eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
652 عکس
383 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول نان پختن بود، با دستان ظریفش عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. خادمه: خانم جان، برید استراحت کنید، من بقیه رو می‌پزم. خانم: نه عزیزم، نمیشه تو تنهایی کار کنی. خادمه: آخه خانم جان، شما با این بار شیشه‌ای نمی‌تونید سرپا بایستید، مخصوصا که الان پا به ماه هستید. خانم: تموم که شد، میرم استراحت می‌کنم. کارش که به اتمام رسید، تنی به آب زد و خودش را معطر کرد و منتظر ماند تا همسر و دو پسرانش از راه برسند. سفره را آماده کرده بود، کمی نان و مقداری نمک و چند دانه خرما و مقداری خورشت. صدای کوبه در را شنید، از جا بلند شد و به سمت در رفت. به در اتاق نرسیده بود که احساس درد کرد، چند قدمی بیش‌تر رفت، اما دردش افزوده شد. خانم: فضه کجایی؟؟ خادمه: جانم خانم، چی شده!؟ خانم: بچه‌ام داره دنیا میاد، برو به علی بگو قابله را خبر کند. خادمه: چشم خانم. خادمه خود را به سرعت به در رساند، در خانه را باز کرد. خادمه: آقا جان، آقا جان، زودتر قابله را خبر کنید. علی: چه شده فضه؟ خادمه: خانم دردش گرفته، فرزندتان در حال تولد است. علی با عجله به سمت پیامبر رفت، خبر زایمان فاطمه را به گوش پیامبر رساند، همراه قابله و پیامبر به خانه آمدند. قابله به کمک خانم رفتند، طولی نکشید که صدای نوزادی از اندرونی خانه به گوش رسید. خادمه بچه را قنداق پیچ کرد و به محضر پدرش آورد. بچه را از خادمه گرفت، پدر او را بو کشید، و چهره کودک مثل ماه چهارده بود. فرزندش را محضر پیامبر برد. امیر‌المومنین: آقا جان لطف کنید و نام این کودک را انتخاب کنید. پیامبر: علی جان، من از خدا پیشی نمی‌گیرم، خدا نام اورا انتخاب کند. جبرئیل نازل شد و فرمود: یا رسول الله خدا سلام میرساند و میفرمایند نامش را زینب بگذارید، زیرا این بچه زینت امیر المومنین علی خواهد شد. واین گونه شد علی دختر دار شد😍 خانم زینب، درروز ۵ جمادی الاولی و ماه پنجم قمری و سال پنجم هجری دنیا اومد.😍😍 ۵/۵/۵ رمانتیک ترین تولد جهان😍😍❣💝 عیدتون مبارک😍🌹 ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
تمام روزهایم به خیاطی میگذشت، شب هم که برمیگشتم برای خواهر و برادرانم از مسیر چیزی میخریدم و با خود برایشان می‌بردم. گران‌ترین چیزی که میتوانستم برایشان بخرم یک بسته لواشک و آلبالو بود. حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، سفر خوب، خوراک خوب، کفش و لباس خوب. از همه چیز ساده‌ترینش را داشتیم، وقتی درکتابها میخواندم که آبشار مارگون، یا پل سی‌سه پل برای خودم ذهنیت ایجاد می‌کردم. فکر می‌کردم این جاهایی که میخوانم خارج است، تو ایران نیستند. من حتی کربلا‌ هم نرفتم و در حسرت دیدن آنجا بودم. شاید اگر پدرم بود، به همه این آرزو‌هایم لباس تحقق می‌پوشاند. یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم خاطر‌خواه برادرم شده بود، خیلی باهم رفیق بودیم، عین دوقلوها، حتی‌گاهی سعی می‌کردیم لباس سِت بخریم. برادرم حسین را راضی کردم، کلی تعریف از دوستم پیشش کردم تا قبول کرد بره خواستگاریش. برادرم هیچی نداشت، حتی برای یه سفره‌عقد ساده، ولی من تمام وجودم رو برای حسین و زنش گذاشتم. دوتا النگو داشتم از قبل‌اینکه پدرم بمیره، اینا رو بردم فروختم، مرغ‌هام رو همه رو فروختم، رفتم با پول اینا برا سفره عقدش کلی چیز خریدم. برادرم رو داماد کردیم، خوشحال بودم از اینکه تونستم با آبرو برای داداش کوچیکم مراسم عقد و عروسی بگیرم. حالا من و سکینه و حسن و مامان مونده بودیم. میشه گفت یه مقدار خرج خونواده کمتر شد، چون یک نفر کم شد. مادرم هم ترشی درست می‌کرد و می‌فروخت، پول‌هامون رو روی هم میگذاشتیم و لوازم ضروری برا خودمون و خونه می خریدیم. خواهرم سکینه هم تا پنجم بیشتر درس نخوند، هرچی بهش اصرار کردم ادامه بده قبول نکرد،ولی با زور برادرم حسن رو مدرسه نگه داشتم. حسین هم که دیپلم گرفت و ادامه نداد، دلم میخواست حالا که من محروم شدم از ادامه تحصیل اینا به یه‌جایی برسن و روح پدرم شاد بشه. حسن و سکینه شده بودن همه زندگی من، دلم نمیخواست تو زندگی سختی بکشن. حتی خواستم دست سکینه رو تو خیاطی پیش خودم بند کنم، ولی قبول نمی‌کرد. زندگیم همین جوری میگذشت، تا اینکه یه روز برادرم عبدالله اومد و گفت: برا مهنا خواستگار اومد. مادر: کی هست؟ عبدالله: دوست منه، تاکسی‌ران، بین اهواز و خرمشهر. انگار که شاخکام تکون خورده باشن پرسیدم مهنا: چرا اهواز و خرمشهر؟ مگه تو خود اهواز از این محله به اون محله نمیتونه مسافر بزنه. عبدالله: چه فرقی می‌کنه؟ مهنا: فرق میکنه؛ کسی که میگی اومده خواستگاری میشناسم، اون هر روز با یه زن داره خوش میگذرونه، وگر‌نه دلیل نداره از اهواز به خرمشهر هر روز مسافر بزنم، اونم فقط زن. برادرم دوباره با زورش منو سر جلسه خواستگاری دوستش نشوند، منم که کلی عصبانی بودم، سر تا پا سیاه پوشیدم و روسری‌ام رو کشیدم جلو، سرم رو انداختم پایین مقابلشون نشستم. پسره ادای شیخ‌ها رو در می‌آورد، چنان یک طرف به بالشت تکیه داده بود و چاییش رو هورت می‌کشید انگار که قراره من زنش بشم. مادر پسره گفت: سرت رو بالا بیار ببینمت. منم همین طور سرم رو پایین نگه داشتم، میخواستم بفهمونمشون که من مخالف این خواستگاری بودم. دوباره خواهر پسره این حرف رو تکرار کرد، باز سرم رو بالا نگرفتم، خواهر پسره اومد جلو روسریم رو کشید و گفت: مگه نمیگم سرت رو بگیر بالا ببینیمت. اون لحظه کارد میزدی خونم نمی‌ اومد، یه نگاه تندی بهشون انداختم و گفتم: بار بعدی اینجا دیدمتون اینجوری برخورد نمی‌کنم. منم قصد ازدواج ندارم، تشریفتون رو ببرید. بعد از اینکه جلسه خواستگاری تموم شد، یه گوشه نشستم و های‌های به حال خودم گریه‌می‌کردم، هر بار اتفاقی می‌افته نبود پدرم رو بیشتر حس می‌کنم. خدایا