5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگفت: سید حلالم کن، بابت روزهایی که از کنار تلویزیون رد شدم دیدم داری سخنرانی میکنی و عصبانی دکمه رو زدم و خاموشش کردم😔
اومده بود حلالیت بطلبه، تا حالا سید از نزدیک ندیده بود، تو تشییع جنازه اشک میریخت و میگفت:
بالاخره سید از نزدیک میبینم💔
مستقیما ازش حلالیت میطلبم😭
الان میفهمم روضه علقمه چی بود؟
سید مرد جنگ بود، به فرمان امامش رفت آب بیاره، اما....
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد🖤
سقای علی، سید و سردار نیامد😭
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#شهید_دیپلمات
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_6 #آبرو محمدحسین از سلامت خواهرش از اعتیاد مطمئن بود اما براش سوأل بود که این قرصها از کجا
ظاهرا دیروز بعضیا متوجه نشدن پارت رو ادامهاش رونوشتم
با تغییرات در دو تیکه فرستادم
میتونید اینجا بخونید، شب منتظر پارت بعدی باشید☺️❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_6 #آبرو محمدحسین از سلامت خواهرش از اعتیاد مطمئن بود اما براش سوأل بود که این قرصها از کجا
#پارت_7
#آبرو
محمدحسین دست در دست خواهرش کنار تخت خواهر با گردن آویزون خوابش برد، زهره و محمد علی هم گوشه اتاق روی مبل رنگ پریده بیمارستان نشسته بودن و تسبیح به دست و قرآن به سر بودن.
بعد از دو روز انتظار نازنین زهرا چشمانش رو چند بار باز و بسته کرد، فضا برایش ناآشنا بود، هنوز حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه.
محمدحسین با زمزمهای ضعیف از خواب بیدار شد.
محمدحسین: عزیزم، خواهر جونم، صدام رومیشنوی؟
زهره: دستاش رو داره تکون میده، نازنین جان مادر صدام رو میشنوی.
محمدحسین با عجله سمت ایستگاه پرستاری رفت، دکتر مسلمیان رو پیج کردن.
دکتر همراه دو پرستار وارد اتاق شدن، دکتر مسلمیان شروع کرد به معاینه نازنین زهرا.
با دو انگشت چشمان نازنین رو باز کرد و نگاهی به چشمان نازنین انداخت، شروع کرد به تست بینایی و شنوایی از نازنین زهرا کرد.
محمدعلی: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: حال عمومیش نسبتا خوبه و قابل قبوله ولی نیاز به مراقبت بیشتر داره، هنوز چند روزی باید اینجا باشند.
زهره و محمدحسین بالا سر نازنین زهرا رفتن و باهاش صحبت کردن.
نازنین: داداش سردمه.
محمدحسین: بدنت ضعیف شده خواهر جون، کم کم بتونی غذا بخوری درست میشه.
زهره: چرا با خودت اینطور کردی نازنین جان؟ ما بخاطر تو به آب و آتیش زدیم که بری حوزه.
محمدحسین: مامان.... الان وقتش نیست.
زهره: الان دو هفته از شروع کلاسهای حوزه گذشته، اما اون کجاست؟ دیروز تماس گرفتن گفتن چرا دخترتون نیومده؟ نمیدونستم چی بگم، تا الان بخاطر این کار کلی دروغ بافتم.
محمدحسین: مامان... چرا تمومش نمیکنید.
محمدعلی: خانم اینجا جاش نیست، کسی نباید بشنوه چون اکثرا فکر میکنن مریضی حادی بوده.
محمدحسین با بیرون رفتن از اتاق خانوادهاش رو دنبالش کشید.
زهره: تو چرا همش دفاع میکنی از خواهرت؟
محمدحسین: دفاع نمیکنم، اشتباهتون رو دارم گوشزد میکنم، هنوز دیر نشده برید پرونده نازنین رو بگیرید ببرید دبیرستانی که دوست داره.
محمدعلی: نمیشه پسرم، آبرومون چی میشه؟
محمدحسین: چه آبرویی!؟ مگه گناه کردید؟
زهره: تو به خودت نگاه کردی؟ چند روز بخاطر این نرفتی سپاه، دورههای آموزشیت رو عقب افتادی.
محمدحسین: من مشکلم رو حل میکنم، اما اجازه نمیدم به نازنین ضربه بزنید، اگر فردا نازنین دوباره این کار رو کرد تعجب نکنید، شما نازنین رو از خودتون میرونید. معلومه میچسبه به کانالها و گروههای تلگرامی و اینستایی.
محمدعلی: اون فقط متوجه نمیشه ما دوسش داریم که داریم میفرستیمش حوزه.
