد حسین: دیگه از کسی دوا دارو نگیر، برای هر مشکلی که داشتی؛ اگر خدایی نکرده تو این چند ماه تو خوابگاه مریض شدی بهم زنگ بزن خودم رو می‌رسونم پیشت. نازنین‌زهرا: خیالت راحت داداش من دیگه اون کار بد رو نمی‌کنم. محمد‌حسین خواهرش رو شخصا برای تست هوش همراهی کرد و برد پیش مشاوران و پزشکان متبحری که معرفی کرده بودند. محمد‌حسین: چطور بود؟ نازنین‌زهرا: سوال‌های ریاضی و انیشتینی می‌پرسیدن، الگوهای متفاوت رو می‌گذاشتن جلوم تا حل کنم. محمد‌حسین: نتیجه‌اش؟ نازنین‌زهرا: گفتن چند روز دیگه با تو تماس می‌گیرن و اطلاع میدن نتیجه رو. محمد‌حسین: خوبه، منتظرم؛ البته مطمئنم قبولی. فردا راهی میشیم برا شهرستان، تو میری حوزه و من هم میرم پایگاه. نازنین‌زهرا: داداش من اصلا از اون فضا خوشم نمیاد،نمیشه نرم اونجا؟ محمد‌حسین: واقعا منم دوست ندارم تو خلاف میلت بری اونجا، فقط سه ماه حفظ ظاهر کن، بهمن که میری، اسفند رو فقط ۲۰ روزش کلاس، بقیه‌اش تعطیله و عید نوروز، از اون ور هم فقط یک هفته فروردین میری و اردیبهشت و کامل میری تقریبا بعدشم دو هفته امتحانات. نازنین‌زهرا: الان اینا که گفتی کم بود؟ محمد‌حسین: نبود!؟ نازنین‌زهرا: ظاهرا تو حرف زدن چیزی نیست، ولی تقریبا ۷۰ روز. محمد‌حسین: ۷۰ روز خیلیه!؟ نازنین‌زهرا: نهههه، اصلا، ۷۰ روز دیگه، چیزی نیست که. هردوتاشون باهم زدن زیر خنده و به مسیرشون ادامه دادن. محمد‌حسین: می‌خوای بریم کافه؟ نازنین‌زهرا: کافه!؟ این لوس بازیا برا دختراس، بستنی صورتی و با اون .... اوووف دادااااش. محمد‌حسین: من آخرش نفهمیدم این روحیه پسرونه و مردونه تو از کجا نشأت گرفته. نازنین‌زهرا: فکر کنم خدا می‌خواسته منو پسر بیافرینه، همه چی هم فراهم بوده که یهو این وسط اشتباهی رخ داده، من با ظاهر دختر و روحیه پسرونه فرستاد تو دنیا. محمد‌حسین: از دست تو دختر. نازنین‌زهرا: داداش موتور سواری بهم یاد میدی؟ محمد‌حسین: یا خداااا، درسته روحیه‌ات پسرونه‌است به شدت ولی حداقل بخاطر این ظاهری که داره حفظ کن شرایط رو. تنها چیزی که محمد‌حسین نمی‌تونست تغییر بده این روحیه تند پسرونه خواهرش بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تابستون شلوغی پیش رو داشتم، تو خوابگاه کتاب‌هایی که داداش محمد‌حسین برام گرفته بود رو می‌خوندم، با معلم خصوصیم تو واتساپ در ارتباط بودم و هر سوالی داشتم ازش می‌پرسیدم، درس‌های حوزه رو هم روزانه یک ساعت اونم با اکراه در حد ورق زدن براش وقت می‌گذاشتم، برام مهم نبود نمراتم تو حوزه چقدر میشه، از خدام بود کاری کنم منو بفرستن بیرون. سر کلاس‌ها هم که می‌رفتم یه دفتر نقاشی سفید برمی‌داشتم سر کلاس رویاهام رو نقاشی می‌کردم. تا نقاشی تموم می‌شد کلاس هم به پایان رسیده بود، تنها چیزی که از این درس‌ها فهمیدم این بود که زید با بکر در حال کتک کاری هستن. گاهی هم با هم دوست می‌شن و صفتی رو مشترکا برا خودشون انتخاب می‌کنن. ثبات شخصیتی نداشتن این دوتا، ضَرَبَ‌هایی که فقط می‌شنیدم و نمی‌دونستم تکرار این همه کلمه برا چیه؟ اگر بخاطر داداش محمد‌حسین نبود این سه ماه رو خونه می‌موندم و درس‌هام رو اونجا می‌خوندم، به قول داداش برای حفظ آبروی کذایی مامان و بابا و حرف مردم یکم ظاهر رو حفظ می‌کردم. محمد‌علی: خبر‌ نازنین داری تو حوزه؟ زهره: دختر حاج رضا هم‌خوابگاهیش. محمد‌علی: چه خوب، تو این چند ماه چیزی در مورد نازنین نگفته بهت؟ زهره: نه، بهش سپردم هوای نازنین داشته باشه و اگر خبری بود بهم اطلاع بده. محمد‌علی: خوبه اینطوری بهتره، خیالمون از این دختر شیطون راحت میشه، شاید اینطوری بفهمه دختر نباید کارهای پسرونه و از این قرتی بازیا داشته باشه. محمد‌حسین: سلام. زهره: سلام مادر خوش اومدی. محمد‌حسین: ممنون. محمد‌علی: خدا قوت پسرم. محمد‌حسین: ممنون بابا. زهره: پسرم من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. محمد‌حسین: بابت!؟ زهره: من نمی‌دونستم تو هم موافق فرستادن خواهرت به حوزه هستی، خوشحالم با سیاست اونو رام کردی و آبرومون رو حفظ کردی. محمد‌حسین لبخندی زد به سمت اتاقش رفت؛ اتاق سوت و کور بود، صدای نازنین‌زهرا رو کم داشت، عکس‌های اتاق هم بی‌فروغ شده بودن، انگار اونا هم برای نازنین زهرای شیطون و قرتی دلتنگ شده بودن. محمد‌حسین بالشت خواهرش رو تو آغوش گرفت و بو کشید و گفت: منو ببخش خواهر کوچلو، من قول میدم نذارم خیلی اونجا بمونی. مهدویان: سلام آقا محمد محمد‌حسین: علیکم السلام برادر، از این ورا؟ مهدویان: زنگ زدم بگم برا فردا منتظرت هستم، یه جلسه داریم. محمد‌حسین: ان شاالله، ممنون که اطلاع دادی. مهدویان: راستی خواهرت بهتر شد؟ محمد‌حسین: آره الحمدلله، رفت سر درس و مشقش، این مدت درگیر انجام کارهای اون بودم. محمد‌حسین بعد از دریافت نتیجه تست هوش نازنین با خیال راحت به پادگان برگشت، اما از احوال نازنین هم غافل نبود. نازنین‌زهرا: داداش من تقریبا همه درس‌ها رو مرور کردم، هم دهم، هم یازدهم، استاد مسلمیان چندتا امتحان هم از من گرفت. محمد‌حسین: احسنت خواهر قشنگم. یکم دیگه صبر کنی این روزها تموم میشه و تو می‌تونی توی تیر و مرداد امتحان ها رو بدی و بدرخشی. نازنین‌زهرا: داداش من بی صبرانه منتظرم تموم بشه بیام خونه. محمد‌حسین: منم منتظرتم، اتاق بدون تو صفا نداره، خونه‌ای که صدای تو توش نباشه بدرد نمی‌خوره. محمد‌حسین تو این سه ماه بخشی از حقوقش رو کنار می‌گذاشت و برا خواهرش واریز می‌کرد، می‌دونست نازنین دختری نیست که بتونه اون فضای خوابگاه رو تحمل کنه، مبلغی بهش میداد تا بتونه بره گردش یا هر چیز که دوست داره برا خودش بخره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