کمکم کن تو این سختی‌ها، تو میدونی که من چقدر زحمت کشیدم و برا خودم برا خونواده، خدایا عاقبت بخیرم کن، یه همسر نماز خون و اهل سفر و خوش اخلاق و پاک دامن به من بده. خدایا خودت هوامو داشته باش. دعای هر روز و هر شبم همین بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا داره روز پرستار رو به این پرستار زحمتکش هم تبریک عرض کنیم 😂 روز پرستار مبارک 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیال نکنید موفقیت راحت و ساده به دست میاد☺️ برای رسیدن به قله‌ها و انتهای آرزوهات باید تلاش کنی🦋 حتی شده به قیمت خُرد شدن تمام وجودت❣ درد داره، اشک داره، آه و ناله داره، گاهی از فکر و خیال بی خوابی به سر زدن داره. ولی یه زمانی میرسه که همه اونایی که خردت کردن، همه چیزهایی که اذیتت کردن، همه اینا برات خنده‌دار میشه☺️ آرزو‌های تو محال نیستند، فقط همت میطلبند🌹❣ ✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقاب شادی و طراوت را کنار بزن خستگی‌هایت را در بغل خدا بینداز آرام چشمانت را ببندو به رویاهایت بپرداز شب بخیر✨💫🌙
𝓛𝓲𝓯𝓮 𝓲𝓼 𝓪 𝓶𝓲𝓻𝓻𝓸𝓻 𝓪𝓷𝓭 𝔀𝓲𝓵𝓵 𝓻𝓮𝓯𝓵𝓮𝓬𝓽 𝓫𝓪𝓬𝓴 𝓽𝓸 𝓽𝓱𝓮 𝓽𝓱𝓲𝓷𝓴𝓮𝓻 𝔀𝓱𝓪𝓽 𝓱𝓮 𝓽𝓱𝓲𝓷𝓴𝓼 𝓲𝓷𝓽𝓸 𝓲𝓽.*•.¸♡ -𝓔𝓻𝓷𝓮𝓼𝓽 𝓗𝓸𝓵𝓶𝓮𝓼$༆•❤꧂ زندگی یک آینه است و آنچه را که فرد به آن می‌اندیشد، در خود منعکس می‌کند*•.¸♡ ♡¸.•* صبحتون بخیر
سه سال از نبود پدرم می‌گذشت، مادرم پیر‌تر شده بود، غم نبود پدرم هنوز برامون تازه بود. میگفتن خاک سرده، ولی گرمای نبود وجود پدرم در جای‌جای خونه حس می‌شد. تو این سه سال خیاطیم خیلی پیش‌رفت کرده بود، درآمد خوبی داشتم. مادرم تو خونه هم یه چرخ خیاطی دستی داشت، علاوه بر اینکه خونه خانم کامرانی خیاطی می‌کردم، تو خونه هم سفارش می‌گرفتم. نزدیک سومین سالگرد بابا بود، من و مامان و برادرام رفتیم مشهد. تو مسیر یه دختر کوچیکتر از من کنارم نشسته بود. باهم، هم صحبت شدیم؛ دختر گندم گون و خوش خنده و لاغر بود. تو ترمینال مشهد از هم جدا شدیم، ما چون وضعیت مالی متوسطی داشتیم تقریبا تصمیم گرفتیم یک روز زیارت کنیم و سر خاک بابا بریم و برگردیم. بلیط برگشت رو هم تهیه کردیم. هوای مشهد سرد و برفی بود، به رسم احترام عرض ادبی به ارباب مهربان و رئوف کردیم، طلب خوشبختی کردم، از مولا خواستم برام پدری کنه، صبری بهم بده تو مشکلات، حرم امام رضا اون موقع به این بزرگی نبود، یه صحن بیشتر نداشت، دور و اطرافش این همه برج و بارو نبود. راحت از هرجا و فاصله‌ای که وارد مشهد میشدیم، ضریح پیدا بود. سر جمع ۲ساعت حرم بودیم، مقداری نان و انگور و پنیر همراهمون بود، برای جلوگیری از گرسنگی هرکدوم یه لقمه درست کردیم و خوردیم. یه ماشین کرایه کردیم به سمت بهشت الرضا؛ اون زمان مسیر حرم تا بهشت الرضا پر از باغ و بیابان بود، امروز خیلی رونق کرده، اون موقع فکر می‌کردیم بهشت الرضا خارج از شهره، ولی الان اینطوری نیست. درخت‌های دور و اطراف سفید بود، شاخه‌ها کمرشان از