🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #ستاره_پر_درد نیمه شب بود، رضا خوابیده بود، حس کردم دردهام شروع شده بود. حقیقتش ترس منو بر
#پارت_9
#ستاره_پر_درد
ستاره: سلام مامان
_سلام دورت بگردم، مادر چرا خبرم نکردی؟ رضا زنگ زد گفت که ستاره تو اتاق عمله، من و پدرت و برادرات نفهمیدیم چطور خودمون رو رسوندیم.
ستاره: نیمه شب بود، نخواستم خوابتون رو بهم بریزم، رضا هم بنده خدا زود منو رسوند.
_ الان این شوهرت کجاست؟
ستاره: مگه اینجا نیست!؟
مهدی: نه، نیست، تو ماشینش نشسته بیرون، من دیدمش.
ستاره: خب دیده شما اومدید خجالت کشیده بیاد.
_ واااا، مگه خجالت داره، نا سلامتی تو زنش هستی و منم مادرش، دیگه خجالت چی؟
دو روز تو بیمارستان بودم، اما رضا به من سر نمیزد، از پرستارها امیرعلی رو تحویل میگرفت و پشت در اتاق اون رو میدید و میرفت.
همراه مادر شوهرم و مادرم و داداش مهدی برگشتم خونه.
_ مادر کاش میاومدی کنار خودم تو خونه، اینجوری بهتر حواسم به تو و این بچه است.
ستاره: نگران نباش مادر، رضا هست، بعد دور نیستیم که، هر وقت حس کردم کمک میخوام باهاتون تماس میگیرم.
+الهی دور نوهام بگردم، شبیه رضای خودمه.
_ حاج خانم هنوز بچه دو روزهاست، خیلی معلوم نیست شبیه کیه.
+ از الان معلومه بزرگ بشه مثل پدرش یه آدم مسئولیت پذیر میشه.
وقتی میدیدم مادر رضا اینطور حرف میزنه تو دلم گفتم: تو مگه تو زندگی من هستی بدونی رضا مسئولیت پذیره یا نه؟ اصلا پسرت الان کجاست؟ چرا یه بار هم دیدن من نیومد؟
رفتارش تغییر کرده بود اما نه با من، خندههاش فقط زمانی میدیدم که امیرعلی روبغل میکرد.
مدام میگفت: میبرم بهترین مهد کودک و مدرسه ثبت نامش میکنم، دنیا رو به پاش میریزم.
اما نسبت به من همچنان سرد بود، امیرعلی شد همه زندگیم.
از رضا که آبی گرم نشد برام، دلخوشی من شد پسرم.
شب و روزم رو با اون سر میکردم.
یه شب داشتم به امیر علی شیر میدادم که صدای در رو شنیدم.
طبق معمول ساعت ۱۱شب برگشته بود.
امیرعلی هم دیگه سیر شده بود و خواب رفته بود.
بچه رو تو گهواره گذاشتم و رفتم به استقبالش.
ستاره: سلام بابا پسرم.
رضا: سلام
ستاره: شام خوردی؟
رضا: فکر کردی منتظر تو میمونم و میام از تو شام میخوام؟
ستاره: رضا میشه بگی دلیل این رفتارهات چیه؟ من کجا برات کم گذاشتم، امیرعلی چهارماهش شده ولی تو اصلا من و اون رو نمیبینی.
رضا: خسته نشدی همش بحثهای تکراری، همین که دارم تحملت میکنم و طلاقت ندادم برو خدا رو شکر کن.
ستاره: طلاق!؟ رضا تو از من خسته شدی؟
رضا: شما زنها ادعاتون زیاده، بهشت زیرپای مادران است، مهریه باید براتون بزاریم، کمتر از گل نباید بهتون بگیم، هروقت هم خواستید وقت و بی وقت مهریه میره اجرا، بعد ما مردها چی؟ هیچی، فقط یه حق تمکین به ما داده شده، که اون رو هم شما زنها قبول نمیکنید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #مُهَنّا از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه. کاش خواب نبود، چرا پدرم به من
#پارت_9
#مُهَنّا
تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود.
دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه هنوز خواب بودن.
بی سر و صدا کارهام رو انجام دادم، در هال رو باز کردم که آشغالها رو ببرم تو حیاط، مادرم مقابلم با کلی کیسه خیار و گوجه و میوه آمده بود.
مهنا: سلام مادر، خدا قوت.
مادر: ممنون، نور چشمم کمک کن اینا ببریم داخل.