همه فکر می‌کنن من خیلی بچه مثبت و درس خونم😅 آخه تو کلاس یجوری رفتار می‌کنم انگار دارم همپای استاد مطالب رو می‌گیرم🙈 اما واقعیت اینه👆👆😅😂 والا بخدا؛ خسته شدم می‌فهمید؟😢 خسته🤦‍♀ این عکس رو دوستم سر کلاس از من گرفت، فکر کرد دارم جزوه می‌نویسم😂 بیچاره جا خورد🤪😅 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتان به زیبایی و طراوت گلها🦋💝 صبح پنج‌شنبه‌تون بخیر🥰 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
📚«سطح عالی تحصیلات دکترا نیست،همین شش کلاس است» ❗️متاسفانه مشخص شد اتهام شش کلاس سوادی که برخی رقبا به سید ابراهیم رییسی زده بودند درست بود 🔘اما شش کلاس سوادی که شهید رئیسی خونده بود اینها بود: ✅کلاس اول، کلاس تقوی و پرهیزکاری ✅کلاس دوم، کلاس علم و عمل ✅کلاس سوم، کلاس اخلاص در کار ✅کلاس چهارم، کلاس جهاد و تلاش خستگی ناپذیر ✅کلاس پنجم، کلاس ولایتمداری و مردمداری و حسن خلق ✅و در نهایت فارغ التحصیلی در کلاس ششم، کلاس ایثار و شهادت 🥀🌱 ☑️بله ایشون شش کلاس سواد داشت اماشما ده ها ساله در همون کلاس اول مردود میشید و درجا میزنید.
استاد حامدی: خانم معالی یه چند لحظه می‌مونید؟ کارتون دارم. نازنین‌زهرا: بله. استاد: میشه برام توضیح بدی چرا تو برگه امتحان، سوالات رو اینجور جواب دادی؟ نازنین‌زهرا: خب، هرچی بلد بودم نوشتم. استاد: ببین دخترم، من از این برگه متوجه شدم که شاید تو با علاقه خودت اینجا نیومدی، این جوابا یکم... نازنین‌زهرا: استاد ناراحت نشید، من از عمد این کار رو کردم. استاد: پس درست متوجه شدم، تو به اینجا علاقه نداری. چون این نمره با کارنامه درخشان و هوشی که ازت سراغ دارم همخوانی نداره. نازنین در مقابل این حرف استاد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. از در کلاس و کنار دیوار آروم آروم به سمت خوابگاه رفت. داشت به این فکر می‌کرد حتما الان استاد ماجرا رو کف دست پدر و مادرش بزاره. بخاطر همین نازنین پیش دستی کرد و خودش ماجرا رو به محمد‌حسین گفت. محمد‌حسین: می‌خوای با این روش به مامان و بابا بگی علاقه نداری به اینجا؟ نازنین‌زهرا: داداش بخدا من خیلی تحمل کردم، دارم تو این فضا خفه میشم. حق ندارم روسری رنگی بپوشم، دارم می‌میرم همش سیاه پوشیدم، یکم چادرم رو رو شونم می‌ذارم مسیر خوابگاه تا کلاس رو میرم بهم گیر میدن. محمد‌حسین: مگه قرار نشد بخاطرم حفظ ظاهر کنی؟ نازنین‌زهرا: اگر تو نبودی تا همین جاش رو هم تحمل نمی‌کردم. محمد‌حسین: باشه عزیز برادر، تو غصه نخور، من سه روز دیگه ماموریتم تموم میشه و میام پیشت بریم یکم گردش و خوش گذرونی. نازنین‌زهرا: ممنون داداش. نازنین نتونسته بود حسش رو پنهان کنه، شاید سخت‌ترین کاری که تو تمام عمرش کرده بود تحمل همین یک ماه بود که تظاهر می‌کرد حوزه و دروسش رو دوست داره. زهره: سلام سلیمه جان، خوبی خاله؟ سلیمه: ممنون، شما چطورین؟ عمو حاجی، داداش محمد‌حسین؟ زهره: قربونت برم دخترم، همه خوبن عزیزم. چه خبر از حوزه؟ سلیمه: سلامتی، درس‌ها به خوبی و خوشی داره سپری میشه. زهره: الحمدلله، موفق باشی و بدرخشی همیشه. چه خبر از نازنین‌زهرا؟ سلیمه: اونم خوبه. زهره: دخترم خبر درس‌هاش رو داری؟ درس می‌خونه؟ سلیمه: درس که می‌خونه، ولی... زهره: ولی چی دخترم... راحت بهمون بگو. سلیمه: آخه دوست ندارم فکر کنه دارم زیرآبش می‌زنم، ما دوست‌های خوبی برا هم هستیم. زهره: زیرآب چیه دخترم، فقط می‌خوام اوضاع دخترم رو ازت بپرسم. سلیمه: درس می‌خونه، شب و روز هم می‌خونه، مثل همیشه می‌درخشه. زهره: مطمئنی دخترم؟ آخه حرف قبلیت... سلیمه: آره خاله جون، مطمئن باشید. زهره: ان شاالله که همین طوره؛ بیرون هم میره؟ سلیمه: نه اصلا، فقط خوابگاه و کلاس، البته آقا محمد‌حسین آخر هفته قراره بیاد دنبالش برن بیرون. زهره: ممنون عزیزم، مزاحمت نمیشم گلم. سلیمه: مراحمید خاله جون. صبح تازه‌ای شروع شد، هفته‌ی تلخی رو داشت پشت سر می‌گذاشت. نمرات امتحانات میان نوبتش یکی پس از دیگری می‌آمد و حکایت از بی‌علاقگی نازنین به این عرصه میداد. مدیر و اساتید و معاونان حوزه برای ارزیابی ترمی طلاب دور هم نشسته بودند، اسم نازنین کنار معدود طلاب ضعیف توی لیست سیاه قرار گرفته بود. مدیر حوزه: خانم‌ها خوش اومدید، خیر مقدم. این جلسه ترتیب داده شده جهت ارزیابی شما چند تن از طلاب عزیز و ارزیابی اساتید و دروس. ان شاالله جلسه پرباری داشته باشیم. استاد حامدی از دیدن نازنین خیلی ناراحت شد، اون علت نمرات غیرقابل قبول نازنین رو می‌دونست ولی به آموزش خبر نداده بود. نازنین وقتی دید همه اساتید هستند، حتی اساتیدی که تابحال باهاشون کلاس نداشته خیلی ناراحت شد. جلسه شروع شد، نازنین نفر سوم لیست بود، منتظر موند تا نوبت بهش برسه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام صبح بخیر اول یه عذر خواهی به شما خوبان بدهکارم🙈 دیروز خیلی روز شلوغی برای من بود، اصلا وقت نکردم پارت رو بگذارم. گفتم کامتون رو صبح جمعه با یه پارت شیرین کنم.☺️ نوش جونتون🌹
معاون: خب، خیلی ممنون از خانم‌ها سالمی و مروی‌زاده، امیدوارم در این ترم این مشکلات رفع بشه و شاهد درخشش شما باشیم. خانم معالی نوبت شماست بفرمایید. نازنین‌زهرا نگاهی به جمع انداخت، لیوان آبی که دستش بود رو دو دور چرخاند و گفت: نازنین‌زهرا: من فکر می‌کردم حوزویان بهتر از عوام آبروی مومن رو نگه می‌دارن. با این جمله نازنین جمع تو سکوت وحشتناکی فرو رفت، نازنین ادامه داد: تو این جمع اساتیدی هستند که بنده رو نمی‌شناسن، و من هم اون‌ها رو، شما با این کارتون باعث شدید آبروی، نمی‌گم مومن هستم ولی مسلمون که هستم، خیر سرم شیعه که هستم، اما با این کارتون آبروی منو بردید، در حالی که سابقه تحصیلی منو رو خبر دارید، من دلیل خودم رو دارم، اصلا هم