سنگینی بار برف خمیده شده بود. بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم، فضای بهشت الرضا پر از غم بود. تا مچ پا برف بود، معلوم بود کسی تو این هوای سرد اینجا نیومده. قبر بابا رو برف پوشونده بود؛ دلم کنده شد انگار که همین الان پدرم رو از دست دادم، با دستام برف‌ها رو از سنگ قبر کنار زدم، چهره خندان و مهربون پدرم روی سنگ قبر نمایان شد. به یک باره بغضم با لبخند بابا ترکید. مهنا: کاش بودی،دلم برا این لبخندات تنگ شده، دلم برای نوازشت تنگ شده بابا خیلیا منتظر بودن تو بری تا بریزن سرم، بابا درست زمانی که بیش‌تر از هر وقت بهت نیاز داشتم گذاشتی رفتی. کاش نبودنت دروغ بود، کاش این لحظه‌ها خواب بود. سنگ قبر پدرم رو تو آغوش گرفتم و کنارش دراز کشیدم، چند لحظه‌ای چشمام گرم شد و خواب رفتم. یه باغ بزرگ و زیبا بود پر از خونه‌های مجلل و زیبا. از یکی از این خونه‌ها پدرم بیرون اومد، به محض دیدنش رفتم سمتش، بغلش کردم، پدرم منو محکم تو آغوش گرفت، دست به سرم کشید، از نبودش گله کردم، اون فقط لبخند زد و با دستاش اشک‌هام رو پاک کرد، دست کرد تو جیب لباسش و دوتا شیرینی بهم داد. یه نگاهی بهشون انداختم، یکی رو پدرم باز کرد و گذاشت دهنم. فقط یه جمله گفت: دیگه تموم شد مهنا، غصه نخور. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب📚 یه لیوان چای☕️ کمی بارون🌧 رویای‌بچگی همه ما✨ فرصت‌ها رو از دست ندهید❣🦋
꧁❤•༆ꪶꪮꪜꫀ༆•❤꧂ ꫀꪖᥴꫝ ᧁꪮꪮᦔ ꪑꪮ𝘳ꪀ𝓲ꪀᧁ ᭙ꫀ ꪖ𝘳ꫀ ᥇ꪮ𝘳ꪀ ꪖᧁꪖ𝓲ꪀ ᭙ꫝꪖ𝓽 ᭙ꫀ ᦔꪮ 𝓽ꪮᦔꪖꪗ 𝓲𝘴 ᭙ꫝꪖ𝓽 ꪑꪖ𝓽𝓽ꫀ𝘳𝘴 ⁣♛꧁💖💞༒𓆩ꪶ꙰ꪮ꙰ꪜ꙰ꫀ꙰𓆪༒💕💖꧂⁣♛•° هر روز، از نو متولد میشیم؛ پس کارهایی که امروز انجام میدیم بیشتر از هر چیز دیگه ای اهمیت داره❣💝
از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه. کاش خواب نبود، چرا پدرم به من گفت دیگه همه چی تموم شد؟ منظورش رو نفهمیدم، مهربونی و چهره خندانش هنوز پا برجا بود، مثل قدیما که غذا تو دهنم میگذاشت، دوباره کامم رو شیرین کرد؛واقعا حس خوبی بود. یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس خودمان را به ترمینال رساندیم. وقتی بلیط‌هامون رو دادیم سوار اتوبوس شدیم، دوباره دیدم همون دختر۱۴ ساله لاغر ، گندم گون هم هست. یه لبخندی به هم زدیم و هرکدام سرجای خودمون نشستیم. بین راه که برای نماز پیاده شدیم، دختره اومد دنبالم. ناهید: اسمت چی بود؟ مهنا: اسم من مهناست. ناهید: میتونم یه سوال بپرسم؟ مهنا: بله،بپرس. ناهید: شما کجا زندگی می‌کنید؟ مهنا: اهواز ناهید: کجای اهواز؟ مهنا: لشکرآباد ناهید: از ما یکم دورتر هستید، ما آخر آسفالتیم. مهنا: اهااا، چه خوب. ناهید: مهنا، فامیلت چیه؟ مهنا: دارکی ناهید: خوبه، پس راحت میتونم پیدات کنم، باهم دوست بشیم. مهنا: خیلی هم عالی. ناهید تمام مسیر با من گرم گرفته بود، ته تغاری خونواده است، سه تا خواهر بزرگ‌تر از خودش داره، چهارتا داداش، با هر کدوم از اونا کلی فاصله سنی داره، میگه اونا با من همصحبت نمی‌شن، هرکی سر خونه زندگیشه، چون تحویلش گرفتم و باهاش همصحبتم شدم خیلی خوشش اومده بود، هر چند با من هم یه ۱۰سالی اختلاف سنی داشت. خسته و کوفته رسیدیم اهواز، فاصله ترمینال تا خونه یه ساعت بود. ما هم دیگه هزینه‌ای نداشتیم برا کرایه ماشین بدیم، خستگی رو خستگی گذاشتیم و تا لشکر آباد پیاده رفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
