eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
965 دنبال‌کننده
793 عکس
504 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب📚 یه لیوان چای☕️ کمی بارون🌧 رویای‌بچگی همه ما✨ فرصت‌ها رو از دست ندهید❣🦋
꧁❤•༆ꪶꪮꪜꫀ༆•❤꧂ ꫀꪖᥴꫝ ᧁꪮꪮᦔ ꪑꪮ𝘳ꪀ𝓲ꪀᧁ ᭙ꫀ ꪖ𝘳ꫀ ᥇ꪮ𝘳ꪀ ꪖᧁꪖ𝓲ꪀ ᭙ꫝꪖ𝓽 ᭙ꫀ ᦔꪮ 𝓽ꪮᦔꪖꪗ 𝓲𝘴 ᭙ꫝꪖ𝓽 ꪑꪖ𝓽𝓽ꫀ𝘳𝘴 ⁣♛꧁💖💞༒𓆩ꪶ꙰ꪮ꙰ꪜ꙰ꫀ꙰𓆪༒💕💖꧂⁣♛•° هر روز، از نو متولد میشیم؛ پس کارهایی که امروز انجام میدیم بیشتر از هر چیز دیگه ای اهمیت داره❣💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_7 #مُهَنّا سه سال از نبود پدرم می‌گذشت، مادرم پیر‌تر شده بود، غم نبود پدرم هنوز برامون تازه
از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه. کاش خواب نبود، چرا پدرم به من گفت دیگه همه چی تموم شد؟ منظورش رو نفهمیدم، مهربونی و چهره خندانش هنوز پا برجا بود، مثل قدیما که غذا تو دهنم میگذاشت، دوباره کامم رو شیرین کرد؛واقعا حس خوبی بود. یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس خودمان را به ترمینال رساندیم. وقتی بلیط‌هامون رو دادیم سوار اتوبوس شدیم، دوباره دیدم همون دختر۱۴ ساله لاغر ، گندم گون هم هست. یه لبخندی به هم زدیم و هرکدام سرجای خودمون نشستیم. بین راه که برای نماز پیاده شدیم، دختره اومد دنبالم. ناهید: اسمت چی بود؟ مهنا: اسم من مهناست. ناهید: میتونم یه سوال بپرسم؟ مهنا: بله،بپرس. ناهید: شما کجا زندگی می‌کنید؟ مهنا: اهواز ناهید: کجای اهواز؟ مهنا: لشکرآباد ناهید: از ما یکم دورتر هستید، ما آخر آسفالتیم. مهنا: اهااا، چه خوب. ناهید: مهنا، فامیلت چیه؟ مهنا: دارکی ناهید: خوبه، پس راحت میتونم پیدات کنم، باهم دوست بشیم. مهنا: خیلی هم عالی. ناهید تمام مسیر با من گرم گرفته بود، ته تغاری خونواده است، سه تا خواهر بزرگ‌تر از خودش داره، چهارتا داداش، با هر کدوم از اونا کلی فاصله سنی داره، میگه اونا با من همصحبت نمی‌شن، هرکی سر خونه زندگیشه، چون تحویلش گرفتم و باهاش همصحبتم شدم خیلی خوشش اومده بود، هر چند با من هم یه ۱۰سالی اختلاف سنی داشت. خسته و کوفته رسیدیم اهواز، فاصله ترمینال تا خونه یه ساعت بود. ما هم دیگه هزینه‌ای نداشتیم برا کرایه ماشین بدیم، خستگی رو خستگی گذاشتیم و تا لشکر آباد پیاده رفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
بیا هر صبح که بیدار می‌شویم♥️ پنجره دل را باز کنیم و لذت ببریم🦋 سلام زندگی😍 صبح بخیر🌹
چه فاطمه باشی، چه فاطیما🦋 در هر دوصورت همه جوره خانمی❣ فاطمه‌ها دل نازک‌اند، با اندام لاغر و قلمییشون، جذاب‌اند😌 اگر غم بگیردشون دنیا توقف میکند. گاهی به احترامش برخلاف اصلش برمیگردد به دوران خوشی.🥰 فاطمه همه جوره تو دل برو ولی عفتش و حیاش خوب نگه میداره💋 فاطمه ها هم بلدن آرایش کنن، ولی چون یکی از بهترین‌نقاشی‌های خدا هستند، ترجیح میدن نچرال باقی بمونن💄 فاطمه‌ها پاینده باشید.🧕 ⚜وقتتون بخیر🌹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_8 #مُهَنّا از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه. کاش خواب نبود، چرا پدرم به من
تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود. دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه هنوز خواب بودن. بی سر و صدا کارهام رو انجام دادم، در هال رو باز کردم که آشغال‌ها رو ببرم تو حیاط، مادرم مقابلم با کلی کیسه خیار و گوجه و میوه آمده بود. مهنا: سلام مادر، خدا قوت. مادر: ممنون، نور چشمم کمک کن اینا ببریم داخل. مهنا: چشم. اما چرا اینقدر زیاد!؟ جعبه شیرینی برا چیه؟ مادر: اجازه بده نفس بکشم بهت میگم. میوه‌ها رو شستم و خشک کردم و تو سبدی گذاشتم و بردم تو یخچال. مادر: مهنا بیا بشین. مهنا: چشم مادر: مهنا جان برات خواستگار اومده، همین جا اهواز زندگی میکنن. بگم بیان؟ مهنا: اگر از دوستای عبداالله باشن بهشون راه نده. مادر: نه مادر، غریبه‌ان. پسره هم معلمه. مهنا: چشم، من مشکلی ندارم. برای آخر هفته قرار گذاشته بودند، وقتی اومدن خونه من تو اتاق برادرم حسن بودم. سکینه و مادرم پیش مهمونا رفتن، حسن یه مقدار شیطون بود. اون موقع کولر‌های ما دیواری بود، حسن پارچه‌های اطراف کولر رو باز کرد، یه روزنه‌ای ایجاد شد، بدو بدو اومد گفت: مهنا بیا شوهرت رو ببین. مهنا: حسن بیا بشین زشته، نه به باره نه به داره. حسن: خیلی بهت میاد آبجی. بعد از چند دقیقه من هم رفتم تو اتاق، وارد اتاق که شدم، یه لحظه انگار که شوکم گرفته باشه، چشمام به نشونه تعجب باز شد. ناهید رو دیدم که کنار پسره نشسته بود. یه لبخندی به من زد، منم برای اینکه خودم رو جمع و جور کنم سریع کنار مادرم نشستم. ما رسم نداشتیم دختر و پسر برن باهم جدا حرف بزنن، اصل این بود که خانواده‌ها باهم توافق کنن. مادرم بهشون گفت: سه ساله پدرشون فوت کرده، مهنا هم برای امرار معاشمون کار میکنه، میره خیاطی می‌کنه. اونا هم اظهار رضایت کردن، خواستگاری یک ساعت طول کشید. من که از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، خواهر بزرگش گفت: ما شاالله دخترتون از زیبایی چیزی کم نداره. من عین یه هلو قرمز شدم. قرار شد اونا نظر پسرشون رو بپرسن به ما خبر بدن. حدودا دو هفته طول کشید، بعد دو هفته خواهرش زنگ زد گفت: میخوایم جهت خواستگاری رسمی و نشون خدمت برسیم. مادرم هم یه خوش آمدی گفت. روز دوشنبه هفته دوم اومدن، تعجب کردیم دست خالی اومده بودن، جلسه اول هم بدون گل و شیرینی اومدن. پسره که حرفی نمی‌زد، خواهرش گفت: داداشم براش مهمه که زنش خونه دار خوبی باشه، تازه سه ساله رفته سر کار خونه نداره، باید با ما زندگی کنی، دوست نداره همسرش شاغل باشه، میگه شغلش تو خونه‌اش باشه، که بتونه به بچه و خونه زندگیش برسه. هر چند من دلم میخواست ادامه تحصیل بدم و مامایی یا معلمی قبول بشم ولی قبول کردم تو خونه بمونم، چون ادامه تحصیل برای من یک رویای محال بود. قرار شد برای یه خرید ساده باهم بریم بازار. آخر هفته ناهید اومد گفت: شناسنامه‌ها رو بدید ببرم محضر برا عقدشون وقت بگیرم. ماهم شناسنامه‌ رو دادیم؛ پدرم بزرگم قبلا فامیلش دارکی بود، ولی بعد چند سال دوباره که از ثبت احوال اومدن که سر شماری کنن، مرده اشتباهی زده قنواتی. تو ثبت احوال فامیل همه برادرام قنواتی شد ولی نمیدونم چرا من همون دارکی موندم. بخاطر همین تو عقد بخاطر اختلاف فامیلی با برادرام گفتن نمی‌تونیم عقدت کنیم، با چندتا پرس جو و راهنمایی تصمیم گرفتم تبعیت از همسر بگیرم و فامیلم رو با همسرم یکی کنم. و شدم مهنا عباسی پور. یه عقد خوندیم، ساده و بی تجملات. برای مراسم عقد از محضر رفتیم بازار، تو مسیر که سوار تاکسی شدیم، پسره سمت راست نشست و من سمت چپ راننده.خیلی خجالتی بود، اسمش احمدرضا بود من نمیدونستم چطوری به اسم کوچیک صداش کنم. خلاصه که یه گشتی تو بازار زدیم و به حد نیاز خرید‌هامون رو کردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_9 #مُهَنّا تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود. دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه
همسرم ظاهر ساده‌‌ای داشت، بعضی وقت‌ها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش افتاد و دیدم جورابش سوراخه، چقدر خندیدم، ولی بعدها برام سوال شد، این پسر چرا حتی کفش خوب نداره؟ اون که وضع خانواده‌اش از ما خیلی بهتره، حتی پدرش معلمه بازنشسته‌اس، مادرش هم کار میکنه زنبیل میبافه و میفروشه. اما خب روم نمی‌شد این سوال رو بپرسم. اون موقع هم موبایل نبود که دختر و پسر بتونن باهم ارتباطی داشته باشن. یادمه چند روزی از هم بی خبر بودیم، تا اینکه یه روز احمدرضا اومد خونمون، من داشتم خیاطی می‌کردم، اومد با فاصله کنارم نشست. ازش پرسیدم: کجا بودی؟ چند روز خبری ازت نبود. احمدرضا: برادرم رو بردم یزد، دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود. راستش یکم ناراحت شدم چرا به من نگفت، دلم میخواست من هم باهاش می‌رفتم. آخه ما تو دوران عقد نتونستیم بشینیم خوب باهم حرف بزنیم. عقد رسمی ما سالروز ولات حضرت زهرا بود. یکی از خاله‌هام که منو برا پسرش زیر نظر داشت، وقتی شنید من ازدواج کرد، اینقدر ناراحت شد؛ تا مدتها با مادرم حرف نمی‌زد. فاصله عقد تا عروسیمون ۲۴ روز بود. خونه پدر شوهرم نزدیک مسجد بود، خانم‌ها تو خونه بودن و آقایون تو مسجد. یه پیکان سفید رو به عنوان ماشین عروس آماده کرده بودند، همسرم رانندگی بلد نبود، بخاطر همین به دوستش خلیل گفت اون رانندگی کنه. یه کیک سه طبقه و نقل و نبات رو سفره گذاشته بودن. نمیدونم چرا روز عروسی یه دفعه یاد حرف پدرم تو خواب افتادم، بهم گفت: دیگه تموم شد، و اینکه شیرینی داد. شاید منظورش همین ازدواج من با احمدرضا بود. تا قبل از عروسی من اتاق خودم و شوهرم رو‌ندیده بودم، وقتی رفتم اونجا دیدم، فقط یه فرش و یه تخت داره، یخچال و تلویزیون هیچی نداره، مات و مبهوت مونده بودم، واقعا خانواده معلم وضعشون اینجوریه؟ این قدر خسته بودم که همین که مراسم عروسی تموم شد، افتادم رو تخت و خوابیدم. صبح روز عروسی، وقتی بلند شدم سر و صدایی نبود. رفتم بیرون، دیدم همه سر سفره نشستن. احمدرضا هم رفته بود حیاط دست و صورتش رو بشوره. دور هم صبحانه خوردیم، بعد از تموم شدن صبحونه بلند شدم و کمک کردم تو جمع کردن سفره، ظرف‌ها رو هم شستم. مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن تو آشپز خونه و گفتن: امروز خمیر‌ هم باید بکنی، آرد پشت یخچاله، اندازه دوازده نفر خمیر کن. منم بی چون و چرا قبول کردم. راستیش برخی رفتارهاشون منو ناراحت می‌کرد. آخه مگه عروس روز اول عروسی خمیر می‌کنه؟ نگاهاشون هم نسبت به من یه جوری شده بود. من همه اینا رو زیر سبیلی رد کردم، چیزی نگفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی وانتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هیچ چیز در زندگی به طور اتفاقی نمی‌افتد.❣ هرچیزی که می‌خواهید را باید خودتان بسازید.💝 تصمیم بگیرید، تلاش کنید و بدون تردید اقدام کنید.😇 اگر به خودتان ایمان داشته باشید و به امکاناتتان اعتقاد کنید، قادر به دستیابی به هر آنچه می‌خواهید خواهید بود.🥰 باور اینکه موفق خواهید شد، پیشرفت شما را تسریع خواهد کرد.😘 برای موفقیت، به خطاها و شکست‌ها به عنوان درسی برای یادگیری و بهبود فکر کنید.💋 در یادگیری استقامت داشته باشید و همواره به هدف‌هایتان تعهد کنید.🦋 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~