مهنا: چشم. اما چرا اینقدر زیاد!؟ جعبه شیرینی برا چیه؟
مادر: اجازه بده نفس بکشم بهت میگم.
میوهها رو شستم و خشک کردم و تو سبدی گذاشتم و بردم تو یخچال.
مادر: مهنا بیا بشین.
مهنا: چشم
مادر: مهنا جان برات خواستگار اومده، همین جا اهواز زندگی میکنن. بگم بیان؟
مهنا: اگر از دوستای عبداالله باشن بهشون راه نده.
مادر: نه مادر، غریبهان. پسره هم معلمه.
مهنا: چشم، من مشکلی ندارم.
برای آخر هفته قرار گذاشته بودند، وقتی اومدن خونه من تو اتاق برادرم حسن بودم.
سکینه و مادرم پیش مهمونا رفتن، حسن یه مقدار شیطون بود.
اون موقع کولرهای ما دیواری بود، حسن پارچههای اطراف کولر رو باز کرد، یه روزنهای ایجاد شد، بدو بدو اومد گفت:
مهنا بیا شوهرت رو ببین.
مهنا: حسن بیا بشین زشته، نه به باره نه به داره.
حسن: خیلی بهت میاد آبجی.
بعد از چند دقیقه من هم رفتم تو اتاق، وارد اتاق که شدم، یه لحظه انگار که شوکم گرفته باشه، چشمام به نشونه تعجب باز شد.
ناهید رو دیدم که کنار پسره نشسته بود.
یه لبخندی به من زد، منم برای اینکه خودم رو جمع و جور کنم سریع کنار مادرم نشستم.
ما رسم نداشتیم دختر و پسر برن باهم جدا حرف بزنن، اصل این بود که خانوادهها باهم توافق کنن.
مادرم بهشون گفت:
سه ساله پدرشون فوت کرده، مهنا هم برای امرار معاشمون کار میکنه، میره خیاطی میکنه.
اونا هم اظهار رضایت کردن، خواستگاری یک ساعت طول کشید.
من که از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، خواهر بزرگش گفت:
ما شاالله دخترتون از زیبایی چیزی کم نداره. من عین یه هلو قرمز شدم.
قرار شد اونا نظر پسرشون رو بپرسن به ما خبر بدن.
حدودا دو هفته طول کشید، بعد دو هفته خواهرش زنگ زد گفت:
میخوایم جهت خواستگاری رسمی و نشون خدمت برسیم.
مادرم هم یه خوش آمدی گفت.
روز دوشنبه هفته دوم اومدن، تعجب کردیم دست خالی اومده بودن، جلسه اول هم بدون گل و شیرینی اومدن.
پسره که حرفی نمیزد، خواهرش گفت: داداشم براش مهمه که زنش خونه دار خوبی باشه، تازه سه ساله رفته سر کار خونه نداره، باید با ما زندگی کنی، دوست نداره همسرش شاغل باشه، میگه شغلش تو خونهاش باشه، که بتونه به بچه و خونه زندگیش برسه.
هر چند من دلم میخواست ادامه تحصیل بدم و مامایی یا معلمی قبول بشم ولی قبول کردم تو خونه بمونم، چون ادامه تحصیل برای من یک رویای محال بود.
قرار شد برای یه خرید ساده باهم بریم بازار.
آخر هفته ناهید اومد گفت:
شناسنامهها رو بدید ببرم محضر برا عقدشون وقت بگیرم.
ماهم شناسنامه رو دادیم؛ پدرم بزرگم قبلا فامیلش دارکی بود، ولی بعد چند سال دوباره که از ثبت احوال اومدن که سر شماری کنن، مرده اشتباهی زده قنواتی.
تو ثبت احوال فامیل همه برادرام قنواتی شد ولی نمیدونم چرا من همون دارکی موندم.
بخاطر همین تو عقد بخاطر اختلاف فامیلی با برادرام گفتن نمیتونیم عقدت کنیم، با چندتا پرس جو و راهنمایی تصمیم گرفتم تبعیت از همسر بگیرم و فامیلم رو با همسرم یکی کنم.
و شدم مهنا عباسی پور.
یه عقد خوندیم، ساده و بی تجملات.
برای مراسم عقد از محضر رفتیم بازار، تو مسیر که سوار تاکسی شدیم، پسره سمت راست نشست و من سمت چپ راننده.خیلی خجالتی بود، اسمش احمدرضا بود من نمیدونستم چطوری به اسم کوچیک صداش کنم.