بیا هر صبح که بیدار می‌شویم♥️ پنجره دل را باز کنیم و لذت ببریم🦋 سلام زندگی😍 صبح بخیر🌹
چه فاطمه باشی، چه فاطیما🦋 در هر دوصورت همه جوره خانمی❣ فاطمه‌ها دل نازک‌اند، با اندام لاغر و قلمییشون، جذاب‌اند😌 اگر غم بگیردشون دنیا توقف میکند. گاهی به احترامش برخلاف اصلش برمیگردد به دوران خوشی.🥰 فاطمه همه جوره تو دل برو ولی عفتش و حیاش خوب نگه میداره💋 فاطمه ها هم بلدن آرایش کنن، ولی چون یکی از بهترین‌نقاشی‌های خدا هستند، ترجیح میدن نچرال باقی بمونن💄 فاطمه‌ها پاینده باشید.🧕 ⚜وقتتون بخیر🌹
تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود. دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه هنوز خواب بودن. بی سر و صدا کارهام رو انجام دادم، در هال رو باز کردم که آشغال‌ها رو ببرم تو حیاط، مادرم مقابلم با کلی کیسه خیار و گوجه و میوه آمده بود. مهنا: سلام مادر، خدا قوت. مادر: ممنون، نور چشمم کمک کن اینا ببریم داخل. مهنا: چشم. اما چرا اینقدر زیاد!؟ جعبه شیرینی برا چیه؟ مادر: اجازه بده نفس بکشم بهت میگم. میوه‌ها رو شستم و خشک کردم و تو سبدی گذاشتم و بردم تو یخچال. مادر: مهنا بیا بشین. مهنا: چشم مادر: مهنا جان برات خواستگار اومده، همین جا اهواز زندگی میکنن. بگم بیان؟ مهنا: اگر از دوستای عبداالله باشن بهشون راه نده. مادر: نه مادر، غریبه‌ان. پسره هم معلمه. مهنا: چشم، من مشکلی ندارم. برای آخر هفته قرار گذاشته بودند، وقتی اومدن خونه من تو اتاق برادرم حسن بودم. سکینه و مادرم پیش مهمونا رفتن، حسن یه مقدار شیطون بود. اون موقع کولر‌های ما دیواری بود، حسن پارچه‌های اطراف کولر رو باز کرد، یه روزنه‌ای ایجاد شد، بدو بدو اومد گفت: مهنا بیا شوهرت رو ببین. مهنا: حسن بیا بشین زشته، نه به باره نه به داره. حسن: خیلی بهت میاد آبجی. بعد از چند دقیقه من هم رفتم تو اتاق، وارد اتاق که شدم، یه لحظه انگار که شوکم گرفته باشه، چشمام به نشونه تعجب باز شد. ناهید رو دیدم که کنار پسره نشسته بود. یه لبخندی به من زد، منم برای اینکه خودم رو جمع و جور کنم سریع کنار مادرم نشستم. ما رسم نداشتیم دختر و پسر برن باهم جدا حرف بزنن، اصل این بود که خانواده‌ها باهم توافق کنن. مادرم بهشون گفت: سه ساله پدرشون فوت کرده، مهنا هم برای امرار معاشمون کار میکنه، میره خیاطی می‌کنه. اونا هم اظهار رضایت کردن، خواستگاری یک ساعت طول کشید. من که از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، خواهر بزرگش گفت: ما شاالله دخترتون از زیبایی چیزی