پشیمون نیستم بابت نمراتی که تو میان نوبت گرفتم، ولی یادم نمیره حوزویان پر ادعا منو بی‌آبرو کردن. حرفش که تموم شد آبش رو یه نفس سرکشید و از جلسه خارج شد. خانم حامدی شاهد ماجرا بود، از صفر تا صد قضیه رو به نازنین حق داد، از شهامت نازنین خوشش اومده بود، لبخندی زد و با نگاهش نازنین رو بدرقه کرد. معاون آب دهانش رو قورت داد، جرعه‌ای آب نوشید و گفت: خب سخنان گهربار خانم معالی رو هم شنیدیم، بریم سراغ نفر بعدی. حامدی: معذرت می‌خوام، من می‌خوام جلسه رو ترک کنم. معاون: هنوز دو نفر دیگه موندن. حامدی: چیزی که این چندتا دختر خوب روشون نشده طی این چند ترم بگن رو خانم معالی زدن، منم موافق این جلسه و ادامه دادنش به این صورت نیستم. جلسه قبل از اتمام وقت به پایان رسید، نازنین رسم و قانون چندین ساله یک حوزه رو بهم ریخته بود، بین همه طلاب این خبر پیچید، گاهی با پیاز داغ بیشتر و گاهی با سانسور. محمد‌حسین: شنیدم چه دسته گلی آب دادی دیروز. نازنین‌زهرا: حقشون بود، دیگه از اینجام هم رد شده بود داداش. محمد‌حسین: من نگفتم ناراحت شدم از این کارت، اتفاقا منم اگر بودم به این کارشون اعتراض می‌کردم، درستش این بود با هر طلبه جدا گونه صحبت می‌کردند نه که همه رو تو یه جمع بیارن. چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ نازنین‌زهرا: حوصلشون رو ندارم، میدونم چرا زنگ زدن. محمد‌حسین: حوصله کیا رو؟ نازنین زهرا: خانم و حاج‌آقای معالی، خاندان معالی. محمد‌حسین: از دست تو نازنین‌زهرا، بده من گوشی رو. نازنین زهرا: الان هرچی حرص سر تو خالی می‌کنن. محمد‌حسین: بده من کارت نباشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
به‌جبران دیروز امروز دوتا پارت گذاشتم😍😍 اگر خوندی نظرت رو اینجا بهم بگو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
حالا که ازتون خبری نیست پس شب خیر🌙
💥یادآوری 📌امروز ۲۳ ذی القعده روز زیارتی امام رضا علیه السلام است. 📌کسانی که در مشهد هستند از زیارت غافل نشوند. 📌 کسانی که در مشهد نیستند، از زیارت راه دور عقب نمانند. ❤️ بُعد منزل نبود در سفر روحانی 🤲 السلام علیک یا امام الرئوف 🤲 برای تعجیل امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. شاه که پناهتون شد... ولی ما خیلی دلتنگیم🖤💔... دلم نیومد تنها تنها خوبیهاشونو مرور کنم نشر حداکثری با ذکر فاتحه و صلوات🙏
برا حدود ساعت ۷ منتظر پارت بعدی باشید😍🤩