خلاصه که یه گشتی تو بازار زدیم و به حد نیاز خریدهامون رو کردیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#وصال #پارت_8 این سفر نسبتا طولانی برای امیر مهدی خسته کننده بود، به محض رسیدن محمود دوست ایلیا ا
#وصال
#پارت_9
صبح زود همراه آقا محمود راهی کفرکلا شدیم، مناطق جنوبی و مرزی لبنان رسما با خرابه فرقی نداشت، خانههای تخریب شده و سیمهای برقی که از در و دیوار آویزان بود گویای همه چیز است.
رد خونهایی که بر درهای گلوله باران خشک شده بود، دلم با دیدن این صحنهها ریش شد، دلم میخواست خودم بزنم یک تنه نابود کنم این طویله اسرائیل رو.
بعد چند ساعتی رسیدیم کفرکلا، خونه به ظاهر عموهای ایلیا هم از نامردی اسرائیلیها خالی نمونده بود، در و دیوارش پر از تیر و ترکش بود.
اما هنوز هم میشد اسم خونه روش گذاشت.
بسام: منیل حبیبی، انت منیل.
محمود: ایشون عموی شماست، من تمام ماجرای زندگی پدر و مادرت تا مهاجرتشون از ایشون شنیدم، بهت نگفتم خواستم خودت از زبونشون بشنوی.
ایلیا: اون الان گفت منیل؟
محمود: بنظرم بریم داخل تا همه ماجرا رو بشنوی.
همسر آقا بسام خانمی چهل ساله بوده ولی جوانتر از سنش نشون میداد، خیلی مهربون و خوش رفتار بود، پنج تا بچه دارند، البته داشتند، سه تا از پسرهاش تو حملههای بیهوای اسرائیل به شهادت رسیدن و حالا فقط دوتا از دختراش موندن.
از جهتی که ایلیا خیلی عربی بلد نبود همراه محمود نشستن پای صحبتهای آقا بسام منم دست و پا شکسته شروع کردم صحبت کردن با همسرشون.
دوتا دخترهای خونه امیر رو بردن و به بازی سرگرم کردن.
همسر آقا بسام همه قضیه و زندگی پدر و مادرایلیا رو برام تعریف کرد.
پدر و مادر ایلیا بعد از اولین حمله برای زنده نگه داشتن تنها پسرشون مجبور میشن مهاجرت کنن، اما نه برای همیشه، قرار بود بعد از اینکه ایلیا به سن مناسبی رسید برگردن.
اونا تقیه کردند و خودشون رو مسیحی معرفی کردن و اسمهاشون رو تغییر دادن، حتی اسم بچهاشون مُنیل که ایلیا باشه.
اونا برای اینکه بتونن بقیه زندگیشون رو از لبنان ببرن آمریکا بعد از اینکه بچهاشون رو به یه خانواده میسپارن برمیگردن که اون اتفاق رخ میده و اونا شهید میشن.
یه وصیت نامه هم داده بودن به عمو و زنعموی ایلیا، تو اون وصیت نامه نوشته بودن که ما بچهمون رو دادیم به فلان خانواده اسمش هم ایلیا است، اما اونا هیچ وقت نتونستن برن دنبال ایلیا.
حالا همه چی برا ایلیا روشن شده بود، تنها ارثی که برا ایلیا باقی مونده بود چند ریال پول و یک کتاب قرآن نیمه سوخته و یه تکه لباس که برا دوران کودکی ایلیا بود.
فکر میکردم ایلیا وقتی همه حقیقت رو بشنوه دیگه آروم میگیره اما بیشتر از قبل آرامشش بهم ریخت.
بیخوابیهای شبانهاش بیشتر شد، مدتها تو سکوت فرو رفت.
دلم به حالش میسوخت که حتی از مزار پدر و مادرش نشونی نداره، اگر مزاری داشتند شاید یکم ایلیا آروم میشد اما...
قرار بود سفر ما سه چهار روزه باشه اما با روشن شدن قضیه و پیدا شدن خانواده ایلیا مجبور شدیم بیشتر بمونیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #آبرو محمدحسین رفت شهرستان و برای خواهرش یک ترم مرخصی گرفت همراه با گواهی پزشکی. تمام اطل
#پارت_9
#آبرو
نازنین با اکراه بعد از امتحانات ترم اول مدرسه وارد حوزه شد.
از اون طرف محمدحسین شرایط جهشی خوندن دروس دبیرستان رو برای نازنین فراهم میکرد.
از جهتی که نمرات نازنین تو درسها خیلی بالا و عالی بود، نامه زدن که از نازنین یه تست هوش هم بده.
محمدحسین: این تست رو اگر قبول بشی همین امسال میتونی تو تابستون امتحان پایه یازدهم رو هم بدی، تو یکسال دوتا پایه رو میگذرونی، برا سال بعد پایه دوازدهم رو میخونی، اما سال دیگه باید حضوری همه کلاسها رو شرکت کنی.
نازنینزهرا: یعنی سال دیگه نیاز نیست برم حوزه؟
محمدحسین: نه، مجدد باید مرخصی بگیری، چون سال بعد کنکور هم داری.
نازنین زهرا با شوق و ذوق پرید بغل برادرش و محکم صورتش رو بوسید.
نازنینزهرا: داداش خیلی خوشحالم، قول میدم این یک ترم رو دوام بیارم تا سال دیگه برم دبیرستان.
محمدحسین: ممنون عزیزم که این سختیها رو داری تحمل میکنی، اما یه چیزی ازت میخوام.
نازنینزهرا: چی داداش؟
محمد حسین: دیگه از کسی دوا دارو نگیر، برای هر مشکلی که داشتی؛ اگر خدایی نکرده تو این چند ماه تو خوابگاه مریض شدی بهم زنگ بزن خودم رو میرسونم پیشت.
نازنینزهرا: خیالت راحت داداش من دیگه اون کار بد رو نمیکنم.
محمدحسین خواهرش رو شخصا برای تست هوش همراهی کرد و برد پیش مشاوران و پزشکان متبحری که معرفی کرده بودند.
محمدحسین: چطور بود؟
نازنینزهرا: سوالهای ریاضی و انیشتینی میپرسیدن، الگوهای متفاوت رو میگذاشتن جلوم تا حل کنم.
محمدحسین: نتیجهاش؟
نازنینزهرا: گفتن چند روز دیگه با تو تماس میگیرن و اطلاع میدن نتیجه رو.
محمدحسین: خوبه، منتظرم؛ البته مطمئنم قبولی.
فردا راهی میشیم برا شهرستان، تو میری حوزه و من هم میرم پایگاه.
نازنینزهرا: داداش من اصلا از اون فضا خوشم نمیاد،نمیشه نرم اونجا؟
محمدحسین: واقعا منم دوست ندارم تو خلاف میلت بری اونجا، فقط سه ماه حفظ ظاهر کن، بهمن که میری، اسفند رو فقط ۲۰ روزش کلاس، بقیهاش تعطیله و عید نوروز، از اون ور هم فقط یک هفته فروردین میری و اردیبهشت و کامل میری تقریبا بعدشم دو هفته امتحانات.
نازنینزهرا: الان اینا که گفتی کم بود؟
محمدحسین: نبود!؟
نازنینزهرا: ظاهرا تو حرف زدن چیزی نیست، ولی تقریبا ۷۰ روز.
محمدحسین: ۷۰ روز خیلیه!؟
نازنینزهرا: نهههه، اصلا، ۷۰ روز دیگه، چیزی نیست که.
هردوتاشون باهم زدن زیر خنده و به مسیرشون ادامه دادن.
محمدحسین: میخوای بریم کافه؟
نازنینزهرا: کافه!؟ این لوس بازیا برا دختراس، بستنی صورتی و با اون .... اوووف دادااااش.
محمدحسین: من آخرش نفهمیدم این روحیه پسرونه و مردونه تو از کجا نشأت گرفته.
نازنینزهرا: فکر کنم خدا میخواسته منو پسر بیافرینه، همه چی هم فراهم بوده که یهو این وسط اشتباهی رخ داده، من با ظاهر دختر و روحیه پسرونه فرستاد تو دنیا.
محمدحسین: از دست تو دختر.
نازنینزهرا: داداش موتور سواری بهم یاد میدی؟
محمدحسین: یا خداااا، درسته روحیهات پسرونهاست به شدت ولی حداقل بخاطر این ظاهری که داره حفظ کن شرایط رو.
تنها چیزی که محمدحسین نمیتونست تغییر بده این روحیه تند پسرونه خواهرش بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #پشت_لنزهای_حقیقت رها: سلام. سارا: سلام، بفرمایید. رها: من رها آزاد هستم، من .... من و امی
#پارت_9
#پشت_لنزهای_حقیقت
حانیه: میتونم درک کنم چقدر شغلت رو دوست داری ولی سارا جان به این فکر کردی دختر جوونی مثل تو، همون اول زندگی تو همین سن طلاق بگیره چه عواقبی براش داره؟
میشینیم با امیر صحبت میکنیم تا شرایطت رو قبول کنه، تو هم در مقابل روزهای کاریت رو کاهش بده.
هادی: این مشکلی نیست که نشه حلش کرد، کلی راه حل داره که هم تو به شغل مورد علاقهات برسی هم امیر رو راضی نگه داری.
سارا: من نمیتونم شرایط و تفکر اون رو قبول کنم، انتظار داره من مثل خدمتکار همیشه دم دستش باشم، بخاطر اون باید آیندهام رو خراب کنم، تقلیل ایام کاری با کار نکردن هیچ فرقی نداره، فردا هم از من بچه میخواد، هیچی دیگه رسما معطل بزرگکردن بچهها میشم و تمام، همه چیزی که براش ۱۴ ساله براش زحمت کشیدم پر.
هادی: زندگی همش این چیزی نیست که تو میگی، ما تو فضای حقیقی داریم زندگی میکنیم، یه سری تزاحمها وجود داره که باید تو با سیاست رفعشون کنی، گاهی باید یه سری چیزا رو حذف کنی، جابجا کنی، با خیلی چیزای دیگه جایگزین کنی.
سارا: خب من میخوام کارم رو جایگزین امیر کنم.
حانیه: طلاق عرش خدا رو میلرزونه، این به کنار عواقب روحی روانی بدی داره، سارا جان نمیخوام خدایی نکرده بهت توهین کنم اما تو الان جوونی، از سر احساسات داری تصمیم میگیری.
سارا: من خیلی این مسئله رو بالا پایین کردم، واقعا راه حلی نداره، من میخوام به این سفر خارجی برم، نه فقط این یک بار، میخوام عضو ثابت این گروه باشم.
واقعا نمیفهمم چرا باید خودم رو درگیر زندگی کنم که شبیه بردگیه.
مجبور شدم حرفهایی بزنم که واقعا از ته دلم بهش اعتقاد نداشتم و کاملا مخالف اعتقاداتم بود.
اما برای خلاصی از این باتلاقی که امیر من رو توش انداخته بود راه دیگهای نداشتم.
امیر هم از اونطرف با اصرار زیاد با بهونههای مختلف و مقداری زیاد کردن پیاز داغ خانوادهاش رو راضی کرد به این طلاق تن بدن.
شبی که قرار بود صبحش بریم دفتر برای امضا و طلاق خیلی گریه کردم، ازدواج و تشکیل خانواده یکی از آرزوهام بود، حاضر بودم برا زندگی که آرزوش رو داشتم همه ۱۲سال تحصیلم رو کنار بذارم و خونه نشین بشم، اما کنار کسی باشم که دلش برا من بتپه، زندگی کنار امیر رسما یک زندان بود.
افکار منفی رو روی برگه مینوشتم، حلقه رو هم در آوردم و چادر عقدی که مادر امیر برام آورده بود رو هم تو یه کیسه گذاشتم.
برگه رو آتیش زدم، سعی میکردم قبل از سفر به تفکراتم مسلط بشم.
روز طلاق سرم رو پایین انداخته بودم و تو صورت هیچ کدوم از خانوادهام نگاه نمیکردم، حاج آقا چندبار پرسید دخترم مطمئنی، منم هر بار میگفتم بله.
زودتر از امیر بلند شدم و زیر برگه طلاق رو امضا کردم، امیر هم اومد امضا زد.
مادر امیر با ناراحتی جلو اومد و گفت: من متاسفم این اتفاق افتاد دخترم، ما رو حلال کن.
فکر میکردم با حرفهایی که زدم من رو مقصر طلاق بدونن، اما بعدا فهمیدم امیر رفته بود و حقیقت ماجرا رو گفته بود، اونا هم هرچند دلشون به ازدواج رها و امیر راضی نبود، ولی به طلاق ما تن دادن.
البته بعدها شنیدم امیر و رها ازدواج کردن، خیلی خوشحال شدم، به هر حال جنمش پیدا کرد و پای عشقش ایستاد، هرچند که عواقب طلاق تا چندین ماه با من بود، برخی از عواقبش هم تا ابد باقی خواهد بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #دوستی_با_سایهها سام: به من گفتن که یه نامهای بهتون دادن، من مسئول دریافت اون نامه هستم.
#پارت_9
#دوستی_با_سایهها
شبهای سرد و روزهای گرم رو به سختی و تنهایی در اون غار گذروندم، از ته دلم خدا رو صدا میزدم و از سلیمان حکیم کمک میخواستم.
سه روز آخر غذا کم آوردم، فهمیدم از قصد اندازه ۳۷ روز برام غذا گذاشته بودند، سه روز آخر باید بدون غذا سر میکردم.
حق هیچ گونه اعتراضی به این روشها هم نداشتم، باید فقط اطاعت میکردم.
روز آخر دمدمای غروب بود که دیگه کم آوردم و از هوش رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت که دوباره بههوش اومدم، کسی اطراف من نبود، از غار بیرون اومدم، صدای زوزه گرگها و پارس سگها شنیده میشد.
از کوه که پایین میاومدم خبری از گنبد مسجد و نور شهر نبود، بوی تعفنی شدید بلند شده بود، صدای آه و ناله میشنیدم.
فهمیدم مسیر رو اشتباه رفتم، یا باید سرجام میموندم تا هوا روشن بشه و مسیرم پیدا کنم یا باید به دنبال صداها میرفتم و از اونا کمک میخواستم.
بخاطر سرمای هوای ممکن نبود که اونجا بمونم، سرماش برای یک ساعت هم قابل تحمل نبود، گرسنگی هم داشت منو از پا در میآورد.
آروم آروم پایین رفتم، هرچی پایین میرفتم سوسوی نوری رو میدیدم، امیدی تو دلم جوانه زد، به سمت نور رفتم، به اونجا که رسیدم از یک پنجره نوری رو دیدم.
پنجره نردهای مانند و میلههای آهنیش زنگ زده بودند، خم شدم و یه چشمی پشت این پنجره رو نگاه انداختم؛ پر از زن و بچه بود، فقط شبحی از اونها مونده بود.
فهمیدم اینجا حتما زندان، یه زندان دور افتاده و فراموش شده.
بادی سرد از اون سلول بیرون میاومد از جایی که توش بودم هم سردتر.
هیچ نگهبانی هم این اطراف نبود، البته با شرایطی که اون سلول داشت اون زندانیها فرار نمیتونستن بکنن، نیازی هم به نگهبان نبود.
دلم میخواست فراریشون بدم، مخصوصا دختر بچههایی که اونجا بودن خیلی دلم رو شکوندن.
بین رفتن و موندن مردد شدم، وجدانم اجازه نمیداد برم، اما سایه منو به رفتن فرا میخوند.
با شنیدن صدای نالههای ضعیف، انگار که از اعماق وجودشان برمیخواست، دستم را روی میلههای زنگزده گذاشتم. لمسِ سردِ فلز، حسِ سرما را در تمام وجودم پخش کرد. تصمیم گرفته بودم. باید کاری میکردم. شاید این تنها شانس آنها برای رهایی بود، شاید تنها فرصتی که برای نجات این روحهای اسیر در این زندانِ تاریک و فراموششده وجود داشت. اما چطور؟ این زندان، عجیب و غریب بود. بوی تعفن، سکوت سنگین و فضای وحشتناک آن، همه چیز را برای نجات آنها سختتر میکرد.
با احتیاط، یکی از میلهها را کمی تکان دادم. صدای زنگِ گوشخراشِ آن، سکوتِ مرگبارِ شب را در هم شکست. چند ثانیه بعد، صدای ضعیفِ قدمهایی به گوش رسید. قلبم به تپش افتاد. چه کسی بود؟ آیا یکی از زندانیها بود؟ یا... نگهبان؟ مخفی شدم پشتِ دیوارِ کوتاهِ بیرونیِ پنجره و صبر کردم.
سایه تاریکی، آرامآرام به پنجره نزدیک شد. چشمهایم، در تاریکیِ مطلق به دنبال هر حرکتِ ریزی میگشت. سایه، نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه... یک زن مسن، با چهره ای نحیف و چشمانی که از گریه ورم کرده بود، به آرامی به پنجره نزدیک شد. او بیصدا به من خیره شد. چشمانش، پر از امید و ناامیدی بود. او چیزی زمزمه کرد که صدایِ آن، در وزشِ بادِ سردِ شب گم شد. اما من، احساس میکردم که از او میخواهد به آنها کمک کنم.
در همین لحظه، صدای پارس بلندِ سگها از دور به گوش رسید. صدایِ قدمها نیز، به سرعت نزدیکتر میشد. وقت کم بود. باید فکری میکردم، باید تصمیم میگرفتم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~