محمدحسین: این دوست داشتن نیست.
محمدحسین هرچی به آب و آتیش زد نتونست محمد علی و زهره رو از موضعشون پایین بکشه.
محمدحسین جداگانه و بیخبر از خانواده پیگیر قرصهایی شد که به دست خواهرش رسیده، دختری که این قرصها رو به خواهرش داده بود رو پیدا کرد و شکایتی علیه اونا تنظیم کرد.
ظاهرا قبلا هم این فرد و پدرش پرونده این چنینی داشتن و به دلایل نامعلوم رها شده بودن به حال خودشون.
نهایتا بعد از یک هفته نازنین مرخص شد و به خونه و عملا به آغوش برادرش برگشت.
زهره تا چند روز با نازنین صحبت نمیکرد و میگفت: باید بفهمه ما از این رفتارش ناراحتیم.
اما محمدحسین اجازه نداد نازنین از این رفتارها مجدد آسیب ببینه.
✍ف.پورعباس
🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_7 #آبرو محمدحسین دست در دست خواهرش کنار تخت خواهر با گردن آویزون خوابش برد، زهره و محمد علی
#پارت_8
#آبرو
محمدحسین رفت شهرستان و برای خواهرش یک ترم مرخصی گرفت همراه با گواهی پزشکی.
تمام اطلاعات پرونده خواهرش رو هم از حوزه گرفت و همراهش آورد.
محمدحسین: اینم پرونده شما نازنین جون، فقط بگو چه رشتهای میخوای بری؟
نازنینزهرا: داداش...
محمدحسین: جان داداش.
نازنین زهرا: مامان، بابا از من بدشون میاد؟
محمدحسین: کی گفته؟ اونا هردوتامون رو دوست دارن؟
نازنینزهرا: میدونن پرونده منو پس گرفتی و برام مرخصی گرفتی؟
محمدحسین: مرخصی رو آره، ولی این رو نه.
نازنین زهرا: من دلم میخواد برم ریاضی در نهایت مهندسی بخونم.
محمدحسین: هیچ اشکالی نداره، همین امروز اقدام میکنم برا ثبت نامت.
محمدعلی: محمدحسین از حوزه زنگ زدن.
محمدحسین: خب...
زهره: چرا خود سر شدی؟ تو که اینطور نبودی؟
محمدحسین: خودسر چیه؟ فقط میخوام نازنین رو برگردونم به دامن خونواده.
محمدعلی: با بیرون آوردنش از حوزه.
محمدحسین: بله... اونجا به دردش نمیخوره، چرا متوجه نیستید، از اصطلاحاتی که برا حوزویان بکار میبره نشون میده اصلا دلش با اونجا نیست.
زهره: بیخود، مگه اون چی میفهمه که میخواد تصمیم بگیره برا خودش.
محمدحسین: مامان شما با رفتارتون دارید به نازنین میگید که ما تو رو دوست نداریم، اینو هرکسی متوجه میشه، الان یک هفته از برگشتش گذشته ولی شما چطور باهاش رفتار کردید؟
محمدعلی: من دیگه نمیتونم بخاطر اون دروغ بگم، بعد از تموم شدن مرخصی مثل بچه آدم برمیگرده حوزه سر درس و مشقش.
محمدحسین: میخواد بره ریاضی، اگر دلش با حوزه بود خودم میفرستمش اونجا رو غیر حضوری بخونه.
زهره: حوزهای که فرستادیمش از بهترین و بزرگترین حوزههاست، همه برا رفتن به اونجا دست و پا میشکونن، دوست من که پزشک بود هم پاشد رفت حوزه خوند.
محمدحسین: دوست شما اول رفت پی علاقهاش، بعد اومد اینجا.
محمدعلی: شما دوتا، تا ما رو پیش خانواده و در و همسایه بیآبرو نکنید ول کن نیستید.
محمدحسین: کاش علاقه نازنین و زندگیش هم اندازه حرف مفت مردم براتون ارزش داشت.
محمدحسین همه وسایل اتاقش رو برد اتاق نازنین، حتی عکسهای دیوار اتاقش رو.
فضای اتاق کاملا پسرونه و جنگی و ماشینی بود.
همینها حال نازنینزهرا رو خوب میکرد؛ نازنین هم با ذوق این عکسها رو به دیوار اتاق میزد و پلکانی میچید.
بعد از دو ساعت نقل و انتقال و تمییز کاری دوتایی فیلم اکشن و طنز «استاد مست» رو دیدن.
اصلا تو همین چند ساعت نازنین جون تازه گرفته، اینقدر شارژ شد که انگار هیچ مشکلی نداره.