کم نداره. من عین یه هلو قرمز شدم. قرار شد اونا نظر پسرشون رو بپرسن به ما خبر بدن. حدودا دو هفته طول کشید، بعد دو هفته خواهرش زنگ زد گفت: میخوایم جهت خواستگاری رسمی و نشون خدمت برسیم. مادرم هم یه خوش آمدی گفت. روز دوشنبه هفته دوم اومدن، تعجب کردیم دست خالی اومده بودن، جلسه اول هم بدون گل و شیرینی اومدن. پسره که حرفی نمی‌زد، خواهرش گفت: داداشم براش مهمه که زنش خونه دار خوبی باشه، تازه سه ساله رفته سر کار خونه نداره، باید با ما زندگی کنی، دوست نداره همسرش شاغل باشه، میگه شغلش تو خونه‌اش باشه، که بتونه به بچه و خونه زندگیش برسه. هر چند من دلم میخواست ادامه تحصیل بدم و مامایی یا معلمی قبول بشم ولی قبول کردم تو خونه بمونم، چون ادامه تحصیل برای من یک رویای محال بود. قرار شد برای یه خرید ساده باهم بریم بازار. آخر هفته ناهید اومد گفت: شناسنامه‌ها رو بدید ببرم محضر برا عقدشون وقت بگیرم. ماهم شناسنامه‌ رو دادیم؛ پدرم بزرگم قبلا فامیلش دارکی بود، ولی بعد چند سال دوباره که از ثبت احوال اومدن که سر شماری کنن، مرده اشتباهی زده قنواتی. تو ثبت احوال فامیل همه برادرام قنواتی شد ولی نمیدونم چرا من همون دارکی موندم. بخاطر همین تو عقد بخاطر اختلاف فامیلی با برادرام گفتن نمی‌تونیم عقدت کنیم، با چندتا پرس جو و راهنمایی تصمیم گرفتم تبعیت از همسر بگیرم و فامیلم رو با همسرم یکی کنم. و شدم مهنا عباسی پور. یه عقد خوندیم، ساده و بی تجملات. برای مراسم عقد از محضر رفتیم بازار، تو مسیر که سوار تاکسی شدیم، پسره سمت راست نشست و من سمت چپ راننده.خیلی خجالتی بود، اسمش احمدرضا بود من نمیدونستم چطوری به اسم کوچیک صداش کنم. خلاصه که یه گشتی تو بازار زدیم و به حد نیاز خرید‌هامون رو کردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسرم ظاهر ساده‌‌ای داشت، بعضی وقت‌ها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش افتاد و دیدم جورابش سوراخه، چقدر خندیدم، ولی بعدها برام سوال شد، این پسر چرا حتی کفش خوب نداره؟ اون که وضع خانواده‌اش از ما خیلی بهتره، حتی پدرش معلمه بازنشسته‌اس، مادرش هم کار میکنه زنبیل میبافه و میفروشه. اما خب روم نمی‌شد این سوال رو بپرسم. اون موقع هم موبایل نبود که دختر و پسر بتونن باهم ارتباطی داشته باشن. یادمه چند روزی از هم بی خبر بودیم، تا اینکه یه روز احمدرضا اومد خونمون، من داشتم خیاطی می‌کردم، اومد با فاصله کنارم نشست. ازش پرسیدم: کجا بودی؟ چند روز خبری ازت نبود. احمدرضا: برادرم رو بردم یزد، دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود. راستش یکم ناراحت شدم چرا به من نگفت، دلم میخواست من هم باهاش می‌رفتم. آخه ما تو دوران عقد نتونستیم بشینیم خوب باهم حرف بزنیم. عقد رسمی ما سالروز ولات حضرت زهرا بود. یکی از خاله‌هام که منو برا پسرش زیر نظر داشت، وقتی شنید من ازدواج کرد، اینقدر ناراحت شد؛ تا مدتها با مادرم حرف