محمد‌حسین تماس رو باز کرد اما قبل از شروع صحبت کردنش زهره شروع کرد به عتاب کردن زهره: دختریه چشم سفید کی تا‌حالا جرأت کردی اینطور پررو بشی و جواب بدی؟ گند میزنی بعد جوابشون رو هم میدی؟ تو که نخبه بودی؟ جهشی دادی، تست هوش دادی، این غلطی که کردی نشونه هوشت نبود. من و پدرت وقتی شنیدیم از خجالت آب شدیم، پدرت از دیشب زیر سرم، من از شدت سر درد نمی‌تونم رو پا بشم. خدا بگم چکارت کنه دختر، داریم از دستت دیوونه می‌شیم، تو آبرو نداری یکم به فکر آبروی ما باش. زهره پنج دقیقه یکسره حرف زد، تموم که شد محمد‌حسین آروم سلام کرد. زهره: خاک به سرم، محمد‌جان تویی مادر؟ یعنی من اشتباه گرفتم!؟ ببخشید شرمنده مزاحمت شدم. محمد‌حسین: نه مادر اشتباه نگرفتی، گوشی نازنین. زهره: گند زده دوباره پشت تو قایم شده؟ چرا اینقدر ازش دفاع می‌کنی؟ بزار یکم ادب بشه این دختر. محمد‌حسین: من رفتار و حاضر جوابی خواهرم رو، حتی نمرات کم میان‌ترمش رو توجیه نمی‌کنم، بابت این خواهرم رو خیلی عتاب کردم، ولی رفتار مسئولین حوزه اصلا پسندیده نبود، منم بودم اعتراض می‌کردم به جلسه عمومی جلو چشم همه دلیل نداره ضعف خواهر منو تو چشم دیگران بکنند، من فردا قراره برم به این رفتار اعتراض کنم، اینا هیچ کدوم تایید کم‌کاری خواهرم تو درس خوندنش نیست. زهره: محمدم ما دیگه جون نداریم ادامه بدیم، این دختره شرم خورده حیا رو غی کرده. محمد‌حسین: چرا می‌گید دختره؟ مگه چیکار کرده؟ اون که همه جور خودش رو ثابت کرد ، این کار شما نازنین رو به این مرحله رسوند. یکم واقع بین باشید لطفا مادرم، خواهش می‌کنم. زهره: آدم کسی رو احترام می‌کنه که به حرف پدر و مادرش گوش بده، اون دختره هیچ احترامی، هیچ ارزشی برا حرفمون قائل نیست. محمد‌حسین: مامان از من ناراحت نشید، ولی واقعا ما چقدر براش ارزش قائل بودیم؟ چقدر به نظراتش احترام گذاشتیم؟ همه چی رو بهش تحمیل کردیم، من تو یکسال بهش فشار آوردم که دو تا پایه بخونه، تست هوش بده و ... زهره: اینا همش بخاطر خودش بود، درک نکرد نفهمید. محمد‌حسین: اینا بخاطر نازنین نبود، بخاطر حرف مردم بود. زهره: این تفکر تو هم برام یه مسئله است محمد مامان. محمد‌حسین: خودتون رو اذیت نکنید مادر مهربانم، من همه چی رو درست می‌کنم. زهره: مادر پیش مرگت بشه الهی، خیلی داری زحمت می‌کشی. نازنین‌زهرا: تموم شد، هرچی فحش بود رو خوردی. محمد‌حسین: بخاطر تو جون هم میدم، فحش که چیزی نیست. نازنین لبخند ریزی زد و قهوه‌اش رو هم زد. محمد‌حسین: از اینجا خوشت اومده؟ نازنین‌زهرا: خیلی قشنگه اینجا. داداش میشه یه چیزی بخوام؟ محمد‌حسین: چی عزیزم؟ نازنین‌زهرا: اجازه میدی چادرم رو دربیارم؟ آخه کافه با این تیپ...!! محمد‌حسین: اولا من کی باشم رو حرف خدا حرف بزنم، حجاب و چادر حرف خداست، من نمی‌تونم حکم بدم. ثانیا چرا فکر می‌کنی کافه محل افراد تیپ امروزی و ژیگول؟ اتفاقا کافه جای ماهاست، نه جای اونا. نازنین‌زهرا: متوجه شدم، الان غیرتی شدی و اجازه ندارم چادرم رو دربیارم. محمد‌حسین: اصلا اینطور نیست، من نگفتم با چادر بمون یا چادرت رو دربیار. من قانون رو گفتم. نازنین‌زهرا: من مانتو پوشیدم، بلند هم هست، روسریم هم کوتاه نیست، یه امروز من لذت بی‌چادری و آزادی رو بچشم، قول میدم بقیه روزها چادر بپوشم. محمد‌حسین سکوت کرد و فقط به خواهرش نگاه کرد، چقدر محسوس بود که نازنین هنوز بابت پوشش کامل و چادر اقناع نشده و این پوشش اجبار بوده. این اتفاق خیلی محمد‌حسین رو متاسف کرد، دلش برا خواهرش می‌سوخت، اگر زمانی که باید آزاد می‌بود از حقش استفاده کرده بود الان به این حال و روز نمی‌افتادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