محمدحسین: خیلی فیلم قشنگی بود.
نازنینزهرا: عالی بود، فیلمهای اکشن رو میگن فیلم بقیه ادان.
محمدحسین: عاشق این روحیهات هستم، تو رو نداشتم چیکار میکردم.
نازنینزهرا: اگر منو نداشتی الان داشتی دوره آموزشیت رو میدیدی داداش.
محمدحسین: ولش کن، به یه استراحت نیاز داشتم، من شاگرد اولم، بهشون گفتم یه مشکلی برا یکی از اعضای خانواده پیش اومده باید پیششون باشم قبول کردن.
نازنینزهرا: من الان باید مدرسه می بودم اما اینجا...
محمدحسین: برو کیف کن، خیلیا این کار رو می.کنن، تازه من بزات مرخصی با امتحان گرفتم، تو مدرسه مشخصاتت رو دادم،اینم کتابهات.
نازنینزهرا: تو کی این کار رو کردی؟
همون دیروز عزیزم، داشتن از ذوق میمردن وقتی کارنامهات رو دیدن، پر از ۲۰ بود، چشم همشون رو میزد این همه ۲۰.
منم کمکت میکنم درس بخونی، قرار نیست همش به فیلم دیدن بگذره که عزیز برادر.
نازنین زهرا با شوق و ذوق شروع کرد به خوندن درسها، جبر و احتمالات از شیرینترین درس ها برای نازنین بود، همه رو سریع یاد میگرفت، محمدحسین جلوی پدر و مادرش برا نازنین کلاس خصوصی برگزار می کرد.
هوش نازنین برای همه اثبات شده بود، مخصوصا برای معلمها.
هیرمند: ایشون یه نابغهاند، تا حالا شاگردی مثل ایشون نداشتم.
محمدحسین: نظر لطفتونه.
تنها کسانی که از این ماجرا خوشحال نبودن زهره و محمدعلی بودن، خیلی سخت چندماه جلوه دادن که نازنین بخاطر حال بدش حوزه نرفته.
نازنینزهرا: داداش من خیلی خوشحالم که دارم رشته مورد علاقهام رو میخونم.
محمدحسین: میشه یه چیزی ازت بخوام عزیز برادر.
نازنینزهرا: حتما داداش.
محمدحسین: تو مامان و بابا رو دوست داری؟
نازنینزهرا: معلومه، من درسته کار بدی کردم ولی میخواستم بخاطرشون حوزه هم برم، هرچند از اونجا...
محمدحسین: من به هوشت اعتماد دارم، میتونی بخاطر مامان و بابا جام زهر حوزه رو بنوشی و رشته مورد علاقهات رو غیر حضوری ادامه بدی؟
نازنینزهرا: با این کار مامان دوباره با من حرف میزنه؟
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_7 #آبرو محمدحسین دست در دست خواهرش کنار تخت خواهر با گردن آویزون خوابش برد، زهره و محمد علی
محمدحسین: آره، اینطوری اون آبروی کذاییشون هم حفظ میشه، هی نگی من اینطور گفتم هااا.
نازنینزهرا: حتما داداش.
محمدحسین: من فردا میرم شهرستان تا کارهای ورودت رو انجام بدم.
نازنینزهرا: من اگر ازت دور بشم خیلی تنها میشم، اونجا نمیتونم فیلم ببینم.
محمدحسین: فقط چهارماه رو بخاطر من تحمل کن، اونجا هم که خودت رو ثابت کردی اونوقت من بقیهاش رو هم حل میکنم.
نازنینزهرا: خیلی سخته، ولی تحمل میکنم.
محمدحسین تونسته بود با رفتارش بدون تهاجم و زور هم خواهرش رو به خواستهاش برسونه، هم دل پدر و مادرش رو بدست بیاره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر😍😍
دنیا اتفاقات جدیدی داره برات رقم میزنه
بلند شو و با قدرت شروع کن
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #آبرو محمدحسین رفت شهرستان و برای خواهرش یک ترم مرخصی گرفت همراه با گواهی پزشکی. تمام اطل
#پارت_9
#آبرو
نازنین با اکراه بعد از امتحانات ترم اول مدرسه وارد حوزه شد.
از اون طرف محمدحسین شرایط جهشی خوندن دروس دبیرستان رو برای نازنین فراهم میکرد.
از جهتی که نمرات نازنین تو درسها خیلی بالا و عالی بود، نامه زدن که از نازنین یه تست هوش هم بده.
