eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
241 دنبال‌کننده
507 عکس
268 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره: سلام مامان _سلام دورت بگردم، مادر چرا خبرم نکردی؟ رضا زنگ زد گفت که ستاره تو اتاق عمله، من و پدرت و برادرات نفهمیدیم چطور خودمون رو رسوندیم. ستاره: نیمه شب بود، نخواستم خوابتون رو بهم بریزم، رضا هم بنده خدا زود منو رسوند. _ الان این شوهرت کجاست؟ ستاره: مگه اینجا نیست!؟ مهدی: نه، نیست، تو ماشینش نشسته بیرون، من دیدمش. ستاره: خب دیده شما اومدید خجالت کشیده بیاد. _ واااا، مگه خجالت داره، نا سلامتی تو زنش هستی و منم مادرش، دیگه خجالت چی؟ دو روز تو بیمارستان بودم، اما رضا به من سر نمیزد، از پرستارها امیرعلی رو تحویل میگرفت و پشت در اتاق اون رو می‌دید و می‌رفت. همراه مادر شوهرم و مادرم و داداش مهدی برگشتم خونه. _ مادر کاش می‌اومدی کنار خودم تو خونه، اینجوری بهتر حواسم به تو و این بچه است. ستاره: نگران نباش مادر، رضا هست، بعد دور نیستیم که، هر وقت حس کردم کمک میخوام باهاتون تماس میگیرم. +الهی دور نوه‌ام بگردم، شبیه رضای خودمه. _ حاج خانم هنوز بچه دو روزه‌است، خیلی معلوم نیست شبیه کیه. + از الان معلومه بزرگ بشه مثل پدرش یه آدم مسئولیت پذیر میشه. وقتی می‌دیدم مادر رضا اینطور حرف میزنه تو دلم گفتم: تو مگه تو زندگی من هستی بدونی رضا مسئولیت پذیره یا نه؟ اصلا پسرت الان کجاست؟ چرا یه بار هم دیدن من نیومد؟ رفتارش تغییر کرده بود اما نه با من، خنده‌هاش فقط زمانی میدیدم که امیرعلی روبغل می‌کرد. مدام میگفت: میبرم بهترین مهد کودک و مدرسه ثبت نامش میکنم، دنیا رو به پاش می‌ریزم. اما نسبت به من همچنان سرد بود، امیر‌علی شد همه زندگیم. از رضا که آبی گرم نشد برام، دلخوشی من شد پسرم. شب و روزم رو با اون سر میکردم. یه شب داشتم به امیر علی شیر میدادم که صدای در رو شنیدم. طبق معمول ساعت ۱۱شب برگشته بود. امیر‌علی هم دیگه سیر شده بود و خواب رفته بود. بچه رو تو گهواره گذاشتم و رفتم به استقبالش. ستاره: سلام بابا پسرم. رضا: سلام ستاره: شام خوردی؟ رضا: فکر کردی منتظر تو می‌مونم و میام از تو شام میخوام؟ ستاره: رضا میشه بگی دلیل این رفتارهات چیه؟ من کجا برات کم گذاشتم، امیر‌علی چهارماهش شده ولی تو اصلا من و اون رو نمی‌بینی. رضا: خسته نشدی همش بحث‌های تکراری، همین که دارم تحملت میکنم و طلاقت ندادم برو خدا رو شکر کن. ستاره: طلاق!؟ رضا تو از من خسته شدی؟ رضا: شما زن‌ها ادعاتون زیاده، بهشت زیرپای مادران است، مهریه باید براتون بزاریم، کمتر از گل نباید بهتون بگیم، هروقت هم خواستید وقت و بی وقت مهریه میره اجرا، بعد ما مردها چی؟ هیچی، فقط یه حق تمکین به ما داده شده، که اون رو هم شما زن‌ها قبول نمی‌کنید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود. دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه هنوز خواب بودن. بی سر و صدا کارهام رو انجام دادم، در هال رو باز کردم که آشغال‌ها رو ببرم تو حیاط، مادرم مقابلم با کلی کیسه خیار و گوجه و میوه آمده بود. مهنا: سلام مادر، خدا قوت. مادر: ممنون، نور چشمم کمک کن اینا ببریم داخل. مهنا: چشم. اما چرا اینقدر زیاد!؟ جعبه شیرینی برا چیه؟ مادر: اجازه بده نفس بکشم بهت میگم. میوه‌ها رو شستم و خشک کردم و تو سبدی گذاشتم و بردم تو یخچال. مادر: مهنا بیا بشین. مهنا: چشم مادر: مهنا جان برات خواستگار اومده، همین جا اهواز زندگی میکنن. بگم بیان؟ مهنا: اگر از دوستای عبداالله باشن بهشون راه نده. مادر: نه مادر، غریبه‌ان. پسره هم معلمه. مهنا: چشم، من مشکلی ندارم. برای آخر هفته قرار گذاشته بودند، وقتی اومدن خونه من تو اتاق برادرم حسن بودم. سکینه و مادرم پیش مهمونا رفتن، حسن یه مقدار شیطون بود. اون موقع کولر‌های ما دیواری بود، حسن پارچه‌های اطراف کولر رو باز کرد، یه روزنه‌ای ایجاد شد، بدو بدو اومد گفت: مهنا بیا شوهرت رو ببین. مهنا: حسن بیا بشین زشته، نه به باره نه به داره. حسن: خیلی بهت میاد آبجی. بعد از چند دقیقه من هم رفتم تو اتاق، وارد اتاق که شدم، یه لحظه انگار که شوکم گرفته باشه، چشمام به نشونه تعجب باز شد. ناهید رو دیدم که کنار پسره نشسته بود. یه لبخندی به من زد، منم برای اینکه خودم رو جمع و جور کنم سریع کنار مادرم نشستم. ما رسم نداشتیم دختر و پسر برن باهم جدا حرف بزنن، اصل این بود که خانواده‌ها باهم توافق کنن. مادرم بهشون گفت: سه ساله پدرشون فوت کرده، مهنا هم برای امرار معاشمون کار میکنه، میره خیاطی می‌کنه. اونا هم اظهار رضایت کردن، خواستگاری یک ساعت طول کشید. من که از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، خواهر بزرگش گفت: ما شاالله دخترتون از زیبایی چیزی کم نداره. من عین یه هلو قرمز شدم. قرار شد اونا نظر پسرشون رو بپرسن به ما خبر بدن. حدودا دو هفته طول کشید، بعد دو هفته خواهرش زنگ زد گفت: میخوایم جهت خواستگاری رسمی و نشون خدمت برسیم. مادرم هم یه خوش آمدی گفت. روز دوشنبه هفته دوم اومدن، تعجب کردیم دست خالی اومده بودن، جلسه اول هم بدون گل و شیرینی اومدن. پسره که حرفی نمی‌زد، خواهرش گفت: داداشم براش مهمه که زنش خونه دار خوبی باشه، تازه سه ساله رفته سر کار خونه نداره، باید با ما زندگی کنی، دوست نداره همسرش شاغل باشه، میگه شغلش تو خونه‌اش باشه، که بتونه به بچه و خونه زندگیش برسه. هر چند من دلم میخواست ادامه تحصیل بدم و مامایی یا معلمی قبول بشم ولی قبول کردم تو خونه بمونم، چون ادامه تحصیل برای من یک رویای محال بود. قرار شد برای یه خرید ساده باهم بریم بازار. آخر هفته ناهید اومد گفت: شناسنامه‌ها رو بدید ببرم محضر برا عقدشون وقت بگیرم. ماهم شناسنامه‌ رو دادیم؛ پدرم بزرگم قبلا فامیلش دارکی بود، ولی بعد چند سال دوباره که از ثبت احوال اومدن که سر شماری کنن، مرده اشتباهی زده قنواتی. تو ثبت احوال فامیل همه برادرام قنواتی شد ولی نمیدونم چرا من همون دارکی موندم. بخاطر همین تو عقد بخاطر اختلاف فامیلی با برادرام گفتن نمی‌تونیم عقدت کنیم، با چندتا پرس جو و راهنمایی تصمیم گرفتم تبعیت از همسر بگیرم و فامیلم رو با همسرم یکی کنم. و شدم مهنا عباسی پور. یه عقد خوندیم، ساده و بی تجملات. برای مراسم عقد از محضر رفتیم بازار، تو مسیر که سوار تاکسی شدیم، پسره سمت راست نشست و من سمت چپ راننده.خیلی خجالتی بود، اسمش احمدرضا بود من نمیدونستم چطوری به اسم کوچیک صداش کنم. خلاصه که یه گشتی تو بازار زدیم و به حد نیاز خرید‌هامون رو کردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبح زود همراه آقا محمود راهی کفرکلا شدیم، مناطق جنوبی و مرزی لبنان رسما با خرابه فرقی نداشت، خانه‌های تخریب شده و سیم‌های برقی که از در و دیوار آویزان بود گویای همه چیز است. رد خون‌هایی که بر درهای گلوله باران خشک شده بود، دلم با دیدن این صحنه‌ها ریش شد، دلم می‌خواست خودم بزنم یک تنه نابود کنم این طویله اسرائیل رو. بعد چند ساعتی رسیدیم کفرکلا، خونه به ظاهر عمو‌های ایلیا هم از نامردی اسرائیلی‌ها خالی نمونده بود، در و دیوارش پر از تیر و ترکش بود. اما هنوز هم می‌شد اسم خونه روش گذاشت. بسام: منیل حبیبی، انت منیل. محمود: ایشون عموی شماست، من تمام ماجرای زندگی پدر و مادرت تا مهاجرتشون از ایشون شنیدم، بهت نگفتم خواستم خودت از زبونشون بشنوی. ایلیا: اون الان گفت منیل؟ محمود: بنظرم بریم داخل تا همه ماجرا رو بشنوی. همسر آقا بسام خانمی چهل ساله بوده ولی جوان‌تر از سنش نشون میداد، خیلی مهربون و خوش رفتار بود، پنج تا بچه دارند، البته داشتند، سه تا از پسرهاش تو حمله‌های بی‌هوای اسرائیل به شهادت رسیدن و حالا فقط دوتا از دختراش موندن. از جهتی که ایلیا خیلی عربی بلد نبود همراه محمود نشستن پای صحبت‌های آقا بسام منم دست و پا شکسته شروع کردم صحبت کردن با همسرشون. دوتا دخترهای خونه امیر رو بردن و به بازی سرگرم کردن. همسر آقا بسام همه قضیه و زندگی پدر و مادرایلیا رو برام تعریف کرد. پدر و مادر ایلیا بعد از اولین حمله برای زنده نگه داشتن تنها پسرشون مجبور می‌شن مهاجرت کنن، اما نه برای همیشه، قرار بود بعد از اینکه ایلیا به سن مناسبی رسید برگردن. اونا تقیه کردند و خودشون رو مسیحی معرفی کردن و اسم‌هاشون رو تغییر دادن، حتی اسم بچه‌اشون مُنیل که ایلیا باشه. اونا برای اینکه بتونن بقیه زندگیشون رو از لبنان ببرن آمریکا بعد از اینکه بچه‌اشون رو به یه خانواده می‌سپارن برمی‌گردن که اون اتفاق رخ میده و اونا شهید می‌شن. یه وصیت نامه هم داده بودن به عمو و زن‌عموی ایلیا، تو اون وصیت نامه نوشته بودن که ما بچه‌مون رو دادیم به فلان خانواده اسمش هم ایلیا است، اما اونا هیچ وقت نتونستن برن دنبال ایلیا. حالا همه چی برا ایلیا روشن شده بود، تنها ارثی که برا ایلیا باقی مونده بود چند ریال پول و یک کتاب قرآن نیمه سوخته و یه تکه لباس که برا دوران کودکی ایلیا بود. فکر می‌کردم ایلیا وقتی همه حقیقت رو بشنوه دیگه آروم می‌گیره اما بیشتر از قبل آرامشش بهم ریخت. بی‌خوابی‌های شبانه‌اش بیشتر شد، مدت‌ها تو سکوت فرو رفت. دلم به حالش می‌سوخت که حتی از مزار پدر و مادرش نشونی نداره، اگر مزاری داشتند شاید یکم ایلیا آروم می‌شد اما... قرار بود سفر ما سه چهار روزه باشه اما با روشن شدن قضیه و پیدا شدن خانواده ایلیا مجبور شدیم بیشتر بمونیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
نازنین با اکراه بعد از امتحانات ترم اول مدرسه وارد حوزه شد. از اون طرف محمد‌حسین شرایط جهشی خوندن دروس دبیرستان رو برای نازنین فراهم می‌کرد. از جهتی که نمرات نازنین تو درس‌ها خیلی بالا و عالی بود، نامه زدن که از نازنین یه تست هوش هم بده. محمد‌حسین: این تست رو اگر قبول بشی همین امسال می‌تونی تو تابستون امتحان پایه یازدهم رو هم بدی، تو یکسال دو‌تا پایه رو می‌گذرونی، برا سال بعد پایه دوازدهم رو می‌خونی، اما سال دیگه باید حضوری همه کلاس‌ها رو شرکت کنی. نازنین‌زهرا: یعنی سال دیگه نیاز نیست برم حوزه؟ محمد‌حسین: نه، مجدد باید مرخصی بگیری، چون سال بعد کنکور هم داری. نازنین زهرا با شوق و ذوق پرید بغل برادرش و محکم صورتش رو بوسید. نازنین‌زهرا: داداش خیلی خوشحالم، قول میدم این یک ترم رو دوام بیارم تا سال دیگه برم دبیرستان. محمد‌حسین: ممنون عزیزم که این سختی‌ها رو داری تحمل می‌کنی، اما یه چیزی ازت می‌خوام. نازنین‌زهرا: چی داداش؟ محمد حسین: دیگه از کسی دوا دارو نگیر، برای هر مشکلی که داشتی؛ اگر خدایی نکرده تو این چند ماه تو خوابگاه مریض شدی بهم زنگ بزن خودم رو می‌رسونم پیشت. نازنین‌زهرا: خیالت راحت داداش من دیگه اون کار بد رو نمی‌کنم. محمد‌حسین خواهرش رو شخصا برای تست هوش همراهی کرد و برد پیش مشاوران و پزشکان متبحری که معرفی کرده بودند. محمد‌حسین: چطور بود؟ نازنین‌زهرا: سوال‌های ریاضی و انیشتینی می‌پرسیدن، الگوهای متفاوت رو می‌گذاشتن جلوم تا حل کنم. محمد‌حسین: نتیجه‌اش؟ نازنین‌زهرا: گفتن چند روز دیگه با تو تماس می‌گیرن و اطلاع میدن نتیجه رو. محمد‌حسین: خوبه، منتظرم؛ البته مطمئنم قبولی. فردا راهی میشیم برا شهرستان، تو میری حوزه و من هم میرم پایگاه. نازنین‌زهرا: داداش من اصلا از اون فضا خوشم نمیاد،نمیشه نرم اونجا؟ محمد‌حسین: واقعا منم دوست ندارم تو خلاف میلت بری اونجا، فقط سه ماه حفظ ظاهر کن، بهمن که میری، اسفند رو فقط ۲۰ روزش کلاس، بقیه‌اش تعطیله و عید نوروز، از اون ور هم فقط یک هفته فروردین میری و اردیبهشت و کامل میری تقریبا بعدشم دو هفته امتحانات. نازنین‌زهرا: الان اینا که گفتی کم بود؟ محمد‌حسین: نبود!؟ نازنین‌زهرا: ظاهرا تو حرف زدن چیزی نیست، ولی تقریبا ۷۰ روز. محمد‌حسین: ۷۰ روز خیلیه!؟ نازنین‌زهرا: نهههه، اصلا، ۷۰ روز دیگه، چیزی نیست که. هردوتاشون باهم زدن زیر خنده و به مسیرشون ادامه دادن. محمد‌حسین: می‌خوای بریم کافه؟ نازنین‌زهرا: کافه!؟ این لوس بازیا برا دختراس، بستنی صورتی و با اون .... اوووف دادااااش. محمد‌حسین: من آخرش نفهمیدم این روحیه پسرونه و مردونه تو از کجا نشأت گرفته. نازنین‌زهرا: فکر کنم خدا می‌خواسته منو پسر بیافرینه، همه چی هم فراهم بوده که یهو این وسط اشتباهی رخ داده، من با ظاهر دختر و روحیه پسرونه فرستاد تو دنیا. محمد‌حسین: از دست تو دختر. نازنین‌زهرا: داداش موتور سواری بهم یاد میدی؟ محمد‌حسین: یا خداااا، درسته روحیه‌ات پسرونه‌است به شدت ولی حداقل بخاطر این ظاهری که داره حفظ کن شرایط رو. تنها چیزی که محمد‌حسین نمی‌تونست تغییر بده این روحیه تند پسرونه خواهرش بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~