یه چیزی بگم و برم بخوابم🥱 فطرت دست کاری شده؟ تا حالا در موردش چیزی شنیدید؟ بنظرتون همیشه دشمنه که دنبال تخریب فطرت ما هست؟ بهش فکر کنید و بخوابید، هرچی به ذهنتون اومد فردا بهم بگید☺️❣ شب خوش🤗🥱😴
بعد از یک ماه قدم‌های سبز بهار به دنیا پا گذاشت، بوی گوجه سبز و آلوچه قرمز و توت فرنگی، شیرینی هندونه‌هاش و تنوع بازارش. نازنین‌زهرا با ذوق و شوق به خونه برگشت، اما استقبال گرمی از اون نشد؛ انگار نه انگار یک ماه دخترشون ازشون دور بوده. محمد‌حسین هنوز وسایلش رو تو اتاق خواهرش نگه داشته بود. نازنین‌زهرا: چقدر دلم برا اتاقم تنگ شده بود، وااااای کمد لباس‌هام، خداااااا عکس‌ها محمد‌حسین: نیومده باید بریم. نازنین‌زهرا: باز کجااا!؟ محمد‌حسین: مسافرت. نازنین‌زهرا: با اینا!!!؟ محمد‌حسین: اینا چیه!؟ پدر و مادرمون هستن. نازنین‌زهرا: سگ وارد خونه شده بود بیشتر از من احترام داشت، تو به اینا میگی پدر و مادر، من چقدر گفتم اونا منو دوست ندارن، راستی فردا میرم آزمایش DNA میدم مطمئنم دختر این خانواده نیستم. محمد‌حسین: این چه حرفیه نازنین؟ اونا تو رو دوست دارن، یکم مشکلاتی هست ولی واقعا این رفتارهاشون از ته دل نیست، وقتی اون بلا سرت اومد هممون دست به دعا شدیم. نازنین‌زهرا: عشق و علاقه از سر و صورتشون می‌بارید بعد یک ماه پا گذاشتم اینجا. محمد‌حسین: بخاطر من فراموشش کن لطفا باشه. یه چیز دیگه هم هست باید بدونی، نمی‌خوام از کس دیگه بشنوی. نازنین‌زهرا: چی!؟ محمد‌حسین: قبل از اینکه بیای اینجا...، یعنی یک هفته قبل رفتیم خواستگاری. نازنین‌زهرا: جدی میگی!؟ یعنی داری... واااای خدای من. محمد‌حسین: ناراحت نشدی؟ نازنین‌زهرا: نه چرا ناراحت بشم، تو خونه دار میشی ومیتونی یه اتاق برام پیش خودت جدا کنی منم اینطور از تو جدا نمیشم و از اینجا مامان و بابا راحت میشم. محمد‌حسین: حالا کی گفته قراره خونه بگیرم، میاد اینجا احتمالا. نازنین‌زهرا: چرا باید بیاد اینجا!؟ محمد‌حسین: چون منم مثل تو دوست ندارم دور از هم باشیم. نازنین‌زهرا: کی قراره عقد کنید؟ محمد‌حسین: هنوز هیچی معلوم نیست، فقط حرف‌های اولیه رو زدیم، شروط منو هم باید قبول کنه. نازنین‌زهرا: فکر کردم دیگه تموم، خب پس حالاحالا‌ها اینجا آویزونی. محمد‌حسین گوش نازنین رو گرفت و گفت: آویزون خودتی شیطون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