محمدحسین: این تست رو اگر قبول بشی همین امسال میتونی تو تابستون امتحان پایه یازدهم رو هم بدی، تو یکسال دوتا پایه رو میگذرونی، برا سال بعد پایه دوازدهم رو میخونی، اما سال دیگه باید حضوری همه کلاسها رو شرکت کنی.
نازنینزهرا: یعنی سال دیگه نیاز نیست برم حوزه؟
محمدحسین: نه، مجدد باید مرخصی بگیری، چون سال بعد کنکور هم داری.
نازنین زهرا با شوق و ذوق پرید بغل برادرش و محکم صورتش رو بوسید.
نازنینزهرا: داداش خیلی خوشحالم، قول میدم این یک ترم رو دوام بیارم تا سال دیگه برم دبیرستان.
محمدحسین: ممنون عزیزم که این سختیها رو داری تحمل میکنی، اما یه چیزی ازت میخوام.
نازنینزهرا: چی داداش؟
محمد حسین: دیگه از کسی دوا دارو نگیر، برای هر مشکلی که داشتی؛ اگر خدایی نکرده تو این چند ماه تو خوابگاه مریض شدی بهم زنگ بزن خودم رو میرسونم پیشت.
نازنینزهرا: خیالت راحت داداش من دیگه اون کار بد رو نمیکنم.
محمدحسین خواهرش رو شخصا برای تست هوش همراهی کرد و برد پیش مشاوران و پزشکان متبحری که معرفی کرده بودند.
محمدحسین: چطور بود؟
نازنینزهرا: سوالهای ریاضی و انیشتینی میپرسیدن، الگوهای متفاوت رو میگذاشتن جلوم تا حل کنم.
محمدحسین: نتیجهاش؟
نازنینزهرا: گفتن چند روز دیگه با تو تماس میگیرن و اطلاع میدن نتیجه رو.
محمدحسین: خوبه، منتظرم؛ البته مطمئنم قبولی.
فردا راهی میشیم برا شهرستان، تو میری حوزه و من هم میرم پایگاه.
نازنینزهرا: داداش من اصلا از اون فضا خوشم نمیاد،نمیشه نرم اونجا؟
محمدحسین: واقعا منم دوست ندارم تو خلاف میلت بری اونجا، فقط سه ماه حفظ ظاهر کن، بهمن که میری، اسفند رو فقط ۲۰ روزش کلاس، بقیهاش تعطیله و عید نوروز، از اون ور هم فقط یک هفته فروردین میری و اردیبهشت و کامل میری تقریبا بعدشم دو هفته امتحانات.
نازنینزهرا: الان اینا که گفتی کم بود؟
محمدحسین: نبود!؟
نازنینزهرا: ظاهرا تو حرف زدن چیزی نیست، ولی تقریبا ۷۰ روز.
محمدحسین: ۷۰ روز خیلیه!؟
نازنینزهرا: نهههه، اصلا، ۷۰ روز دیگه، چیزی نیست که.
هردوتاشون باهم زدن زیر خنده و به مسیرشون ادامه دادن.
محمدحسین: میخوای بریم کافه؟
نازنینزهرا: کافه!؟ این لوس بازیا برا دختراس، بستنی صورتی و با اون .... اوووف دادااااش.
محمدحسین: من آخرش نفهمیدم این روحیه پسرونه و مردونه تو از کجا نشأت گرفته.
نازنینزهرا: فکر کنم خدا میخواسته منو پسر بیافرینه، همه چی هم فراهم بوده که یهو این وسط اشتباهی رخ داده، من با ظاهر دختر و روحیه پسرونه فرستاد تو دنیا.
محمدحسین: از دست تو دختر.
نازنینزهرا: داداش موتور سواری بهم یاد میدی؟
محمدحسین: یا خداااا، درسته روحیهات پسرونهاست به شدت ولی حداقل بخاطر این ظاهری که داره حفظ کن شرایط رو.
تنها چیزی که محمدحسین نمیتونست تغییر بده این روحیه تند پسرونه خواهرش بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_9 #آبرو نازنین با اکراه بعد از امتحانات ترم اول مدرسه وارد حوزه شد. از اون طرف محمدحسین شرا
#پارت_10
#آبرو
تابستون شلوغی پیش رو داشتم، تو خوابگاه کتابهایی که داداش محمدحسین برام گرفته بود رو میخوندم، با معلم خصوصیم تو واتساپ در ارتباط بودم و هر سوالی داشتم ازش میپرسیدم، درسهای حوزه رو هم روزانه یک ساعت اونم با اکراه در حد ورق زدن براش وقت میگذاشتم، برام مهم نبود نمراتم تو حوزه چقدر میشه، از خدام بود کاری کنم منو بفرستن بیرون.
سر کلاسها هم که میرفتم یه دفتر نقاشی سفید برمیداشتم سر کلاس رویاهام رو نقاشی میکردم.
تا نقاشی تموم میشد کلاس هم به پایان رسیده بود، تنها چیزی که از این درسها فهمیدم این بود که زید با بکر در حال کتک کاری هستن.
گاهی هم با هم دوست میشن و صفتی رو مشترکا برا خودشون انتخاب میکنن.
ثبات شخصیتی نداشتن این دوتا، ضَرَبَهایی که فقط میشنیدم و نمیدونستم تکرار این همه کلمه برا چیه؟
اگر بخاطر داداش محمدحسین نبود این سه ماه رو خونه میموندم و درسهام رو اونجا میخوندم، به قول داداش برای حفظ آبروی کذایی مامان و بابا و حرف مردم یکم ظاهر رو حفظ میکردم.
محمدعلی: خبر نازنین داری تو حوزه؟
زهره: دختر حاج رضا همخوابگاهیش.
محمدعلی: چه خوب، تو این چند ماه چیزی در مورد نازنین نگفته بهت؟
زهره: نه، بهش سپردم هوای نازنین داشته باشه و اگر خبری بود بهم اطلاع بده.
محمدعلی: خوبه اینطوری بهتره، خیالمون از این دختر شیطون راحت میشه، شاید اینطوری بفهمه دختر نباید کارهای پسرونه و از این قرتی بازیا داشته باشه.
محمدحسین: سلام.
زهره: سلام مادر خوش اومدی.
محمدحسین: ممنون.
محمدعلی: خدا قوت پسرم.
محمدحسین: ممنون بابا.
زهره: پسرم من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.
محمدحسین: بابت!؟
زهره: من نمیدونستم تو هم موافق فرستادن خواهرت به حوزه هستی، خوشحالم با سیاست اونو رام کردی و آبرومون رو حفظ کردی.
محمدحسین لبخندی زد به سمت اتاقش رفت؛ اتاق سوت و کور بود، صدای نازنینزهرا رو کم داشت، عکسهای اتاق هم بیفروغ شده بودن، انگار اونا هم برای نازنین زهرای شیطون و قرتی دلتنگ شده بودن.
محمدحسین بالشت خواهرش رو تو آغوش گرفت و بو کشید و گفت:
منو ببخش خواهر کوچلو، من قول میدم نذارم خیلی اونجا بمونی.
مهدویان: سلام آقا محمد
محمدحسین: علیکم السلام برادر، از این ورا؟
مهدویان: زنگ زدم بگم برا فردا منتظرت هستم، یه جلسه داریم.
محمدحسین: ان شاالله، ممنون که اطلاع دادی.
مهدویان: راستی خواهرت بهتر شد؟
محمدحسین: آره الحمدلله، رفت سر درس و مشقش، این مدت درگیر انجام کارهای اون بودم.
محمدحسین بعد از دریافت نتیجه تست هوش نازنین با خیال راحت به پادگان برگشت، اما از احوال نازنین هم غافل نبود.
نازنینزهرا: داداش من تقریبا همه درسها رو مرور کردم، هم دهم، هم یازدهم، استاد مسلمیان چندتا امتحان هم از من گرفت.
محمدحسین: احسنت خواهر قشنگم.
یکم دیگه صبر کنی این روزها تموم میشه و تو میتونی توی تیر و مرداد امتحان ها رو بدی و بدرخشی.
نازنینزهرا: داداش من بی صبرانه منتظرم تموم بشه بیام خونه.
محمدحسین: منم منتظرتم، اتاق بدون تو صفا نداره، خونهای که صدای تو توش نباشه بدرد نمیخوره.
محمدحسین تو این سه ماه بخشی از حقوقش رو کنار میگذاشت و برا خواهرش واریز میکرد، میدونست نازنین دختری نیست که بتونه اون فضای خوابگاه رو تحمل کنه، مبلغی بهش میداد تا بتونه بره گردش یا هر چیز که دوست داره برا خودش بخره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
همه فکر میکنن من خیلی بچه مثبت و درس خونم😅
آخه تو کلاس یجوری رفتار میکنم انگار دارم همپای استاد مطالب رو میگیرم🙈
اما واقعیت اینه👆👆😅😂
والا بخدا؛ خسته شدم میفهمید؟😢
خسته🤦♀
این عکس رو دوستم سر کلاس از من گرفت، فکر کرد دارم جزوه مینویسم😂
بیچاره جا خورد🤪😅
#نویسنده_شیطون
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب خوبی براتون آرزومندم🌹🌙