نمی‌زد. فاصله عقد تا عروسیمون ۲۴ روز بود. خونه پدر شوهرم نزدیک مسجد بود، خانم‌ها تو خونه بودن و آقایون تو مسجد. یه پیکان سفید رو به عنوان ماشین عروس آماده کرده بودند، همسرم رانندگی بلد نبود، بخاطر همین به دوستش خلیل گفت اون رانندگی کنه. یه کیک سه طبقه و نقل و نبات رو سفره گذاشته بودن. نمیدونم چرا روز عروسی یه دفعه یاد حرف پدرم تو خواب افتادم، بهم گفت: دیگه تموم شد، و اینکه شیرینی داد. شاید منظورش همین ازدواج من با احمدرضا بود. تا قبل از عروسی من اتاق خودم و شوهرم رو‌ندیده بودم، وقتی رفتم اونجا دیدم، فقط یه فرش و یه تخت داره، یخچال و تلویزیون هیچی نداره، مات و مبهوت مونده بودم، واقعا خانواده معلم وضعشون اینجوریه؟ این قدر خسته بودم که همین که مراسم عروسی تموم شد، افتادم رو تخت و خوابیدم. صبح روز عروسی، وقتی بلند شدم سر و صدایی نبود. رفتم بیرون، دیدم همه سر سفره نشستن. احمدرضا هم رفته بود حیاط دست و صورتش رو بشوره. دور هم صبحانه خوردیم، بعد از تموم شدن صبحونه بلند شدم و کمک کردم تو جمع کردن سفره، ظرف‌ها رو هم شستم. مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن تو آشپز خونه و گفتن: امروز خمیر‌ هم باید بکنی، آرد پشت یخچاله، اندازه دوازده نفر خمیر کن. منم بی چون و چرا قبول کردم. راستیش برخی رفتارهاشون منو ناراحت می‌کرد. آخه مگه عروس روز اول عروسی خمیر می‌کنه؟ نگاهاشون هم نسبت به من یه جوری شده بود. من همه اینا رو زیر سبیلی رد کردم، چیزی نگفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی وانتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هیچ چیز در زندگی به طور اتفاقی نمی‌افتد.❣ هرچیزی که می‌خواهید را باید خودتان بسازید.💝 تصمیم بگیرید، تلاش کنید و بدون تردید اقدام کنید.😇 اگر به خودتان ایمان داشته باشید و به امکاناتتان اعتقاد کنید، قادر به دستیابی به هر آنچه می‌خواهید خواهید بود.🥰 باور اینکه موفق خواهید شد، پیشرفت شما را تسریع خواهد کرد.😘 برای موفقیت، به خطاها و شکست‌ها به عنوان درسی برای یادگیری و بهبود فکر کنید.💋 در یادگیری استقامت داشته باشید و همواره به هدف‌هایتان تعهد کنید.🦋 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب آمده تا به رویاهایمان فکر کنیم.❣ قطعا صبح دل انگیزی پیش روست♥️ شبتون خوش🍀
صبح‌هایتان پر از انرژی و انگیزه باشد. به هر روزتان با شکوه و امید نگاه کنید.❣ این روز یک فرصت تازه برای شروع دوباره است.🍀 با اعتماد به نفس و انگیزه، می‌توانید هر چالشی را پشت سر بگذارید و به اهداف خود نزدیک شوید.🦋 هنگامی که به خودتان انگیزه می‌دهید، به دیگران هم پنجره‌ای به باور به نفسشان می‌بینید.🌱 به خیر و خوشی روزانه اعتماد کنید و با انرژی مثبت خود را به دیگران انتقال دهید.🍃 صبح بخیر🌹
بی تو در هوای پر ز غم پاییزیم😔 گرچه چشمت به یاد ما گریان است 💔 به ولله قسم، ما نیز در غیابت می‌میریم💔🖤🥀 ✍ف.پورعباس