کسی نظری نداشت؟🤔 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3 لینک گروه برای اعضای جدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت جدید ساعت۲ آماده باشید😍❣
محمد‌حسین: نازنین کجا موندی؟ نازنین‌زهرا: داداش، چادرم رو پیدا نمی‌کنم. محمد‌حسین کفش‌هاش رو در آورد سمت اتاق رفت. محمد‌حسین: چی گفتی؟ نشنیدم از اون فاصله نازنین‌زهرا: چادرم رو پیدا نمی‌کنم. محمد‌حسین: لباس‌هات رو گشتی؟ شاید گذاشتی تو چمدون. نازنین‌زهرا: نه داداش مطمئنم نگذاشتم، اون عبا نگین دار رو گذاشتم تو چمدون، ولی اون چادر عربی نیست. زهره: بفرما، رو بند بود، اتو زدم برات گذاشته بودم اونجا تا چروک نشه. محمد‌حسین لبخند به لبش نشست و نازنین هم یه تشکر کرد و سه تایی سمت ماشین رفتن. زهره: یکم سنگین رفتار کن، حاج قاسم حسنی هم همراهمون میان. نازنین‌زهرا: حالا کجا قراره بریم؟ محمد‌علی: اول میریم مشهد یه دو روز اونجا می‌مونیم، بعد می‌ریم شمال، برا تبلیغ. محمد حسین که می‌دونست سفر تبلیغی با روحیه نازنین سازگار نیست پیش دستی کرد و گفت: من و نازنین اونجا از مناظر زیبای شمال لذت می‌بریم، شما هم به وظیفه‌تون عمل می‌کنید. نازنین‌زهرا لبخندی زد و به صندلی تکیه داد و مشغول چک کردن‌گروه‌های تلگرامی و اینستا شد. ۲۶ ساعت باید تو راه باشند، از شهرکرد تا مشهد. محمد‌حسین: سعی کن شارژ گوشیت رو نگه داری، تو مسیر توقف طولانی نداریم، ممکنه به مشکل بر بخوری. نازنین‌زهرا: پاور رو شارژ کردم و همراهم آوردم. محمد‌حسین: حالا چی گوش میدی؟ نازنین‌زهرا: دنیا دیگه مثل تو نداره... زهره با شنیدن این حرف روش رو برگردوند به سمت نازنین و چشم غره‌ای بهش کرد. محمدحسین به بازوی نازنین زد و آروم دم گوشش گفت: تو که میدونی مامان و بابا به آهنگ حساس‌اند، یکم آروم‌تر. نازنین‌زهرا: خب، خودت گفتی چی گوش میدی منم جوابت دادم. محمد‌حسین: آروم‌تر می گفتی. محمد‌علی: اینقدر این مزخرفات رو گوش دادی که گوشت حرف‌ خدا رو نمی‌شنوه، اینا طرب، شهوت برانگیز، اون دنیا تو گوشت مواد مذاب می‌ریزن، از شنیدن نغمات بهشتی محروم میشی، فُگُری میاره تو زندگی، حرام،حرام،حرام. روضه سیدالشهدا راه بهشته، دختر یکم با اینا أُخت بگیر. زهره به محض شنیدن حرف محمد‌علی ضبط ماشین رو روشن کرد. زهره: عزیزم فلش رو بده، من تو اون مداحی‌ها رو گلچین شده دارم. محمد‌علی: بفرمایید خانمی. زهره فلش رو به ضبط زد و شروع کرد خوندن: جان آقا، سنه قربان آقا، سیدالعطشان آقا، جان آقا.... زهره با همون بیت اولش شروع کرد اشک ریختن، صدای ضبط نسبتا بلند بود. نازنین مجدد هدفون‌های بیسیمش رو گذاشت روی گوشش و طلیسچی پلی کرد و صداش رو تا آخر بلند کرد. آروم زیر لب گفت: انگار نه انگار عید، داریم میریم عزا، مثلا اعیاد شعبانیه‌است. محمد حسین از فرط خستگی چشم‌هاش گرم شد و خوابید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا